پسرخوانده (۱)

1403/02/08

پسر خوانده (بخش اول)
(بخش اول فاقد صحنه سکسی و تحریک کننده است)

,✍️با احساس ناکامی قبل ارگاسم از خواب بیدار شدم ، اوووف بازم همون خواب همیشگی اعصاب خورد کن… مرد خوش هیکل لختی با موهای بلند که کل صورتشو پوشونده بود در حال مالیدن ران ها و باسنم… تقریبا ماهی یه بار این خواب بی سر و ته رو میدیدم ولی همیشه ناتمام. .اونقدر توی تخت پیچ و تاب میخوردم و خودمو عقب و جلو میکردم که از خواب بیدار میشدم و بقیش می پرید …

بلافاصله دورو برمو نگاه کردم که ببینم شوهرم در حال تماشای من نباشه. دوست نداشتم محمد منو در حال خواب سکسی دیدن ببینه. عصر تابستون بود و دو سه ساعتی خوابیده بودم. بلند شدم و اومدم توی هال . چای دم کرده بود و با چهره ای گرفته در حال پیام نوشتن بود .

خواب آلوده و نگران گفتم ؛ چی شده محمد؟
-هیچی عزیزم. بیا چایی گذاشتم.
-ای بابا چرا به من نمیگی؟ مشخصه چیزی شده.
-راجع به امیده. گیر نده عزیزم. اعصابم خورده.

دو سالی از ازدواج من و محمد ، مرد تهرانی ساکن شهر ما می گذشت. عاشق نشده نبودم اما با توجه به فشارهای خانوادگی و جامعه، تصمیم گرفتم بعد طلاق از شوهر سابقم مجددا با عقل و تدبیر ازدواج کنم، ازدواجی بر اساس توافقات منطقی و بی سر و صدا. بهرحال توی این مملکت، اسم شوهر که روت باشه اوضاعت زمین تا آسمون فرق میکنه . حتی با وجود ۱۵ سال اختلاف سنی! که البته به خاطر ظاهر نسبتا جوان محمد ، زیاد بچشم نمی اومد.

شوهرم مرد خیلی باهوش و پر شر و شوری نبود، توی رفتار با زنها کلیشه ای و بدون خلاقیت بود و خیلی از علایق و احساسات منو درک و همراهی نمی کرد در عین حال آرام ، موقر و مورد پسند خانواده ام بود، که همین برای منی که زن مستقلی بودم و دلم نمیخواست کسی بهم امر و نهی کنه و آقابالاسر داشته باشم کافی بود. توی یک شرکت بازرگانی بزرگ کار می کرد و دوتایی در کنار درآمد سالن زیبایی من ، زندگی راحتی داشتیم.

حدود ده سال پیش از آشنایی ما، زنشو با یک پسر ده ساله، طلاق داده بود و اومده بود بندر. منم دو سالی میشد که بدون داشتن بچه از شوهر سابقم، جدا شده بودم . تا حالا نه پسرشو دیده بودم و نه زن سابقش فقط یکی دوبار برای دیدن پدر و مادر پیرش تهران رفته بودیم و پسر بیست ساله اش تحت القائات مادرش ، حتی نیامده بود باباشو ببینه.

اونجا که بودیم از زمزمه های جاریم اینجور دستگیرم شد که پسرش، بعد طلاق اینا از وقتی از خونه پدربزرگ رفته پیش مادرش، قاطی کارهای خلاف شده و بچه سر به راهی نیست، دوستای نابابی داره و ظاهرش نشون میده که احتمالا اعتیاد گرفته. چند سال پیش مدرسه رو ول کرده تا توی یک مغازه کار کنه و به نصیحت هیچ کس هم از جمله پدر و پدربزرگهاش گوش نداده.

دلم برای محمد سوخت ، کنارش نشستم و گفتم خب چی شده حالا ؟ اتفاقی برای امید افتاده ؟
گفت؛ مثل اینکه دیشب توی یک دعوا بوده، بهش چاقو زدن و فرار کردن. الان توی بیمارستانه . باید برم تهران ببینم چه غلطی کرده.
+خدااای من … جدی؟ عجب گرفتاری ای…

فردای اون روز محمد عازم تهران شد. پسرش رو برده بود خونه پدرش و چند روزی با هم بودن و صحبت کرده بودن و ظاهرا حال و اوضاعش رو بهبود بود.

خیلی کنجکاو بودم که پسری رو که تا اون روز فقط از توی عکساش دیده بودم از نزدیک ببینم ، برای همین به محمد گفتم ؛ میگم … اگر دوست داری از نظر من اشکال نداره که چند روزی امید رو با خودت بیاری بندر تا پیش ما باشه و حال و هوایی عوض کنه.
بدون مکث پیشنهادمو رد کرد و خداحافظی کردیم ، اوایل شب دوباره تماس گرفت و گفت به پیشنهادت فکر کردم و فکر میکنم بد نباشه امیدو بیارم یه هفته با ما بمونه.
گفتم ؛ باشه، من که مشکلی ندارم. به سلامتی بیاین.

هیجان و استرس در کنار هم در وجودم می جوشید. افتادم به جون خونه و زندگی و همه جا رو مرتب کردم. به این فکر میکردم که اصلا باید جلوی این پسر جوان چی بپوشم و چجوری رفتار کنم. تاحالا زن بابای کسی نبودم آخه! ظهر روزی که قرار بود برسن زودتر از محل کارم رفتم خونه و یه نهار خوب آماده کردم. لباس های مختلف رو می پوشیدم و دوباره در میاوردم. باز می پوشیدم و از زوایای مختلف بررسیش میکردم .آیا مناسبه؟ زیادی بازه ؟ زیادی پوشیده ست؟

توی یکی از تماسهام با محمد ازش پرسیدم ؛ من چی بپوشم جلوی امید ؟ با بی حوصلگی گفت ؛ لباس خونه ! محرمته دیگه.
در نهایت یه شلوار و شومیز تنم کردم که هم راحت بود و هم پوشیده. موهای بلند مشکیم رو هم خیلی ساده با یه گیره پشت سرم جمع کرده بودم. نمیخواستم پسرش فکر کنه زن بابا همه پولای(نداشته) پدرشو هاپولی میکنه و خرج سر و وضع و هیکلش!

بالاخره اومدن ، توی چارچوب در ورودی خونه ایستادم و دیدمش که از درب آسانسور خارج شد. براحتی با یه لبخند محجوبانه به سمتم اومد و سرشو آورد جلو که ببوسمش .دست دادیم و لپشو بوسیدم ، عین یه بچه. … خانواده مذهبی ای داشتم و تا حالا نشده بود با مرد غریبه دست بدم و روبوسی کنم ، پدرم بشدت برای ما دخترا سختگیر بود.

امید پسر زیبایی بود، ترکیب خوش قیافگی محمد و ظرافت مادرش ، پوست سفید و چشمای عسلی روشن با موهای پرپشتی که بزور ماسک و روغن مو یک وری درستش کرده بود با ریش کم پشت. لاغر بود و بلند با یه تیشرت زرد و شلوار اسپورت خونگی! … ازون مدلهایی که پسرای خیلی جوون میپوشیدن و اصلاً مورد پسند من نبود. به قیافه ش نمی اومد اهل کار خلاف و چاقو کشی و لات بازی باشه، چهره ش مظلوم و آروم بود.

محمد هم به تماشای خوش و بش ما ایستاده بود و لبخند میزد ؛ بالاخره گفت؛ بفرما سمیرا خانم ! اینم امید خان. با محمد هم روبوسی کردم و با خنده وارد شدیم. با دقت همه جای خونه رو نگاه کرد و مودب و خوشرو روی مبل نشست. از چیزی که فکر میکردم معاشرتی تر و خوش اخلاق تر بود و رفتارش به دلم نشست.
همونجور که نگاهم به بازوی باند پیچی شده اش بود گفتم ؛ چرا زودتر نیومدی پیش ما ؟ خیلی دوست داشتم ببینمت .
خندید و گفت؛ منم دوست داشتم، ولی خب نمیشد دیگه ببخشید… لهجه تهرانی غلیظش خیلی جذاب ترش میکرد ، محمد بخاطر ده سال کار توی بندر لهجه اش تقریبا شبیه ما شده بود …

بهشون نهار دادم و رفتن که استراحت کنن . امید تاحالا جنوب نیومده بود و باورش نمیشد اینقدر هوا شرجی و گرم باشه. شب که هوا خنک تر شده بود بردیمش ساحل و اندکی قدم زدیم . احساس کردم کم حرفه بنابراین زیاد تحت فشار خوش و بش و پرحرفی هام نذاشتمش.

اتاق دوم آپارتمان رو در اختیارش گذاشتیم و چند روزی گذشت. دستش بهتر شده بود. از سکوت و ادب و وقاری که داشت خیلی راضی بودم ، وقتی می اومد
توی جمع ما توی سکوت فقط به تلویزیون خیره میشد یا با گوشی دکمه ای ساده ای که داشت بازی میکرد . ازش پرسیدم امید این چه گوشیه تو داری؟

تعجب کرد و گفت: این؟ این عصای دستمه. توی جایی که من زندگی میکنم نمیشه گوشی مدل بالا دست گرفت. میدونستم با مادرش جایی توی پایین شهر زندگی میکنن.

دستش که بهتر شد شروع کردیم بازار گردی و کافه و بیرون رفتن ، گاهی محمد بود ، خیلی وقتا هم نبود . با امید جور شده بودم و احساس میکردم کم کم داره از لاک خودش خارج میشه. از تهران میگفت از دوستاش و از اینکه توی تهران چکار میکنه. گاهی ساعتهای طولانی با هم قدم میزدیم و حرف میزدیم.

برام جالب و لذت بخش بود اینکه به پسر خونده ام اینقدر نزدیک باشم و ارتباطمون صمیمانه و بی ریا باشه، ولی هیچ کس هیچ کس، حتی خودت توی تنهاترین لحظاتت ، نتونه بهت انگ بزنه که هواش افتاده به سرت و داری لذت نفسانی میبری از دیدنش ،خندیدنش، حرف زدنش، میتونی معصومانه مثل مادرا بغلش کنی. ولی میدونی که اون هرچی هم بزرگ باشه بازم توی شرایط روحی بد و خطرناکیه و فقط و فقط به پشتیبانی و محبت صادقانه نیاز داره.

یه روز رفتم بازار و براش یه گوشی اندرویدی خریدم و وقتی تنها بودیم بهش دادم ، حدس می زدم محمد خوشش نیاد که برای پسرش خرج کردم برای همین به امید گفتم بین خودمون باشه و اگه پرسید بگو با پس انداز خودت خریدیش. خیلی ذوق زده شد و همونجور که روی مبل نشسته بودیم با محبت دستمو گرفت و تشکر کرد. روزهای بعد از اون حالش خیلی بهتر بود . مصمم شده بودم که بهش کمک کنم.

دم دمای غروب یه روز دوتایی با ماشین در حال وقت گذرانی و تماشای غروب بودیم که سر حرفش باز شد و آروم آروم از بچگی هاش گفت ، از سختگیریهای پدربزرگ و مادربزرگش، از کتک زدن های عموی مطلقه ساکن خونه پدربزرگ ، از شبهایی گفت که مجبور بوده مادرشو ببینه که با پسری همسن و سال بچه ش صیغه شده و هر شب جلوی این بچه در حال رقص و جلف بازی بودن، از نیش و کنایه ها و سرزنش های مادرش برای اینکه توقع داشته امید نوجوان پول بیاره به خونه، خرید کنه و اجاره خونه مادرشو بده .

از شبهایی گفت که درو براش باز نمیکرده تا مجبور بشه برگرده پیش پدربزرگ و میرفته خونه دوستاش و قرص میخورده تا خوابش ببره، از فشارهای صاحب خونه برای اجاره . از افسردگی و پرخاشگری شدید مادرش و از غیرت خودش که حاضر نبوده باهمه این مسائل مادرشو وسط شوهرهای صیغه ای جورواجور رها کنه و برگرده پیش پدر بزرگ، از شنیدن این همه قصه و غصه سرم داغ شده بود و دستام بی حس.

از فکر اینکه یه بچه ده ساله تا به این سن چه فشارهایی رو تحمل کرده و من چقدر بی خبر بودم، از خونسردی محمد به عنوان پدرش حرصم گرفت و از بی رحمی پدربزرگ و عموش ، از بی عاطفگی و بی مسئولیتی مادرش، از اینکه این بچه هیچکسو توی عالم نداشت. حس مادر ترزاییم گل کرده بود. زدم بغل جاده و همونجور از پهلو بغلش کردم و بهش گفتم من هستم عزیزم. دیگه لازم نیست غصه بخوری. لازم نیست برگردی اونجا. اگر بابات اجازه بده پیشمون بمون و کمکت میکنم.

نگام کرد و آهی کشید و گفت؛ زندگی من توی همون خراب شده ست سمیرا، میخوام مادرم دیگه مجبور نباشه دنبال این و اون بره. از معرفت و مردونگی این پسر ماتم برده بود با اون همه بی محبتی که دیده بود باز مثل شیر بالا سر مادرش مونده بود و سعی داشت نقش حامی رو برای مادرش بازی کنه.

بهش گفتم ؛ ببخشید که با پدرت ازدواج کردم و باعث شدم باز هم سهم تو نباشه، نمیدونستم اینقدر در حق تو کوتاهی کرده.
خندید و گفت ؛ نه بابا این چه حرفیه.تو خیلی خوبی . تو نبودی یکی دیگه زن بابام میشد . ضمنا پدرم اگر خودش میخواست، از ده سال پیش منو با خودش میبرد.

اون شب موقع خواب توی تخت، سر بحثو با محمد باز کردم. از اینکه توی این سالها اینقدر به پسرش بی اعتنایی کرده بود ازش عصبانی بودم. توجیهاتش مبنی براینکه بعد طلاق ، ورشکسته مالی و روحی بودم ، کارمو از دست داده بودم و اونم بچه مدرسه ای بود نخواستم بیارمش بندر و پدرم اصرار کرد ازش نگهداری میکنه و مادرش هم ول کرده و رفته بود و … منو قانع نکرد.

بهش گفتم ؛ حتی اگر گرسنه هم می بودی ، باز نباید پسر ده ساله تو پیش پدرت رها میکردی تا با حجم آوار طلاق پدر و مادرش به تنهایی کنار بیاد و بشه این جوون افسرده و داغون و پرخاشگری که اصلا نمیدونی چه موادی مصرف می کنه که پوست و استخون شده. تا حالا نشستی باهاش صمیمانه حرف بزنی، سالی چند بار بهش زنگ میزدی؟

سکوت کرد . عصبانی بودم و بازم سرزنشش کردم. روز عجیبی بود . مونده بودم من وسط این وضعیت داغون اینا چیکاره ام ؟ گفتم ؛ مثلا ازدواج کرده ام که آرامش و ثبات داشته باشم ولی میبینم هیچ شناختی ازت نداشتم و این وضعیت آینده مارو متزلزل میکنه. تو بیرحم و خونسردی و بچه خودتو ول کردی اومدی دو هزار کیلومتر دورتر ازش ، پول تو به چه دردش میخورده وقتی هم تو ، هم مادرش اونو رها کردین… این خیر نخواهد داشت توی زندگی ما …

محمد گفت؛ حالا چیکار کنم ؟ من نخواستم تو رو درگیر مشکلات خودم بکنم، ما هم که بچه بودیم کسی لای پر قو بزرگمون نکرد، خودمون گلیممونو از آب کشیدیم ، نه معتاد شدیم نه رفیق باز. من همیشه براش پول فرستادم.شرایطشو نداشتم بیارمش پیش خودم . با حرفای احساسی یه بچه ، قضاوتم نکن.

گفتم ؛ خودتم میدونی که زمان تو قابل مقایسه با الان نیست. بهر حال تو و زن سابقت خیلی در حق بچه بی پناه بد کردین، حالا ببین من چیکار میکنم، میخوام راضیش کنم بره دنبال دیپلمش و حداقل مدرکشو بگیره و کنکور شرکت کنه. روبراهش میکنم اونوقت میفرستم تهران.

پوزخندی زد و گفت؛ خودتو درگیر نکن . خیلی امتحان کردیم این بچه درست بشو نیست. روشو برگردوند و پتو رو کشید روی سرش.

گفتم؛ آقاااااااا پشتت به درد من نمیخوره ها ، من اون یکیو میخوام.
از پشت بغلش کردم و دستمو بزور بردم جلو توی شلوارش. آهی کشید و گفت؛ سمیرا امشب حال ندارم. بیخیال ما شو. میای صدتا رگبار و مسلسل روی آدم خالی میکنن بعد توقع داری این بدبخت بلند شه .

خودمو انداختم روش و میخواستم باهاش کشتی بگیرم تا از دلش دربیاد ، منو پس زد و گفت بزار فردا شب. واقعا نمیتونم.

با کمی حرص و عصبانیت و هزار تا فکر برگشتم سرجام و همونجور که دستم روی بازوش بود سعی کردم بخوابم. این کم خواستنها و بی حال بودنش نه بخاطر خستگی بود و نه بخاطر حرفهای اونشبمون، از اوایل ازدواج متوجه شدم توی سکس مرد حریص و زیاده خواهی نیست و غریب ده سال دور از زن بودن و تنها زندگی کردن توی شهر غریب باعث شده کلا میلش کم بشه. منم به مرور عادت کرده بودم و به سکسهای ماهی یکبار قانع بودم.

فردای اون روز از محل کارم با یکی از دوستانم که پدرش مدیر یک دبیرستان پسرانه بود تماس گرفتم و موضوع دیپلم نگرفتن امید رو براش توضیح دادم . به باباش زنگ زد و پرس و جو کرد و گفت با دادن مبلغی به عنوان شهریه میتونیم امیدو برای امتحانات شهریور ثبت نام کنیم تا سال یکی مونده به آخر رو براش نمره رد بشه و از سال بعد هم سال آخر بزرگسالان بشینه. میتونه بدون کلاس رفتن فقط امتحاناتشو بیاد .

من که از خوشحالی ذوق کرده بودم به امید زنگ زدم و بهش گفتم ؛ میام دم خونه دنبالت بریم بیرون. تمام مدت فقط بفکر این بودم که چطوری حرف بزنم تا راضی بشه تهران نره و اینجا درسشو بخونه. استرس داشتم که اگر قبول نکنه و بخواد لجبازی کنه چقدر حالم گرفته بشه. آخه چند باری دیدم که آب و هوا و وضعیت شهری بندر رو با تهران به شکل منفی مقایسه میکرد .

آبمیوه بستنی ای خریدیم و همونجا توی ماشین براش توضیح دادم که اگر میخوای موفق بشی باید حداقل دیپلمتو بگیری و اگر قبول کنی درس بخونی من همه جوره کمکت میکنم. پیش ما بمون، بابات هم قبول کرده و …
بدقت به حرفام گوش کرد، در نهایت گفت آخه میدونم وقت تلف کردنه. پول تو رو هم الکی بر باد میدم .نمیخوام سربار کسی باشم. کارم رو هم در تهران از دست میدم. وقت درس خوندن ندارم .
گفتم عزیزم اصلا اینطوری نیست. کارت مگر چقدر درآمد داشت که نگرانش باشی، خودتم گفتی صاحبکارت آدم عوضی بود. زنگ بزن به مادرت و بگو

بره پرونده تو از مدرسه سابقت بگیره و برامون پست کنه تا بریم ثبت نام کنیم.
بعدش گفتم ؛ مدیر اون مدرسه پدر دوستمه و اصلا لازم نیست خیلی به خودت فشار بیاری، راحت برات دیپلم جور میکنم و اونوقت لااقل میتونی بری دانشگاه و یه کار بهتر پیدا کنی، شایدم جای دولتی استخدام شدی.

گفت ؛ زشت نیست خانواده ات ببینن که پسر نره غول شوهرت خونه شما زندگی میکنه ؟ خندیدم و گفتم ؛ برو ببینم بچه .تو کجات نره غوله. بی مزه ! با یه لبخند کمرنگی از پنجره بیرونو نگاه کرد و گفت ؛ باشه‌ .

اشتراکات فکری و علایق مشترک زیادی بین من و امید بود ، گاهی اونقدر با هم حرف میزدیم که زمان از دستمون در میرفت. خیلی وقتها اونقدر سر یه موضوعی بحث می کردیم و حرف زدن ها طولانی میشد که داد محمد در می اومد و فریاد میزد وااای بس کنین دیگه دیوونم کردین.

از حرف زدن و وقت گذروندن با امید که ۱۱ سال ازش بزرگتر بودم خیلی بیشتر لذت میبردم تا حرف زدن با شوهرم محمد که ۱۵ سال ازم بزرگتر بود. محمد اساسا آدم بی حوصله، کم حرف و عشق خوابیدن بود. نه اهل بیرون رفتن بود، نه گردش، نه رستوران، نه هیچ شیطنت و تفریح دیگه ای. نهایت تفریحش این بود که بشینه پای ماهواره و چایی بیسکوییت بخوره .

این بود که مصاحبت امید جذاب و ظاهرا خجالتی با اون تیپ پسرونه اش برام غنیمتی بود و بهتر از اون ؛ احساسی بود که داشتم از اینکه در واقع مادرشم و محرممه و هرکس توی شهر منو ببینه به راحتی میتونم بگم پسرمه و اصلا نگران حرف و حدیث نباشم.

نود درصد اوقات محمد خستگی یا بی حوصلگی رو بهانه میکرد و با ما بیرون نمی اومد. بنابراین بیشتر اوقات تنها بودیم و از هر دری حرف میزدیم. چندین بار خونه پدر مادرم بردمش و شام یا نهار میموندیم پیش مادر و پدر تنهام. خواهرها و برادرها همگی ساکن شهرهای دیگه بودن . مادر با محبتم، عاشق امید بود و همش سراغشو میگرفت. هربار می رفتیم خونه ، دست پر برمیگشتیم و مادر کلی هدیه و خوراکی باهامون میفرستاد.

پرونده تحصیلیش رسید و ثبت نام کردیم و به همین مناسبت توی یه کافه سنتی برای خودمون جشن گرفته بودیم. امید همونجور که گفته بود از اینکه می دید من یه دختر بندری بیسواد و سبزه نیستم و دانشگاه رفتم و درکش میکنم، تعجب کرده بود و همزمان خوشحال بود و میگفت بابام شانس آورده تورو پیدا کرده.

مدتی گذشته بود که متوجه شدم توی بندر واسه خودش فروشنده ای پیدا کرده تا اون قرصی که مصرف میکرد و هیچوقت ازش نپرسیدم چه قرصیه، رو بهش بفروشه. اینو خودش بهم گفت. وقتی عکسای قبل از اعتیادش به اون قرص رو دیده بودم ، باورم نمیشد این بچه چقدر خوش قد و بالا و تپل بوده و دو سه ساله ی اخیر چه به روز هیکلش اومده بود.
بهم گفت ؛ میخوام ترکش کنم اما خیلی سخته. همون روز رفتم کلینیک ترک اعتیاد و براش پرونده تشکیل دادن. پزشک کلینیک خواست که با پدر مادرش صحبت کنه که من به جای اونها رفتم و دستوراتشو داروهارو گرفتم. نیاز به بستری نبود و فقط باید مراقبت می شد.
وقتی رسیدم خونه ، به شوهرم گفتم و طبق معمول با بی تفاوتی محض گوش داد و تشکر کرد ولی بازم گفت؛ خودتو درگیر این بچه نکن. چند بار خواستن ترکش بدن و نشده.

از اون ماه تا یکسال و نیم بعد، پیش ما موند ، دیپلمشو گرفت، اعتیادش به اون قرص لعنتی رو ترک کرد و مرتب سر کاری میرفت که براش توی بندر با کمک داییم پیدا کردم. دوستان خوبی از بین بچه های بندر پیدا کرد و سرگرم بود و فکر میکنم کنار ما آرامش داشت. منم مثل یه مادر، یا خواهری که مراقب برادر کوچیکشه، مواظبش بودم.

تا اینکه درس خوندنش نتیجه داد و دانشگاه قبول شد و علی رغم نگرانیهای من و پدرش با انتخاب خودش رفت تهران. براش خوابگاه گرفتیم چون ظاهرا مادرش ازدواج کرده بود و تنها نبود. اون رفت و دوباره ما بودیم و زندگی کسالت بار بی روحمون…

✍️ امید رو تا پنج سال بعد از رفتنش از نزدیک ندیدم. توی این مدت تمام ارتباطمون محدود شده بود به تماسهای سالی یکبار و پیامکهای دیر به دیر با پدرش هم تماس یا ارتباط خاصی برقرار نمی کرد.

بچه مغروری بود و با پدرش سر لج بود اوایل دانشجوییش چند بار براش پول میفرستادم ، ولی با کمال تعجب پس فرستاد و حاضر نبود از ما پول بگیره. توی یکی از تولدهاش با قسم و آیه که بخدا پول خودمه و بابات اصلا خبر نداره براش پول ریختم.

اخبار امید دورادور بهم میرسید که کارای مختلفی کرده بود از دیجی مراسم بگیر تا پیرایشگری و فیلمبرداری و همون اواخر که توی یه کافه بالاشهر کار میکرد. با دو سه تا از هم دانشگاهیهاش یه سوئیت داشتن و با هم بفکر رفتن از ایران افتاده بودند.
درسش که تموم شده بود مادرش بازم طلاق گرفته و امید مجبور شد برگرده با مادرش زندگی کنه. سالی یه بار رفته بودیم تهران ولی اون هر بار به یک بهانه ای نیومده بود. هنوز دلخوشی از پدرش نداشت.

یه سالی از فارغ التحصیلیش می گذشت که مجبور شدم به تنهایی برای شرکت توی یه ورکشاپ و دوره آموزشی مربوط به شغلم برم تهران ، ارتباطم با امید بسیار کمرنگ شده بود و زندگیم به روال کسل کننده اش در جریان بود، با وجود تمایلی که اول ازدواج داشتیم بچه دار نشده بودیم. بعد چند سال هم کم کم از فکرش اومدیم بیرون.

روزهایی بودن که اونقدر از بیخیالی و بی مسئولیتی شوهرم سر مسائل مختلف حرص میخوردم که خداروشکر میکردم بچه دار نشدیم. چون ازدواج دومم بود هرگز خیال طلاق رو نمیتونستم به ذهنم راه بدم.اما این به این معنی نبود که خوشبخت بودم و تنها نبودم.

محمد اصرار داشت که وقتی تهران برم حتما به امید سربزنم و احوالشو جویا بشم یا لااقل بهش بگم که تهرانم. بعد چند ساعت کلنجار رفتن با خودم و با وجود همه بی معرفتی های امید که بعد رفتنش از پیش ما، به راحتی فراموشمون کرد و یک بار سر نزد ، تصمیم گرفتم بهش خبر بدم .کنجکاو بودم ببینم بعد ۵ سال رفتارش باهام چطوریه و خودش چقدر تغییر کرده…

وقتی رسیدم فرودگاه ، حال و هوای بارونی و پاییزی تهران سرحالم آورد. عادت به تنها رفتن به خونه پدرشوهرم نداشتم برای همین کمی قدم زدم و وقت تلف کردم و بعد به مقصد خونشون اسنپ گرفتم. رابطه م باهاشون بد نبود. اونها هم مثل پدر و مادر خودم گرفتار پیری و مریضی بودن ، ولی خب حرف مشترکی نداشتیم.

برای امید نوشتم؛ سلام عزیزم خوبی! من برای کارم ، تنهایی اومدم تهران و دو سه روزی اینجا میمونم، اگر وقت داری بیا خونه پدربزرگ.
چند ساعت بعد جواب داد؛ سلام سمیرا جان، چه خوب ، خوش اومدی… اما راستش من اونجا نمیام. اگر برنامه ای نداری فردا عصر بیام دنبالت و چند ساعتی بریم بیرون و تهرانو بهت نشون بدم.

با کمال میل قبول کردم. حالا که توی موقعیت قرار گرفته بودم دلم براش تنگ شده بود و ذوق و شوق داشتم ببینمش.صبح فردا تمام مدت کار حواسم پیش امید بود که قراره ببینمش، توی دلم میگفتم یعنی الان چه شکلی شده؟

یاد خاطرات معصومانه بندر بودم، یاد وقت گذرانی هامون توی خونه، قدم زدنا، بازیها، ساحل، بازار، کوه و بیابون رفتنا و اون همه جور بودنمون، شوخی و خنده ها، یاد احساس و فکرایی که توی صندوقچه اسرار آخرین هزارتوی قلبم قایمش کرده بودم و یاد همه شوق و انرژی ای که اون سال توی زندگی بی رنگ و بوم بهم داد ، هرچند هرگز توی رفتارم چیزی بروز نداده بودم که بفهمه چقدر بودنش توی زندگی و روحیه من تاثیر داره و ارتباطم باهاش چقدر برام خاص و منحصر بفرده و نگاهم بهش به چشم یه رفیق ساده و صمیمیه و نه به چشم میراث خور شوهرم ! واقعا برام عزیز بود و دوستش داشتم.

بالاخره زمان گذشت، ساعتو نگاه کردم و قبل از چهار ازخونه زدم بیرون. بهشون گفتم برای ادامه دوره میرم. بعد از هفت هشت دقیقه پیاده روی ، رسیدم به ایستگاه تاکسی ای که محل قرارمون بود، پنج دقیقه نشد که از دور دیدمش که داشت از دور میدون رد میشد تا بیاد سمت من.
دست دادیم و بازم روبوسی کردیم.

چقدر عوض شده بود! از لاغری مفرط اون زمانش دراومده بود و صورتش جا افتاده تر و استخونی تر، چروک پیشونیش واضح تر و خط موهاشم عقب تر رفته بود.
نگاهاش جدی تر و رفتارش مسلط و با اعتماد بنفس، طرز لباس پوشیدنشم مردونه تر شده بود.

مات و مبهوت تیپ و استایلش شده بودم و همونجور دستشو تو دستم نگهداشتم که با خنده گفت ؛ سمیرااا؟ نکنه خیلی تغییر کردم؟ میدونم زشت شدم. چاق شدم. از حرفاش خنده م گرفته بود.

+خره کی گفته زشت شدی ؟ کجات چاقه. خییلی هم محشر شدی. پسر خودمی دیگه !
+ولی تو اصلا عوض نشدی سمیرا، تازه جذاب تر شدی.
با دست پسش زدم و گفتم ؛ بیخیال ، خودم میدونم چجوری ام الان ! ۳۵ رو رد کردم دیگه !
+نه بخدا خیلی خوشگل تری سمیرا.
+مرسی عزیزم، از درون خبر نداری ! دااغون.
+برو بابا .چرا؟ تو که خیلی شاد بودی دختر بندری.
+اون شادی هم همون موقع بود، وقتی رفتی زندگی همون گوهی شد که بود ! نه که خیلی شوهر همدل و پایه ای دارم !

همونجور که دستاش توی جیب شلوارش بود یه لحظه سرشو اونوری کرد و خودشو زد به نشنیدن. بعد دستشو دور شونه ام گرفت و هدایتم کرد سمت یه تاکسی ؛ بیا حالا بریم یه پاساژ خیلی خوب همین نزدیکیاست. نمیخوای خرید کنی مگه ؟

تاکسی پر بود و مجبور شدیم کنار هم صندلی عقب بشینیم، برای اولین بار بود که بدنم برای مدت طولانی بهش میخورد ، دستشو از بالای سرم رد کرد و یه جوری قرار گرفت که در آغوشش بودم. مهیای یک بغل کردن عاشقانه …‌

اونقدر از دیدنش ذوق زده بودم که ناخوداگاه دست لطیف و درعین حال مردونشو توی دستم گرفتم و گذاشتم روی زانوم. انگشتاشو برد لای انگشتام و سفت ترش کرد.

حمیرای تاکسی میخوند؛ دل من شد اسیرش… دنیا.دنیا… دیگه از من نگیرش… هوا پاییزی و خنک بود و توی بغل یه پسر جوون و جذاب بودم که پنهانی در اعماق قلبم حسرتشو داشتم و هزاران بار توی تنهایی خودم برای دوباره دیدنش بیتابی کرده بودم. اما نسبتمون با هم و فاصله سنیمون عین یه دهن کجی بزرگ خجالت زده م می کرد.

غرق فکر و لذت بودم که سرشو آورد دم گوشم و گفت؛ بابا چطور بود؟
+خوب، مثل همیشه.
+مادرجون چی؟ حالشون خوبه که ؟
+بد نیست خداروشکر. مرسی از احوالپرسیت ، ولی همیشه سراغتو میگرفت. نگفتم بهش که چقدر بی معرفت بودی و رفتی یاد ما نکردی دیگه.

+ببخشید بخدا. اینجا یه جوریه انگار آدم همه چیو یادش میره ، فقط باید صبح تا شب برای زندگی بدویی با چنگ و دندون. بخصوص برای مایی که بچه مایه دار نبودیم.

دلم براش میسوخت زندگی واقعا در حق این بچه ظلم کرده بود و در عین حال باز هم داشت برای حق خودش می جنگید.
زود رسیدیم و با بی میلی از بغلش جدا شدم. برام عجیب بود که دستمو رها نمیکرد . همونجور که توی پاساژهای مختلف قدم میزدیم و بیشتر غرق حرف زدن بودیم تا خرید، شب شد.

اسنپ گرفتیم و سوار شدیم، بدجوری تو ذوقم خورد چون جلو نشست و با گوشیش مشغول شد. متوجه شدم هنوز همون گوشی ای رو داره که 5 سال پیش خودم براش خریده بودم . تعجب کردم که تا حالا ازش نزدن یا نفروخته!

+امید هنوز این گوشیو داری؟! کار میکنه مگه ! ؟
برگشت به سمتم و با خنده گفت: آررره بابا. فقط دکمه صدا و اثر انگشت خراب شده. ولی سیستم عین ساعت !.
+گفتم : چه خوب ! خداروشکر ! موبایلیه آشنامون بود جنس اصل بهم داد.

رسیدیم دربند. نیم ساعتی بین پله هاش قدم زدیم ، لواشک خوردیم و عکس گرفتیم. پیرمرد خطاطی بساط کرده بود، امید منو نگهداشت و از توی لیست ابیات آماده، سفارش یه بیت شعرو برای خطاطی داد. پیرمرد نوشت؛ اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد ، باقی همه بی حاصلی و بیخبری بود … زیرشم اضافه کرد؛ سمیرا و امید، پاییز 99 . نتیجه شد یه قاب چوبی خوشگل که قرار بود بشه یادگاری امشبمون. هزینه کمی هم نگرفت ولی ذوق و سلیقه بی ریای امید به دلم نشست .

توی یکی از رستورانهای همونجا یه آلاچیق دنج سرپوشیده طبقه آخر رو پیدا کردیم و نشستیم . هوا سرد شده بود . بخاری گازی کوچیک الاچیق رو روشن کرد و روبروم به پشتی تکیه داد. منتظر سرویس چای و قلیون موندیم.

+خب تعریف کن امید ، مدرکتو گرفتی دیگه.
+آره پارسال . حالا بگو چیکارش بکنم من؟! به چه دردم میخوره؟
+خیلی بدردت میخوره . حالا میری حسابدار میشی و پولای مردمو میشمری!
خندید.
+آره برای حسابداری کار زیاده خداروشکر.

چایی خوردیم و قلیون کشیدیم. برام از فیلم و سریالهایی که جدیدا می دید حرف زد و از دوستاش و اینکه دارن برنامه ریزی میکنن برن ترکیه و بعد از اونجا یونان و اروپا… نگرانش شدم و گفتم اینجور خارج رفتن خطرناکه. نمیشه نری؟
+میدونم … ولی بخدا خسته م .چیزی برای از دست دادن ندارم، میخوام از همه چی فرار کنم، هیچ آینده ای ندارم. اونجا با یه کار آرایشگری میشه زندگی راحتی ساخت.

+عه ! پس منم بیام اگه اینجوریه. مدرک آرایشگری حرفه ای و صدتا مدرک آرایشی دیگه هم دارم.
+خب بیا . اصلا بیا باهم بریم.
+هییی! کاش میشد عزیزم. دلم میخواد برم یه جایی که هر روز حرف و گوشه کنایه فامیل و چشمهای نگران مادرمو که منتظره بهش بگم بالاخره حامله م نبینم .
+حق داری. سخته.
+ولش کن حالا، بگو ببینم چند تا دوس دختر داری ؟
+من ؟ دوست دختر؟ ای بابا ! دخترا منو نمیخوان که ، پول میخوان . اونم من ندارم.
+نه بابا اینجوریام نیست . دخترا عاشق تیپ و قیافه میشن. تو هم هردوشو داری عزیزم.
+فکر میکنی . شاید بیان سمتت ولی وقتی میبینن بی پولی و هیچکسو نداری میرن پشت سرشونم نگاه نمیکنن.
+امید باورم نمیشه تو الان تنها باشی. بگو بهم .خوشحال میشم بدونم.
نگاهش خیره به زمین بود و با دهنی یکبار مصرف قلیون تو دستش بازی میکرد .

+یه دختری بود، یه سال هم باهام موند.
تعریف کرد که عاشق مارال بوده، یه زن مطلقه جوان. حتی میخواستن ازدواج کنن و برن با هم زندگی کنن. ولی یه بار که مارال رو برده خونه ، مادرش شروع کرده به بی ادبی و فحش به دختره و از خونه بیرونشون کرده و مدام به گوشی دختره فحش و توهین میفرستاده ازون روز استارت جداییشون خورده تا در نهایت ولش کرده.

باز هم مادرش! آخه چقدر این زن بی مسئولیت و بی رحم بود، چطور می تونست با بچه خودش این کارو بکنه؟ تصورشم برام سخت بود که یه مادر چطور میتونه اینقدر خودخواه باشه و بچه شو قربانی شکست ها و ندانم کاری هایش توی زندگی کنه؟

دلم لک زده بود که برم کنارش بشینم و بغلش کنم اما بازم مغزم ، خجالتم و هزار اما و اگر دیگه نذاشت. با انگشتای پای جوراب پوشیده م کف پاشو لمس کردم و سعی کردم قلقلکش بدم ؛ گفتم، برای تو دختر و زن زیاده عزیزم. توروخدا زندگی رو سخت نگیر، آدما میان و میرن. یه وقت میبینی چشم روی هم گذاشتی داره چهل سالت میشه و هنوز یه بار طعم عشق و عاشقی رو نچشیدی. مثل من. کف پاشو به پام فشار داد.
تو چشام نگاه کرد و گفت: تو و بابا عاشق نشدین مگه؟
+بابا؟ اصلا بهش میاد عاشق بشه؟
+نه ولی حدس میزدم تو با اون روحیه و خونگرمی که داری حتما عاشق بابام شدی که باهاش ازدواج کردی.
+وقتی آدم میشه زن مطلقه ، اونم توی شهر سنتی ای مثل بندرعباس، دیگه عشق و عاشقی از سرت میفته . فقط باید سریع با اولین مورد مناسب ازدواج کنی وگرنه پدر و برادر و عمو و دایی روزگار آدمو سیاه میکنن. بابات برای خانوادم داماد خوبی شد.

سرشو تکون داد و گفت : چقدر مسخره است. میشه بپرسم چرا بچه دار نشدین؟
+اولش میخواستم. بعد که دیگه نشد دنبالش نرفتیم. بابات هم اصراری نداشت. با این شغل تمام وقتی هم که من دارم بچه داری یعنی بدبختی.
+همون بهتر! پدر من اگه بچه داری بلد بود در حق من می کرد.
یهویی گفتم ؛عزیزم… میشه بیای اینور بشینی، خیلی دوری که! مجبورم بلند حرف بزنم.

فوری اطاعت کرد و قلیونو چرخوند و اومد کنار من به پشتی تکیه داد . اون ته مه های مغزم بدجور درگیری بود: (بی تربیت، دختره دهاتی، داری زیاده روی میکنی، اگه بفهمه چی تو مغزت میگذره؟، فکر میکنی خیلی شهرزاد قصه هایی ، سیس مادرونه بهت نمیاد سمیرا خانم، الان بهت میخنده، این چه پررویی بود کردی؟ و…)
لپام گل انداخته بود ولی جنگ افکار دیوانه وار مو به سختی کنار زدم و چرخیدم سمتش، دستمو دور شونه ش انداختم و با اون دستم، دست آزادشو که قلیون نداشت گرفتم. مثل همون جوری که توی تاکسی بغلم کرده بود، بلافاصله انگشتاشو برد لای انگشتام… دلم آروم شد و مغزم سکوت کرد.

بهش گفتم؛ امید ، واقعا ممنون که اومدی ، فکر نمیکردم بیای منو ببینی.
برگشت و با یه ابروی بالا رفته توی چشام نگاه کرد و گفت: چرا نه ؟ من دوستت دارم.
اصلا انتظار این حرفشو نداشتم ، نخواستم بالارفتن تپش قلبمو بفهمه، زودی گفتم: آره دوسم داشتی که سالی یه بارم نیومدی یا پیام ندادی …

اون لحظه همه حواسم پیش جوابش بود، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت؛
+تو که میدونی نمیخوام بابامو ببینم. تو رو هم می دیدم چی میشد؟ من سهمی توی زندگی تو نداشتم. توی کل فامیل، توی غریبه از همه بیشتر هوامو داشتی. ولی بازم زن بابامی و با اون زندگی میکنی. بابام بیشتر از همون یه سال نمیتونست تحملم کنه.

راست میگفت، گره ارتباط ما پیچیده و کور بود… انگشتام لای انگشتاش بود و به روبرو خیره شده بود. بهش گفتم؛ منم دوستت دارم دیوونه. حیف که زن باباتم.

خنده تلخی کرد و سرشو گذاشت روی پشتی و نگاه کرد؛ میشه لباتو ببوسم ؟
+عزیزم … نه …

چند لحظه بعد ، لباش روی لبم بود و دستش روی کمرم. برای لحظاتی دچار خلسه شدم.نمیخواستم تموم بشه.
زودی خودمو کشیدم کنار و سرمو توی دستم گرفتم.زمزمه کردم ؛
+وای خدا ما چیکار کردیم. چرا نتونستم خودمو کنترل کنم؟ ببخشید
+کار بدی نکردیم، نگران نباش سمیرا
+پاشو بریم دیگه دیر وقته. مادربزرگت اینا نگرانم میشن.

وسایلمونو جمع کردیم و از آلاچیق زدیم بیرون. توی اسنپ کنارم نشست و تمام مدت دستمون توی دست هم بود. دم در خونه پدربزرگش ازش خداحافظی کردم. خیلی تلخ بود، دلم میخواست اون شب هیچوقت تموم نشه، ولی فردا صبح پرواز داشتم و باید بر میگشتم و خدا میدونه باز چند سال دیگه نمی دیدمش…

نوشته: sima.banoo

ادامه دارد


👍 66
👎 3
80401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

981334
2024-04-27 23:47:46 +0330 +0330

عالی توی آرشیو خوندمش اضافه هاشو هم خوندم عالی حتما ادامه بده

4 ❤️

981384
2024-04-28 04:30:52 +0330 +0330

جالب بود.
ادامه شو زودتر بنویس

2 ❤️

981386
2024-04-28 05:21:22 +0330 +0330

نکات کلیشه‌ای و آبکیش خیلی زیاد بود، آدمو به یاد سریالهای ایرانی میندازه…

0 ❤️

981398
2024-04-28 11:12:33 +0330 +0330

قلم زیبایی داری سیما جون ، مثل همو مسافر قطار عالی و جذاب
آدم جذب داستان هات میشه و وا آخر داستان میکشوندت
ب وارت ادامه بده

0 ❤️

981399
2024-04-28 11:13:34 +0330 +0330

قلم زیبایی داری سیما جون ، مثل همو مسافر قطار عالی و جذاب
آدم جذب داستان هات میشه و تا آخر داستان میکشوندت
ب کارت ادامه بده

0 ❤️

981418
2024-04-28 14:16:36 +0330 +0330

خیلی قلم خوبی داری عزیزم موفق باشی

1 ❤️

981420
2024-04-28 14:20:33 +0330 +0330

خاک بر سرت
با یه خانواده ترکیده داغون وحشتناک و قاتل ازدواج کردی
شوورت یه سرد مزاج گاگول که کیرش بلند نمیشه
یه پسره دزد عملی معتاد قرصی
وحشتناک
کدوم معتاد رو دیدی که ترک کنه آخه بدبخت ساده
کس و کونت رو به باد دادی بدبخت

معتاد عملی دیدین سرش بکوبین به جدول کنار خیابون درجا بمیره
این واسه جامعه خانواده و حتی خودش مفید
معتاد رو باید باید باید کشت
هیچ منفعتی برای جامعه نداره جز قتل و دزدی و غارت و استعمال مفت آب و هوای و نان مملکت

0 ❤️

981438
2024-04-28 17:06:20 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

981443
2024-04-28 17:55:06 +0330 +0330

ای همشهری عزیزم.ایام به کامت بشه

1 ❤️

981445
2024-04-28 18:17:55 +0330 +0330

خیلی جون بوو
زودته ادامه ش بفرست
آخرش چه ت که وا امید؟

0 ❤️

981450
2024-04-28 20:21:41 +0330 +0330

قشنگ بود و قلم گیرا ادامه بده

0 ❤️

981489
2024-04-29 02:02:38 +0330 +0330

نثر شیوای شما من رو برد به دوران «سه‌کاف» که داستان‌ها قشنگ بودند؛ بدون غلط املایی و نگارشی، با احساس، جزئیات و بدون عجله برای رسیدن به صحنه‌های سکسی. واقعا لذت بردم و امیدوارم هم به زودی قسمت بعدی این داستان رو بخونم، و هم داستان‌های بیشتری از این دست در شهوانی ببینم.

0 ❤️

981529
2024-04-29 08:21:44 +0330 +0330

عالی .خیلی زیبا نوشتی👏👌❤️💐

0 ❤️

981995
2024-05-02 21:14:20 +0330 +0330

سکستو باید کرد ، اورین

0 ❤️

982036
2024-05-03 01:09:57 +0330 +0330

عااااااااالییییییی

0 ❤️

982192
2024-05-04 01:12:54 +0330 +0330

قشنگ بود

0 ❤️

982865
2024-05-08 15:51:18 +0330 +0330

سلام من خیلیییی دوست دارم ساک بزنم ولی پر مویم کلا بچه مشهدم

0 ❤️