بازیچه (۱)

1389/05/10

توضیح: این خاطره بعد از خاطره «بازنده» اتفاق افتاد.
توی راهرو طبقه 7 هتل کنکورد به نرده های راهرو تکیه داده بود موبایلم رو باز کردم با سرعت مشغول تایپ شدم! همینطور که تایپ میکردم یکی آروم دستش رو از پشت کشید روی شونم برگشتم سمتش دیدم ملیسا پشتم واساده یکمی نگاش کردم باز خم شدم روی نرده ها و به تایپ با موبایلم ادامه دادم! ملیسا نفس عمیقی کشید دوباره دستش رو گذاشت روی شونم با کنایه گفت ماهی چقدر خرج بدنت میکنی؟ خیلی خرج ثابت داره نه؟ همینطور که تایپ میکردم خیلی طبیعی گفتم گاهی وقتا بیشتر هم میشه! نیشخندی زد گفت میدونی تو یه چیز رو هیچ وقت نفهمیدی؟ من محلی ندادم به کارم ادامه دادم، ملیسا با دستای ظریفش شونم رو فشار داد گفت کاش کنار این همه خرج روی بدنت یکمم روی مغزت گچیت خرج میکردی شاید یکمی بهتر میشدی نیشخندی زدم و بازم به تایپ ادامه دادم ملیسا چند قدم رفت اونور تر نشست روی مبل توی راهرو گفت من چند ساله میشناسمت؟ آروم گفتم 4 سالی میشه مکثی کرد گفت مو به موی زندگیت رو خبر دارم نه؟ یکمی نگاش کردم گفتم تقریبا آره ولی دلیلی برای این حرفای مسخره تو نمیبینم بعد دوباره روی نرده ها تکیه کردم و به تایپ ادامه دادم!.ملیسا نفس عمیقی کشید گفت من پاسپورت تورو دیدم میدونم اسم شناسنامه ای تو « ارا» نیست! با همون حالت نیشخندی زدم گفتم خسته نباشی زحمت کشیدی! 22 سال پیش که من دنیا اومدم هنوز این اسمها اختراع نشده بود 6.7 ساله که منو به این اسم صدا میکنن! ملیسا مکثی کرد گفت یه سوالی دارم؟ تو که اسم اصلیت به این قشنگیه چرا اسمت رو عوض کردی این اسم مسخره رو واسه خودت انتخاب کردی؟ بهش نگاهی کردم گفتم دلم خواست! چون از اسمهای مسخره خوشم میاد! ملیسا آروم خندید گفت ارا واسه من فیلم بازی نکن من 4 ساله کاملا تو رو میشناسم.درسته که دفعه سوم میشه که همدیگه رو میبینیم ولی خودت میدونی 4 سال حد اقل هر 10 روز یکبار باهات تماس تلفنی داشتم البته انقدر با معرفت بودی که اگه من زنگ نمیزدم تو یه اس ام اس هم نمیزدی! ولی خوب میدونم چرا این اسم مسخره رو به اسم به قشنگی که خودت داری ترجیه میدی! موبایلم رو بستم به صورتش نگاهی انداختم گفتم من میدونم حرف دلت چیه واسه همین هنوز که نگفتی بهت میگم اشتباه نکن به من نزدیک نشو اولا که من و تو بدرد هم نمیخوریم دوما که من حوصله دردسر جدید ندارم سوما که تو واسه من همون دوست خوب همیشگی بودی و هستی ولی نباید وارد بازی احساسات بشیم چون هردو ضرر میکنم هرچند که تو بیشتر.با ناباوری بهم نگاهی کرد گفت این طرز حرف زدنه؟ میدونستم همینارو میگی چون پشت تلفن هم بهم گفته بودی ولی یه چیزی؟ تو چرا فکر میکنی همیشه بی تقصیری دیگران باعث شدن تو توی این همه دردسر بیافتی؟ سرم رو تکون دادم گفتم من همچین فکری نمیکنم ولی عقیده دارم دست منم نبوده و نیست همش بصورت اتفاقی پیش اومده و میاد.مکثی کرد گفت من 4 سال توی یه سایه کنارت بودم و هیچ وقت بهت نزدیک نشدم ولی خوب تو رو شناختم واسه من از این قیافه های حق بجانب همیشگی نگیر خوبم میدونم که همیشه کرم از خودته ولی با مهارت خاصی که توی دروغ و تظاهر داری بخوبی جریان رو عوض میکنی.عاقبت رابطه هات قبول دارم دست خودت نبود ولی در شروع همیشه خودت خواستی رابطه جدید شروع کنی و کردی! من تو رو میشناسم انقدر لج باز و یک دنده ای که اگه چیزی به دلت نباشه خدا هم بیاد وساطت کنه بازم میگی نه! پس چطور میشه این همه رابطه خودش پیش اومده باشه تو هم براحتی تسلیم شده باشی؟ ارا من خوب میدونم مرض اصلی توی وجود خودته.یه سیگار روشن کردم یک کام عمیق گرفتم گفتم گیریم اصلا آره حرف تو درست! ولی نمیفهمم این حرفا چه ربطی به اینجا داره؟ خندید گفت ارا تو خیلی عوضی هستی چون همیشه در اوج شکست بازم خودت رو نمیبازی و دیوار حاشا کردن هات همیشه بلنده! قدر اون زبون رو بدون چون هرچی داری از اون داری! یه کام عمیق دیگه از سیگارم گرفتم آروم خندیدم گفتم راست میگی حق با توئه. ملیسا پاشد اومد سمتم بهم خیره شد گفت 4 سال دوستت داشتم ولی هیچ وقت چیزی بهت نگفتم تو آدم خیلی زرنگی هستی و حتما اینو میدونستی ولی به روی خودت نیاوردی.4 سال ارتباطم رو از دور باهات نگه داشتم همه چیز رو دیدم همه دخترایی که توی زندگیت پا گذاشتن رو دیدم.تو میدونستی من چقدر دوستت داشتم هیچی نگفتی و منم همیشه ساکت بودم.هیچ وقت خودم رو بهت نزدیک نکردم دلم میخواست یه روزی بشه که تو خودت قدم اول رو برداری بعد ببینی من بخاطر قدم اول تو حاضرم هرکاری بکنم... البته با اینکه خوب باطن تو رو میشناسم ولی انقدر آدم پیچیده و مرموزی هستی که حساب اینجاهاش رو نکرده بودم. سیگارم به نصف رسیده بود یه کام عمیق دیگه گرفتم اعصابم بدجوری بهم ریخته بود اولین باری بود که یکی انقدر رک حرف میزد و واقعا شبیخون خورده بودم! آروم گفتم همه حرفات درسته ولی خواسته تو درست نیست از منم انتظار نداشته باش بخوام حرفی بهت بزنم چون حرف اول و آخرم رو گفتم. «من و تو نباید بهم نزدیک شیم و بدرد هم نمیخوریم.» ملیسا ازم فاصله گرفت گفت خوب بهم نگاه کن تمام معیار های احمقانه ای که همیشه توی زندگیت داشتی رو من دارم. قیافه آنچنانی دارم بدن آنچنانی دارم و یه پدر سرمایه دار! ولی یه چیزای دیگه هم دارم که تو لیاقتش رو نداری... اول باطن پاکمه، تو میدونی من تاحالا یه پسر رو بوس هم نکردم ولی فکر نمیکنم تو دختری از دستت در رفته باشه! دوم زات صادق و بی آلایشمه ولی تو یه دروغ گوی تظار کن بزرگی که جایزه بهترین بازیگر سال رو باید بهت بدن. سوم افتادگی منه که تو هیچ بویی ازش نبردی و غرور مسخره تو همیشه باعث مثال زدن تو برای همه آدماست و از همه چیزای دیگه بگذریم حد اقلش من تو یه دانشگاه آمریکایی بهترین رشته رو تحصیل میکنم و 2 سال دیگه مدرکم رو میگیرم ولی تو تنها مدرکی که داری اینه که فکر میکنی ببینی چطوری میشه با ترفندهای مختلف به پدرت کمک کنی تا اموالتون بیشتر شه! به نظرم تو حتما باید دکترای افتخاری اقتصاد بگیری! .بعد مکثی کرد و ادامه داد: البته مدرک معتبری داری چون هرکسی این مدرک رو نداره و تو خیلی خوب این ترفندها رو یاد گرفتی ولی ای کاش بازیگری میخوندی الان حد اقل توی هالیوود واسه خودت کسی بودی. سیگارم رو روی سطل آشغال خاموش کردم نگاهی بهش انداختم گفتم تموم شد؟ نیشخندی زد گفت در مورد شخصیت تو حرف زدن تا صبح طول میکشه! فقط چند تا نکته رو یاد آوری کردم. سرم رو آروم تکون دادم بلند گفتم آفرین 20 امتیاز! حالا برو میخوام تنها باشم.خندید اومد نزدیکم گفت قانون اول: هرگز غرورت رو از دست نده حتی اگر گردنت لای گیوتین بود! درست گفتم؟ آروم با حرص خندیدم گفتم آره خوب قانونهای زندگی من و یاد گرفتی! 20 امتیاز دیگه! حالا میشه بری؟ دستش کشید روی سینم گفت تا حالا فکر کردی چرا 5.6 تا زبون مختلف صحبت میکنی؟ سرم رو انداختم پایین گفتم تمومش کن! ملیسا خندید گفت به من اون حرف مسخره که به همه میگی رو نگو که باورم نمیشه! تو همیشه میگی دوست دخترهای خارجیم مجبورم کردن زبونشون رو یاد بگیرم...! ولی دقیقا برعکسه! تو بودی که دوست دخترهات رو مجبور میکردی باهات آلمانی و فرانسه یا هر زبونی صحبت کنن تا تو هم یاد بگیری! اصلا واسه همین باهاشون رفیق میشدی! و تبریک میگم به این زرنگی و استعداد بی نظیری که داری! خوب بلدی از هر موقعیتی چطوری استفاده کنی. بعد سینم رو محکم فشار داد گفت همیشه فکر میکردم یه روز از یکی خوشم میاد و دوستش دارم که مثل خودمه همتای خودمه ولی 1% هم احتمال نمیدادم یه جانور مثل تو سر از زندگیم در بیاره و من دوستش داشته باشم.آروم دستش رو از روی سینم گذاشتم پایین گفتم پس زودتر از جلوی این جانور دور شو نباید بیشتر از این اذیت شی! نیشخندی زد گفت پر رویی تو در نوع خودش بی نظیره.مطمئن باش میرم و پشت سرم هم نگاه نمیکنم به اندازه کافی با همون چند تا تیکه تحقیرم کردی و جواب محبت هام رو دادی. اخمی کردم سرم رو انداختم پایین گفتم همه این حرفا رو میگی واسه اینکه انتظاری که از من داشتی برآورده نشد؟ خنده کوتاهی کرد گفت نه! واسه اینکه نتیجه ی 4 سال ارتباط دورا دور من از تو این بود.دستم رو کشیدم توی موهام گفتم خب به نظر خودت چطوری همچین جانوری که توصیف کردی میتونه برات تکیه گاه باشه؟ بقول خودت خیلی چیزا داری که من لیاقت ندارم پس چرا منو انتخاب کردی؟ نیشخندی زد گفت نمیدونم شاید احساسات دخترونه. شایدم توی این 4 سال فکر میکردم یه روز سرت به سنگ میخوره آدم میشی.دستش رو گرفتم توی چشاش خیره شدم گفتم من آدم بشو نیستم باشه؟ من همینطوری که هستم میمونم.دستش رو محکم از توی دستم کشید گفت واسه کسی مثل من که خوب تو رو شناخته تحمل تو سخته ولی مطمئن باش اگه همینطوری که هستی نمیخواستمت الان اینجا نبودم که آخرشم تحقیرم کنی مثل فیلما بگی «من و تو بدرد هم نمیخوریم!» اونایی که به نظرت به درد تو خوردن کجان؟ صبر منو داشتن 4 سال دست گل های تو رو ببینن لام تا کام حرف نزنن؟ ارا تو یه خودخواه خودبینی همین و بس. ملیسا پشتش رو به من کرد داشت میرفت سمت آسانسور که بره گفتم صبر کن... رفتم پشتش گفتم ولی این جانوری که تو ازش اسم بردی میتونست 4 سال به تو هم دروغ بگه نه؟ چه لزومی داشت به دختری که توی 4 سال این دفعه سومیه که میبینمش راست بگم؟ در ضمن چرا فکر میکنی فقط تو محبت داشتی؟ یادت باشه تو هم یه روز مشکلاتی داشتی منم بدون هیچ چشم داشتی کمک کردم پس فکر نکن انقدر هم بدم.شاید از هر 10 تا زنگ تو یکیش رو من میزدم اولا هرموقع زنگ زدی مثل یک دوست صمیمی باهات رفتار کردم ولی اگه هیچ وقت نزاشتم بهم دیگه نزدیک شیم فکر میکنی واسه چی؟ واسه اینکه منم تورو میشناختم نمیخواستم با من و زندگی مسخره من قاطی بشی. در ضمن این جانور که ازش اسم میبری خیلی هم بد نیست، واسه زبون 6متری من کاری نداشت خرت کنم تا جایی که بدردم خوردی با هم باشیم بعدم بهونه بیارم تموم شه بره. من میدونستم تو به من علاقه داری به نظرت نمیتونستم سو استفاده کنم؟ فکر میکنی چون به روی خودم نیاوردم جانور بدی هستم؟ الانم بهت میگم اگه فکر میکنی من بخاطر اینا بد شدم من حاضرم حرفم رو پس بگیرم هر پیشنهادی هم خواستی به زبون بیارم ولی بدون این وسط من ضرر نمیکنم اون تویی که ضرر میکنی.بقول خودت من تنها پسری بودم که توی زندگیت بوده اونم از دور رابطه معمولی داشتیم پس از کجا میدونی عاقبت این کار کجاست؟ اونم یه آدم حسابی نه بقول خودت جانوری مثل من! به اندازه کافی دل دیگران رو شکستم تا همینجا بسه. ملیسا بهم نگاهی کرد اشکاش روی گونه هاش میچکید سرم رو انداختم پایین گفتم شاید الان از دستم نارحت شی 2 تا فحش هم بارم کنی ولی یه روز به حرف من میرسی توی دلت هم ازم تشکر میکنی.ملیسا اومد سمتم گفت شایدم تو راست بگی ولی بازم این جواب من نبود.حد اقل میتونستی آروم به مرور ثابت کنی نه اینکه 2 تا تیکه بندازی آب پاکی بریزی روی دستم غرورم رو بشکنی. مشکل تو اینه که حتی یه ذره احترام به احساسات دیگران رو نمیفهمی و از احترام به احساسات دیگران بویی نبردی.نفس عمیقی کشیدم گفتم میشه بس کنی؟ تو هم کم تیکه ننداختی حالا بس کن دیگه حوصله این بحث بچه گانه رو ندارم.نیشخندی زد گفت تو حوصله چیو داری؟ بعد با سرعت رفت اونور راهرو سمت آسانسور. تکیه دادم به نرده ها اعصابم ریخته بود بهم موبایلم رو باز کردم دوباره با سرعت مشغول تایپ شدم.خیلی زود مطلب رو نوشتم رفتم سمت آسانسور.
نشستم توی ماشین بد جوری بهم ریخته بودم زدم روی فرمون گفتم لعنت به این شانس که هرجا رو میگیری یه جا دیگه از دستمون در میره. از داشبورد یه ویتامین ث در آوردم گذاشتم زیر زبونم ضبظ رو روشن کردم مثل همیشه یاورم بود که فریادش با صدای بلند میپیچید توی ماشین. تکیه دادم عقب دستام رو گذاشتم روی صورتم چشام رو بستم یاورم با تمام وجود داد میزد:
چکه کن ای ابرک من مثل ستاره بر زمین طلوع میلاد مرا در شب بی سحر ببین...
10 روز بعد...
آخر شب روی تختم دراز کشیده بودم با خودم فکر میکردم یهو یاد ملیسا افتادم. موبایلم رو برداشتم یه اس ام اس براش زدم «چطوری؟» جوابی نداد! دوباره اس ام اس زدم «راست میگفتی... تازه فهمیدم مرض از خودمه!» بازم جوابی نیومد! به خودم گفتم حقته! بعد یکمی فکر کردم بلند داد زدم حقشه! از کارای خودم خندم گرفته بود.هوس سیگار کردم پاشدم رفتم کنار شیشه های قدی اتاقم یه سیگار روشن کردم به بیرون خیره شدم با اون صدای کلفت و خش دارم واسه خودم آواز میخوندم!...
شمالی گفتی و شعر یادم اومد - مثل شیرین که بود فرهادم اومد
بلند گفتم آهایی مردم چه سادن - یه باری رو دوش فریادم اومد
همه چیزا که یادم رفته بودن - همش چشم بسته از سر یادم اومد...
همون موقع صدای اس ام اس اومد مطمئن بودم از طرف ملیسا بود ولی به خودم گفتم خب مگه مریضی؟ دختره رفت پی زندگیش تو هم بشین سر جات. اصلا تو سادیسم داری روانی! حالا پشیمون شده بودم نمیخواستم اس ام اس رو باز کنم! زدم تو سرم گفتم خره تو بخونی نخونی اون که تورو نمیبینه به حساب خونده میزاره پس از قافله عقب نمون! سریع موبایل رو بازش کردم اس ام اس نوشته بود «چی میخوایی؟» اخمام رو کشیدم به خودم گفتم درد تنم طلب داری؟ برو گمشو. موبایل رو بستم سیگارم هنوز تموم نشده بود باز اس ام اس اومد نوشته بود «گفتم چی میخوایی؟» میخواستم فحش بنویسم باز پشیمون شدم نوشتم «هیچی میخواستم خبرت رو بگیرم ببینم احوالت چی میگه!» چند لحظه بعد اس ام اس اومد «به تو ربطی نداره» حوصلم سر رفته بود گفتم یکم سر به سرش بزارم بخندم نوشتم «پاچه میگیری؟ واحد جدید توی دانشگاه گرفتی؟» اس ام اس اومد «همینه که هست، دلم میخواد» زدم زیر خنده گفتم مرسی! داره عصبانی میشه سوجه خنده پیدا شد! براش نوشتم «دیگه دوستم نداری؟ ای بی وفا!» خودم خندم گرفته بود از اراجیفی که میفرستادم! جواب داد «من غلط بکنم تو باید یه دوست دختر جانور شناس پیدا کنی که بدردت بخوره» دوباره زدم زیر خنده گفتم کجا بودی تو؟ 1 ساعت حوصلم سر رفته! براش نوشتم «نمیتونی تغییر رشته بدی؟ از مهندسی برو جانور شناسی!» فرستادم رفت جوابی نداد منم یکم خندیدم گرفتم خوابیدم!
غروب از باشگاه اومدم بیرون تنم عرق داشت هوا باد میزد خنک میشدم واسه خودم کیف میکردم! کیفم رو گذاشتم عقب رفتم کنار پیاده رو یکم باد بخوره به تنم همون موقع 2 تا دختر خارجکی رد میشدن نمیدونم چرا از دیشبش مرضم گرفته بود! یه نگاهی بهشون کردم دامن کوتا و لباس های باز اونا رو دیدم همچین یجورایی چشام نور پیدا کرد! یکشون به طرز نگاه کردن من نگاه کرد زد زیر خنده خودم سرم رو انداختم پایین خندم گرفته بود مثل بچه یتیم ها داشتم به اونا میکردم! فقط کم مونده بود برم بگم خانم تورو خدا یه آدمس بخر! یهو به خودم گفتم آره آدامس! به دخترا نگاهی کردم چند متری دور شده بودن سریع رفتم سمت ماشین داشبورد رو باز کردم گفتم جون مادرت پیدا شو بهت احتیاج دارم! خوشبختانه پیداش کردم یه بسته آدامس Orbit باز نشده بود! یه خنده ای کردم در ماشین رو بستم رفتم سمت اون 2 تا یکم بعد بهشون رسیدم گفتم ببخشید برگشتن بهم نگاهی کردن رفتم جلو تر گفتم خانم میشه یه آدامس از من بخرین؟ (بسته آدامس رو نشون دادم) این آخریشه!! دختر خارجکی های بدبخت که تاحالا از این چیزا ندیده بودن چشاشون گرد شد یکیشون با تعجب گفت یعنی چی؟ مکثی کردم گفتم بخاطر کمک به من این آدامس رو بخرین! دختره خندید گفت من نمیفهمم یعنی چی! زدم روی پیشونیم گفتم شما این آدامس رو بخرین به من کمک کنین! دختره به دوستش نگاهی کرد کیفش رو باز کرد گفت من بازم نفهمیدم شما چی میگین ولی اگه فکر میکنین با اینکار بهتون کمک میکنم میخرم قیمتش چقدره؟ آروم گفتم فقط 2 درهم! دختره 2 تا یک درهمی در آورد داد بهم گفت برای 2 درهم اینکارو میکنی؟ با سر تایید کردم بعد آدامس رو دادم بهش گفتم مرسی! اون یکی یکمی به بدن ورم کرده من که زده بود بیرون نگاه کرد خندید گفت بدنسازی و آدامس فروشی چه ربطی بهم داره؟ سرم رو تکون دادم گفتم نمیدونم مربیم گفته آدامس فروشی کن مسابقات اول میشی! دختره زد زیر خنده خودم خندم گرفته بود نمیدونستم چی دارم بهم میبافم! اصلا چه ربطی داشت؟!! بهشون خیره شدم هردوشون واقعا ناز بودن! از این دخترای بلوند و سفید بودن خنده هم از روی لباشون نمیافتاد! یکی شون تقریبا صاف و مانکن بود یکی دیگه هیکلش جنیفری بود بیشتر جلب توجه میکرد! دختره دستش رو جلوی چشام تکوم داد گفت تموم شد؟ گفتم بله ببخشید من دیگه قهرمان میشم با این آدامسی که فروختم! هر 3 تامون زدیم زیر خنده یکیشون گفت اگه بازم خواستی آدامس بفروشی ما ازت میخریم بعد دست تکون داد گفت روز خوش رفتن.یکمی با خودم فکر کردم دوباره صداشون کردم رفتم نزدیکشون گفتم ببخشید من اگه خواستم دوباره آدامس فروشی کنم باید شما رو یجوری پیدا کنم دیگه؟ میشه شمارتون رو بدین؟ دختره با تعجب به دوستش نگاهی کرد بعد به من نگاه کرد گفت یعنی چی؟ به فارسی گفتم اوف که چقدر شما خارجکی ها خرین! یه مولکول هوش ما ایرانیا به شماها شرف داره! دختره اخم نازی کرد گفت انگلیسی صحبت کن.بهش نگاهی کردم گفتم میشه شمارتون رو داشته باشم؟ دختره بازم نگام کرد گفت واسه چی؟ دیگه داشت گریم میگرفت! گفتم واسه آدامس فروشی! شما مشتری نمیشی؟ خندید گفت آها از اول بگو!!! یه نگاهی به دورو برم کردم به فارسی گفتم ای گیج بازم نفهمید منظورم چیه! دختره یه یکم نچ نچ کرد بلند گفت SPEAK ENGLISH گفتم ببخشید! بعد موبایلم رو در آوردم گفتم اسمتون با شمارتون رو بگین.اسمش الیزا بود شمارش رو سیو کردم باهاشون دست دادم گفتم برای آدامس متشکرم بعدا باهاتون تماس میگیرم! دختره خندید گفت برای خرید آدامس؟ میدونستم تا صبح توضیح بدم بازم نمیگیره گفتم بله همینطوره.بعد یه لبخندی زدم رفتم سمت ماشین.تو راه زدم زیر خنده گفتم چه تیکه هایی بودن! یادم باشه ایندفعه رفتم ایران از این آدامس فروشها تشکر بزرگ بکنم واسه این ترفند!!!
دوش گرفتم اومدم بیرون یکمی تلویزیون نگاه کردم منظور از نگاه یعنی 800 تا کانال رو هی میرفتم بالا هی میومدم پایین میگفتم اینم که هیچی نداره! البته بماند که عادت همیشگیمه! ساعت رو نگاه کردم 7 بود گفتم چند تا زنگ دارم بزنم شام برم بیرون یکم تنوع بشه! (منظور همون تنوع چشمی بود! بهرحال چشام باید یکم نور میگرفت) تلفنهام تموم شد ساعت 8 بود یه ست مشکی پوشیدم جلو آینه موهام رو مرتب کردم گفتم تو هم که همیشه تیره میپوشی بیشتر هم مشکی! به خودم جواب دادم من شوالیه سیاهم! زدم زیر خنده اومدم بیرون. تو راه با خودم گفتم کجا بریم همچین تنوع بیشتر باشه؟ یکمی فکر کردم گفتم میریم رستوران دانیال!
موقع شام از تنوع فوق العاده محیط واقعا لذت میبردم! چشام که از تنوع خسته شد نگاهم چرخید سمت چپم یه خانم تقریبا 38.9 ساله نشسته بود کنارشم یه آقای 42.3 ساله بود با یه خانم آقای دیگه! خانمه واقعا خوشگل بود مثل دخترای جوون پوست صاف و کشیده داشت یه حالت خاصی داشت.یه لباس یکسره تنش بود با کفش پاشنه بلند پاش رو انداخته بود روی زانوی اون پاش صاق پاهاش بیرون بود واقعا پوست براق و خیره کننده ای داشت.یه نگاهی به دورو برم کردم منم پام رو انداختم روی اون پام آروم تکون میدادم اون داشت به صحبتهای بقیه گوش میداد منم تو حال خودم بودم هرکاری میکرد منم میکردم مثله بچه واسه خودم کلی کیف میکردم که ادا در میارم! حالت پاهاش رو باز عوض کرد منم با دقت به پاهاش نگاه میکردم ببینم چه حالتیه که اداش رو در بیارم یهو پاشو رو یکم آورد بالا با بند کنار کفشش ور رفت منم سریع پام رو آورم بالا زیپ کفش صاق بلندم رو سفت کردم تو حال خودم کیف میکردم! احساس کردم یکی نگاه میکنه همینجوری که دستم روی زیپ صاق کفشم بود با ناباوری سرم رو بالا آروم دیدم خانمه زل زده به من! یواش گفتم Fuck ضایع شدیم! خانمه اخمی کرد پاشو محکم گذاشت زمین منم که رو کم نمیارم بهم برخورد پامو مثل خودش محکم گذاشتم زمین! خانمه روش رو اونور کرد به صحبتهای بقیه گوش میداد یکم بعد من باز اداش رو در میاوردم! (البته فقط حالت پاهاش) فهمید با پر رویی به کارم ادامه میدم با تعجب یه سیگار روشن کرد بهم خیره شد منم گفتم بهتره وسعت بدیم به کارمون! مثل خودش یه سیگار در آوردم با حالت خاصی روشن کردم بعدم فندکم رو بستم تق صدا کرد! (صدای محکم بسته شدن در زیپو) خانمه خندش گرفته بود از ادا اصول من ولی به روی خودش نمیاورد! منم خندم گرفته بود به زور خودم رو نگه داشته بودم البته خودم هم نمیدونم چه مرگم بود!...
سیگارم به وسطاش رسیده بود خانمه سیگارش رو خاموش کرد منم سریع سیگارم رو خاموش کردم! یکمی گذشت خانمه نگاهی به من کرد دید انگار دست بردار نیستم به دورو برش نگاهی انداخت خوشبختانه خودم حواسم جمع بود کسی متوجه کارای من نشده بود! اطرافیاش هم باهم گرم صحبت بودن خانمه پاش رو آروم انداخت روی اون پاش صاق پای بی نظیرش دیده شد خودش هم نامردی نکرد یکمی پایین لباسش رو از روی صاق داد بالاتر تا لب زانوش بعد به من خیره شد ببینه چیکار میکنم تو دلم گفتم زکی این که از ما زرنگ تر بود! مونده بودم چیکار کنم واقعا اینجارو دیگه کم آوردم.اولا شلوار من اینقدر بالا برو نبود دوما صاق پای ظریف و براق اون کجا بود صاق پای عضلانی من کجا! دیگه دیدم کم آوردم سرم رو انداختم پایین آروم خندیدم زیر چشمی نگاش کردم اونم یه نیشخندی زد دوباره مشغول صحبت با بقیه شد! همونجوری زیر چشمی بهش نگاه کردم واقعا خوشگل بود، از این خانمهای میان سال نزدیک 40 بود که مثل دخترای 25 ساله میمونن! موهاش رنگ مش بود یه لباس یکسره سومه ای تنش بود چهره گیرا و خاصی داشت، مخصوصا پوستش یجورایی خیلی براق و صاف بود! یکم اینور اونور کردم ببینم دیگه چقدر تنوع وجود داره استفاده ببریم، خوشبختانه تنوع زیاد بود! تقریبا 10 دقیقه ای گذشت خانمه از کیفش یه موبایل در آورد پاشد رفت خوب دقت کردم دیدم رفت سمت سالن کناری.به خودم گفتم بریم ببینیم چیکار میکنه؟ مونده بودم چیکار کنم ولی انقدر مرض گرفته بودم که پاشدم رفتم.بعد از اونجا اومدم بیرون رفتم سالن بغلی دیدم خانمه یه گوشه واساده داره با تلفن صحبت میکنه منم کم نیاوردم گوشی رو گذاشتم کنار گوشم الکی واسه خودم صحبت میکردم قدم میزدم میرفتم سمتش! چند متریش واسادم الکی صحبت میکردم ولی گوشم پیش خانمه بود. چند دقیقه بعد صحبتش تموم شد منم مثلا تلفنم رو قطع کردم رفتم سمتش گفتم چه جالب! خانمه یکمی اخم کرد گفت تو چرا ادای منو در میاوردی؟ به زور جلو خندم رو گرفتم گفتم من؟ شما ادای منو در میاوردین! خانمه فکر نمیکرد دیگه پر رویی تا این حد هم وجود داشته باشه! با تعجب گفت ببخشید که من ادای شما رو در آوردم!! خندیدم گفتم خواهش میکنم پیش میاد. خانمه با ناباوری بهم نگاه میکرد خندش گرفته بود آروم گفت ماشاالله سرزبون! سرم رو انداختم پایین گفتم قابلی نداره مال خودتون! خندید گفت نه مال خودت همین یکی بسه! سرم رو آوردم بالا چشام رو یکمی تنگ کردم گفتم میشه یه سوال فنی بپرسم؟ خیلی جدی گفت بپرس؟ یه نگاه عمیق بهش انداختم گفتم چرا شما انقدر جوون موندین؟ خانمه فکر نمیکرد این حرف رو بزنم با تردید گفت جوون موندم؟ گفتم آره دیگه شما حد اقل 39 سال سن دارین ولی از 29 سال کمتر نشون میده! خانمه آروم خندید گفت من 40 سالمه! یکمی نگاش کردم گفتم خوشبحال شوهرتون یک بار ازدواج کرد یک عمر زن جوون داره! خانمه خندید با تردید نگاهی بهم کرد گفت تو هم همین کارو بکن دیگه به شوهر من و امثال اون حسودیت نشه! یه نفس عمیق کشیدم گفتم ای بابا اگه همه خانم ها مثل شما بودن که بقیه مردا یک بار ازدواج میکردن! دیگه طلاق نبود که درسته؟ خانمه دیگه مونده بود از پس زبون من چطوری بر بیاد با خنده گفت نمیدونم چی بگم! یه آهی کشیدم گفتم ولش کن رفتم اونور تر به نرده های سالن تکیه دادم بسته سیگارم رو در آورم گفتم بفرمایین؟ گفت نه مرسی یکمی نگاش کردم گفتم حالا افتخار بدین یه سیگار باهم بکشیم اخم خوشگلی کرد یه سیگار برداشت فندکم رو در آوردم براش روشن کردم واسه خودمم روشن کردم یه نگاهی بهم کرد گفت چه خوبه آدم یه پسر مثل تو داشته باشه! به نرده ها تکیه داده بودم به ویترین فرشگاه جلویی نگاه میکردم یه نیشخندی زدم گفتم فکر نکنم! آخه دردسرش از خودش بیشتره! خانمه خندید گفت خوبه خودتم میدونی، منم یه پسر دارم 18سالشه بقول شما دردسرش از خودش بیشتره! همینطور که به جلوم خیره بودم آروم با سرم تایید کردم گفتم به نظرم کلا زندگی دردسره! خانمه آروم گفت افسردگی از متن چهرت داد میزنه.گفتم آره مهمون امروز و دیروز نیست. یکمی از سیگارم کام عمیق گرفتم به خانمه نگاهی کردم گفتم ولی خوشبحال پسرت چه مامانی داره! بهش حسودیم شد. خانمه خندید گفت به خودش بگو که قدر بدونه! آروم خندیدم از روی نرده ها پاشدم رفتم اونور تر نمیدونم چرا انقدر حالم گرفته بود شاید یاد مادر خودم افتاده بودم. چرخیدم نگاهی بهش کردم خیلی بی حال گفتم امیدوارم همیشه سایه شما روی سر پسرتون باشه بعد سیگارم رو خاموش کردم خانمه هاج و واج منو نگاه میکرد یهو چی شد! یه آهی کشیدم رفتم داخل رستوران صورت حساب رو دادم اومدم بیرون خانمه هنوز اونجا واساده بود با تعجب منو نگاه میکرد.رفتم سمتش گفتم عذر میخوام میرم یکمی هوا بخورم بعدم بعد لبخندی زدم دستم رو سمتش دراز کردم گفتم خیلی خوشحال شدم خانمه همچنان با تعجب بهم نگاه میکرد گفت شما حالت خوبه؟ با سر تایید کردم گفتم آره خوبم فقط باید قدم بزنم هوا بخورم یکمی نگام کرد گفت چرا یهو اینطوری شدی؟ سرم رو تکون دادم بیحال گفتم داستانش درازه یاد مادر خودم افتادم همین. خانمه دستش رو آرود جلو باهم دست دادیم گفت کمک نمیخوایی؟ حالت خوب نیستا؟ لبخند ملیحی زدم گفتم نه ممنون.یکمی به چشمام خیره شد گفت صبر کن الان میام بعد سریع رفت داخل رستوران منم تکیه دادم به نرده های راهرو یه آهی کشیدم نمیدونستم چیکارم داشت چند لحظه بعد اومد بیرون کیفش دستش بود آروم گفت منم خیلی وقته قدم نزدم با تعجب نگاهی بهش کردم گفتم ولی شوهر شما داخل بود؟ تنهاش گذاشتین؟ آروم خندید گفت شوهر من نبود هر 3 تاشون همکارای من بودن.من شوهر ندارم چند ساله طلاق گرفتم با پسرم زندگی میکنم.با سر تایید کردم گفتم بهرحال من قصد مزاحمت برای شما نداشتم لبخندی زد گفت خودم هوس قدم زدن کردم خیلی وقته اینکارو نکردم.
جلوی ساختمون رستوران واساده بودیم آروم شروع کردیم به قدم زدن وقتی دید حالم خیلی گرفته شده خیلی اصرار کرد یکمی براش توضیح بدم داستان من و مادرم چیه منم شروع کردم به تعریف کردن اونم خوب گوش میداد.نیم ساعت بعد واسادم به آسمون نگاهی کردم یه آهی کشیدم دستم رو گرفت گفت زندگی همینه دلیلی برای نارحتی نیست.آروم خندیدم گفتم کاش مشکلات من یکی دو تا بود یه نفس عمیق کشیدم گفتم بهتره برگردیم با سر تایید کرد و دوباره از همون راه برگشتیم... به ماشینم تکیه دادم یه سیگار روشن کردم گفتم مرسی ممنون خیلی خوش گذشت.آروم خندید گفت خواهش میکنم از قیافت معلوم بود خیلی داغونی امیدوارم حالت بهتر باشه. سرم رو تکون دادم گفتم مهم نیست همیشه همینطوری هستم.یه نگاه قشنگی کرد گفت ولی منم یاد گرفتم در مورد پسرم حواسم رو بیشتر جمع کنم.با سر تایید کردم گفتم امیدوارم همیشه همینطور باشه.خندید گفت راستی اسمت رو بهم نگفتی؟ لبخندی زدم گفتم «ارا» و شما؟ اونم لبخندی زد گفت «شهره». آروم گفتم خیلی خوشحال شدم یکمی بهم نگاه کرد گفت منم همینطور فقط امیدوارم دیگه ادای منو در نیاری! گفتم شما ادای منو در میاوردی! گفت ببخشید حرفم رو پس گرفتم! خندیدم گفتم خواهش میکنم.دستش رو سمتم دراز کرد گفت بهتره بریم منم باهاش دست دادم گفتم شب خوش.داشت میرفت یهو گفت راستی؟ دوباره اومد سمتم یه کارت ویزیت داد گفت این کارت منه تو یه شرکت تجاری کار میکنم هرموقع کاری داشتی شمارم روی کارت هست میتونی تماس بگیری.لبخندی زدم گفتم مرسی از لطف شما.اونم لبخندی زد گفت خواهش میکنم و سریع رفت.
******
غروب از باشگاه اومدم بیرون کیفم رو گذاشتم عقب ماشین به پیاده رو نگاه کردم یهو یاد اون 2 تا دختر خارجکی افتادم موبایلم رو در آوردم سریع شماره الیزا رو گرفتم اول نشناخت وقتی فهمید کیم یهو زد زیر خنده گفت بازم آدامس واسه فروش داری؟ گفتم آره فقط یه بسته مونده بیایین کار خیر کنین بهم کمک کنین یه بسته تموم شه من زودتر قهرمان شم! الیزا خندید گفت باشه بیا بده من ازت همون 2 درهم میخرم.گفتم باشه شما کجایی؟ گفت خونه یکی از دوستام گفتم خب من آدامس رو چطوری بهتون برسونم؟ خندید گفت شوخی کردم خیلی مسخره ای! گفتم من جدی میگم یکمی مکث کرد گفت واقعا میخوایی یه بسته آدامس رو بیاری من ازت بخرم؟ گفتم آره دیگه خندید گفت باشه بیار به این آدرس... نیم ساعت بعد اونجا بودم به ماشینم تکیه دادم الیزا اومد کنارم گفت چطوری؟ برگشتم سمتش خندیدم گفتم خوبم دست کردم توی جیبم یه بسته آدمس در آوردم گفتم این آخریشه! الیزا 2 درهم بهم داد خندید گفت من نمفهمم ایم مسخره بازیها برای چیه؟ به فارسی گفتم خیلی خری! اخمی کرد گفت چی؟ دوباره به فارسی گفتم یعنی خیلی خنگی! سرش رو تکون داد گفت انگلیسی صحبت کن! 2تا دیگه بهش فحش دادم دلم خنک شد! یکمی نگاش کردم به انگلیسی گفتم مسخره بازی چیه؟ آدامس فروش سیار ندیدی؟ خندید گفت نه! منم خندیدم گفتم توی کشور ما پر مشغله ترین و شلوغ ترین کار همین آدامس فروشی سیار هستش! بعد یکم براش توضیح دادم توی ایران بچه های 7.8 ساله چطوری آدامس فروشی و باتری فروشی و از این کارا میکنن الیزا باورش نمیشد همچین چیزی وجود داره گفت سازمان ملل اجازه نمیده! زدم خندیدم گفتم بچه ای؟ ما خودمون توی ایران سازمان ملل و پنتاگون و کاخ سفید داریم! نیم ساعتی اونجا براش از دموکراسی و قوانین ایران توضیح دادم اونم میخندید میگفت ایران عجب کشوریه! آخرش یکمی نگاش کردم گفتم من جای شما خارجکی ها بودم میرفتم ایران یه چند وقتی از لحاظ هوش و استعداد آب بندی میشدم میومدم.با سر تایید کرد گفت توضیحات جالبی بود. گفتم خب حالا یه بسته آدامس خریدی 2 درهم اندازه 200 درهم بهت اطلاعات عمومی یاد دادم 198 درهم بدهکاری! خندید گفت بهتره بری تا پشیمون نشدم همون 2 درهم هم ازت پس نگرفتم! آروم گفتم حق با شماست! راستی دوستت کو؟ گفت تو با دوست من چیکار داری؟ گفتم هیچی دلم براش تنگ شده. با دستش ساختمون رو نشون داد گفت من خونشون بودم که تو زنگ زدی منو آوردی پایین با سر تایید کردم گفتم خب فردا چطوری سهم شما رو بهتون برسونم؟ با تردید نگام کرد گفت دیوونه! واقعا دیگه حوصله سر و کله زدن با این خارجکی ها رو ندارم! یعنی به جرات میگم هوش دختر و پسر ایرانی همتا نداره! دستم رو بردم سمتش گفتم ارا هستم اونم دست داد گفت اسم منم که میدونی! یکمی نگاش کردم گفتم ببخشید اگه مزاحم شدم همش شوخی بود امیدوارم نارحت نشده باشین. لبخند خوشگلی زد گفت نه اصلا. با سرم تایید کردم گفتم روز خوش نشستم توی ماشین الیزا با تعجب نگام میکرد شیشه رو دادم پایین گفتم چیزی شده؟ گفت چرا یهو اینطوری شدی؟ خندیدم گفتم جوری نشدم شوخی میکردیم که تموم شد حالا دارم میرم. یکمی نگام کرد گفت فردا مهمونی همین دوستمه خیلی ها هستن اگه دوست داشتی تو هم میتونی بیایی.یه لبخندی زدم گفتم نه ممنون.اومد جلو یه چشمکی زد گفت خجالت نکش خوش میگذره مکثی کردم گفتم من خجالت نمیکشم ولی دوست ندارم جایی که دیگران رو نمیشناسم برم! یه اخم خوشگل کرد گفت من و صاحب مهمونی رو میشناسی! یکمی فکر کردم گفتم باشه بگو ساعت چنده اگه تونستم میام.گفت 8 شب. سرم رو تکون دادم گفتم باشه بهت زنگ میزنم اگه خواستم بیام هماهنگ میکنیم.خندید گفت موفق باشی منم یه لبخند زدم حرکت کردم رفتم.
شب روی تختم دراز کشیده بودم با خودم فکر میکردم فردا شب برم یا نه. یکمی فکر کردم گفتم ولش کن میریم یکم تنوع چشمانی پیدا میکنیم خستگی چشمامون در میره!... فردا غروب از باشگاه رفتم خونه دوش گرفتم ریشامو زدم ساعت 7 بود زنگ زدم به الیزا گفتم من امشب میام اونم آدرس دقیق رو بهم گفت یهو یادم افتاد اصلا اسم صاحب مهمونی همون دختری که اون روز باهم بودن رو نمیدونم! ازش پرسیدم اسم اون دوستت چی بود؟ گفت «کامرون» گفتم باشه ساعت 8 به بعد میام... جلو آینه خودم رو نگاهی کردم یه مدت بود که فقط تیره میپوشیدم دیگه لباسای دیگه به دلم نمیشست شاید بخاطر اوضاع بد روحیم بود که تشدید شده بود.اونشب هم یه ست مشکی تنم کردم میخواستم کروات بزنم یاد اونشب خونه الناز اینا افتادم حالم گرفته شد پشیمون شدم موهام رو مرتب کردم رفتم پایین.
ساعت 8.15 دقیقه جلوی ساختمون ماشینم رو پارک کردم رفتم بالا...
آروم در زدم الیزا خودش در رو باز کرد یکم بهم خیره شد آروم خندید گفت اوه چقدر خوشگل شدی! تاحالا شیک و مرتب تو لباس رسمی ندیده بودمت! (بعد از باشگاه با لباس ورزشی و صورت خسته دیده بود) خندیدم گفتم مرسی! حالا اجازه هست بیام تو؟ در رو کامل باز کرد گفت ببخشید ولی تقصیر خودت بود! یه چشمکی زدم رفتم تو شلوغ پلوغ بود صدای آهنگ دی-جی میومد دخترا و پسرا همه با هم میرقصیدن و جمعیت توی هم دیگه میلولیدن.حالا من اصلا از این مهمونیا خوشم نمیاد یعنی اصلا اهل جاهای شلوغ و این حرفا نیستم موندم چیکار کنم! رفتم یه گوشه نشستم گفتم شلوغ بازی که از ما گذشت حد اقل به مهمونا نگاه کنیم یکم چشامون نور بگیره! همون موقع صدای آهنگ قطع شد یه وقت استراحت زدن و جمعیت یکم پخش شدن زدم رو پام گفتم Fuck تازه میخواستیم چشم چرونی کنیم بابا! الیزا اومد سمتم گفت دور بعدی شروع شد تو هم باید بیایی! هاج و واج نگاش کردم گفتم ها؟ گفت دور بعدی تو هم باید بیایی توی جمعیت! زدم زیر خنده گفتم فراموش کن! منو هنوز نمیشناسی! الیزا اخمی کرد گفت مگه تو چته؟ گفتم هیچی فراموشش کن من هیمنجاش هم بزور تحمل میکنم! حالام که اومدم ترجیحا در حاشیه بمونم بهتره! خندید گفت دیوونه! یه چشمک زدم گفتم من همینجا نشستم اگه یه وقت نبودم میرم بالا سیگار بکشم (آپارتمان دوبکلس بود) دستم رو گرفت گفت دور بعدی الان شروع میشه مطمئنی نمیایی؟ با سر تایید کردم گفتم حالا تو بجای منم برقص خسته شدی بیا پیش من یکم بخندیم.یه لبخند خوشگل زد گفت باشه! بعد رفت توی جمعیت منم با چشام دخترا رو نگاه میکردم ببینم کدومشون بهتره تا موقع رقصیدن دید بزنم ولی لامذهب هرچی فکر میکردم اصلا به نتیجه نمیرسیدم! همه خارجکی بودن و بلوند و ناز! مونده بودم کدوم رو ببینم! الیزا اومد جلوم یه چشم غره رفت گفت خوب دید میزنی! گفتم خب چیکار کنم؟ الیزا اخم کرد گفت هیچی سرت رو بنداز پایین! گفتم سعی میکنم.یه لیوان مشروب داد دستم خودش لیوان خودش رو زد به لیوانم مشروب خودش رو خورد به من گفت بخور دیگه.یکم من و مون کردم گفتم نمیتونم! با تعجب نگام کرد گفت باز واسه چی؟ گفتم آخه مربیم گفته مشروب خوردی سمت باشگاه نیا! گفت حالا یکم که عیبی نداره؟ گفتم آخه منم همیشه به خودم همینو میگم بعد میخورم! خندید گفت تو واقعا دیوونه ای! خندیدم گفتم حالا میزارم کنارم باشه اگه یه وقت تونستم سر خودم رو گول بمالم میخورم! یه اخم ناز کرد گفت این دور تموم شد میام پیشت بعد رفت توی جمعیت یکم بعد کامرون اون دوستش که اونروز باهاش بود و الانم صاحب مجلس بود با یه چهره خیلی جذاب و لباس شیک از بالا آروم میومد پایین دوستاش براش دست تکون دادن خندید اومد سمت جمعیت چون من نزدیک پله ها بودم منو دید اومد جلو گفت اینجام آدامس میفروشی؟ گفتم با اجازه شما! خندید یکمی چشاش رو تنگ کرد گفت میام پیشت بزار یکم پیش بقیه باشم گفتم باشه من همینجا نشستم.خندید یه چشمک زد رفت توی جمعیت.چند دقیقه بعد یهو دوباره همه جمع شدن وسط موزیک شروع یه دی-جی خیلی تند بود جمعیت هم با سرعت توی هم دیگه میرقصیدن.منم از فرصت استفاده که نه در واقع سو استفاده کردم چشام میخ شد به دخترا! اصلا انگار پسرا رو نمیدیدم فقط دخترا رو میدیدم بعدم چشام نور میگرفت! سر و صدای جمعیت بلند شده بود موزیک به اوجش رسیده بود منم چشام خسته شده بود از بس فعالیتهای چشمی داشتم! دخترا و پسرا همچین میپیچیدن توی هم آدم یجوری میشد! هرکس از راه میرسید دست اون یکی رو میکشید میرفتن توی همدیگه! خیلی جالب شده بود.منم دیگه چشام درد گرفته بود! وقعا از بیرون گود مهمونی رو دیدن خیلی سخت تره تا اینکه اون وسط باشی! پاشدم گفتم ولش کن بابا یه مشت کسخل جمع شدن همدیگه رو میمالن میرن توی همدیگه من کسخل تر هم نشستم نگاه میکنم! از پله ها رفتم بالا رسیدم طبقه بالای خونه سر و صدا یکمی کمتر شده بود دنبال تراس میگشتم بالاخره پیداش کردم در رو باز کردم رفتم بیرون روی تراس در رو پشتم بستم دیگه سر رو صدا نمیومد یه نفس عمیق کشیدم گفتم همتون کسخلین! رفتم جلو به بیرون خیره شدم به دبی به آسمون خراشهاش به هواپیماهایی که از روی آسمون تند تند رد میشدن.یه سیگار روشن کردم دوباره به بیرون خیره شدم.سیگارم به نصف نرسیده بود در تراس باز شد برگشتم دیدم الیزا اومده! در رو بست اومد سمتم گفت کجایی تو؟ همه جا رو گشتم! گفتم اومدم سیگار بکشم و یه هوایی بخورم.به سیگارم نگاهی کرد اومد جلو تر سیگارم رو از دستم گرفت گفت پسر بد! بعد خودش شروع کرد ادامش رو کشیدن! سرم رو تکون دادم برگشتم سرجام به بیرون خیره شدم واسه خودم کیف میکردم.الیزا اومد پشتم دستاش رو گذاشت روی سینم سرش رو از پشت به شونم فشار داد کنار گوشم گفت به چی نگاه میکنی؟ آروم گفتم به چراغ آسمونخراشها! خندید گفت اینم دیدن داره؟ سرم رو تکون دادم گفتم نه اونا به من میخندن منم تحقیر میشم! بلند زد زیر خنده گفت میدونستم دیوونه ای! آروم گفتم فقط من میبینم چطوری بهم میخندن! با سرش محکم زد روی شونم گفت دیوونه! دیوونه! دیوونه! بعدم دستش رو از روی سینم برداشت کنارم واساد سرش رو آورد جلو یهو سر شونم رو گاز گرفت! پریدم از جام گفتم قلاده نبستی؟ خندید گفت بی تربیت! بعد اومد جلوم واساد گفت بیرون ممنوع باید به من نگاه کنی.یکمی بهش نگاه کردم واقعا خوشگل بود موهای بلوند چشای آبی پوست سفید بدن مانکن لبای قرمز بینی کوچولو بعد دست کشیدم روی صورتش گفتم خب دیدمت حالا میری کنار؟ یه خنده شیطونی کرد گفت نه! باید به من نگاه کنی! خندیدم گفتم برو کنار اذیتم نکن گفت نه! گفتم نمیری؟ گفت نه! یه لبخند زدم دستم رو گذاشتم پشت شونش خندید گفت به من دست نزن یه لبخند دیگه زدم یهو اون دستم رو بردم پشت پاهاش بلندش کردم توی بغلم یه جیغ بلند زد گفت حرکت غیر قانونی بود! خندیدم گفتم ما ایرانیا قانون مانون نداریم! بعد بردمش کنار نرده های تراس گفتم حالا میندازمت پایین تا دیگه اذیتم نکنی به پایین نگاهی کرد یهو با ناباوری یه جیغ خیلی بلند زد گفت ارا میترسم! بلند زدم زیر خنده گفتم شکنجه شروع شد هی میبردمش روی نرده ها هی میکشیدمش سمت خودم حالا توی طبقه 17ام! از فیلم ترسناک بدتر بود! الیزا من و محکم چسبیده بود جیغ میزد منم هرهر میخندیدم! چند دقیقه ای اذیتش کردم بعد گذاشتمش زمین گفتم خوش گذشت؟ با بیحالی لبخندی زد گفت نمیتونم روی پام واسم! خندیدم گفتم حقته! یهو چنگ زد به من گفت ارا تمام تنم از ترس شل شده یکم نگاش کردم دیدم راست میگفت بدبخت! هرکی بود بیحال و کرخت میشد! روی تراس طبقه 17 دختر مردم رو تاب داده بودم! دوباره بغلش کردم روی دستام گفتم کجا ببرمت؟ گفت بزارم رو یه تخت نمیتونم روی پام واسم! خندیدم گفتم تا تو باشی دیگه کسی رو اذیت نکنی.از اونجا اومدم بیرون رفتم توی اتاق بغلی گذاشتمش روی تخت گفتم خوبه؟ لبخندی زد گفت مرسی بعد رفتم سمت در که برم بیرون گفت کجا میری؟ گفتم هستم بابا میرم یه سیگار بکشم.آروم گفت الان یکی بیاد منو اینجوری ببینه چی؟ من نمیتونم تکون بخورم. گفتم هیچی احتمالا اول میکنت بعدم میخورت یه لیوان آبم روش! خندید گفت خب تو همینجا باش اینطوری نشه.گفتم باشه چون ولی فقط چون تقصیر من بود اینجوری شدی میمونم.الیزا چشماش رو بست بیحال روی تخت دراز کشیده بود منم رفتم رو یه صندلی نشستم یه سیگار روشن کردم واسه خودم فکر میکردم.10 دقیقه بعد یکی در زد رفتم در رو باز کردم یه پسر و دختر مست بودن دختره گفت میشه ما هم بیایم تو؟ گفتم نه دارن استراحت میکنن پسره مادر قحبه هی سرک میکشید ببینه تو اتاق چه خبره! منم یکمی تکون خوردم جلو در گرفته شد گفتم عذر میخوام دارن استراحت میکنن بعد در رو بستم.رفتم نشستم روی صندلی یه 5.6 دقیقه بعد دوباره در زدن در رو باز کردم کامرون جلو در بود گفت شما کجایین؟ در رو بیشتر باز کردم گفتم بیا تو بعد در رو پشت سرش بستم الیزا رو دید گفت این چرا اینجوریه؟ براش تعریف کردم چی شده زد زیر خنده گفت حالا بیدارش کنیم بسشه زیاد خوابید رفت سمتش یکمی تکونش داد الیزا بیدار شد یکمی با کامرون صحبت کردت داشت براش توضیح مداد چطوری روی تراس اذیتش میکردم! هردوشون میخندیدن خودمم خندم گرفته بود. یکم بعد الیزا پاشد نشست روی تخت گفت حالا وقته جبرانه! باید تنبیه بشی! خندیدم گفتم تو میخوایی منو روی بغلت بلند کنی؟ خندید گفت نه میزنمت تا آدم شی! گفتم آخ جون خیلی وقته کسی منو نزده بیا بزن من قول میدم ساکت بشینم.کامرون خندید گفت ول کنین! الیزا گفت بخاطر کامرون الان میبخشمت ولی جبران میکنم! با سر تایید کردم گفتم باشه...


👍 3
👎 0
39785 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

265418
2010-08-02 00:55:49 +0430 +0430
NA

عالیه… آرا ادامه بده واقآ که داستان های تو حرف نداره…

5 ❤️

265419
2010-08-02 04:02:01 +0430 +0430
NA

نه بابا . فعال شدی ارا . یه سایت پیدا شد که ایشاالله جایگزین آویزون میشه .

ما که تو گرداب دیده بودیمت . خدا رو شکر که نموندی اونجا . البته اگه بودی

مادر آنچه بسیجیه

4 ❤️

265420
2010-08-02 09:03:33 +0430 +0430
NA

ara kheyli dastanat kos shere halam beha mikhore
dg nanevis halemun bad shod

5 ❤️

265422
2013-08-15 03:54:10 +0430 +0430
NA

یعنی نویسنده ی دیگه ایی مثل آرا بازم پیدا میشه؟!
کاش بازم میتونست بنویسه…!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها