سکس با پسرم امید (۱)

1402/03/17

سلام اسمم فرهاده ۴۸ سالمه قدم ۱۷۶ وزنم ۸۰ بدنم پرمو و قیافم معمولی ساکن تهرانم کارمند شرکتم و بایسکشوال هستم شاید این داستانم خیلی رو محور جنسی نباشه ولی از دل ی حقیقت بیرون میاد سال ۹۶ بود برای مسافرت تابستون با دو تا از دوستای قدیمیم رفته بود زنجان رفتیم یه رستوران غذای سنتی زنجان (جغور بغور) بخوریم خلاصه بعد کلی بگو بخند و شوخی با دوستام از رستوران اومدیم بیرون و رفتیم بازار گردی وسط شلوغی جمعیت چشمم به یک پسر نوجوان افتاد خیلی زیبا بود چشم‌های مشکی با قد متوسط و اندامی لاغر و باسن خیلی کوچولو و پوست روشن نمی‌دونم چرا ولی حس عجیبی بهش داشتم انگار حس جنسی نبود یه حس خاصی بود یه کم بهش خیره شدم ک یهو دوستم صدام کرد فرهاد کجایی بیا بریم دیگه ولی من دلم نمیخواست بیخیال اون پسر بشم و دیدم اون پسر وارد نقره فروشي شد به دوستام گفتم برم ببینم انگشتر دارن برای داداشم بگیرم شما هم یه دوری بزنید چون حوصله غر زدن هاتون موقع خرید انگشتر رو ندارم با عجله نمیخوام خرید کنم اونا هم خندیدن گفتن باشه ولی زود بیا خلاصه وارد نقره فروشی شدم اون پسر زیبا و خاص هم اونجا خریدی داشت چند تا سوال الکی از فروشنده کردم و گفتم مسافرم این حرفا تا اون پسر متوجه حضور من بشه ولی انگار نه انگار خیلی ساکت و آروم بود با خودم گفتم چیکار کنم تا بهم توجه کنه دیدم ی جفت پیرسینگ حلقه ای گیره ای گرفته از اینا ک نیازی نیست گوشت سوراخ باشه با خودم گفتم ایول یعنی ممکنه این پسره گی باشه
زود یه انگشتر خریدم همزمان با پسره از مغازه خارج شدم دلو زدم به دریا گفتم فرهاد میخواد چی بشه نهایت بهت میگه برو مزاحم نشو دیگه از پشت صداش کردم ببخشید دوست عزیز برگشت نگاه کرد گفت بله گفتم این پیرسینگ ها که خریدی حتما باید گوش سوراخ باشه تا بتونی بندازی یکم مکث کرد و با لحن استرس دار گفت نه آقا قفلیه نیازی نیست گوشتون سوراخ باشه باورم نمیشد ته لهجه ترکی شیرینی ک داشت منو بیشتر جذب خودش کرده بود گفتم شرمنده من از تهران اومدم مسافرم میشه جاهای گردشگری اینجا رو نشونم بدی با لحنی سرد گفت نه ببخشید من نمیتونم و رفت حس تلخی تو وجودم داشتم انگار قلبم پیش اون پسر جا مونده بود ولی بیخیال نشدم باز افتادم دنبالش گفتم جایی میری من ماشین دارم بیرون بازار دوباره باهاش حرف زدم این سری انگار اونم بهم توجهش جلب شد گفت آخه مسیرم دور نيست گفتم مشکلی نداره منم تنهام دنبال یه هم‌صحبت با شخصيتي مثل شمام اینو که گفتم یهو انگار ته دلش می‌خواست بهم ابراز علاقه کنه برگشت گفت شما که اهل زنجان نیستی گفتم نه عزیزم من تهرانم سه روز دیگه هم برمیگردم یهو گفت باشه من میخوام برم خونه ۱۵ دقیقه راهه گفتم مشکلی نداره و باهاش پیاده تا بیرون بازار رفتم دوستام هم چند بار زنگ زدن گفتم یه دوست قدیمی رو اتفاقی دیدم شما برید هتل من میام خلاصه سوار ماشین شدیم بهش گفتم مسیر بلدی که گفت آره از بچگی اینجا بزرگ شدم بعد گفت اسمم امید هستش شما چی گفتم منم فرهادم ک گفت خوشبختم آقا فرهاد منم دیونه اون لهجه شیرین و صورت معصومش شده بودم گفتم خیلی خوشحالم از دیدنت دلم میخواست بغلش کنم ولی خب نمیشد گفت راستی داستان پیرسینگ رو الکی پرسیدی آره و یه نیش خند زد و سرش انداخت پایین گفتم آره خب چیکار کنم افتخار هم صحبتی که نمیدادی گفت آخه فکر کردم بچه اینجایی چون بچه های اينجا قابل اعتماد نیستن منم گفتم نه عزیزم خیالت راحت باشه من هیچوقت اذیتت نمیکنم از وقتی دیدمت خیلی حس خوبی دارم بهت امید در جواب گفت اگه دوس داری دوست باشیم ولی فقط دوست ها نه چیز دیگ منم گفتم چشم و خودمو زدم به اون راه گفتم مگه غیر دوستی چیز دیگه ای هم میشه که گفت نه و سرش انداخت پایین خلاصه نزدیک بود برسیم شمارش رو گرفتم و پیاده شد و رفت حس کردم مسیر واقعیش پیاده نشد ولی خب درکش میکردم سخت بود اعتماد کردن خلاصه رفتم هتل و دوستام هم مشغول حرفا و شوخی های بی نمک بودن ولی من انگار تو جمع نبودم دلم برا امید تنگ شده بود باورم نمیشد اینقدر بهش حس عاطفی دارم با خودم میگفتم فرهاد تو تهران اینقدر کون و کس کردی مگه این پسر چی داره ک اینقدر تو فکرشی چن ساعت بعد دم غروب اس دادم بهش فرهادم و اونم جواب داد سلام خوبی آقا فرهاد و حرفای معمولي زدیم یهو طاقت نیاوردم گفتم امید من خیلی دلتنگ تو شدم میشه شب ببینمت اونم گفت آخه بابام اینا خیلی گیرن نميشه شب دیر وقت برم بیرون کلی اصرار کردم آخر قبول کرد بیاد رفتم دنبال همونجا ک پیادش کرده بودم بعد ۱ دقیقه دیدم یه پسر با ست مشکی اومد چقدر تو اون لباس ها خوشگل تر شده بود
یه تیشرت ساده مشکی با شلوار مشکی و کتونی آل استار صورتی سوار ماشین شد گفت بابام رفته بود بیرون زود اومدم خلاصه حرکت کردیم گفتم کجا بریم گفت بریم کافه من تو خونه محدودیت دارم نمیتونم قلیون بکشم گفتم ای به چشم شما دستور صادر کن دیدم با یه ژست لوس وار و لبخند ریز بهم نگاه کرد و گفت شما چرا اینقدر مهربونی منم گفتم با پسری با شخصیتی مثل شما مگه میشه مهربون نبود بهش گفتم شام خوردی گفت آره چن بار اصرار کردم بریم اول شام بخوره ولی گفت شام خورده خلاصه رفتیم کافه و من کلی پر حرفی کردم و مزه پروندم بر خلاف من اون ساکت و خجالتی بود چن باری تو کافه گفت خیلی تنهاست و هیچ دوستی نداره و خودشم نمیتونه با افراد همسن خودش دوست باشه
یکم که حرف زدیم و من از شغلم گفتم و گفتم مجردم انگار خوشحال شد اونم بهم اعتماد کرد و گفت یه خواهر داره ازدواج کرده و پدرش معتاده و خودشم ۱۶ سالشه و امسال انتخاب رشته داره خیلی دلم براش سوخت ولی این حرفاش باعث شد بیشتر بهش حس عاطفی پیدا کنم از کافه اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم یکم حرکت کردیم دیدم امید همش به من زل زده منم با لحن شوخی گفتم اینجوری نگام می‌کنی نمیگی تصادف میکنم خخخ
یهو دیدم احساسی شد گفت آقا فرهاد من با بقیه پسرا فرق دارم مثل اونا نیستم منم حس کردم میخواد بگه گی هستش ولی می‌خواستم خودش اعتماد کنه و بهم بگه گفتم چه تفاوتی داری عزیزم گفت نمیتونم بگم ازم متنفر میشی گفتم نه عزیزم قول میدم رفتارم باهات عوض نشه چند بار اصرار کردم گفت لطفا بیخیال این موضوع بشید ک منم گفتم چشم هر چی شما دستور بدی یهو دیدم بغض کرد و بغلم کرد باورم نمیشد اینقدر احساسی باشه منم یه دستم ب فرمون بود با یه دستم نوازشش میکردم و سرشو چن بار بوس کردم گفتم قربونت بشم عزیزم ماشین زدم کنار و به صورتش که به سینم چسبیده بود نگاه کردم چقدر خوشگل بود تو اون حالت نتونستم خودمو کنترل کنم و بوسش کردم ک دیدم چشماش بسته و لبشو آورده جلو منم متوجه شدم و لباش میک میزدم کیرمم تو چن ثانیه سفت سفت شده بود و از زیر شلوار پارچه ای طوسی مشخص بود چون کیرم خیلی کلفته ولی کوتاهه همینجوری چند دقیقه لب گرفتیم و دیدم آروم دستش برد سمت کیرم گفت میشه بهش دست بزنم گفتم آره عزیزم چرا که نه یکم دست زد و بازم سرشو گذاشت رو سینم گفت میشه بریم سمت خونه گفتم چشم و اصراری به ادامه داستان نکردم
نزدیک خونش بودیم گفت ازم متنفر نشدی گفتم چرا گفت چون من گی هستم منم گفتم از اولشم حس کردم گی هستی ولی می‌خواستم خودت بگی اونم با حالت خوشحالی گفت میشه بابای من باشی شاید باورتون نشه ولی واقعا دوست داشتم امید پسرم باشه
گفتم آره بابایی قربونت بشه خلاصه گفت خونمون چند تا کوچه پایین تره و اون روز الکی اينجا پیاده شده منم گفتم اینم میدونستم و خندیدم خلاصه پیادش کردم و با روبوسی خدافظی کردیم…

نوشته: فرهاد

ادامه...


👍 20
👎 7
92501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

932032
2023-06-08 01:18:00 +0330 +0330

جا داره داداشم احمد ۹۱۳ بیاد بنویسه تخیلات یک ملجوق کون ندیده که تو زنجان کونش گذاشتن ولی سبک نوشتارو دوست داشتم قشنگ بود

4 ❤️

932036
2023-06-08 01:32:58 +0330 +0330

عقده ای اینقده اراجیف ننویس 👎 👌

2 ❤️

932045
2023-06-08 02:12:40 +0330 +0330

چن ساعت بعد دم غروب اس دادم بهش
و
گفت خونمون چند تا کوچه پایین تره و اون روز الکی اينجا پیاده شده
اون‌روز؟ نه! وجدانا اون‌روز؟
یه دفعه بهت اعتماد کرد؟ فقط به زنجانی‌ها اعتماد نمی‌کرد؟
یه دفعه بغلت کرد و گفت من گی‌ام؟
اصل داستان اینه رفتی زنجان چاقو بخری، همون‌جا با همون چاقوئی که قصد خریدش رو داشتی، تهدیدت کردن و سیزده نفری ریختن سرت، گشاد برگشتی تهرون!
صندلی‌های تمام کافه‌ها، حواله‌ت بادا ابله!


932053
2023-06-08 03:03:16 +0330 +0330

واسه منم پیش اومده. رفتم سینما قبل شروع سانس تو سالن یک پسری هوشم را برد. خودش جلو اومد و سر حرف را باز کرد. همون روز اولین بار باهاش سکس محشری کردم‌و این شروع کارمون بود.
یکسال با هم بودیم و خاطرات خوبی داشتیم .
بهترین سن همون ۱۵ و ۱۶ ساله که لذت زیادی داره.

1 ❤️

932079
2023-06-08 07:28:48 +0330 +0330

جالی میشه چون من خودم حس به سن بالا ندارم ولی یکی از دوستان صمیمی ام ددی داره و خیلی خیلی راضی هستش

0 ❤️

932105
2023-06-08 10:42:30 +0330 +0330

این داستان ؛ مردی که از ۶۰ کیلومتری زنجان اسفراین گی ها را تشخیص میدهد 😂

1 ❤️

932451
2023-06-10 22:58:58 +0330 +0330

خداشانس بده

0 ❤️

932586
2023-06-11 19:25:52 +0330 +0330

همچین موقعیتی واسه منم پیش اومده و رابطه خوبی با داستانت برقرار کردم.
اونایی که میگن واقعی نیست خب مگه اینجا فقط باید خاطره نوشت؟

0 ❤️

981136
2024-04-26 07:54:44 +0330 +0330

نگارش تقریبا روان
و پرداخت تقریبا ضعیف
اما دوست داشتم

0 ❤️