اونی که موند، اونی که رفت (۱)

1402/09/24

تذکر: این قسمت از داستان اصلا سکسی نیست

از پدر و مادرم چیزی یادم نیست. حتی در حد یه تصور
27 سال قبل، وقتی اون حادثه اتفاق افتاد من تازه یک سالم شده بود.
پدر و مادرم به مناسبت یک ساله شدن من تصمیم گرفته بودن که به یک سفر دو سه روزه برن که توی راه رفتن اون حادثه شوم اتفاق میوفته.
من رو توی آغوش مچاله شده مادرم پیدا کرده بودن که به طرز معجزه آسایی و بدون اینکه حتی یک زخم بردارم، زنده مونده بودم.
عمو سرپرستی من رو به عهده گرفته بود و تنها خاطرات زندگی من از خانواده هم فقط به عموم و زن عموم و دوتا دختراشون خلاصه می شد.
خداییش هیچی از پدر و مادر واقعی برام کم نذاشته بودن و من رو از دختراشون هم بیشتر مورد توجه قرار میدادن.
دخترای عموم هم مثل خواهرای واقعی خودم بودن و آبجی صداشون می کردم.
بزرگه 8 سال و کوچیکه 5 سال از من سنشون بیشتر بود.
درسم خیلی خوب بود و بعد از تموم کردن مدرسه توی کنکور شرکت کردم و رشته مهندسی ماشین آلات صنایع غذایی دانشگاه تهران قبول شدم.
من از دوران محصلی کار میکردم، از تدریس خصوصی بگیر تا ویزیتوری، کارت پخش کنی و کار توی بازار.
عمو اوایل با کار کردن من مخالف بود، ولی وقتی شور و اشتیاق زیاد من رو میدید و اطمینان پیدا کرده بود که کار کردن هیچگونه لطمه ای به درس خوندم نمیزنه، دیگه گیر نمیداد.
بهم میگفت اگه میخوای کار کنی بیا وردست خودم توی فرش فروشی (یه فرش فروشی بزرگ تو خیابون ولیعصر داشت و وضعش حسابی توپ بود) ولی من دلم میخواست روی پای خودم باشم و یه جورایی با موفقیت هام، پاسخگوی محبت های عمو و خانواده باشم.
القصه، در دوران دانشجویی هم حسابی کار می کردم و نه تنها دستم توی جیب خودم بود، بلکه تونستم سرمایه نسبتا خوبی هم برای خودم جمع کنم.
سال سوم دانشگاه بودم که بصورت پروژه ای با یک شرکت تولید کننده نهاده های دام و طیور توی بحث ارتقاء خط تولید و ماشین آلات شروع به همکاری کردم.
از اونجا به این صنف علاقه مند شدم و تصمیم گرفتم که بعد از پایان دانشگاه روی همون کار سرمایه گذاری کنم.
البته روی بحث تولید لبنیات خشک (در شرکتهای صنایع غذایی و خوراک دام و طیور کاربرد داره) هم کلی مطالعه و تحقیق کردم.
پس از اتمام دانشگاه رفتم سربازی که البته با گرفتن امریه توی همون شرکتی که پروژه باهاش داشتم، سربازی هم برای من دقیقا مثل زمان کسب و کار بود.
وقتی سربازی سپری شد و خواستم کسب و کار خودم رو راه بندازم، 25 سال رو تموم کرده و وارد 26 سالگی شده بودم.
برای شروع قوی در کار نیاز به سرمایه بیشتری از اندوخته خودم داشتم.
برای همین برای اولین بار به عمو رو زدم که با اعتبار خودش برام وام بگیره.
اولش اصرار داشت که تمام یا بخشی از پولی که لازم داشتم رو خودش بهم بده، ولی وقتی با مخالفت شدید من روبرو شد، یه وام تپل به نام خودم برام گرفت و من هم با امیدواری زیاد شروع به کار کردم.
یه شرکت ثبت کردم، یه دفتر کار تو خیابون توحید اجاره کردم و خودم افتادم دنبال کار، اوایل با همون شرکتی که قبلا همکاری داشتم قرارداد بستم تا بخشی از محصولاتشون رو با برند تجاری من بصورت OEM برام تولید کنن.
به واسطه سر و زبون و پشتکار خوبی که داشتم، حسابی توی فروش محصولات برای خودم موفق بودم.
البته تیپ و ظاهرم هم توی موفقیتم بی تاثیر نبود. قد بلند و خوشتیپ و قیافه بودم. همه میگفتن به مادرم رفتم با چشمای میشی و پوست گندم گون و البته یه چهره مردونه و جذاب. این رو دیگران می گفتن. (الان فحش بارونم نکنید خواهشا)
همیشه ورزش میکردم و به تناسب اندامم، همین طور به لباس پوشیدن و تیپ زدنم خیلی اهمیت میدادم.
بگذریم، کارم حسابی گرفته بود. ابتدای کارم فقط خودم بودم و خودم، هم مدیر بودم هم کارمند هم حسابدار.
ولی دیدم دیگه اینقدر سرم شلوغ شده که نیاز به نیروی کمکی دارم.
برای همین توی چند تا سایت کاریابی درخواست جذب نیرو دادم. جنسیت رو هم گفته بودم فرقی نمیکنه.
اشخاص زیادی از دختر و پسر و زن و مرد اومدن برای مصاحبه.
بین همه اونها یه دختر بیست و دو سه ساله بود که به نظرم از همه مناسب تر اومد.
هم فوق دیپلم حسابداری داشت، هم کار با کامپیوتر و زبانش خوب بود و هم حقوق درخواستیش با رنج مورد نظر من همخونی داشت.
استخدامش کردم. اسمش گلاره (مستعار) بود. زاده شهر سقز و کرد بود. می گفت 4 ساله اومده تهران و خونه خواهرش زندگی میکنه و درس میخونده و یک ساله که مدرکش رو گرفته. یه سابقه کار سه ماهه هم در یک شرکت کوچیک داشت که میگفت به دلیل بیمه نکردن کارفرما استعفا داده.
خوشگل بود، سفید و قد نسبتا بلند با یه هیکل متناسب.
البته من فقط به چشم همکار نگاش میکردم.
تا اون زمان از زندگیم فقط دنبال درس و کار بودم و رابطه چندانی با جنس مخالف نداشتم.
در دوران دانشگاه چند تا از هم دوره ای های دختر خیلی دور و برم می پلکیدند، ولی من از صمیمی شدن ارتباط با اونا پرهیز می کردم.
با خودم عهد کرده بودم دور بر دختر و زن نگردم تا بتونم تمام وقت و انرژیم رو روی ساختن زندگی متمرکز کنم.
ولی مثل اینکه فاز جدیدی از زندگیم داشت کلید می خورد.

ادامه دارد

نوشته: سعید


👍 18
👎 4
23701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

962418
2023-12-16 00:08:15 +0330 +0330

جالبه من نمیدونستم مهندسی ماشین آلات صنایع غذایی ورودی دختر هم داره!
تازه نمیدونستم اونی ک پدر و مادرش رو از دست میده و یتیم میشه هم باید بره سربازی
ممنون از این‌همه اطلاعات ک در اختیارم گذاشتی

5 ❤️

962505
2023-12-16 14:16:31 +0330 +0330

جدیدا ی مشت یتیم ورود کردن ب شهوانی.

0 ❤️

962540
2023-12-16 20:03:08 +0330 +0330

مهندس چرا بنزین تموم شد ؟!
نویسنده عزیز داستان اگه محتوای کمی داره بهتره یک قسمتی باشه و اگر زیاد هم هست حتما نباید پنج قسمت باشه ، این قسمت داستان فقط یه توضیح مختصر از خودت دادی و تمام ، حداقل باید تا رسیدن و دلبستگی و … تعریف کنی نهایتاً اگه رابطه‌ای قرار شکل بگیره رابطه و جدایی رو تو قسمت بعد بنویسی ، اینجوری تا مخاطب گرم خوندن میشه و جذب داستان هنوز نشده تمام می‌کنی ، اینجوری مخاطب علاقمند و مشتاق دنبال کردن داستان نیست ، یعنی باید در اوج مخاطب تو کف ادامه بگذاری .

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها