من لایق این نبودم (۱)

1400/12/02

چه روز قشنگی بود.با عشقم از دانشگاه خارج شدیم.ساعت حدود 2بعدازظهر بود.دستمو گرفته بود و باهم داشتم قدم میزدیم.یهو با لحنی مضطرب گفت : میای بریم کافه؟گفتم : باشه.رفتیم کافه و نشستیم.دوتا قهوه ترک سفارش داد.اضطرابش بیشتر شده بود.به حدی بود که نمیتونست تو چشام نگاه کنه.دستشو گرفتم و گفتم:آراد من چیزی شده چرا رنگت پریده؟
آراد: نه عزیزم چیزی نیست
من: تو یه چیزیت هست!
آراد: دیگه تحمل دوری تو رو ندارم! میخوام دل و به دریا بزنم و برم به بابات بگم:میخوام با دخترت ازدواج کنم.
من: .(باخنده) بشین سر جات.با این وضعی که تو داری یه مرغ هم بهت نمیدن .چه برسه به بابام که دختر یکی یه دونشو بده به تو.فعلا درسمونو میخونیم بعدکه درسمون تموم شد مطب میزنی .پول در میاری .میای خواستگاریم.خوبه؟
آراد: یه سال دیگه مونده درسمون تموم بشه.تا اون موقع معلوم نیست چه اتفاقی میفته.میرم پیش بابات میگم آینده من معلومه .سال دیگه مدرک فیزیوتراپمو میگیرم و شغلمم آینده خیلی خوبه داره.
من: نمیدونم . توکه به حرفم گوش نمیدی.برو بگو .فقط بابامو جری نکنی میدونی رو من خیلی حساسه.
از کافه زدم بیرون .من مسیر خودمو رفتم و آراد هم مسیر خودشو.توی مسیر همش با خودم کالانجار میرفتم که نکنه بابام عصبانی بشه و فلان و بهمان. رسیدم خونه و رفتم حموم و یه دوش گرفتم.اومدم بیرون دیدم بابام و مامانم رو مبل ساکت نشستن و دارن به من نگاه میکنن.اونم با تعجب!!! سکوت خفنی بینمون حکم فرما بود آخه من از اون دخترای جلف نبودم که هر روز زیر یه نفرن.آراد اولین دوست مذکر من بود و رابطه جنسی هم بینمون نبود(البته اون میخواست ولی من قبول نمی کردم).یه دفعه بابام سکوتشو شکست و گفت:این پسره توله سگ آراد کیه؟ دوستته؟سرمو به نشانه خجالت انداختم پایین.گفتم :آره
بابام:یه ساعت پیش اومده بود سر ساختمون(بابام شرکت ساختمون سازی داره و وضعمون خوبه) و با یه لحنی زشته اومده میگه دخترتو بهم میدی!!! پدرسگ مگه میخوای هویج بخری؟دختر دسته گلمو بدم به تو که بلد نیستی با بزرگترت چطوری حرف بزنی!ببین سلین اگه یه بار دیگه ببینم با این توله سگ حرف زدی یا اصلا دیدیش بخدا یه بلایی سرت میارم.
من: (بابا بخدا پسر خوبیه.وضع مالیش یه کم ناجوره درست ولی من باهاش می سازم .آخه خیلی دوسش دارم.)یا خدا بابام قرمز شد و شروع کرد به داد زدن(بابام از لحاظ این چیزیا آدم خشک فکری بود و خیلی قدیمی فکر میکرد برخلاف مادرم).با گریه وارد اتاقم شدمو در رو کلید کردم.یه چند ساعتی گذشت و یگه صدای داد و هوار نیومد! مامانم اومد در زد.من درو باز کردم و اومد تو.دستی به سر و روم کشید و نوازشم میکرد و میگفت:دختر ناز من اینقدر بزرگ شده که میخواد ازدواج کنه؟اخه دختر تو کی اینقدر بزرگ شدی(با لحنی مادرانه).
مامان:سلین من یه جوری تربیتت کردم که میدونم کار اشتباهی نمیکنی.اگه تو میگی این پسره مرد زندگیه پس من و بابات هم قبولش داریم.خب درموردش برامون بگو.
من:مثل خودمون شیرازیه ولی با مامان باباش زندگی نمیکنه .درکل درمورد مامان باباش حرف نمیزنه چون ازشون خوشش نمیاد.اونم مثل من تک فرزنده.همین.
مامان:باشه من میگم به بابات تحقیق کنه درموردش اگه پسر خوبی بود بگو بیان خواستگاری .درضمن فکر پول و خونه و این جور حرفا نباش بابات کمک میکنه بدعدا هردوتاتون کلینیک میزنین پولشو پس میدین.
وایییییی مامان خیلی دوست دارم.اون شب تا صبح همش تو فکر آراد بودم و خودمو وقتی زیرش داشتم تو شب عروسی جررر میخوردم تصور میکردم. تا به خودم اومدم دیدم واژنم خیس خیسه.چند روز گذشت و یه روز بارونی که بشدت بارون میبارید بابام سراسیمه اومد خونه گفت:دختر بابا بیا ببین درباره عشقت چی پیدا کردم.میدونی چرا این توله سگ خونوادش زندگی نمیکنه؟چون 12.13 سال پیش باباش مامانشو وقتی زیر یکی دیگه بود میبینه و میزینه هم مامانه و رفیقشو میکشه.خونواده دو طرفم رضایت نمیدنو باباه هم اعدام میشه.آراد کوچولو با عموش اینا بزرگ شده.
دنیا رو سرم خراب شد.چرا آخه .چرا بهم نگفت تا اینجوری جلو بابام تحقیر نشم.شروع کردم به گریه کردن .بابام اومد سرمو گذاشت رو سینه اش.خیلی حالم بد بود محکم بغلش کردم.و گفتم:بابا جونم حق با تو بود دیگه باهاش حرف نمیزنم و فراموشش میکنم.
فردا تو دانشگاه جلومو گرفت و گفت :چیشد بابات قبول کرد؟محکم یدونه خوابوندم تو گوشش.
من : خیلی بیشعوری دیگه سمت من نیا با این زندگی و خونواده نکبت بارت.
آراد:بخدا می خواستم بهت بگم.اما روم نشد
من:با خودت چی فکر کردی با این بک گراندی که تو داری بابام جنازه ی منم به تو نمیده. خداحافظ دیگه نه زنگ بزن و نه پیام بده.دیگه هیچی بین ما نیست.
اون روز اصلا تمرکز نداشتم . خیلی ناراحت بودم.خیلی دوستش داشتم حتی الانم که میدونم چه خونواده ای داشته.اما با این شرایط دیگه توان مبارزه با بابامو نداشتم و تصمیم گرفتم فراموشش کنم.
روز ها میگذشتند و کار من شده بود گریه کردن و مهدی احمدوند گوش دادن.خیلی بد دپرس شده بودم.حرفای دوستام و مامانم فایده نداشت و در تاریکی کامل به سر میبردم.آراد و چند وقت یه بار تو محوطه دانشگاه میدیدم اونم خیلی کم .هردوتامون سعی میکردیم از هم فاصله بگیریم .همیشه استوری غمگین و درمورد عشق میذاشت و من با اکانت دیگه که با اسم پسر SAVE کرده بودم میدیدمش.حیف من اون نیست.اون با قد بلند.هیکل ورزشکاری.موی خرمایی که دل هر دختری رو میبورد و منم که که قدم 1.78 (از اون یکم کوتاه ترم) . موی بلوند .چشم آبی .پوست روشن.خدا ما دوتارو برای هم ساخته بود.توی این فکر و خیالات بودم که یهو گوشیم زنگ خورد.مهسا دختر خالم بود.گفت فردا بله برون من هستش و فردا باید بیای.یکم من من کردم.گفتم نمیام.گفت نشد نداریم به خاله گفتم و پرنسس شخصا به تو ام میگم باید باییییی.
باشه میام. در همین حین مامانم اومد تو (قشنگ معلوم بود فال گوش واستاده)گفت :با سیمین هماهنگ کردم واسه آرایشگاه(سمین دختر داییمه و آرایشگره).
باشه بریم.رفتیم پیش سیمین .ارایشگاه خیلی شلوغ بود و منم حوصله ازدحام نداشتم .و رفتم روی یه صندلی نشستم.که دور از همه بود .همه فامیل اونجا بودن.سیمین تو کونش عروسی بود داشت همه رو سرکیسه میکرد ولی آرایشگر خیلی خوبی بود.یه دفعه یه خانوم وارد شد و سیمین رفت استقبالش و گفت:خیلی خوش اومدین مهناز خانوم.قدم رو چشم ما گذاشتید و از این حرفا.فهمیدم مشتری VIP شه.مهناز خاونم تیپ و قیافه خیلی شیکی داشت و واقعا خوشگل بود نزدیکای54 .55 سالش بود که من 23 ساله دوست داشتم نگاش کنم اصلا این سن بهش نمی اومد.اومد روی صندلی کنار من نشست.بوی عطرش داشت دیوونم میکرد خیلی خوشبو بود .سلامش کردمو یه لبخند ریز زدم و سرمو کردم تو گوشی .دیدم همش داره منو نگاه میکنه.یه دفعه گفت:دخترم درس میخونی؟
من:آره
مهناز خانوم: چی میخونی؟
من: فیزیوتراپی
مهناز خانوم :آفرین دختر گلم.پسر منم جراح ارتوپتده
من:خوش به حالش منم میخواستم پزشک بشم ولی نشد.
مهناز خانوم:فیزیوتراپی هم خیلی خوبه.راستی دخترم موهاتو رنگ کردی یا بلوند طبیعیه؟
من:بلوند طبیعیه
یه دفعه سیمین مهناز خاونومو صدا زد و گفت بفرمایین بیاین.همزمان منم رفتم رو صندلی بغل دستییش نشستم.شارگرد سیمین شروع کرد به بند انداختن صورت من و خود سمیین به مهناز خانوم میرسد و همه خانونم های حاضر در ارایشگاه مبهوت وجنات مهناز خانوم شده بودند که سیمین پرسید :مهناز خانوم برا آقا پسر خوشتیپت زن نگرفتی؟ گفت:نه
سیمین:مگه نگفتید امشب میرید خواستگاری براش؟
مهناز خانوم:خواستگاری و که میریم ولی اون دختره رو واسه پسرم نیمارم.
سیمین:خب اگه نمیاریش پس چرا اصلا میرید خواستگاریش؟
مهناز خانوم:از قبل هماهنگ کردم زشته نریم
سیمین:چرا این دختره رو نمیارین خب؟
مهناز خانوم: یکی بهتر رو پیدا کردم!!!
همین طوری حرف میزدن که یهو گوشیش زنگ خورد.مهناز خانوم از من خواهش کرد کیفشو براش ببرم.(کیفش خیلی گرون بود برندش مال شنل بود).گوششیو درآوردو و جواب داد.پسرش بود .اسمش سهیل بود(بعدا فهمیدم همین سهیل جراح ارتوپتدس).اومده بود دنبال مادرش و در آرایشگاه منتظر بود (از حرفای مهناز خانوم پشت تلفن فهمیدم) یواشکی که کسی نفهمه رفتم پشت پنجره پایینو نگاه کردم ببینم چه شکلیه! ماشینش یه BMW بود و مدلشو نمیدونم(اهل ماشین نیستم) و خودشم انگاری توی ماشین بود .داشتم همین طوری فضولی میکردم که یه دفعه یه دست رو روی شونم احساس کردم.یه تکون بد خوردم دیدم مهناز خانومه اومده برای خداحافظی .لپمو بوسید و گفت :دختر خوشگلم کاری نداری؟گفتم:به سلامت و رفت. نمیدونم چرا ولی خیلی ازش خوشم اومد.یه نیم ساعت بعد من و مامانمم برگشتیم خونه.ساعت نزدیکای 12 بود که سیمیین به مامانم زنگ زد.یه یه ساعتی باهم حرف زدن و وقتی قطع کرد برق 3 فازش پریده بود. بابام گفت چی شده ؟ مامانم با خوشحالی گفت:سلین مهناز خانوم تورو واسه پسرش خواستگاری کرده!!آخرهفته هم گفتن میان خواستگاری!خب سلین چی میگی؟ من نمیخوام ازدواج کنم.فعلا میخوام درسمو بخونم.(نمیتونستم خودمو تو بغل یکی غیر از آراد تصور کنم.)
مامانم:غلط کردی مگه مامانشو ندیدی چقدر سانتی مانتال بود.معلومه خیلی پولدارن.آتیش به بختت نزن دختر .مگه ندیدی مهناز خانوم چقدر تورو دوست داشت .بابام هم داشت هاج و واج ما دوتارو نگاه میکرد و گفت:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟مهناز کیه؟
مامانم قضیه رو براش تعریف کرد و گفت اسم پسره سهیل ریاحی ه.
بابام چشاش شد 4 تا و گفت میشناسمشون باباش اسمش سهراب ه و با هم سلام و علیک داریم و سهراب و داداش سهیل که اسمش هامون ه یه فروشگاه بزرگ مواد غذایی دارن و خیلی پولدارن.سهراب یه لکسوس داره و پسرش سهیل و چند باری دیدم پسر خیلی خوبیه و خیلی مودب و ساکته.35.36 سالشه.
بابام بیوگرافیشونو میدونست و گفت:ایول دختر من باید عروس این خونواده بشه نه زن اون توله سگ بچه قاتل.با این حرفش بغضم ترکید .مگه آراد دست خودش بوده که باباو مامانش اینجوری بودن.
چند روز باهام کالانجار رفتن و بالاخره راضی شدم 5 شنبه بیان خواستگاری.الان میفهمم منظور مهناز خانوم از (یکی بهتر پیدا کردم)من بودم.ببین پسرش چه گوهیه که اینجور داره با ضرب پول و ثروت و اینا داره واسش زن میبره.توی ذهنم از سهیل یه ایکبیری قد کوتاه.کچل زشت ساخته بودم مثل بیشتر دکترا که هیچی به غیر از درس خوندن و کارشون بلد نیستن.
بالاخره 5 شنبه شب رسید.زنگ خونه زده شد.من رفتم پشت پنجره.اینقدر ماشین لوکس بیرون پارک شده بود که نگو. ماشین سهیل و دیدم همونBMW سفید بود.ولی خودش معلوم نبود کجاست.خلاصه اومدن بالا .سلام و احوال پرسی مهنازخانوم و شوهرش اقا سهراب و پسرشون اقا هامون و برادرای مهناز خانوم و تنها بردر اقا سهراب.و آخرین نفرم آقا سهیل بود و اومد تو سلام کرد و دسته گل رو داد به من.خدایا این سهیل با اون چیزی که توی ذهنم بود کاملا در تضاد بود.قد بلند.4شونه.هیکل ورزشکاری.ته ریش جذاب و موی لخت سیاهش که خیلی خوشگل بود.من احمق باید میفهمیدم از اون مادر فوق جذاب باید این زاییده بشه…

ادامه دارد…

نوشته: سلین


👍 9
👎 4
40301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

860300
2022-02-21 01:20:08 +0330 +0330

خوب بود.
ادامشم جذاب میشه

0 ❤️

860313
2022-02-21 02:38:23 +0330 +0330

عااالی

0 ❤️

860316
2022-02-21 02:59:05 +0330 +0330

دوهزارتا غلط املایی پنجم دبستان با ارفاق می‌تونه مدرکت باشه کالانجار زبونه آفریقایی یا واسه بومی استرالیاست

0 ❤️

860359
2022-02-21 17:49:21 +0330 +0330

از لابلاهای متن این داستان تنها چیزی که احساس نکردم
همانا احساس دخترانه بود…فقط یه دختر میتونه از احساسات یه دختر بنویسه نه یه پسر ، همینطور بالعکس پسر هم نمیتونه از احساسات یه دختر بنویسه. .
از اول تا اخر داستان یخ زدم …

0 ❤️

861138
2022-02-26 19:55:22 +0330 +0330

خوب بود ادامه

0 ❤️

919757
2023-03-22 02:36:56 +0330 +0330

کص‌خار پول که دنیارو گاییده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها