تنها گی مدرسه؟ (۱)

1395/08/04

اخطار:
این داستان محتوای اروتیک با موضوع غالب همجنسگرایانه دارد. هموفوبیا در کامنت های زیر داستان جایی ندارد.

محوریت این داستان همجنسگرایی و سکس نیست. این داستان پورن نیست. این داستان در قالب یک رمانک ارائه شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توی مدرسه ما هم از اون درختایی کاشته بودن که شکوفه هاش تو بهار رنگو وارنگه.

نگاهشون که میکردم حس می کردم هر رنگی یه بویی داره انگار.
یادم میاد تو دبیرستان چقدر احساساتی بودم.
اونقدر منطقم به احساسم غلبه نداشت. چه تصورات افلاطونی ای که از عشق نداشتم من. شاید واسه همین بود که آدرین رو پس زدم.

الان که فکرشو می کنم هم البته آدرین آن چنان کیس من نبود. البته کاملا درک می کردم چطور پسرای دیگه ازش خوششون میومد.
پوست این پسر مثِ رابرت پَتینْسون تو آفتاب می درخشید. چشماش عسلی خاکی بود. بعضیا بش می گفتن قهوه ای. ولی من فرق عسلی و قهوه ایو خوب می دونم. مخصوصا وقتی طرف تو چشام زل بزنه و بگه روزی نیست که بهم فکر نکنه. اون موقع س که مجبورم با رقت نگاه کنم تو چشاش. اون موقع س، که درست حسابی فرق بین عسلی و قهوه ایو می فهمم.

بذارین برگردم به اول داستان.

دیگه پیش دانشگاهی بودم و این که بزرگتر از من توی مدرسه نبود حس خوبی داشت. پادشاه مدرسه ما پیشیا بودیم دیگه. منتظر سال اولیا بودم ببینمشون. مثل همیشه آدم جدید که میومد دنبال کیس بودم توشون.
سال اولیا با کوله هاشون، با استرس به صف اومدن تو.
یه پسرِ مو قهوه ایِ چشم عسلی نگاهمو جلب کرد. قیافش جوری بود که انگار واقعا یکی از والدینش اروپایی بودن. صورتش بچگونه و ناز بود. من هیچ وقت کیسام اینجوری نبودن، معمولا ریشو، مردونه تر و کول تر می پسندیدم.

ولی به دو دلیل که نگاهم ازش برداشته نمی شد:
یکی این که کسی از همکلاسیام نبود که راجع بش حرف نزنه:‌
– اوفف عجب چیزیه این!
– پسر، سوراخ باشه دیوار باشه! کس میخوام چیکار!
– یعنی پا میده؟
دوم این که بین همه متفاوت بود. همه شون، اولین سنین بلوغشونو تجربه می کردن. با صداهای دورگه و دماغای بزرگ ناهنجار و ریش و سبیل فابریک و اون لباسایی که به تنشون زار می زد، کی می رفت طرفشون؟
ولی تصور کن پسریو که با یه کوله بنفش و پولوور نازک صورتی روشن و شلوار پاچه تنگ جین آبی، در حال آدامس جویدن، که از همه پسرای هم رده ش باحال تر به نظر می رسید. موهای لخت قهوه ایشو دائم با حرکت سرش از روی صورتش می ریخت کنار. یه جوری که انگار ناخودآگاه داشت عشوه میومد.

قاعدتاً باید از طرف مردا و پسرای مختلف دائم بهش پیشنهادای زیادی می شد. از اون پسرایی بود که دور و برش مردای دختر ندیده و کس نکرده ریخته بودن و میخواستن به هر نحوی شده ترتیبشو بدن. نمی خواستم خودمو خیلی باهاش قاطی کنم که حرف در نیاد پشت سرم. از طرفی به عنوان یه پسر گی دبیرستانی نمیخواستم انگشت نما هم بشم. بقیه دوستام می دونستن که گی هستم اما اکراه داشتم که به کسی توی دبیرستان بگم. حرف می پیچه. خودتون بهتر می دونین.

تقریبا یه هفته از معارفه اولیه گذشته بود.
پسره هر روز جاش روی نیمکت گوشه حیاط نزدیک بوفه بود. از دور می پاییدمش بعضی وقتا. تنها می نشست و آروم آروم یه سیب رو گاز میزد تا زنگ بخوره و سلانه سلانه بره سر کلاس. با کسی خیلی گرم نمی گرفت. البته اون رو می ذاشتم به حساب تازه وارد بودنش.
بچه ها راجع بش حرف می زدن. عادی شده بود دیگه. فهمیده بودم اسمش «آدرین» ئه و اهل تهرانه، ولی ۶، ۷ ساله اومدن اصفهان.

توی کلاس دیفرانسیل معمولا عقب می نشستم که بدون این که معلم ببینه بخوابم. از اولشم از این درس مزخرف خوشم نمیومد. تازه سرمو به دیوار تکیه داده بودم که یه حرفی باعث شد از جا بپرم.
« … اونش با من. بعد مدرسه به یه بهونه ای میارمش زیر پله ها دیگه. »
« بعدش؟ »
« شما ها از قبل اونجایین. کاری نمیتونه بکنه. »

چشمام تا ته باز شد. خیلی ناگهانی سرمو برگردوندم به طرف صدا. پارسا بود. سرشو برگردونده بود داشت با دو تا از پشت سریاش پچ پچ می کرد. انگار حرکت ناگهانیمو حس کرد، چون پچ پچش قطع شد و بم یه جوری نگاه کرد انگار مچشو گرفتم. یه ثانیه همین جوری تو شوک بود که «اهم اهم» معلم ما رو برگردوند به خودمون.
« تخته اینجاس پسر! »

پارسا سریع برگشت و صاف نشست سر جاش. یه لحظه آروم سرشو برگردوند و بم نگاه کرد. خبیث می زد.


نمی تونستم تحمل کنم. به عنوان یه همجنسگرا نمیتونستم نگاه ابزاری بعضیا رو به بقیه تحمل کنم. مخصوصا گی ها رو دیگه. بر خلاف رغبتم تصمیم گرفتم یه کاری بکنم تا جلوی این ماجرا رو بگیرم.

اول فکر کردم برم زیر پله ها مثلا «اتفاقی» و بعد تشر بیام که چیکار می خوان بکنن، که دیدم بعید هم نیست خودمم کرده بشم این وسط. تازه اکیپ پارسا رو نمی شد باهاشون در افتاد. آدمای لاتی بودن. توی سمپاد کلا لات اونجوری پیدا نمیشه ولی جوری بودن که دو تا تلفن بزنن چار تا موتوری بیرون مدرسه واسن نفس کش نفس کش کنن. همین برای منِ سر براه کافی بود.
تازه زوری هم نداشتم که بخوام واسم جلوشون.

گفتم میرم به آدرین میگم. ولی اکراه داشتم. همونطور که گفتم، اصلا نمی خواستم خودمو درگیر کنم باهاش، مخصوصا که یه جورایی متأسفانه انگشت نما هم بود. خب،‌می ترسیدم دیگه.

بالاخره گفتم زنگ تفریح آخر به آدرین میگم. سر هندسه لحظه شماری می کردم تا زنگ بخوره. دلم شور می زد… نمی دونم چرا.

اولین طنین زنگ که توی راهرو ها پیچید جمع کردم و مث آذرخش زدم از کلاس بیرون. لب پنجره توی حیاطو دید زدم. همونجا نشسته بود. درست همونجا، یه سیب گازنزده هم تو دستش بود.

تا دیدمش سرعتمو آروم کم کردم. نفس نفس می زدم.
«آ… آدرین؟»

از گوشه چشم براندازم کرد. یه نفس عمیق کشید و سرشو اون ور کرد.
«سلام. اسمم بیژنه. یه حرفی دارم باهات.»
نمی دونستم چجوری شروع کنم که به نظر نیاد یه بچه دهاتی حشریم که اومدم مخ یه پسر خوشگلو بزنم. بیشتر از این بچه ها رو مخم بودن. نگاهای عجیبی رد و بدل می کردن با هم. یکی پوزخند زد و رد شد.

بالاخره حرف زد.
«بله؟»
اونقدر رسمی که جا خوردم.
«میدونی - اینجا جای حرف زدن نیست. میشه بیای اون گوشه حیاط که بچه ها نباشن؟ معذرت.»
احمقانه بود. انتظار نداشتم پاشه با من بیاد.
ولی انگار یه چیزی تو صدام حس کرده بود. چون همون موقع پاشد و دنبالم اومد.

اومدم زودتر حرفشو بزنم که هم خودمو راحت کنم هم اونو.
«گوش کن -»
«نه! تو گوش کن! حالم دیگه داره به هم می خوره. ادامه بدین راستی راستی یه راس میرم دفتر مدیر.»
«آدرین! اصلا می دونی چی میخوام بگم؟!»
عصبانی بودم چون دقیقا همون اتفاقی افتاده بود که نمی خواستم.
«هان؟ بگو خب!»
«دِ لامصب خب دندون رو جیگر بذار. آقا سه نفرن، پارسا و اینا. نمی دونم میشناسیشون یا نه. آخر روز میخوان به یه بهونه ای ببرنت زیر پله ها، زوری ترتیبتو بدن. خیلی هم ببخشین، میخوای باور کن میخوای نکن. به چپم.»

اومدم راهمو بکشم برم. نمی خواستم باهاش ارتباطی داشته باشم واقعا. دلیلی هم نداشتم.
یهو بازومو چسبید.
«کجا پس؟»
رو پاشنه پام برگشتم.

باد زیر موهای قهوه ایش می زد.
چشماشو زیر آفتاب خمار کرده بود. صورت سفیدش از اخم چروک شده بود. چه قدر ابروهاشو خوب برداشته بود.
موهای قهوه ایش.
موهای قهوه ایش زیر برق آفتاب طلایی بود.


ادامه دارد
نوشته: {دلبر}


👍 24
👎 1
15563 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

562148
2016-10-25 23:57:19 +0330 +0330
NA

خوب بود تا قسمت دو ش…
خوب جايي تمومش كردي

1 ❤️

562155
2016-10-26 00:24:22 +0330 +0330

دیوث کردی یا نه؟

0 ❤️

562172
2016-10-26 02:04:31 +0330 +0330

خوب من نظر نمیدم منتظر ادامشم ولی متن قابل ستایشه

2 ❤️

562184
2016-10-26 04:20:23 +0330 +0330

اینقد گی بنویسید تا ما هم آخرش از راه به در بشیم.معمولا دو سه خط از داستان های گی رو بیشتر نمیتونم بخونم.ولی انصافا خوب نوشتی تا آخر داستانت رو خوندم.اونموقع که ما پیش دانشگاهی میرفتیم پیش دانشگاهی جدا از دبیرستان بود.بعد که اسمش شد چهارم دبیرستان یکی شد.بعدم که کلا دبیرستان سه پایه شد.

2 ❤️

562231
2016-10-26 12:34:51 +0330 +0330

یکی از بهترین داستانهای شهوانی…
دمت گرم … عالی بود ? ? ?

0 ❤️

562254
2016-10-26 18:49:17 +0330 +0330

منتظر قسمت بعدییم
سمپادی جماعت اونقد حشری باشه وای به حال اون یکیا…

2 ❤️

562260
2016-10-26 19:28:19 +0330 +0330

sami:
ماراله :|

1 ❤️

563636
2016-11-06 10:53:35 +0330 +0330

مگه هنوزم سمپاد هست؟اون سالی که ما تموم کردیم قرار بود منحل بشه!حتی یادمه سال آخر دیگه تقویم سمپادم ندادن!
داستانت زیبا بود
ادامشو بنویس

0 ❤️

563945
2016-11-09 10:29:27 +0330 +0330

کس کشا ما بکن مدرسه بودم ولی هیچ وقت نمیشود بچه خوشگلا رو تنها گیر اورد و کردشون همیشه ما رو میدیدن فرار میکردن

0 ❤️

565219
2016-11-21 19:00:39 +0330 +0330

سلام
خیلی ممنون بابت داستان قشنگت
نگارشت و پاراگراف بندیت عالیه , مشخص که وقت زیادی پای نوشتن این داستان گذاشتی , واقعاً دستت درد نکنه :)

لطفاً اگر وقت کردی حتماً ادامه داستان رو بنویس و ارسال کن .

با تشکر

0 ❤️

571377
2017-01-01 16:59:01 +0330 +0330

قهرمان بازی ماله قصه هاییه که برای بچه ها تعریف می کنند تا شبا خوابشون ببره و موضوع فیلمای قدیمی آمریکایی و فیلمای جدید هندی و البته تاریخ مصرف جهانیش سالهاس تموم شده و به جاش واقعیت گرایی اومده که توش قهرمانها به راحتی به گا می رن. البته از طرز فکرت خوشم اومد ولی بیش از حد رویاییه

0 ❤️

892966
2022-08-31 04:36:02 +0430 +0430

بنویس پس

0 ❤️

982884
2024-05-08 19:16:03 +0330 +0330

بعد ۸ سال
چرا ننوشتی لامصب

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها




آخرین بازدیدها