تراوشات یک مغز زنگ زده

1401/11/13

انتظار
انتظاری بس بی‌پایان برای پایان دادن به یک تلخی بی‌پایان. گفتم پایان؟ فکر کنم که دیگه پایانی وجود نداشته باشه، چون این دیگه آخرشه.
*
بوی حال به‌هم‌زنی که از خون‌های ریخته شده روی زمین بود، حالت تهوع بهم دست می‌داد. حالت تهوع؟ نه، نه! بهتره اسمش رو بذاریم حالت طبیعی. طبیعی نه از بابت فیولوژیکی، بلکه از بابت انسانی.
*
دیوانه‌وار قهقهه‌های سرمستانه سر می‌کشد.
این خونه رو بوی گند گرفته، باید سرتا سرش رو شست. آره! باید تمیزش کنم. باید بگردم دستمال‌ها رو پیدا کنم. فکر کنم باید توی اتاق، یه مقدار دستمال کاغذی باشه. وایسا ببینم.
اوخی! خونی شدند. فکر کنم باید روتختی هم عوض بشه.
دیر کردند. الان درست ۱۴:۳۴ ثانیه از تماسی که با اپراتورشون گرفتم می‌گذره. تمام پرونده‌ها، همین‌جوری پیگیری میشه؟
آخی! آبمیوه‌شون رو هم نخوردند و مشغول به کار شدند!
*
انتظار، انتظار و باز هم …
صدا میاد. رسیدند.
*
+قربان عنوان گزارش رو چی بنویسم؟
-قتل ۲ نفر با چاقو در ساختمان مذکور.
+قربان گزارش تمومه!
-ببریدش توی ماشین، منتقلش کنید انفرادی تا تکلیفش مشخص بشه.
*
انتظار، انتظار و باز هم انتظار.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک مسیر می‌تونه چقدر طولانی باشه.
از بچگی از انتظار متنفر بودم، هر چیزی رو که می‌خواستم، باید به دست می‌آوردم. یعنی، یا باید مال من بود، یا هیچکس. این درست همون اخلاقی بود که الان من رو به این‌جا کشونده بود، جایی که هیچ‌وقت توی زندگی‌م فکر نمی‌کردم روش قرار بگیرم ، جایی که توی سلول انفرادی ، من رو با برچسب قاتل صدا بزنند. گفتم من؟ خنده داره! نه؟
چیزی از من باقی نمونده. اینا فقط و فقط تراوشات یک ذهن زنگ‌زده است!
*
سلول انفرادی، آن‌قدرها که می‌گند بد نیست!
یه چاردیواری تنگ و تاریک که می‌تونی تا مدت‌های زیادی بشینی و با خودت خلوت کنی، خلوت کنی و ببینی چی شد که این‌جوری شد؟ چی شد که من این‌جام؟
شاید بعضی‌ها پشیمون باشند، شاید بعضی‌هاشون، اگه برگردند دوباره هم اون کار رو انجام بدند! شاید هم بعضی هاشون دیگه براشون فرقی نکنه که چی شده و چی می‌خواد بشه! مثل حال الان من. گاهی وقتا با خودم فکر می‌کنم کاشکی …
+بلند شو باید بریم مرتیکه!
-کجا؟
دیگه سوالی نپرسیدم، چون فکر کنم جواب سوالی رو که می‌خواستم بپرسم، خودم از قبل می‌دونستم، اون احتمالاً من رو می‌خواست ببره پیش بازپرس
*
+فرزان حسنی، دانشجوی سال دوم برق، دانشگاه صنعتی شریف! رتبه‌ی ۷ کنکور و متهم به قتل!
-بله!
+چی شد؟ چرا باید یک نخبه، دست به قتل ۲ نفر آدم بی‌گناه بزنه؟ اون هم بدون هیچ دلیلی!
-اون‌ها بی‌گناه نبودند جناب بازپرس!
+فقط قانونه که می‌تونه بگه کی گناهکاره، کی بی گناه!
خودکاری و کاغذی گذاشت جلوم:
+بنویس!
-چی رو؟

  • هر چیزی رو که اتفاق افتاد، از روز اول.
    -هر چیزی…؟
    +هررررر چیزی!
    -همه چی از ۳ سال پیش شروع میشه

+فرزان چه حسی داری؟
-به چی؟
+به آینده، به دانشگاه.
-نمی‌دونم رامین، واقعا هیچی نمی‌دونم.
+یعنی تا حالا بهش فکر نکردی؟ یک‌درصد فکر کن تهران قبول نشی! اون‌وقت می‌خوای چی‌کار کنی؟
-قبول نشدن نداریم! یا میشه، یا باید بشه. حالت دومی برای من وجود نداره.
+من که هرچی به این کنکور کیری نزدیک‌تر میشیم استرسم بیشتر میشه!
-جوووون! تو فقط استرس بگیر.
+خاک برسر! یه‌کم جدی باش! اوه! اتوبوس رفت، من برم، خداحافظ
-رسیدی زنگ بزن.
+خفه شو جاکش خان! خداحافظ.
-خدا مرگت بده شهنااااز!
جفت‌مون کم مونده بود کف خیابون غش کنیم.
من و رامین تقریبا از بچگی باهم بزرگ شدیم. تلخی و شیرینی‌های زیادی رو باهم گذروندیم. درسته خیلی شبیه همدیگه نبودیم، ولی دور از همدیگه هم نبودیم. رامین برای من چیزی بیشتر از یک رفیق بود. من و رامین تقریباً مکمل همدیگه بودیم.
*
+فرزان! حواست کجاست؟ برو ببین مشتری چی می‌خواد!
-بابا اینا مشتری نیستند، میان تو مغازه، یه نگاهی میندازند و میرند، بازم قبلاً بار یه‌کم ارزون‌تر بود، مردم دو کیلو آجیل می‌برند، ولی الان به خرج خودشون هم درموندند، کی پول داره ۵۰۰ هزار تومن یک کیلو پسته بخره؟
+این‌جوری می‌خوای کاسبی کنی؟ نوچ…! از تو کاسب درنمیاد!
-محسن! اینا رو ول کن! می‌تونی حقوق این برجم رو یه‌کم زودتر بدی؟
+بذار دو روز از ماه بگذره.
-جون تو لنگ نبودم، رو نمی‌نداختم بهت.
+برو! یه کاریش می‌کنم برات. فرزان! فردا زودتر بیا ها، کلی کار داریم.
محسن رو دوسش داشتم، آدم کس‌کشی بود، ولی خب هر موقع که لنگ بودم، روم رو زمین نمی‌نداخت.
تو همین حال و هوا ها بودم که گوشیم زنگ خورد
رامین بود:
+الو فرزان! چطوری داداش؟
-سلام عشقم! تو چطوری؟ جون دلم!
+میگم می‌تونی بیای ببینمت؟
آره! آره داداش، کجا بیام؟
*
-سلام! چطوری؟
+سلام.
-چته؟ پکری؟
+چیز خاصی نیست داداش، میگم می‌تونی یه‌کم بهم پول بهم قرض بدی؟
-چقدر می‌خوای داداش؟+پنج ملیون!
-داداش! امروز محسن قراره سه تومن بزنه به حسابم، ولی برات جورش می‌کنم!
+عشق منی! بیا بغلم.
-رامین!
+جون دلم؟
-یه بوس نمیدی؟
+زشته اینجا. پیرمرده رو نگاه کن داره نگاه مون می‌کنه!
-رامین!
+چی‌کارت کنم ، بیاا
اگر تمام حافظه‌ام رو پاک کنند، اگر اسم خودم یادم بره، اگر اسم پدر و مادرم یادم بره، مطمئنم هیچ‌وقت طعم لب رامین، اون روز توی پارک یادم نمیره!
+فرزان! من باید برم! کاری نداری؟
-برو عزیزم! راستی! شماره‌ی کارتت همون بود دیگه؟
+آره!
*
اوووه، اووووه! ۱۷ تماس بی پاسخ فرانک، این دیگه چی میگه!
-الو جانم فرانک جان؟ توی کافه‌ای از اون موقع تا حالا؟ اومدم، اومدم، نزدیک کافه‌ام!
+معلوم هست از صبح تا حالا کجایی؟ ۱۰۰ بار زنگ زدم به گوشی‌ت، گوشی‌ت رو یک لحظه بردار و نگاه کن.
-ببخشید! سوار موتور بودم نفهمیدم کی زنگ زدی.
*
+ساعتت رو که برات کادو گرفتم کو؟
-خونه جاش گذاشتم.
+دروغ نگو! تو هیچ‌وقت هیچ‌چیزی رو جا نمیذاری. فرزانی که من میشناسم …، راستش رو بگو، کاری ندارم!
-قول میدی که درک کنی؟
+مگه تا حالا نکردم؟
-یکی از دوستام احتیاج به پول داشت، مجبور شدم بفروشمش.
+چرا به خودم نگفتی؟ تو که می‌دونی هر چقدر که می‌خوای، می‌تونم بهت بدم. می‌بینی فرزان! این‌قدر رفتارت با من سرده که حتی حاضر نیستی یه رو به من بندازی.
-این جوری نیست فرانک!
+فرزان! چی توی اون پسره دیدی؟ چی دیدی که ولش نمی‌کنی؟ بهت گفتم بیا تو شرکت خودم، اصلا جای مدیر عامل می‌ذارمت. تو فقط باش. فرزان! این‌قدری که به این پسره‌ی یه لا قبا اهمیت میدی، اگر یک دهمش رو به من اهمیت می‌دادی به خدا قسم دنیا رو به پات می‌ریختم!
-ببین فرانک! برای بار اول و آخر میگم، اگر یک‌بار دیگه، فقط یک‌بار دیگه پشت سر رامین این‌جوری حرف بزنی، چنان می‌زنم توی دهنت، که هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. من هم محتاج پول تو و امثال تو نیستم!
شاید با گریه‌های فرانک برای اولین‌بار بود که دلم به حالش می‌سوخت، ولی به هر حال خط قرمز من مشخص بود و اون هم رامین بود.
*
+فرانک؟ نسبت دقیق تو با این فرانک چی بود؟
-دوستم بود جناب بازپرس!
+رابطه‌ی نامشروع؟ خبر داری که با هر کلمه‌ای که میگی، داری قطر پرونده‌ت رو بیشتر می‌کنی؟
-چه اهمیتی داره؟
+برای تو هیچی، چون به هر حال حُکمت از همین الان مشخصه! برای امروز کافیه.
سرباز! بیا ببرش.
*
توی تمام زندگی‌م تصورم از عشق، عشق‌بازی و بوسه‌های عاشقانه و گشت و گذارهای دونفره بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی می‌تونه این عشق چقدر خطرناک باشه. عشق شمشیر دولبه‌ای بود که حالا شاه‌رگ زندگی‌م رو بریده بود. طعم گس انفرادی، برام دیگه عادی شده بود ، امشب دقیقا ۱۷ روز ۱۱ ساعت بود که از اون اتفاق گذشته بود. تنها چیزی که برام فرق نکرده بود، آینده‌ام بود.
هر روزی که می‌گذشت، با این‌که می‌دونستم قراره در نهایت چه اتفاقی برام بیفته، روز به روز به استرسم اضافه می‌شد! انگار مغزم نمی‌خواست با واقعیتی که قراره اتفاق بیفته روبرو بشه! ولی چاره‌ای جز صبر نبود! صبری که روز به روز داشت محکم‌تر سنباده‌اش رو به بدنم می‌کشید! صبری که حالا بیش از پیش ازش متنفر بودم.
*
+خب ادامه بده!
-چه فرقی می‌کنه توی اصل ماجرا وقتی که قراره در هر صورت من اعدام بشم؟ همین الانش هم، اندازه‌ی ۳ بار مردن و دوباره کشتنم مدرک دارید!
+ممکنه فرق کنه.
-تو حتی بلد نیستی چه‌جوری دروغ بگی.
*
روز به روز از رابطه‌ی من و رامین می‌گذشت و من بیش از پیش، مجذوب رامین می‌شدم، چیزی به کنکورم نمونده بود؛ ولی من ترجیح می‌دادم حتی از تایم خوابم بزنم تا بتونم برای چند دقیقه هم که شده در روز اون رو ببینمش.
+فرزان!
-جون دلم! نفسم!
+یک نگاه به خودت انداختی؟ پوست و استخوان شدی، از انقلاب می‌کوبی میای این‌جا که چی بشه؟
-که عشقم رو ببینم! اصلأ می‌دونی چیه؟ من نگاه کردن خالی خالی تورو میدم به هزار تا از این دافی قشنگا
+دورت بگردم! به‌خاطر خودت میگم، می‌دونم! مگه قول ندادی به من که شریف قبول بشی؟ این‌جوری می‌خوای شریف قبول بشی؟ من به‌خاطر تو کوه رو هم جابه‌جا می‌کنم! شریف که کیرت باشه! الهی من دور اون چشمات … چرا گوشی‌ت رو جواب نمیدی؟ ببین کیه؟ شاید کار واجب داره!
-فرانکه. حوصله‌ش رو ندارم!
+گوشی رو بده به من، من جوابش رو بدم. الو! فرانک خانوم! قطع کرد!
-ولش کن اون رو! این‌جا رو نیگا! واسه‌ت چی گرفتم! همین دستبند نقرهه که باهم دیدیمش. بیا نفسم! این مال تو.
+فرزان! چرا از این کارا می‌کنی عشقم؟ من که می‌دونم دست و بالت خالیه، چرا از این کارا می‌کنی؟ بیا! من هم ببین برات چی گرفتم! این گردنبنده رو بنداز همیشه گردنت …تا هر وقت این گردن توعه و این دست من یعنی با
عشق مون سر جاشه.
-بیا بغلم که توله‌ی خودمی!+فرزان! فکر کنم فرانکه داره میاد از اون ور خیابون. من نباشم فکر کنم بهتر باشه! خداحافظ عزیزم!
فرانک بود که فقط می‌تونست این‌قدر رامین رو بترسونه، فرانک بر خلاف ظاهر زیباش، از نظر بقیه خیلی هم وحشی بود، ولی خب حداقل برای من این‌جوری نبود.
+پس دوباره با این پسره این‌جا قرار داشتی که هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟ چند بار باید بهت بگم این پسره به درد تو نمی‌خوره؟ رامین! این تیکه‌ی تو نیست، این رو بفهم!
-این همه راه کوبیدی، اومدی این‌جا که زیرآب رامین رو بزنی احمق؟ من که می‌دونم تو کونت داره از چی می‌سوزه ، از این‌که من، رامین رو دوست دارم ولی تورو نه!
+راست میگی. اگر من احمق نبودم، توی یه لا قبا رو دوست نداشتم، حیف من که این همه کار دارم می‌کنم که چشمای کور تو رو باز کنم!
-چشم‌های من به اندازه‌ی کافی باز هست، لازم نیست که تو برام بازشون کنی!
+یه چیزایی هست که تو نمی‌دونی فرزان! تا دیر نشده، راه خودت رو از این پسره جدا کن.
-ببین فرانک! من وقت برای کسشعرای تو ندارم، الان هم باید برم دیگه…!
چند قدم هنوز دور نشده بودم که فرانک داد زد: اگر اسکرین‌شات چت‌هاش رو برات آوردم چی؟
یک لحظه خشکم زد.
در عین این‌که مثل چشمام به رامین اعتماد داشتم، برگشتم و ازش پرسیدم: اسکرین چت‌های رامین و یکی دیگه؟
+بله. وایسا اصلأ خودت ببین:
++دور چشات بگردم، سفیدبرفی من چی‌کار می‌کنه؟❄️🤍
 هیچی! تو خونه‌ام😁
++قرار پنجشنبه که یادت نرفته؟🤨
 معلومه که یادم نرفته عشقممممم!♥️
++هومن کوچولو هم برات بی‌تابی می‌کنه خوشگلمممم!💦
 تا پنجشنبه صبر کنه ،خودم از خجالتش درمیام 🙈

سرم گیج می‌رفت. انگار کل دنیا، تبدیل به یک پتک شده بود و خورده بود توی سرم.
این … این رامین من بود که داشت قربون صدقه‌ی یکی دیگه می‌رفت؟ نه، نه، نه. این امکان نداشت…!
*
+فرزان! فرزان! حالت خوبه؟ چت شد یهو؟ سالمی؟
-فرانک!
+جون فرانک!
-این‌ها رو از کجا آوردی؟ بهم بگو اینایی رو که نشونم دادی، دروغ بودند. بهم بگو تو رو خداااا دروغ بود. بهم بگو
+بلند شو بریم تو ماشین من بشینیم، تو اصلا حالت خوب نیست.
دقیقا نفهمیدم چی شد و کجا رفتیم، فقط وقتی که چشم‌هام رو باز کردم، دیدم روی کاناپه‌ی خونه‌ی فرانک خوابیدم.
یک خونه‌ی بزرگ با مجسمه‌ها و تابلوهای گرون قیمت که سرتاسر خونه رو پوشانده بودند! با چشمام هر چقدر دنبال فرانک گشتم پیداش نکردم. آروم صدا زدم: فرانک! کجایی؟
دیدم فرانک روی دسته‌ی مبل بالای سرم خوابش برده!
واقعیت برای اولین‌بار توی زندگی‌م بود که دوست داشتم یک نفر رو بغلش کنم. آروم پتویی رو که فرانک انداخته بود روم، برداشتم و انداختم روی خودش. اومدم برم سمت دستشویی که فرانک زیر لب گفت: برات غذا گرفتم، گذاشتم روی میز غذا خوری. گفتم هر وقت بیدار شدی باهم بخوریم!
لبخند آرومی زدم و رفتم سمت دستشویی. صورتم رو توی آینه‌ی دستشویی نگاه کردم. چیزی از فرزان باقی نمونده بود، تا خواستم چند لحظه‌ای به حال خودم باشم، انگار یک نفر دوباره همون پتک رو برداشت و کوبید توی سرم تا بلایی رو که چند ساعت پیش سرم اومده بود، یادم نره!
همون موقع یک پی‌ام به رامین دادم:
-سلام عشقم، بیداری؟
1 دقیقه،۲ دقیقه،۳ دقیقه،۱۰ دقیقه گذشت، بیشتر از قبل به گفته‌های فرانک داشتم باور می‌کردم
+سلام عزیزم! آره بیدارم، کاری داشتی؟
-نه فدات‌شم! بخواب.
انگار فرانک داشت درست می‌گفت. چیزی رو که داشتم می‌دیدم، دوست نداشتم باور کنم، ولی این واقعی‌تر از چیزی بود که چشمام می‌خواست ببینه!
*
ساعت حدود ۱۱ بود که با صدای فرانک از خواب بیدار شدم!
+بلند شو گشاد خان!
-ولم کن فرانک! دیشب تا صبح نتونستم بخوابم.
+بلند شو که برات خبر خوب دارم!
-هیچی دیگه نمی‌تونه حالم رو خوب کنه.
+حتی اگر اون خبر، آدرس محل قرار رامین و هومن باشه؟
-چی گفتی؟ آدرس محل قرار رامین و هومن؟
+آره! ولی یه شرطی داره!
-هرچی باشه قبوله!
+هرچی؟ اگر اون شرط، تموم کردن رابطه‌ت با اون پسره و بعدش هم ازدواج با من باشه چی؟ بازم قبوله؟
-قبوله!
انگار کابوسی که از اول عمرم داشتم، داشت به واقعیت نزدیک می‌شد. کابوس من خیانت بود!
*
آدرسی که فرانک برام پیدا کرده بود، یک ویلای بزرگ توی نیاوران که محل قرار رامین و هومن بود، که از قرار معلوم خونه‌ی هومن بود!
یک ساختمون بزرگ و دراندر‌دشت و ظاهراً خالی از سکنه. پس وارد شدن بهش خیلی نباید کار سختی می‌بود ولی با هر زحمتی بود وارد ساختمون شدم و پشت یکی از درخت‌ها خودم رو مخفی کردم تا هومن و رامین سر برسند! ساعت نزدیک ۴ بود، دیگه باید می‌رسیدند!
++خخخخ رامین نمی‌دونی این چند وقتی که نبودی، چقدر دلم برات تنگ شده بود عشقم!
 دلت؟ یا زیر دلت؟
++رامین اینقدر سکسی شدی که دوست دارم همین‌جا بکنمت!
 اوووو! چه خبره حالا؟ وقت زیاده!با هر کلمه‌ای که هومن به رامین می‌گفت، قلب من تیکه‌تیکه می‌شد، ولی این تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و دیگه برگشتی توی کار نبود! فقط برای محافظت از خودم یک چاقوی بلند دسته زنجان آورده بودم! برای حفاظت از خودم.
چند دقیقه‌ای طول نکشید که صدای ناله‌های رامین از اتاق بالا به گوش می‌رسید و صدای قربون صدقه رفتن‌های هومن هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد.
برای کنجکاوی به خودم جرات دادم و پله‌ها رو رفتم بالا! شاید هنوز هم نمی‌خواستم باور کنم که رامین به من خیانت می‌کنه! و بالاخره، صحنه‌ای رو که نباید می‌دیدم، دیدم!
رامین داگی بود و هومن هم پشت‌سر هم شدت تلمبه‌هاش رو بیشتر و بیشتر می‌کرد، تا جایی که کیرش رو درآورد و آبش رو روی کون رامین ریخت، رامین هم با لذت شروع کرد به ساک‌زدن برای هومن!
رامین با صدای بلند داد زد: هیچ وقت کسی رو به اندازه‌ی تو دوست نداشتم و همین کافی بود برای به جوش اومدن خون من و سلاخی شدن رامین و هومن.
خون، خون، بدن عریان رامین و خون.
این‌ها آخرین چیزهایی بود که من دیدم!
*
+این‌ها آخرین اظهاراتی بود که خودتون به بازپرس ارائه دادید. درسته؟
-بلی جناب قاضی!
+دفاعی دارید؟
-خیر جناب قاضی!
+من شما رو طبق قانون مجازات اسلامی، محکوم به اعدام در ملاءعام می‌کنم!
صدای چکش قاضی، خبر از صدای شلیک گلوله می‌داد، ولی خب چه اهمیتی داشت؟ انگار این روزهای آخر، حتی سلولم هم دلش برای من تنگ شده، چون دیگه خبری از بوی نم و نای گذشته‌ش نیست.
شاید هم، من عادت کردم، ولی چه اهمیتی داشت؟ توی این مدت به خیلی چیزها فکر کردم، فقط از یک چیز پشیمونم: کاش به فرانک بیشتر اهمیت می‌دادم، کاش بیشتر دوستش داشتم. چون اون تنها کسی بود که عاشقانه دوستم داشت. تنها دوست واقعی من بود! برای آخرین بار، قرار بود با وکیلم صحبت کنم. اگرچه از پایان ماجرا مطلع بودم، ولی انگار قانون این‌جوری بود!
+جناب حسنی! من تمام تلاشم رو برای دادگاه تجدید نظر دارم انجام میدم، ولی حتی اگر رضایت والدین مقتول هم به دست بیاوریم …

  • بسه! نمی‌خوام راجع‌به این دیگه صحبت کنیم! می‌خوام یک نفر رو ببینم. می‌تونی؟
    +آره حتماً! کی رو می‌خواید ببینید؟
    -فرانک رضایی.
    +جناب حسنی! مگه در جریان نیستید؟
    -جریان چی؟
    +فرانک حسنی دیگه! برای تحقیقات میدانی بیشتر، رفتم سراغش و متوجه شدیم ۷ ماه پیش از کشور خارج شده! درست فردای روز قتل شما! طبق تحقیقات پلیس، فرانک رضایی و مقتول، هومن درویشی قبلاً باهم رابطه داشتند و بین این‌ها خصومت شخصی وجود داشته. به هر حال ایشون الان تحت تعقیب هستند.
    خنده، خنده و خنده
    تا همین الان فکر می کردم فقط و فقط از صبر کردن متنفرم، ولی الان فهمیدم که از خندیدن هم متنفرم.
    من باخته بودم.
    من بازنده‌ی بازی کثیف فرانک شده بودم.
    بازی‌ای که چید و چید و چید، تا به وسیله‌ی من، یک نفر دیگه رو حذف کنه!
    من باخته بودم! اما نه بازی رو، بلکه تمام زندگی‌م رو…

نوشته: آنتوان چخوف سوم


👍 19
👎 2
8601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913266
2023-02-02 01:51:55 +0330 +0330

خودم ریختم پشمام موند🥲
چقد خوب بود قلمت😍
مرسی ازت ادامه بده🤍

1 ❤️

913294
2023-02-02 03:47:22 +0330 +0330

دمت گرم داستان بعدیت قویتر باشه لطفا

1 ❤️

913328
2023-02-02 09:17:36 +0330 +0330

الان احمد 913 میاد میگه :
چرندیات یک جقی عقده ای کس ندیده

3 ❤️

913351
2023-02-02 15:21:23 +0330 +0330

ارش این تیکه روواقعا خوب اومدی ایول😁😊😁👍

1 ❤️

913356
2023-02-02 16:07:04 +0330 +0330

چاکریم
کلا زیر همه داستانا همینو میگه
هرکی ندونه فکر میکنه خودش تولیدی کس داره

2 ❤️

913436
2023-02-03 01:58:34 +0330 +0330

ممنونم از تمام دوستانی که وقت گذاشتند و داستان من رو خونده اند.

پ ن؛ با ذکر نقاط مثبت و منفی داستان به قوی تر شدن داستان های بعدی کمک میکنید…
ممنون از همه تون♥️

0 ❤️

913489
2023-02-03 10:10:58 +0330 +0330

آرش 6301000 حق گفتی داداش , اونم حق از نوع پرومکس
اون احمد ۹۱۳ کصکش منتظره داستان اپلود شه و بیاد اون جمله ی کذایی شو بنویسه

1 ❤️

913521
2023-02-03 20:03:43 +0330 +0330

عزیزم. بهتره اسمت را عوض کنی بزاری آنتوان چاقال اول 😂 😂 😂
ولی ناراحت نباش. بهت لایک دادم. ولی خداییش اون اسم خیلی بیشتر بهت میاد!

1 ❤️

913530
2023-02-03 23:14:21 +0330 +0330

pesarkirkoloftkoonkon ؛

عزیز دل برادر این صرفا یک داستانه و داستان ها عمدتاً بر گرفته از یک موضوع هستند …

ثانیا؛ من جمله ای در باب واقعی بودن این داستان نگفتم
ثالثا ؛ کاش ی نقد درست میکردی دلم نمیسوخت…😂

0 ❤️

913568
2023-02-04 03:50:48 +0330 +0330

سلام آنتوان چاقال (آنتوان چخوف سوم):
گفتم که بهت لایک دادم. اسم داستانت را گذاشتی “ترواشات یک مغز زنگ زده” یا همون “ترواشات یک جقی”. خب منم متناسب با موضوع داستان برات کامنت گذاشتم.
آخی… دلت سوخت؟!!! اشکالی نداره… ایشالا کونت نسوزه!!! بازم بنویس بهت لایک میدم (کامنت ها را بیخیال شو فقط ببین چند تا لایک گرفتی چاقال جان)!!!

1 ❤️

913573
2023-02-04 04:06:55 +0330 +0330

اگه مغز واقعا زنگ زده‌ام چرت و پرت تحویلم نداده باشه من خیلی وقت پیش این داستانت رو خونده بودم. یا پیشنویسی که از طریق دوستان سابقم بهم رسیده بود رو خونده بودم یا به شکل غیر مجاز به چیزایی که نباید ناخونک زده بودم.
در هر صورت تا جایی که این حافظه بدرد نخور و پوسیده‌ام بهم القا میکنه این داستان رو دوست داشتم. الان که در حال خوندنش هستم هم همون حس دوست داشتن نسبی رو دارم. تنها حس و نقد و نظری که دارم همین لایکه

پی‌نوشت: احمد 913 چه صیغه‌ایه؟ جدیدا مد شده؟

0 ❤️

913597
2023-02-04 09:49:02 +0330 +0330

مارمولک دیوانه؛ ممنونم از اینکه نظر خودت رو گفتی…

پ ن ؛ دزدی ادبی میکنید؟ تجاوز به حق نویسنده ، این بود آرمان های امام؟😂

1 ❤️

913618
2023-02-04 12:43:44 +0330 +0330

دزدی ادبی نیبود اسم خودتم زیر نوشته بود!
برای کدوم دوره جشنواره نوشته بودیش؟

1 ❤️

913655
2023-02-04 21:22:01 +0330 +0330

مارمولک دیوانه؛

برای همین دوره که به چوخ رفت…

0 ❤️

913664
2023-02-05 00:26:49 +0330 +0330

درسته!
حیف شد که به چوخ رفت.
حیف.

0 ❤️

913720
2023-02-05 09:38:23 +0330 +0330

خب از نظر کلیت، داستانِ خوبی بود.
ارتباط و رفتار دو نفر از شخصیت‌های اصلی داستان غیر منطقی بود و
قسمت اروتیک که کم بود البته می‌تونست در بخش پایانی بیشتر بشه …

1 ❤️

914102
2023-02-08 00:44:33 +0330 +0330

سلام آنتون
روند داستانت خیلی خوب بود
عاشقی رو به تصویر کشیدی که عشقش نسبت ب رامین خالص بود ، کامل قابل لمس بود
شیطان ماجرا فرانک بود ! نبود ،، هومن بود ! نبود … یه ام از اشنایی این دو باید میگفتی
ما این جا داستان 18000 کلمه ای داریم 🙂😅 بنویس برا خودت…
رامین دورغ رو نمایان کرد
و در اخر اگه فرزان یه کم تحمل میکرد و یه فکر دیگه ب سرش میزد
و رامینو نابود میکرد ، با چی؟ با حذف کردنش
با پاک کردنش
و پیدا کردن یه عشق جدید …
و تلافی کردن … اها اصلا ب سکس این رامی و فزران اشاره ای نکردی
هیچی مثه یه عشق جدید و خوشگل تر از کسی که خیانت کرده بهت نمیتونه طرف رو کباب کنه (عشق دو طرفه)
ببخشید زیاد شد 😅
و نکته اخر این که ب رامی میفهموند ک وجودش بوی گند و کثافت دورغ های بی شمارش رو میده
مرسی خوب نوشتی
موفق باشی 🪽

1 ❤️

914286
2023-02-09 01:07:32 +0330 +0330

Nezha: والا برادر به این پیچیدگی که گفتی که نیست…😂😅😅

ولی خب مرسی از نظرت

1 ❤️

935232
2023-06-28 22:17:33 +0330 +0330

ایده ی داستان متفاوت و زیبا بود. از خوندنش خیلی لذت بردم.
مطمئنم خیلی بیشتر لذت میبردم اگه به گذشته ی رابطه ی فرزان با رامین و فرانک بیشتر پرداخته می شد.
منتظر داستان های بعدی هستم. خسته نباشی.

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها