نوشته : ارا
یکم رفت عقب اشکاش آروم آروم میریختن روی گونه های برجسته و قرمزش یکمی بهش نگاه کردم گفتم گریه نکن آروم گفت مگه واسه تو مهمه؟ سرم رو تکون دادم گفت اگه نبود نمیگفتم اشکاش رو پاک کرد گفت خوبه؟ موژه های بلند و نازش خیس بود برق میزد چشام رو تنگ کردم دستم رو کشیدم روی گونه هاش گفتم اگه بهت بگم دوستت دارم به نظرت همه چیز حله؟ خندید گفت اگه فقط حرفه نه ولی اگه از ته دلت بگی آره.آروم گفتم اشتباه میکنی همش همین نیست همش همونه که گفتم همون تکیه بر باد مکثی کرد گفت تو بادی و من نمیتونم بهت تکیه کنم؟ سرم رو تکون دادم گفتم کاش همه مثل تو دلشون انقدر صاف و ساده بود آروم خندید گفت مهم منم با بقیه چیکار داری؟ نیشخندی زدم گفتم بقیه با من کار دارن سرنوشت با من کار داره دستم رو گرفت گفت خب نمیزاریم کاری داشته باشه خندیدم گفتم دست من و تو نیست دستش رو گذاشت روی لبام گفت هیس! دلم لرزید یاد حرف یه بنده خدا افتادم میگفت: بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش… دستش رو برداشت اومد جلوتر دستش رو حلقه کرد پشت کمرم لباش رو آروم آورد جلو گذاشت روی لبام محکم فشار داد بعد لباش رو برداشت زبونش رو کشید روی لبم دستش رو آزاد کرد رفت عقب. قلبم با ضربان 1000 میزد انگار میخواست از جا در بیاد سرم رو انداختم پایین دستش رو کشید توی موهام گفت دوستت دارم پاهام شل شد شاید اون نمیفهمید چی میگفت شایدم میفهمید نمیدونم چقدر از دوست داشتن تجربه داشت ولی من خیلی تجربه داشتم و قول میدم کسی که تجربش تو این چیزا زیاد باشه به این راحتی این جمله لعنتی رو به زبون نمیاره و با شنیدنش پاهاش شل میشه…
چند دقیقه سکوت بین ما بود آروم گفتم بهتره بریم منم باید برم خونه دوش بگیرم گفت باشه روی لبم رو بوس کرد گفت مواظب خودت باش گفتم همچنین آروم رفتم سمت ماشینم گفت ارا؟ برگشتم سمتش گفتم بله؟ گفت تو چیزی یادت نرفت؟ گفتم چی؟ گفت همونی که من گفتم ولی تو نگفتی سرم رو تکون دادم گفتم یادم نرفت فقط… گفت فقط چی؟ گفتم فقط آدمی مثل من هرگز به همین راحتی همچین جمله سنگین و پر معنی رو به زبون نمیاره خندید گفت سنگین و پر معنی؟ یعنی چی؟ نیشخندی زدم گفتم ما آدما فقط بلدیم از یه چیز حرف برنیم هیچ وقت به ذره ذره حرفامون دقت نمیکنیم هیچ وقت حرفامون رو وزن نمیکنیم فقط به راحتی میگیم دوستت دارم! غافل از اینکه دوست داشتن یه دنیا معنی و حرف پشت سرش داره یه لبخند زد گفت در مورد این حرفت فکر میکنم ولی یادت باشه من گفتم تو نگفتی ها؟ حرکت کردم سمت ماشینم بلند گفتم بزن به حساب بعدا میگم.
رفتم خونه. جلو آینه واساده بودم ریشام رو میزدم ولی فقط جسمم جلو آینه بود فکر و حواسم تا ناکجا میرفت! با خودم آروم صحبت میکردم… یه بازیه دیگه شروع شد؟ شاید این آخریش باشه؟ شاید ایندفعه سرنوشت دلش واسم سوخت و بیخیال ما شد؟ شاید… به خودم اومدم ریشام رو زده بود رفتم زیر آب داغ مثل همیشه سوزشی احساس نمیکردم چون تن من از آب داغ تر بود.از حموم اومدم یه سیگار روشن کردم تو فکر بودم به همه اتفاقای عجیب اخیر به اینکه بازم سرنوشت با مهارت چطوری من رو داره توی دام میندازه به اینکه آخر این داستان جدید کجاست؟… همینطور توی فکر بودم موبایلم زنگ خورد شماره جاسم بود گوشی رو برداشتم داد زد حبیبی… یک روند داد میزد تشکر میکرد! خندم گرفت گفتم چته چی شده؟ گفت حیفا جواب مثبت داده قرار شده بهم یه فرصت بده خودم رو نشون بدم گفتم مبارکه حالا سعی کن فقط ثابت کنی که اگه دوسش داری به حرف نیست حالا نوبت عمل رسیده ببینم چیکار میکنی خندید گفت همش بخاطر تو بود خیلی ممنون گفتم بشین بابا من فقط زبون بند اومده تورو راه انداختم از اینجاش با خودته انشاالله موفق باشی گفت مرسی تو هم همینطور بعد یکم خبر احوال کرد گفت راستی یه خبر مریم (دختر عموش که رفتیم سر قرار) گفت بهت بگم میخواد ببینت کارت داره گفتم چیکار داره؟ گفت نمیدونم به من نگفته شمارش رو میدم خودت باهاش هماهنگ کن ببین چی میگه به منم بگو گفتم باشه قطع کن شمارش رو اس ام اس بزن.شماره مریم رو گرفتم زنگ زدم بهش…
سلام ارا هستم
پایین برج خونشون واساده بودم الناز و سانیا اومدن نشستن تو ماشین الناز یکم نگام کرد گفت ما نمردیم و دوباره خنده رو روی لبات دیدیم سرش رو کشیدم جلو لباش رو بوسیدم گفتم ببخشید گاهی فکرای سمی زیادی اذینتم میکنه خندید گفت فکرای سمی چیه؟ یه چشمک زدم گفتم ولش کن بعدا برات میگم خب کجا برم؟ دستم رو گرفت گفت برو سمت دیره بعدا فکر میکنیم ببینیم کجا بریم خرید! گفتم اطاعت قربان! تو راه از آینه به سانیا که پشتم نشسته بود نگاهی کردم اونم با یه اخم منو نگاه کرد! نمیدونم تو چه فکری بود یا اصلا چرا مثل سگ دوبرمن همیشه پاچه میگرفت! نیم ساعت بعد الناز و سانیا رفتن چند تا وسیله گرفتن الناز گفت کارمون تموم شد برو سیتی سنتر یکم دور بزنیم حوصلمون سر رفت از بس جای شلوغ نبودیم! رفتیم سیتی سنتر بین جمعیت نا تمام آروم قدم میزدیم به فروشگاه ها نگاه میکردیم الناز و سانیا باهم صحبت میکردن میخندیدن من بد بختم که جزو لشکر خاله زنک ها نبودم اصلا توجه نمیکردم چی میگن! الناز گفت تو چیزی نمیخوایی؟ گفتم نه بابا مثل شما دخترا حوصله بازار و این حرفا رو ندارم.یه بار میام یه کامیون از هرچی میخوام میخرم میرم تا 3.4 ماه دیگه! دستم رو گرفت گفت تو بیخود میکنی اصلا از این به بعد هفته ای یک بار میاییم بازار تا عادت کنی یکمی زیر چشمی نگاش کردم گفتم به همین خیال باش دستم رو فشار داد گفت حالا میبینیم. سانیا آروم و بی صدا کنار الناز میومد بهش گفتم سانی چیزی نمیخوایی؟ گفت مثلا؟ گفتم چه میدونم قلاده ای چیزی اخم کرد گفت قلاده واسه چی؟ گفتم سگ نداری؟ گفت نه ندارم (تو دلم خندیدم گفتم خیلی خری اگه منظورم رو نفهمیدی!) سادیسمم اوت کرده بود دلم میخواست یکی رو اذیت کنم حرص بدم حالا سانی با پای خودش افتاده بود تو دام! همینجوری که راه میرفتیم گفتم سانی چیز دیگه ای نمیخوایی؟ یکمی نگام کرد گفت چرا یه دهن بند واسه تو گیر بیارم حتما میخرم! خندیدم گفتم باشه منم یه چیز خوب گیر بیارم حتما برات میخرم گفت مثلا؟ گفتم آرواره قوی! اخم کرد گفت آرواره؟ گفتم آره دیگه واسه اینکه اونجوری راحت تر پاچه میگیری! الناز بی اختار زد زیر خنده ولی خودم ساکت به جلو نگاه میکردم احساس کردم واقعا خورد تو پر سانیا! (تو دلم گفتم زبون دراز تر از من خودمم) خلاصه تا 10 15 دقیقه هی تیکه مینداختم اون چیزی نمیگفت یعنی کی میتونه جواب زبون منو بده؟ دلم خنک شد دیگه ساکت شدم سادیسمم قشنگ ارضا شد کلی کیف کردم الناز گفت تو مطمئنی چیزی نمیخوایی؟ خندیدم گفتم حالا که اصرار میکنی یه سوتین مشکی واسم بگیر! خندید زد رو شونم گفت بی ادب نشو حالتو میگیرما به سانیا زیر چشمی نگاه کردم آروم داشت میخندید دستم رو گذاشتم پشت کمر الناز گفتم مثلا چطوری حالم رو میگیری؟ سرش رو آورد کنار گوشم گفت به موقعش میگم منم یهو موهای بلند الناز رو از پشت کشیدم (موهاش تا نزدیک باسنش میرسید) بلند گفت آی زدم زیر خنده سانیا با تعجب ما رو نگاه میکرد الناز گفت ارا خیلی نامردی از پشت کشیدی خندیدم گفتم من همیشه از پشت کار میکنم! زد تو سرم گفت ختی یک ذره ادب و نزاکت نداری خندیدم گفتم فابریکه! زد روشونم گفت تو کجات فابریک نیست؟ جاش برسه پیرهن تنت هم میگی فابریک از شکم مامانم باهاش در اومدم! من و الناز جر و بحث میکردیم سانیا به حرفای ما میخندید رفتیم پاریس گالری سانیا و الناز میخواستن لوازم آرایش بگیرن همینجوری واساده بودم یهو یاد سارا افتادم اونشب کنارم واساده بود گفت “سلیقه قشنگی دارین” یه نیشخندی زدم گفتم امان از این زندگی الناز زد رو شونم گفت هویی کجایی؟ دستش رو گرفتم گفتم در خدمت هستم! خندید گفت قربونت یه چشمک زدم رفت پیش سانیا چند لحظه بعد صدام کرد رفتم پیششون گفت اینو بو کن؟ بو کردم یه عطر فوق العاده خوش بو بود گفت چطوره؟ گفتم خیلی خوبه چرا من تاحالا ندیده بودم؟ خندید گفت خره اینجا هر ماه از پاریس عطر جدید میارن تو بقول خودت هر 3.4 ماه یک بار میایی بعد میخوایی عقب هم نمونی؟ گفتم همینو بگو! سانیا به کارمند اونجا گفت اینم بزارین روی وسایلمون الناز به سانیا گفت تموم؟ سانیا گفت صبر کن بعد به من نگاه کرد دستم رو گرفت گفت بیا رفتیم اونور تر 3تا تستر عطر گرفت سمتم گفت کدوم بیشتر تحریکت میکنه؟ یکمی بهش زل زدم راستش یکم جا خورده بودم! تستر ها رو بو کردم همشون تحریک کننده بود ولی یکی واقعا یجوریت میکرد بهش نشون دادم گفتم این خیلی تحریک میکنه آروم خندید گفت مرسی برد اونجا گفت اینم بزارین. منم با تعجب نگاش کردم رفتم پیششون الناز کیفش رو در آورد بهم نگاه کرد اخم کردم ترسید گفت چیه؟ (من بدم میاد یه دختر کنارم کیفش رو در بیاره یجورایی بهم بر میخوره) گفتم هیچی شما برین خودم حساب میکنم وسایل رو میارم.اومدم بیرون الناز گفت چی شد یهو؟ براش توضیح دادم خندید گفت خب مثل آدم بگو چرا اخم میکنی ترسیدم دلم ریخت.یکم رفتیم سانیا آروم به الناز یه چیزی گفت الناز با سر تایید کرد فضولیم گل کرده بود داشتم میترکیدم! آروم در گوشش گفتم چی گفت؟ یه اخم ناز کرد گفت به تو چه اگه میخواست بفهمی بلند میگفت! سرم رو تکون دادم گفتم برو بابا الناز زد رو دهنم گفت کسی تاحالا تلاش نکرده ولی من تو رو آدم میکنم.چند دقیقه بعد جلو یه لباس زنونه فروشی الناز گفت همینجا واسا ما الان میاییم یکم نگاش کردم گفتم نمیشه! گفت بیخود کردی گفتم نمیشه من میرم گفت به درک همین الان برو پشتم رو کردم به مغازه گفتم گیرباکسم قاطی کرده فقط عقب میرم! خندید گفت ارا مسخره بازی در نیار الان میاییم گفتم حرفشم نزن منم میام گوشم رو کشید گفت ارا مسخره نشو زشته جلو سانی تو بیایی گفتم خب میام ولی قول میدم چشام رو ببندم خندید گفت ارا جونم اذیت نکن به خدا دیر شد گفتم مرغ من یک پا داره و بس! هی اون اسرار میکرد منم انکار! بعد از 10 دقیقه به این نتیجه رسیدیم که با هم بریم چون اگه نریم باید باهم بریم! رفتیم تو سانیا خندش گرفته بود الناز بهم چشم غره میرفت آروم گفت چشم چرونی کنی همینجا میزنمت با سر تایید کردم سانی چند تا لباس زیر دید الناز هم کنارش منم تا میتونستم چشم چرونی میکردم! این دختر خارجکی ها میومدن لباس زیر بخرن چشمای من نور میگرفت دلم شاد میشد! آروم در گوش الناز گفتم مشکی اونم آروم در گوشم گفت من بعدا تورو میکشم دوباره گفتم الناز ست مشکی بردار یه چشم غره رفت در گوشم گفت آخه من به تو چی بگم؟ پوست تنمو کاملا برنزه کردم نمیتونم تیره استفاده کنم آروم گفتم کور که نیستم تکرار نمیکنم فقط مشکی! دستش رو گذاشت رو صورتش گفت باشه تو برو کنار رفتم کنار یکم نگاه کرد یه ست مشکی خیلی خوشگل انتخاب کرد گذاشت کنار بقیه منم 4چشمی نگام پیش دختر خارجکی ها بود دلم شاد میشد! 10 دقیقه بعد اومدیم بیرون الناز یه اخمی کرد گفت ارا دلم میخواد همینجا خفت کنم سانیا هرهر میخندید گفتم ای بابا بد کردم مثل یه بادی گارد کنارتون راه میام؟ همه فکر میکنن من بادی گارد شماها هستم سانیا خندید گفت فقط بدرد همینم میخوری الناز زد رو سینم گفت راست میگه خندیدم با صدای کلفت و خش دارم گفتم خانم بفرمایین آقا گفته من مثل سایه همه جا باهاتون بیام! الناز دیگه نتونست جلو خندش رو بگیره گفت دلقک به تمام معنایی بعد دست سانیا رو گرفت جلو تر از من رفتن.
1ساعت بعد الناز و سانیا رو پایین برج پیادشون کردم گفتم بفرمایین؟ الناز خندید گفت به تو نمیشه تعارف کرد انقدر پررویی یه وقت میایی بالا کنار بابام میشینی جک سکسی تعریف میکنی! خندیدم گفتم مگه بده؟ دلش شاد میشه یکمی ادا در آورد گفت غلط کردی خودم به زور تحملت میکنم مامان بابام که هیچی گفتم اینجوریه؟ گفت آره گفتم فردا شب شام میام خونتون خندید گفت باشه به همین خیال باش اخم کردم گفتم جدی میگم میام الناز گفت اگه مردی بیا داداشم هم خونست گفتم منو از داداشت میترسونی؟ داداشت میدونه من 4 دوره قهرمان بدنسازی شدم؟ خندید گفت داداشم خودش بوکسوره سنگین وزنه گفتم ای ول خیلی وقته یه دعوا حسابی نکردم بالاخره یکی پیدا شد ارزش زدن داشته باشه گفت خیلی پر رویی واقعا داداش منو میزنی؟ گفتم جاش برسه تو هم میزنم اون که داداشته واسم زبون در آورد گفت غلط کردی گفتم حالا فردا بیام یا نه؟ اخم کرد جدی گفت زودته بموقش خودم دعوتت میکنم خندیدم گفتم باشه میرم پیش سانی الناز گفت اوه دیگه بدتر گفتم باشه زنگ میزنم به مریم میرم پیشش یهو مثل برق گرفته ها گفت ارا ازین شوخیا نکن قاطی میکنما خندیدم گفتم الهی قربون اون قاطی کردنات! کاری نداری؟ گفت نخیر آقای بی ادب سانیا هم یه لبخند زد گفت شب بخیر منم رفتم سمت خونه.
تقریبا 15روز گذشت احساس میکردم الناز دیوانه وار دوستم داره البته منم دوستش داشتم ولی اصلا به زبون نمیاوردم سانیا هم رفتارش بهتر شده بود حد اقل از حالت سگ دوبرمن در اومده بود! طبق گفته الناز هفته ای یک بار به زور میرفتیم بازار تا مثلا عادت های عجیب منو از سرم بندازه! البته کلاسهای فشرده کنترل خشم - نگه داشتن زبان در دهان (جلوگیری از زبون درازی) - تربیت برتر - آنتی فضولی و… بماند که اونا هم به اجبار برام میزاشت.ولی هرچی بیشتر سعی میکرد کمتر نتیجه میگرفت چون من بقول خودم فاریک همینجوری بودم و قابل تغییر هم نبودم!
غروب از باشگاه اومدم دوش گرفتم یکم استراحت کردم الناز زنگ زد گفت شب مثل یه پسر خوب شام بیا خونه ما! گفتم هوم؟ کی گفته؟ گفت مامانم گفتم ولم کن بابا دنبال دردسر میگردی؟ گفت دردسر واسه چی؟ گفتم هیچی منظورم اینه که بیخیال شو گفت نمیشه آخه مامانم گفته حالا زشته نیایی زدم رو پیشونیم گفتم ای خدا گفت مرض درد تنم دلتم بخواد گفتم غلط کردم گیر نده میام خندید گفت حالا شد گفتم باشه ساعت چند بیام؟ گفت نمیدونم بیا دیگه حالا نیم ساعت دیگه 1 ساعت دیگه گفتم باشه تلفن رو قطع کردم یه آهی کشیدم پاشدم رفتم ریشامو زدم خودم رو مرتب کردم جلو آینه واساده بودم یه پیرهن کرم رنگ تنم کردم با شلوار مشکی و کفش ساق بلند یه کروات مشکی هم زدم به خودم خیره شدم دستی روی صورتم کشیدم واسه خودم زبون در آوردم رفتم. 1ساعت بعد ماشین رو پایین برج خونشون پارک کردم یه سبد گل خوشگل دستم بود گره کرواتم رو سفت کردم زنگ زدم به الناز گفتم من پایینم گفت بیا بالا…
خونشون طبقه 12 بود.در آسانسور باز شد یه خانم خارجی هم کنار من اومد داخل آسانسور تو آینه به خودم خیره شدو دستم رو گذاشتم رو گره کروات درست مثل سگی که به قلاده عادت نداره! هی با گره کروات ور میرفتم آخرش برگشتم سمت خانمه گفتم من از کروات خوشم نمیاد باید کی رو ببینم؟ خانمه یهو جا خورد یه نگاهی بهم کرد گفت خب کروات نرن! گفتم نمیشه دارم میرم مهمونی باید کروات میزدم! به سبد گل نگاه کرد خندید گفت داری میری خواستگاری؟ چشام گرد شد گفتم نه خدا نیاره اون روز رو! میرم خونه دوست دخترم مهمونی دفعه اولمه خیلی هم رسمیه مجبور شدم کروات بزنم! خندید گفت خودت میگی مجبور شدم پس تحمل کن تا تموم شه! همون موقع در وا شد گفتم شب خوش رفتم سمت خونه الناز اینا.الناز در رو وا کرد برام دست تکون داد رفتم داخل خونشون خیلی بزرگ بود نزدیک بود گم بشم! الناز دستم رو گرفت در گوشم گفت از همون عطر زدی؟ گفتم انتخاب شما رو میشه نزد؟ خندید زد رو شونم گفت زبونتو مار بزنه همینجوری که دستم رو گرفته بود رفتیم سمت سالن پذیرایی یه پسر قد بلند و چهار شونه واساده بود بهش میومد 26.7 سالی داشته باشه با یه مرد تقریبا 50 ساله خوش تیپ و با یه خانم 46.7 ساله که فتوکپی الناز بود! الناز اشاره کرد گفت مامان بابا داداشم بعد به من اشاره کرد گفت اینم دوست پسر گلم ارا! (تو دلم گفتم بلند بگو لا اله الی الله) رفتم سمت باباش باهاش دست دادم گفتم خیلی خوشبختم اونم یه لبخند زد گفت همچنین رفتم سمت مامانش دست دادم سبد گل رو دادم بهش گفتم به زیبایی شما نمیرسه ولی بعنوان سمبل قشنگی تقدیم به شما!( الهی مار بزنه اون زبون رو که رگ خوابه همه آدما دستته!) مامانش خندید سبد رو گرفت گفت مرسی عزیزم خوش اومدی یه لبخندی زدم رفتم سمت داداشش دست دادم گفتم خوشبختم دستش رو گذاشت روی شونه هام گفت خوش اومدی پهلوون یه چشمک زدم رفتم جلو تر آروم در گوشش گفتم من به اونجا عمم خندیدم پلوون باشم! یه بار شدم واسه 7پشتم بسه قسم خوردم همیشه قهرمان باشم! خندید گفت درکت میکنم سر منم از این بلا ها اومده دوباره سر شونم رو گرفت گفت خوش اومدی قهرمان خندیدم دستش رو گرفتم گفتم مرسی مربی.تو سالن پذیرایی بودیم من روی مبل کنار داداشش نشسته بودم الناز رو به رومون بود باباش هم چند تا مبل اونور تر مامانش هم رفته بود سمت آشپزخونه یکم سکوت بود منم سرم رو انداختم پایین یکم بعد یه دختر فیلیپینی (کارگر خونشون بود) چایی تعارف کرد الناز بهش گفت 10 بار گفتم چایی رو خودت بزار جلوی مهمون دختره گفت چشم بعد یه فنجان چایی گذاشت جلوم بعدم واسه داداش الناز گذاشت رفت سمت باباش یه چشمکی به الناز زدم خندید زبون در آورد دو رو برم رو نگاه کردم خونشون هم بزرگ بود هم قشنگ و شیک معلوم بود مامانش واقعا خوش سلیقست همون موقع مامانش اومد گفت عزیزم راحت باش غریبی نکن یه لبخندی زدم بعد به داداشش نگاهی کردم گفتم مربی اسمت رو نگفتی؟ یه نگاهی کرد گفت امیر. آروم سرم رو بردم کنار گوشش با یه حالت خاصی (داش مشتی) گفتم ببین قربون منو نگاه نکن الان شدم بچه خوشگل 7.8 سال پیش بند 6 زندان شارجه مال خودم بود سیبیل داشتم اندازه موهای سرت بهم میگفتن اصغر سیبیل حالا شما یه نگاه به ما کردی اون حلال بود نگاه دوم رو بری اوضاع ستم میشه منم میگرخم همینجا تیزی به جونت میزنم!! یهو داداشش زد رو پام با تمام وجود زد زیر خنده! همه برگشتن مارو نگاه کردن مامانش با تردید گفت چی شد؟ امیر (داداشش) همچنان میخندید الناز گفت امیر چته؟ خودم بزور جلو خندم رو میگرفتم سرم رو انداخته بودم پایین هیچی نمیگفتم! امیر یکم دیگه خندید به من گفت بگم چی گفتی؟ سرم پایین بود ابرو زدم اشاره کردم نه! الناز گفت امیر داداشی بگو چی گفت؟ با من ابرو زدم نه! امیر خندید گفت ظاهرا ارا خان خیلی خوش مشربه من همچنان سرم پایین بود زیر چشمی نگاه میکردم الناز یکمی مکث کرد با حرص گفت آره خیلی حالا بعدا باهاش یه صحبتی دارم مامانش خندید گفت اوا چرا اینجوری میکنین پسر مردم یه شب اومده امیر پاشو برو اونور اذیتش نکنین الناز چشاش گرد شد گفت ما اذیتش نکنیم؟ سرم رو آوردم بالا گفتم ببخشید ولی الناز همیشه اذیتم میکنه منم دیگه عادت کردم مامانش گفت الهی نباشم بعد الناز رو نگاه کرد گفت خیلی بد شدی! الناز با ناباوری به من نگاه میکرد آروم گفت ببخشید دیگه اذیتش نمیکنم! بوی پیپ اومد نگام رو چرخوندم دیدم باباش پیپ روشن کرده به روزنامه Gulf News خیره شده اصلا به ما توجه نمیکرد! مامانش گفت ببخشید عزیزم من رو سر این کارگر نباشم فایده نداره شما راحت باشین من میام بعد رفت سمت آشپزخونه.تا مامانش رفت الناز یه نگاهی به من کرد گفت پوستت رو میکنم به امیر نگاه کردم گفتم مربی جان تو شاهد باش این چی گفت! امیر خندید گفت این پوست منم میکنه بعد شاهد تو باشم؟ الناز نیشخندی زد با حرص گفت ارا جونم عجله نکن کم کم با خونه ما آشنا میشی!
هی با امیر شوخی میکردم میخندیدیم زمین و زمان رو به مسخره گرفته بودم! الناز اومد گفت زنگ زدم سانی هم الان میاد یکمی نگاش کردم گفتم تنها دیگه؟ گفت نخیر با خاله جونم میاد گفتم باشه راشون نمیدیم! الناز بلند گفت اوا؟ امیر خندید زد رو پام گفت بابا تو دیگه از کجا اومدی؟ گفتم از زندان دیگه مگه در گوشت نگفتم؟ الناز یکمی واسم ادا در آورد رفت پیش مامانش.نیم ساعت بعد سانیا و مامانش اومدن سانی تا منو دید خندید یه ادا در آورد مامانش اومد دست داد گفت خوشبختم پسرم منم لبخندی زدم گفتم همچنین مامانش هم خیلی خوشگل بود ولی یکم زیادی اخم داشت معلوم بود همچین از این خانم های جدی و مقرراتیه (تو دلم گفتم سانی حق داره سگ دوبرمن بشه) رفت رو یه مبل نشست سانی هم کنارش امیر آروم در گوشم گفت حالا تخم داری راشون ندی؟ آروم گفتم من غلط بکنم اصلا قدمشون رو سر من! الناز و مامانش هم اومدن نشستن آروم به امیر گفتم آقا مربی من میترسم امیر هم آروم گفت نگران نباش عزیزم یه وقت پریود میشی هردومون زدیم زیر خنده مامان سانی یه نگاهی بهمون کرد گفت شما قبلا همدیگه رو میشناختین؟ امیر گفت نه! تازه 1 ساعت نمیشه دیدمش بعد مامان سانی یکم به من نگاه کرد کرد گفت از قیافت معلومه ازون پدر سوخته هایی! سانی و امیر و الناز یهو خندیدن من هاج و واج نگاه میکردم! (تو دلم گفتم زکی بابا نمردیم و از خودم پررو ترم دیدم!) مامان الناز اخم کرد به مامان سانی گفت شهره اذیتش نکن خیلی پسر گلیه! آروم گفتم آره همین که ایشون گفتن درسته همشون خندیدن بجز خودم! خلاصه تا موقع شام هی مامان سانی تیکه مینداخت منم 2دستی برگشت میزدم! آخرش خندید گفت ماشالله زبون کی حریف تو میشه؟ خندیدم گفتم هنوز پیدا نشده.شام در آرامش و سکوت سپری شد سر میز موقع دسر دوباره شروع کردم به اراجیف گفتن! حتی بابای الناز هم با بقیه میخندید.
بعد از شام و تشکیلات دوباره توی سالن پذیرایی نشسته بودیم یکم صحبت کردیم الناز بهم اشاره کرد رفتم پیشش بقیه مشغلول صحبت بودن گفت نمیخوایی اتاق منو ببینی؟ گفتم باشه بریم دستم رو گرفت رفتیم توی اتاقش پر از عروسک و تزیینات بود گفتم ای جان فقط کافیه من یه بار اینجا عصبانی شم چه حالی میده! گفت چرا؟ گفتم سگ شدن منو هنوز ندیدی یه وسیله سالم نمیزارم همه رو میشکنم حال میکنم! زد تو سرم گفت روانی کی میتونه با تو زندگی کنه؟ گفتم هیچکس! نشستم روی تختش اونم اومد رو پام نشست از پشت بغلش کردم گوشش رو بوس کردم گفت ارا هنوزم نمیخوایی بگی؟ گفتم چیو؟ گفت همون که بدهکاری یکمی سکوت کردم گفتم نه! گفت چرا؟ گفتم احساس میکنم خیلی زوده با ناراحتی گفت ولی من احساس میکنم تو دوسم نداری آروم خندیدم گفتم خیلی مسخره بود زد رو پام گفت مسخره تویی که سختته یه جمله ساده بگی گفتم با گفتن چیزی درست نمیشه مهم عمل آدمه مکثی کرد گفت ولی یه دختر نیاز داره بشنوه سرم رو از پشت گذاشتم رو سرش دستام رو از حلقه کردم گذاشتم روی شکمش آروم گفتم زوده چیزی نگفت چند لحظه بعد یه قطره اشکش چکید روی دستم گفتم الناز گریه نکن آروم گفت نمیتونم گفتم الناز بس کن مسخره بازی در نیار گفتن یه جمله مهم نیست عمل کردنش مهمه گفت ساکت باش تو هیچی رو نمیفهمی الناز آروم گریه میکرد منم سرم از پشت روی سرش بود با خشم تو فکر بودم یکم بعد النار دستم رو گرفت گفت ببخشید نمیخواستم نارحتت کنم از روی پام بلندش کردم خودمم پاشدم بغلش کردم روی دستام بردمش کنار پنجره گفتم دوست داری باهم بپریم پایین؟ خندید دستاش رو دور گردنم حلقه کرد گفت هرجا تو باشی منم هستم حتی اون دنیا یهو یاد شهرزاد افتادم خنده روی لبام خشک شد! الناز گفت چی شد؟ چند قطره اشکام چکید رو صورتم گفتم چیزی نیست همش فکرای سمیه بعد روی لبش رو بوسیدم گفت دوباره سرت رو بیار جلو منم همینکارو کردم لباش رو آروم کشید روی لبم یکم مزه کرد خندید گفت به لبات چی میزنی؟ خندیدم گفتم تو چیکار داری؟ فکر کن فابریکه.گفت لعنت به تو با این تیکه کلامت بعد با هم دیگه به بیرون خیره شدیم به چراغهای آسمون خراشها که مثل همیشه بیداد میکردن الناز گفت ارا میخوام باهات رو راست باشم گفتم تاهالا نبودی؟ گفت بودم ولی یکم نه ولی دیگه من و تو کارمون داره به جای باریک میکشه باید هرچی داریم بگیم که تصمیمون محکم بشه گفتم من هیچی ندارم بگم جز یه شاهنامه خاطرات که اونم به موقعش برات یکی یکی میگم چون تمامی نداره! آروم گفت ارا؟ گفتم هوم؟ گفت تاحالا به یه چیزی در مورد من فکر کردی؟ گفتم منظورت سکس؟ خندید گفت آره فکر کردی؟ مکثی کردم گفتم تو فوق العاده سکسی هستی ولی نه زیاد توجه نکردم گفت واست مهمه؟ گفتم آره به قول یه بنده خدایی (شهرزاد) دوست داشتن همه چیز داره.سرش رو برگردوند سمت سینم محکم فشار داد گفت دوست داری با من سکس کنی؟ یکمی فکر کردم گفتم آره.آروم گفت اگه من و تو نتونیم سکس کنیم چی؟ خندیدم گفتم میرم پیش مریم! زد روی سینم گفت منو بزار زمین خندیدم گفتم شوخی کردم گفت دفعه آخرت بود گفتم چشم قربان.دوباره پرسید اگه ما نتونیم سکس کنیم چی؟ گفتم نتونستن داریم تا نتونستن بستگی به دلیلش داره.دوباره سرش رو به سینم فشار داد گفت اگه دلیلش من باشم؟ گفتم خب چرا؟ گفت فکر کن من یه مرگم باشه خندیدم گفتم خب چه مرگته؟ سرش رو محکم تو سینم فشار داد گفت Hiv بلند زدم زیر خنده گفتم مسخره ازین شوخیا نداشتیما سرش رو کشید کنار به صورتش نگاه کردم چند قطره اشک از چشاش ریخت گفت این آخرین حرف نگفته من بود. ارا من آلوده به ویروس Hiv شدم ولی هنوز فعال نشده.تو صورتش خیره بودم چیزی نمیگفتم یکم بعد خندیدم گفتم مسخره بود شوخیه مسخره ای بود اشکاش رو پاک کرد گفت همش جدی بود به بیرون نگاهی کردم به چراغ آسمون خراشها که بیداد میکردن چند قطره اشک از چشام چکید آروم گفتم بگو دروغ گفتی ولی صدایی نیومد دستام شل شد آروم گذاشتمش پایین دستام رو گذاشتم روی پنجره سرم رو چسبوندم به شیشه به بیرون خیره بودم یکم خندیدم ولی خیلی زود ساکت شدم احساس میکردم بازم چراغهای آسمون خراشها دارن بهم میخندن بدنم شل شد بیحال همونجا نشستم روی زمین الناز آروم گریه میکرد تکیه دادم به دیوار چنگ زدم توی موهام واقعا دیگه واسه گریه کردن جون نداشتم فقط خیره شده بودم به دیوار اشکام آروم آروم میچکید روی گونه هام همه دنیا دور سرم میچرخید اشکام بیشتر شده بود دستم رو گذاشتم روی گره کرواتم هی ور میرفتم احساس میکردم دارم خفه میشم یکم بعد آروم چشام رو بستم دیگه چیزی نفهمیدم…
ادامه دارد …