اطلس سبز (۳)

1403/02/08

...قسمت قبل


✨✨✨دوستان پیشاپیش بابت غلط های املایی معذرت میخوام و ممنون از این که مطالعه میکنید✨✨✨

فردای آن روز ادوارد با صدای تلفن از خواب بیدار شد هر چه سر گرداند رزماری را پیدا نکرد اما توجه اش به تکه کاغذی که روی میز کنار تخت بود افتاد دست نوشته ای از طرف رزماری:
^سلام عشقم صبحت بخیر فدات بشم من انقدر ناز خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم, من دیشب به مامان ریور قول دادم که برم پیشش ازون طرف هم میرم دفتر بیدار شدی نگرانم نشو صبحونه رو برات اماده کردم روی میزه.
ادوارد ناخودآگاه لبخند زد که صدای تلفن او را به خود آورد, تلفن بیچاره خودش را کشت از بس زنگ زد ادوارد سراسیمه به سمت گوشی خیز برداشت و جواب داد:
+الو سلام بفرمایید
*پسر کم کم داشتم فکر میکردم مردی
ادوارد با خجالت گفت:
+اوه شرمندم پدربزرگ خواب بودم
*از خواب ورم خیزد و از کار کرم پسر جان بلند شو که کار داریم
+نیم ساعت دیگه دمه در عمارت حاضر و آماده در خدمتتونم
*مدارکتم بیار
این را گفت و بی انکه به ادوارد اجازه سخن گفتن بدهد قطع کرد ادوارد سریع صبحانه اش را خورد کت و شلوار طوسی رنگی به همراه پیرهن مشکیش را پوشید و به همراه کیف اسناد و مدارکش به سمت عمارت ویلیامز راه افتاد و هنگامی که به در خانه رسید با چند بوق حضورش را اعلام کرد و انگار که روری پشت در عمارت منتظر ادوارد بود سریع از عمارت بیرون آمد و سوار ماشین شد.
*برای شروع آماده ای؟
+تا حالا هیچوقت انقدر اماده نبودم
*خوبه پسرم راه بیفت تا حرف بزنیم
ادوارد بی انکه مقصد را بپرسد و متوجه این موضوع که روری میخواهد در راه با اون صحبت کند چشمی گفت و بی معطلی راه افتاد در مسیر روری با جدیت گفت:
*دیشب همونطور که گفتم یکم پرس و جو کردم شوهر عمه مامانت در معرض ورشکستگیه.
+اره وضعشون خوب نیست داماداش انقدر از پولاش خوردن و چاپیدن که دیگه نایی براش نمونده پسرشم که میشناسی ادم کار کنی نیست فقط رخ آدم حسابیا رو بلده در جریان مریضی خودش هستید؟
*اره فکر کنم دیگه اخرای کارشه این حرفم دور از اخلاقه ولی توی کار ما این موضوع یه برگ برندس. راستی پسر ارزش سهام شرکتت چقدره؟
+یه چیزی حدود 10 میلیون دلار دارید به چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید؟
*نمیدونم چی توی ذهنته اما میدونم اگر به چیزی که من بهش فکر میکنم فکر کنی یعنی جاهطلبی من رو به ارث بردی.
+چیزی که بهش فکر میکنم سواستفاده کردن از وضعیت بد خواهرتون و شوهرش و تنظیم یه درخواست برای خرید سهام کارخونه ها و تبدیل شدن به سهامدار ارشده, عملا پس گرفتن کل دارایی هاست.
روری با خوشحالی خنده ای کرد و محکم روی شانه ادوارد کوبید و گفت:
*تو نوه خودمی پسر دست مریزاد بهت افتخار میکنم
مجدد خندید و ادامه داد:
*هرچند خریدن اون سهام به تنهایی کافی نیست و ما باید از ورشکستگی هم نجاتشون بدیم اینجاست که شرکت تو کمکمون میکنه.
ادوارد مکثی کرد و پرسید:
+میخوایید کارخونه هارو زیر مجموعه شرکت من کنید؟
*اونم ایده خوبیه ولی من داشتم به ادغام کردنشون فکر میکردم سهام کارخونه ها الا ارزونه چون به خاطر ضرر کردش همه سهام دارا دارن پولشونو ازش بیرون میکشن بخاطر همینم راحت میشه نصف نقدینگی شرکتت رو برای خرید سهام خرج کنیم و اعلام کنید که شرکتت رو گسترش دادیم اینطوری سهامدارا بخاطر سابقه خوب تو جذب شرکت میشن و با سرمایه گذاری مجدد هم کارخونه ها از نابودی نجات پیدا میکنن و هم شرکت تو اسم بزرگ تری پیدا میکنه
+از کجا اینقدر مطمئنید پدر بزرگ؟
*از 35 سال توی این کار بودن پسرم.
ادوارد که خیالش راحت شد گفت:
+فکر کنم رزماری دفتر باشه نظرتون چیه بریم برای تنظیم درخواست؟
*خوشحال میشم یه سری هم بهش بزنیم همیشه دلم یه نوه دختری مثل اون میخواست.
ادوارد لبخندی زد و به سمت دفتر وکالت رزماری راند.
دیری نپایید که به دفتر رسیدند ادوارد جلوتر و روری پشت سر او وارد دفتر شدند منشی دفتر که دختری جوان با نام کلارا بود با دیدن ادوارد سریع از جایش بلند شد و با لبخند گفت:
-سلام جناب لاکترود خوش اومدید
ادوارد سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
+ممنون کلارا, رزماری داخل اتاقشه؟
_بله اقا
+جلسه داره یا میتونیم بریم داخل؟
-انگار مشغولن اجازه بدید بهشون اطلاع بدم
ادوارد لبخند زد و کنار روری منتظر ماند تا کلارا به آنها اطلاع بدهد و چند لحظه بعد کلارا که از اتاق رزماری بیرون می آمد با احترام گفت:
-جناب لاکترود بفرمایید داخل خانوم منتظرتونن
ادوارد تشکری کرد و روری را جلوتر به داخل اتاق هدایت کرد و سپس خودش وارد اتاق شد پیش پای آن دو رزماری از جایش بلند شد و انگار که با حضور روری ضدحال خورده باشد با لبخندی مصنوعی خوش اومدی گفت و به انها تعارف کرد تا بنشینند رزماری گفت:
^سلام عشقم سلام پدربزرگ خوش اومدید چیزی میل دارید براتون بیارم؟
*نه دخترم ممنون
+ممنون عشقم راستش اومدیم پیشت درمورد یه موضوع ازت کمک بگیریم
^حتما هر طور بتونم کمک میکنم
+در جریانی که کارخونه های سابق خانواده ما توسط شوهر عمه مامان اداره میشه و اونا در مرز ورشکستگی کاملا والا که سهامشون ارزونه میخوایم یه درخواست براشون برای خرید بیشترین سهام بفرستیم.
رزماری از چهره اش مخالفت می بارید و با آن که پاسخش را می دانست پرسید:
^در مورد پولی که برای خریدش باید بدی هم چیزی میدونید؟
ادوارد خواست حرف بزند که روری حرف او را قطع کرد و گفت:
*دخترم نصف نقدینگی شرکت ادوارد برای خرید سهام کافیه چیزی که الا لنگشیم فقط یه وکیل کارکشته و یه درخواست اثر گذار برای قانع کردن شوهر خواهرمه.
رزماری به سردی پاسخ داد:
^پدربزرگ نمیدونم در جریان هستید یا نه اما این کار ریسک بالایی داره اگر سهام رو بخرید و نتونید نظر سهامدارا رو جلب کنید اونوقت شرکت ادوارد هم همراه با کارخونه ها غرق میشه.
روری محکم گفت:
*دخترم من سالهاست که توی این کارم اگر نظر من رو قبول نداری حداقل به ادواردی که به من اعتماد داره اعتماد کن
^من نمیخوام ادوارد رو داخل دردسر بندازم و…
ادوارد حرف رزماری رو قطع کرد و گفت:
+عشقم نیازی نیست نگران باشی شرکت من اونقدری جلوه مثبت داره که بعد از ادغام کارخونه ها با شرکت من سهامدارا رو به سمتمون جلب کنه.
رزماری که نمیخواست ادوارد را برنجاند گفت:
^به هر حال به عنوان یه شخص حقیقی نمیتونید این کار رو بکنید من میتونم براتون دادخواست رو اماده کنم و به عنوان وکیل شرکتت پیشنهادتون رو برای شوهر عمه مامان ببرم.
ادوارد با خوشحالی از جاش پاشد و گفت:
+ازت ممنونم عشقم ازت ممنونم بابت کمکت
رزماری که انگار از دار دنیا همین شادی ادوارد بسش بود لبخندی زد و ادامه داد:
^ من دادخواست رو تا شب اماده میکنم شب توی خونه بهت میدمش عشقم.
ادوارد سرش را تکان داد همینکه خواستند از اتاق خارج شوند رزماری ادوارد را صدا کرد روری که متوجه شد رزماری میخواهد حرف خصوصیی به ادوارد بزند بیرون رفت و در را بست.
^ادوارد؟ از کاری که میکنی مطمئنی عشقم؟ این کار ریسک زیادی داره ببین تو هم شرکتت رو داری هم زندگیت و الا خانواد رو دوره هم بنظرت دیگه زیاده روی نیست؟
ادوارد با حالی گرفته گفت:
+من برای انتقام این کار رو میکنم رزماری بعد از اون اولیتم خانوادس
رزماری کمی ترسید و گفت:
^ادوارد بازی با سرنوشت ک…
ادوارد حرف دختر را قطع کرد و با قاطعیت گفت:
+رزماری بس کن از کجا میدونی این سرنوشت نیست؟
رزماری که متوجه عصبی شدن غیر عادی ادوارد شد ترجیح داد تا کوتاه بیاید و گفت:
^به هر حال من به پدربزرگت اعتماد ندارم این بی اعتمادی هم دست خودم نیست از غریضه زنانم میاد بهتره دیگه ادامه ندیم و شب خونه صحبت کنیم
ادوارد با خشونت گفت:
+اره منم همین نظرو دارم بهتره شب با اون دادخواست لعنتی بیایی خونه
این را گفت و با خشم از اتاق بیرون رفت رزماری تا الا اینگونه ادوارد را عصبی ندیده بود , دیده بود اما نه در قبال خودش چرا که او همواره مایه آرامش ادوارد بود .
در مسیر خروج از دفتر روری با آرامش رو به ادوارد کرد و گفت:
*همسرت به من اعتماد نداره مگه نه؟
ادوارد با سرافکندگی گفت:
+شنیدید چی گفت؟
روری برای آرام کردن ادوارد گفت:
*بهش حق میدم توم باید حق بدی زنا نیمه روشن مرد ها هستن و نیمه روشن تو نمیخواد حتی به داخل در سر افتادن تو فکر کنه.
+اگر به این فکرا باشه که هیچ پیشرفتی نمیشه کرد
*بخاطر همینه که یه مرد باید نیمه تاریک خودشم در نظر بگیره اما به هر روی از رزماری ناراحت نباشی اون داره زن بودنش رو انجام میده
ادوارد که کمی آرام شده بود سرش را به نشانه مثبت تکان داد و به درخواست روری به سمت عمارت حرکت کرد و سپس به تنهایی به سمت شرکتش رفت.
طی روز اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه روری چند بار برای گرفتن اطلاعات در مورد وضعیت برکارت و محل بستری شدن او با ادوارد تماس گرفت و علیرغم اصرار ادوارد برای اینکه شخصا روری را به محل بستری شدن برکارت ببرد و هشدار در مورد وضعیت خراب او اما روری ترجیح داد تا تنهای به ملاقات پسر بزرگش برود, به قول خودش میخواست یک گپ پدر پسری بزنند.
شب ادوارد دیرتر از همیشه به خانه برگشت و پس از ورود به خانه با منظره سرد و بی روحی مواجه شد, رزماری روی مبل نشسته بود و پاهایش را داخل سینه اش جمع کرده بود ادوارد تا حالا او را تا این حد پژمرده ندیده بود خودش علت این غمگین بودن رز را می دانست اما برخلاف همیشه غرور عجیبی جلویش را برای دلجویی از رزماری میگرفت.
ادوارد سلام سردی داد و وارد آشپزخانه شد تا آب بخورد برخلاف ادوارد رزماری بلند شد و با دلسوزی گفت:
^بهتری؟
+ممنون
^باهام اینطوری نکن
+طوری نمیکنم
^منکه میدونم مشکل کجاست بیا بشینیم حرف بزنیم.
ادوارد از کوره در رفت انگار که کنترل ذهنش دست خودش نبود با عصبانیت گفت:
+مشکل اینجاست که تو نمیخوایی پیشرفت منو ببینی میخوایی من پایین تر از تو باشم تو دیگه اون دختری که میشناختم نیستی
این را گفت و کتش را روی مبل پرت کرد , رزماری بغضش را قورت داد و گفت:
^این حرفو نزن من همون دخترم همون عشق بچگیت فقط نمیخوام ضرر کنی
+ازت یه کمک خواستم نمی خواهی انجام بدی خب بگو دیگه انقدر کصکلک بازی نداره
^میدونی که من برای خوشحال کردن تو زنده ام. دادخواست رو برات اماده کردم ادرس رو بده فردا میرم پیشنهادت رو به خانواده عمه مامانت میدم اما التماست میکنم ادوارد التماست میکنم انقدر کورکورانه به پدربزرگت اعتماد نکن اون…
ادوارد با خشم سخن رزماری را قطع کرد و گفت:
+وای محض رضای خدا دوباره نگو بازی با تقدیر…
رزماری با آرامش حرف ادوارد را قطع کرد و گفت:
^د اخه چرا نمیفهمی چجوری داره کنترلت میکنه؟ نمیفهمی چقدر تغییر کردی؟ اخه تو ادمی بودی که تو یه روز صد بار سره من داد بزنی؟
+شاید تو تغییر کردی که بازتابت داره توی من نمود پیدا میکنه اصن مگه نمیگی داره به صورت مافوق بشری ذهنمو کنترل میکنه؟ اینو کجای منطقت جامیدی؟؟
^منطقی نیست درسته اما نه برای مایی که با یه سنگ یه مرده رو زنده کردیم .
+د خب پس چجوری ذهن تویی که اینقدر مخالفشی رو کنترل نمیکنه؟
رزماری با به هم ریختگی گفت:
^من چمیدونم شاید چون من همخونش نیستم شاید چون دل به دلش نمیدم شاید هزارتا کوفت و زهر مار دیگه لعنتی
+ولمون کن بابا رزماری یه کلام بگو داری حسادت میکنی چون من دارم هرچی که از دست دادیمو پس میگیرم چون دارم از زیر سایت در میام چون الا من خانواده دارم چیزی که تو نداری
بغض رزماری شکست زانو زد و با حق حق گریه گفت:
^نادون من خانواده دارم من تورو دارم من مامان رو دارم دیوانه اخه مگه مال من و تو داره که من نخوام پیشرفت تورو ببینم؟ ببین میگم کورت کرده ببین میگم نمیبینی که من حاضرم برای پیشرفتت چیکار کنم من فقط میگم به چیزی که داری قانع باش ببین خانوادمون کامله ثروت داریم.
+این چیزی نیست که من میخوام من شکوه و جلال گذشته خانوادمو میخوام زمانیو میخوام که نصف این شهر ماله خانواده من بود تا قبل از اون اتفاق شوم و رزماری بخوایی یا نخوایی برای برگردوندن اون روز نه تنها با تقدیر بازی میکنم که هزار تا کار دیگه هم میکنم
رزماری اشک هایش را پاک کرد و گفت:
^سعی کن بفهمی که گاهی اتفاقی که ما بدترین تلقیش میکنیم بهترین اتفاقی بوده که از بین هزاران احتمال میتونسته برامون بیفته میدونی چرا میگم با تقدیر بازی نکن چون من خودم حاصل کثافت کاریایی هستم که بخاطر بازی با تقدیر شده اگر پدرم تقدیرش رو می پذیرفت و هزار جور بلا سر مادرم نمیاورد تا بیماریش رو درمون کنه شاید من الا یه ترنسه بدبخت نبودم که حتی نمیتونه برای شوهرش یه وارث بیاره و بخاطر ترنس بودنش پدرش خودکشی نمیکرد.
این را گفت بلند شد و اشک هایش را پاک کرد سمت ادواردی که پشیمانی در چشم هایش موج میزد رفت گونه اش را نوازش کرد و گفت:
^فقط حواست باشه که بهایی که بابت این کارات میدی ارزشش رو داشته باشه عشقه من, من تا روز اخر زندگیم کنارت میمونم هر اتفاقیم که بیفته.
بوسه ای از گونه ادوارد کرد و ادامه داد:
^دادخواست داخل کیفمه ورش دار بخونش موافق بودی امضاش کن وبا آدرس بزارش تو کیفم تا فردا رضایتشونو برات بگیرم.
لبخندی زور زورکی زد و به سمت اتاق خواب حرکت کرد ادوارد اما با پشیمانی روی صندلی نشست و دست هایش را ستون سرش کرد از طرفی حرف های رزماری و از طرفی کار های منطقی پدر بزرگش با هم در جدال بودند انگار که کنترل ذهنش دست کسی دیگر بود و حرف های رزماری میخواست این کنترل را به ادوارد پس دهد بالاخره بعد از چند ساعت مصمم برای ادامه کاری که شروع کرده به سراغ کیف رزماری رفت و متن دادخواست را خواند, رزماری از طرف ادوارد و شرکتش به خود اختیار تام داده بود تا در صورت توافق خانواده اتسدین همانجا مبلغ مورد نیاز را انتقال داده و سهام را بخرد, ادوارد با خود فکر کرد:
+اخه این دختر که حاضر به خاطر من تو دردسر بیفته چرا باید بدم رو بخواد؟
هرچند جواب منطقی در ذهن نداشت اما از درون همچنان نیرویی با حرف های رزماری مخالفت می کرد در نهایت ادوارد متن قرارداد را از طرف خود امضا کرد و به همراه آدرس در کیف رزماری انداخت.
فردای آن روز ادوارد زودتر از رزماری خانه را ترک کرد هرچند نه کاری در شرکت داشت و نه کار دیگری صرفا در خیابان ها چرخ میزد تا بتواند فکرش را جمع کند متوجه نشد چند ساعت را صرف این کار کرده که با ویبره تلفنش به خود آمد رزماری بود تلفن را وصل کرد:
^بهم مژدگونی میدی؟
+رزماری من…
رزماری حرف ادوارد را قطع کرد و با خوشحالی گفت:
^ من همین الان رستوران میخواممم اگر خبر خوب میخوای باید خرج کنی آقا…
ادوارد لبخندی تصنعی زد و با بیحالی گفت:
+لوکیشن بفرست بیام دنبالت
رزماری باشه ای گفت و قطع کرد دیری نپایید که ادوارد به لوکیشن مورد نظر رسید و رزماری را سوار ماشین کرد و هردو به سمت کافه ای که پاتوقشان بود رفتند در راه هیچ کدام حرف نزند رزماری تمام حرف هایش را گذاشته بود برای زمانی که به کافه رسیدند وادوارد وضعیت روحی خوبی نداشت پس از آنکه رسیدند هر دو طبق معمول بستنی آلبالویی سفارش داند ادوارد با بیحالی گفت:
+رزماری میخوایی بگی چی شده عشقم؟
رزماری با لحن کیوتی گفت:
^کار انجام شد کاپیتان
چشمان ادوارد برقی زد هرچند می دانست که این خوشحالی رزماری تنها حفظ ظاهری برای خوشحال کردن ادوارد است با خوشحالی گفت:
+تونستی متقاعدشون کنی؟
^منو دست کم گرفتیا آقایی متقاعد چیه با این دو متر زبونم همونجا با یه تخفیف ویژه قرارداد انتقال سهام رو گرفتیم الا دیگه عملا تو صاحب بزرگترین کارخانه جات تولید قطعات ماشین الاتی
ادوارد با خوشحالی دست رزماری را فشرد و با حلقه اشکی که در چشمانش جمع شده بود گفت:
+ازت ممنونم رزی اگر کسی دیگه بود …
رزماری که طاقت شرمندگی ادوارد را نداشت با لحنی بشاش تر گفت:
^ ا ا ا ا غم بی غم امروز روز شادیه من سهم خودمو انجام دادم حالا نوبت توعه که نزاری شرکتا سقوط کنن
ادوارد سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گوشیش را بیرون آورد تا به روری زنگ بزند و این خبر خوب را به او بدهد که همان لحظه گویی روری خبر را بو کشیده باشد زنگ زد
+الو پدر بزرگ مژدگونی…
+چی؟
لحن ادوارد نگران و جدی شد از این موضوع رزماری هم نگران شد
+دیروز مگه پیشش نبودید؟
+مگه حالش خوب نبود؟
^عشقم چی شده؟
ادوارد با نگاهی به رزماری فهماند که باید صبر کند
+اینو من چجوری به مامان بگم؟
+خودمونو میرسونیم
این را گفت و با تشویش و حال خرابی سریعا از روی صندلی بلند شد دسته پولی را روی میز رها کرد و به رزماری گفت:
همین حالا باید بریم
^بهم میگی چی شده یا نه مردم از نگرانی
ادوارد که بغض را قورت میداد و به زور جلوی گریه اش را گرفته بود گفت:
+برکارت خودکشی کرده تو اتاق عمله.
ادامه دارد…

نوشته: ملکور

ادامه...


👍 6
👎 1
7601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

981337
2024-04-27 23:54:20 +0330 +0330

چقدر دیر منتشر میشه

1 ❤️

981597
2024-04-29 22:25:38 +0330 +0330

داستان ها واقعا دیر لود میشه

1 ❤️