تلألؤ پيچيدگی هایش

1397/12/06

در ابتدااین نكته رو هم یادآور بشم كه مجموع این متن كاملا واقعیه و فقط بخاطر تبدیلش به یه متن بامفهوم چندتا تغییر جزئی داخلش ایجاد كردم. با عرض پوزش از زیاده گوییم.

من همونی ام كه چند ماه پیش با ذوق و شوق وصف ناپذیری بهت پیام دادم و بعد از دیدن جوابت خون به مغزم نمیرسید؛ ازم خواسته بودی اتفاقاتی رو كه یجورایی همزمان با خوندن داستانت برام پیش اومد رو خلاصه بگم البته استاندارد خلاصه های ما قطعا متفاوته ؛ كمی بعد از اینكه توی تابستون به همدیگه پیام دادیم دوباره اتفاقات عجیبی برام افتاد كه باعث شد پاسخگویی الانم تا این حد به تعویق بیفته ، آبان ماه میخواستم به افتخار زمانی كه اولین بار داستانتو خوندم پیام بدم ولی بازم ذهنم منصرف شد كه نمیدونم چرا ؛ و حالا بخشی از زندگی من از ٩٥ تا الان:
تابستون ٩٥ بود و یه جای خوب برای كار كردن پیدا كرده بودم ، انگیزه و اعتماد به نفس ام بالا بود و اون سال دنبال این بودم بالاخره یه دختر خوب پیدا كنم ، چهار پنج تا مورد داشتم كه دخترای معمولی با تفاوت های زیادی بودن دوتاشونو تا اوایل پاییز جور كردم كه همدیگرو دیدیم و به جایی نرسید. اولین برف سال بود كه با بدقلق ترینشون كه از بین اونا باقی مونده بود بالاخره قرار گذاشتم اونم روزی كه داشتم میرفتم از كار قبلیم تسویه كنم؛ چون هم دیدن شیوا برام مهم بود هم پولی كه قرار بود بهم بدن جفتشو انجام دادم و روز جالبی شد.(چقد سخته خلاصه نوشتن چیزایی كه برات مهم ان) اینطور بود كه سردترین روزای سالو با شیوا گذروندم؛ در كنار اینكه خلق و خوی مشترك اكثر دخترا رو داشت ولی بعضی وقت ها یه حرفای عجیبی میزد و زود منكرش میشد درباره سرنوشت و آینده و این چیزا ، همزمان با این شیوا پاییز و زمستون اون سال یكی از دوستای قدیمیم به اسم مهران كه اگه اشتباه نكنم اسم یكی دیگه از شخصیت هات بود بخاطر همكاری توی یه كار جدید بهم نزدیكتر شده بود و یه شب سر بحث هایی كه پیش اومده بود به اسم شهرام(الان میدونم كه شهرام رضوی یا برادران) رسیدیم ، اونجور كه میگفت انگار از این عوضیای عالمه هم یه دستی توی كارای دولتی داره و هم سر و گوشش میجنبه و از اون جایی كه من همیشه عاشق داستان درست كردن با اینجور سوژه هام هرطور بود شماره شو گرفتم. حالا باز به موازات اینا خیلی خلاصه بگم كه با دوتا دختر توی دانشگاه آشنا شدم كه یكیشون الهام به شدت دنبال یه سری اطلاعات یكی بود و من بدون اینكه بذارم بفهمه چقد عاشق جذب اطلاعاتم كم كم وارد زندگیم كردمش و اطلاعاتی كه میخواستو توی اولویت گذاشتم، فقط نكته ی ارتباطیش اینه كه الهامو از طریق دوستش شیما شناختم و شیما رو از شیوا خواسته بودم پیشنهاد بده با دوستم آشناش كنم و در عین ناباوری دیدیم كه دوست شیوا یعنی شیما هم دانشگاهی و هم محله ای منه !
خب شهرام ، كلی عكس های متناقض داشت روی پروفایلش از عكس با داف توی خارج تا عكس با سلبریتی های ایرانی و عكس توی جاهای رسمی و دولتی اصلا بطور كلی نمیشد بفهمی چی كارس یه جا پشت میز مدیریت بود یه جا فاز كارای فیلمبرداری یه جاهایی ام توی جنوب كنار میادین گازی و نفتی بود ! میخواستم مثل همه ی مردها و پسرهای دیگه كه همیشه با اكانت فیك هام رامشون میكردم و هركاری برام انجام میدادن از پول تا استفاده ابزاری توی پروژه هام ؛ سراغ این یكی ام برم ولی خیلی استرس داشتم چون با حرفای مهران میدونستم هم باهوش تره و هم میتونه خطرناك باشه واسه همین هرچیزی كه حدس میزدم نیازه تا باورم كنه رو از قبل آماده كردم و توی دلم از موضع پایین تر حسش میكردم پس با بهترین اكانت فیكی كه داشتم رفتم سراغش یعنی اكانت سارا ! سارا خوشگلترین و خاص ترین چهره ای بود كه داشتم و بیشتر از همه ی فیك هام براش شخصیت پردازی كرده بودم ، یه شخصیت عجیب و متفاوت چند لایه كه بعضی جاها انقد تو نقشش فرو میرفتم كه انگار از شخصیت خود امیررضا هم جلو میزد با معصومیت و صافی بچگونه شروع میكرد ولی جلوتر برای رسیدن به خواسته هاش از هیچ دغل ًو دروغی بی بهره نبود، خیلی شبیه به سارای داستان تو ؛ البته این شخصیت كاملا هم فیك نیست و برگرفته از یه دختر واقعیه كه من از خیلی سال پیش میشناسمش و حدودا چهار ساله كه فهمیدم انقدر خونشون نزدیكه بهم كه با ارفاق از پشت بوم ما توی تیررس ه ؛ خلاصه با سارا رفتم سراغ تلگرام شهرام و خیلی هوشمندانه از همون اول با وویس كارو جلو برد و چون قراره خلاصه بنویسم لزومی نداره بگم چجوری توضیح دادم شمارتو از كجا اوردم و چجوری تونستم وویس دخترونه بدم ؛ خلاصه طالب خودم كردمش ولی همونطور كه میدونی توی حالت بینابینی نگهش داشتم كه فعلا نتونه پیله كنه به قرار حضوری.
خب همراه با این قضیه داشتم دنباله ی كار الهامو خیلی جدی میگرفتم چون این اولین بار بود كه یكی رسما ازم خواسته بود براش یه كارایی بكنم و اونم عوضش پول خوبی میده پس برام انگیزه كافی وجود داشت كه اولین كار رسمی رو خوب انجام بدم و همینطورم شد و تونستم اطلاعات زیادی از امیرحسین پیدا كنم كه مسئول برگزاری (شرمنده شغل دقیقشو باید سانسور كنم چون خیلی در دسترس و واضحه) بود بعدها فهمیدیم چه خط و ربط هایی ام با سپاه و شهرداری تهران داره !
گذشت و وارد سال ٩٦ شدیم و رابطه من و شیوا بعد اینكه فهمید سنمو بهش دروغ گفتم بعلاوه اینكه توهم زده بود با اون دوستش شیما كه معرفی كرده بود داریم بهش خیانت میكنیم كلا بهم ریخت.( لازم به ذكره الهامو؛ شیما دوست شیوا معرفی كرد) با رفتن شیوا درست عین رفتن موردای قبلی و از موضع بالا و بی اهمیتی رفتار كردم ولی به مرور فهمیدم دیگه نمیتونم با هیچ دختر دیگه ای رابطه ای رو شروع كنم ، هیچوقت عاشق شیوا نبودم و نیستم ولی هرچی بیشتر فهمیدم اون چقدر عاشقمه بودن با كس دیگه غیرممكن تر میشد ؛ خب سال ٩٦ رو میگفتم با الهام به سطح بالایی رسیده بودیم و با كمك هم و استفاده از آدمای مختلف امیرحسینو زیر نظر گرفته بودیم و به هر روشی میشد دنبال جذب اطلاعات بیشتر بودیم و حتی الهام یه دوست راننده پیدا كرده بود و كارمون به تعقیب و گریز طرف كشیده بود! در كنارش الهام سراغ جادو جمبل مرسوم بین دخترا هم رفته بود و به دعا و این چیزام اعتقاد پیدا كرده بود و خب وظیفه منم رسوندن این دعاها به هلقوم (حلق?) امیرحسین بینوا بود باز چون خلاصه اس وارد جزئیاتش نمیشم.
چون كار الهام خیلی برام مهم شده بود تصمیم گرفتم شهرامو با الهام آشنا كنم چون آدم بانفوذ و بدردبخوری بود حدس میزدم كه بتونه كمك كنه از طرفی بارو از دوش سارا كه حالا قلق شهرام دستش اومده بود برمیداشتم و میدادمش به الهام كه بعنوان یه آدم واقعی با شهرام بره سر قرار و بیشتر ازش استفاده كنیم كه همینطورم شد و بیشتر نمیگم فقط برسیم به تابستون ٩٦ كه الهام عجیب ترین دعاشو گرفته بود و باید كله گوسفند تازه رو با هفت تا میخ توی جاهای مختلفش بعلاوه یه دعا توی دهنش رو مینداختیم داخل چاهی كه تاحالا آب بهش نخورده !!!
خب من كه همچین جایی سراغ نداشتم الهام از شهرام پرسیده بود و اونم یه جای دقیق رو حوالی (شرمنده باز باید سانسور كنم چون این مكان واقعا وجود داره و بیانش اینجا مناسب نیست فقط همینقدر بگم كه شمال شرق تهران) رو واسش از روی گوگل مپ نشونه گذاری كرده بود، ما هم پاشدیم با اون دوست راننده الهام كه اسمش معصومه بود و توهم زده بود من عاشقشم رفتیم همونجا و با بدبختی محدوده رو پیدا كردیم، معصومه بغل اتوبان منتظر ما موند و من با الهام رفتم توی اون منطقه بگردیم دنبال چاه و چیزی پیدا نكردیم تا كه رسیدیم به یه پروژه عظیم نیمه كاره رها شده ، گودبرداری كرده بودنو پِی رو ساخته بودن ولی انگار یهو ولش كرده بودن و كاملا متروكه بود و اطرافشم فنس داشت جلوتر كه رفتیم دیدیم یه چیزای چاه مانندی كف اونجایی كه گودبرداری شده هست و بعد كش و قوس بسیار به این نتیجه رسیدیم كه احتمالا همینارو میگفته شهرام؛ ارتفاع تا اون پایین خیلی زیاد بود و الهامو بالا تنها گذاشتم خودمم با یه كله گوسفند پارچه پیچ شده و یه بطری بزرگ آب معدنی از قسمتی كه فنس كمی جر خورده بود وارد شدم، یه راه پله موقت فلزی داغون داشت كه با ترس و لرز از اون رفتم پایین و رسیدم به چاه یه سنگ گنده انداختم توش ببینم عمقش چقدره كه اصلا صدای برگشت خوردن سنگ نیومد و مشخص شد خیلی عمیقه ، تو همین فكر عمق بودم كه شنیدم یكی از جای بالاتر و دورتری داد زد ایییییسسسسست ! و خب من چقدر توی اون لحظه آرامش احمقانه ای داشتم كه گفتم خیلی دوره و یه سنگ دیگه ام انداختم بعد كله گوسفندو پرت كردم پایین و نگاهی دوباره به منبع صدا كه حالا میدیدم چند نفرن و مث سگ دارن میان سمتمون، تا نصفه ی اون راه پله ها هنوز بطری آب معدنی دستم بود و خیال میكردم فاصلمون اونقدر زیاد هست كه برسیم به ماشین ولی چشمت روز بد نبینه اون وسط های راه پله فلزیه تازه ترسو حس كردم با سرعت نزدیك شدنشون و بطری آب معدنی رو انداختم و هرچه سریعتر رسیدم پیش الهام كه اونم فهمیده بود چه بلایی داره سرمون میاد؛ بدبختانه كفش و لباس جفتمون شیك تر از اونی بود كه بشه خوب دوید اما خب من پسر بودم اونم با قد ١٩٠ و سابقه یه عمر فوتسال الهام جا موند و كم آورد و اونام دیگه رسیده بودن پشت سرمون ، رسیدن من به ماشین پنجاه پنجاه بود ولی خیلی زود تصمیم گرفتم كنار الهام بمونم و گشتم دنبال یه چیزی رو زمین كه باهاشون درگیر بشم ، سه نفرشون رسیده بودن به ما و دو سه نفر دیگه شونم بغل یه سری كانكس از دور نگاهمون میكردن، یكیشون كه هیكل گنده تر از منم بود تفنگو كشید بیرون و فهمیدم بهتره بیخیال اون شلنگی بشم كه نزدیكم رو زمینه ؛ رفتارشون خیلی خشن بود و همش درباره چرایی بودنمون توی اونجا میپرسیدن و گوشیامونو سریع گرفتن ولی همینا باعث شد خیالم راحت بشه كه قصد كشتنمونو ندارن حداقل فعلا !
كشون كشون می بردنمون سمت مقرشون كه توی راه الهام حالیم كرد گوشی دومش ام همراشه و توی اون حین لای سینه هاش قایم كرده، خب عالی بود از الان یه نقشه داشتیم حداقل ! خب خلاصه كنم كه فهمیدیم اونجا مال سپاهه و اون زیر دارن یه غلط هایی میكنن ، منم جلو فرماندشون بلبل زبونی كردم گفتم اول كارتتو نشون بده كه نشون داد ولی عوضش كلی كتك خوردم اما خوشبختانه با الهام كاری نكردن ، كلی بازجویی و ما هم داستان چرت دانشجوی زمین شناسی كه سریع هماهنگ كرده بودیم و یه تیكه اولش ام كه جفتمونو یه جا نگهداشته بودن تونستیم دوتا زنگ فوری به شیما و معصومه راننده مون بزنیم كه سریع فهمیدن و گوشیو گرفتن ولی معصومه تونست فرار كنه وقتی رفتن سراغش و همین كمك بزرگی بود،
اما خب گیر سپاه افتادن اونم اینجوری قطعا عاقبت خوشی نداشت و من زده بودم به فاز دیوونگی و اذیت كردنشون كه یه دفعه الهام یه چیزی رو كرد پشم مونو ریخت و معلوم شد باباش از مقامات اصلی وزارت نفته تلفن كرد بهش ( البته این قسمت جدا جدا زندانیمون كرده بودن بعدا فهمیدم) و خلاصه چنین بود كه بعد از تهدیدها و تعهدهای بسیار و عكس گرفتن ازمون و دادن كل اطلاعات زندگیمون به سختی و با منت ولمون كردن و چون خلاصه اس ببخش كه كات میشه.
میرسیم به دی ماه ٩٦ كه حالا بعد از كلی تجربه های عجیب با الهام منش زندگیم تغییراتی داشته و یه رویكرد دیگه به زندگیم دارم و از بهار همین سال توی یه بیمارستان نزدیك چهارراه ولیعصر مشغول كارم ، همیشه مخالف نظام بودم ولی بعد از خوابیدن ماجرای ٨٨ دیگه كلا فكر مبارزه خیابونی و تغییر رژیمو از سرم بیرون كرده بودم و سعی میكردم هیچ اخبار سیاسی رو دنبال نكنم ولی فیلمهای فوروارد شده ناگهانی دوستم همه چیو عوض كرد یكی یكی شهرای كوچیك و بزرگو میدیدی كه خیلی عجیب غریب همشون همزمان تصمیم گرفتن بریزن تو خیابونا و دیدن اینا حس مبارزه طلبی و كینه و نفرتی كه بعد دیدن زیر شدن یكی اونم از نزدیك توی میدون ولیعصر از سال های قبل توی قلبم دفن شده بود حالا داشت دوباره زبونه میكشید اونم با امیررضایی كه حالا قوی تر بزرگتر و باتجربه بود و خیلی چیزا رو میدونست و مجهزم بود تازه دستگیرشدنم به تجربه هاش اضافه شده بود و ترسش ریخته بود ، باز خلاصه میكنم كه اگه خوندی وقتتو نگیره.
طبق اطلاعاتی كه میرسید فهمیدم تهران دهم شلوغ میشه و كم و بیش آماده بودم بعد كارم صاف رفتم سمت تئاتر شهر مركز انتشار آشوب ها! فقط بسنده میكنم به اینكه خیلی آتیش سوزوندم ، خیلی هارو خركی نجات دادم، و چقد شانس آوردم كه هیچ آسیبی ندیدم .
دیگه از اون موقع بود كه فاز مبارزه و جمع كردن تجهیزات بیشتر و نظام كی سقوط میكنه و اخبار و گریه به حال مردم مث خوره افتاد به جونم ولی باعث نشد تولد شیوا رو یادم بره و با تبریك اش بعد حداقل شیش ماه كه هیچ ارتباطی نداشتیم دوباره یه چیزایی بینمون شروع شد و تمام این مدتم از همه بیشتر رابطم با شیما دوستش بود ولی واقعا خیانتی در كار نبود و جای خواهر نداشتمو پر میكرد یه خواهر واقعی نه این چرت و پرت ها كه الان مد شده ؛ ًمن اون روزا خیلی احساساتی شده بودم و غمگین و متنفر و نمیدونستم باید چی كار كنم كه از سر درماندگی رفتم سراغ تحقیق درباره مخالفین فعلی نظام و به بهترینشون كه م و س ا دز بود پیام دادم و هی پیام دادم حتی التماس میكردم یا مسخره شون میكردم كه چرا جوابمو نمیدن پاك رد داده بودم ، رابطم با شیوا ام خیلی نافرم شده بود جفتمون همدیگرو میخواستیم ولی شیوا منو یه خیانتكار میدید كه اینجاهارو وارد جزییات نشدم عقب تر چون رابطم با شیوا موج زیاد داشت یه ماه بودیم شیش ماه نبودیم و این مسخره بازیا؛ خلاصه گذشت و وارد سال ٩٧ شدیم و اولویت من از الهام به سقوط نظام تغییر پیدا كرده بود ولی هنوز هرجا میتونستم كمكش میكردم تا اینكه توی روزی كه دیگه واقعا بریده بودم از همه چی بالاخره جوابمو دادن !
نمیدونم روزی كه تو جوابمو دادی باشكوه تر بود یا این یكی ولی همون چیزی بود كه نیاز داشتم البته باوركردن یا نكردنش دقیقا مثل همون مسئله هویت خودته كه توی یكی از تاپیك ها نوشته بودی !
راستی یادم رفت بگم اواخر سال ٩٦ یه شب سعی كردن سازماندهی شده بدزدن منو كه با آمیزه ای از شانس و مهارت های خودم موفق نشدن ولی به معنای واقعی كلمه قلبمو تو دهنم مزه كردم كه خب اینو حتی بعضی دوستای نزدیكمم هنوز باورنكردن و انتظاری به باورش نمیره…
بگذریم ؛ جوابمو دادنو یه ارتباط مستقیم بهم دادن ، سوال و جواب ها شروع شد اطلاعات شخصیم خانوادم فامیلام محل زندگی مكالمه های طولانی با اسكایپ و یه سری مأموریت های آزمایشی برا مشخص شدن توانایی هام و …
زندگی توی این كشور انقد ناملایمت های احمقانه داشت كه حالا داشتم انقد راحت هرچی میخواستنو تقدیم دشمن شماره یك اسمی كشور میكردم ؛ قرار شد تست ها كه تموم شد اگه بدردشون میخوردم برم آموزش هامو توی اروپا بگذرونم كه خب برا منی كه همیشه عاشق این چیزا بودم بهترین خبر بود ، واسه همین مسائل بود كه زودتر جوابتو ندادم و ذهنمو آماده نوشتن اینا نمیدونستم ولی همیشه دورادور یه نیم نگاه خیلی ویژه تر از اونی كه بتونی فكرشو كنی به نوشته هات و ذهنت داشتم ناسلامتی همه این ماجراها با خوندن زندگی پیچیده شیوا شروع شده بود…
ذهن پدر و مادرمو حسابی آماده كرده بودم كه آره من توی یه شركت اروپایی كار پیدا كردم قراره یه ماه برم آزمایشی ببینم چطور میشه ؛ و واقعا هم تمام انگیزه اون روزام همین بود و دیگر هیچچچچ ، حالا این بین رابطه كم و زیاد من و شیوا رو هم بذار كه شیش ماه از هم بی خبر بودیم بعد یهو یه روز میومد خونمون…
الهامم از امیرحسین ناامید شده بود و تا اونجایی كه انتحاری سوییچ كرد رو دوست امیرحسین تا حداقل بعدا بتونه حرصش بده فعالانه سنگ تموم گذاشتم براش ولی بخاطر كارای جدیدم كلا از اولویت خارجش كردم ؛ به ظاهر داشت همه چیز خوب پیش می رفت و فكر آموزش توی اروپا هورمون هامو وحشی میكرد ولی یهو همه چی خراب شد به شكل احمقانه ای درسمو تموم كرده بودمو عین اوسكولا تحقیق نكرده بودم پسرای بدبخت توی ایران تا قبل سربازی حق ندارن برا لیسانس دوم بخونن و فرصت ثبت نام ارشدم تموم شده بود كنكورم كه نداده بودم اَه
كلی به این در و اون در زدم حتی برا دانشگاه های در پیت ام مهلت ثبت نام گذشته بود و اینا یعنی گواهی اشتغال به تحصیل ندارم پس طبق قانون ایران حق خروج از كشورم ندارم? این بازه زمانی واسه شهریور و مهر امساله .
چنان ضربه روحی بدی بهم خورد و تمام گزینه هامو از دست دادم كه نگو اصلا با غم فاز عشقی شیوا قابل مقایسه نبود انگار نابود شدم ، كار بیمارستانمم سر همین چیزا از بهار ول كرده بودم و حالا فقط گوشه نشینی و غصه خوردن برام مونده بود. از تابستون كه كم كم فهمیدم خارج رفتن غیرممكنه ارتباطمو با اونا قطع كردم ولی حدودای یك ماه و نیم پیش دوباره ارتباط گرفتم( كه این ارتباط گرفتنا كشكی نیست كلی زمان میبره) و قضیه رو براشون توضیح دادم و بازم چندتا كار انجام دادم براشون ولی تهش این واقعیت تلخ رو قبول كردم كه اینا تا منو اونور تست نكنن غازم نمیدن بچرونم حالا هرچقدم خودمو جر بدم اطلاعات مهم براشون بفرستم این بود كه هرچند سخت پذیرفتم اما بالاخره كنارشون گذاشتم و این مدت از بیكاری و بی برنامگی نابود شدم و سعی كردم چیزای مختلفو امتحان كنم ولی بی فایده بود و دیگه ذهنم به كارای كوچیكتر رضایت نمیداد تا همین اواخر كه میخواستم بهت پیام بدم مخصوصا ٢ آبان كه روز مهمی بود برام ولی ذهنم لیاقت لازمو برام تشخیص نداد و صبر كردم تا توی زمانی كه دوباره به همه افكارم مسلط ام بهت پیام بدم . این آخریا میخوندم كه از دست بعضیا ناراحتی و اگه اینجا نتونه خلأ زندگیتو پر كنه میری سراغ جایگزین و اینا بود كه بیشتر مشتاقم كرد زودتر پیام بدم اونم حالا كه از ١٢ شب شروع كردم به نوشتن تا الان كه ٤ صبح اواسط آذر ٩٧ه

نوشته: امیررضا


👍 0
👎 5
9370 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

750613
2019-02-25 21:24:52 +0330 +0330
NA

خیلی مسخره بود ارزش خوندن نداشت

1 ❤️

750619
2019-02-25 21:32:18 +0330 +0330
NA

باسد دستگیر میشدی تو کهریزک داستان گی مینوشتی البته نجاوز از طرف اوباشی ک اونجا حبس بودن بود نه نظام،ج.آ.آ
اومدی با بدگویی از نظام مصلا داستانتو جالب کنیلامصب همه این گرونیا رو شما و امثال شما عاملشین ک به روحانی حرومزاده رای دادین (یا بدتر اصلت رای ندادین)حتی احمدی نژاد سگش ب زوحانی شرق داشت چون تمام این گرونیا تق یبا 80درصدش هیییچ ربطی یه تحریم نداره حتی خرم میفهمه ک عمدا گرونیا رو شروع کرد حسن روحانی خار کسده اگه اف ای تی اف تصویب شه(ک عمرابشه )عوامل تصویب از نظر من(عضو کوچک حزب مخفی سوسیال دموکراتیک ایران خون و مال و جان ناموس تصویب کننده ها و هواداراشون ازاده،

0 ❤️

750621
2019-02-25 21:34:53 +0330 +0330
NA

بابت غلط املاییا شرمنده کیبرد گوشیم،به … رفته

0 ❤️

750690
2019-02-26 07:42:41 +0330 +0330

مخت به جای مغز پهن توشه.
میدونستی یا نه.
تو یه مریض راوانی هستی،
میدوستی یا نه.

0 ❤️

750698
2019-02-26 08:27:28 +0330 +0330

#ادمين خيلي نامردي اگه ميخواستين تغييرش بدين اصلا منتشرش نميكردين اينطوري كه خيلي مسخره شد

1 ❤️

750705
2019-02-26 09:04:19 +0330 +0330

من از همه عزيزاني كه با خوندن اين متن وقتشون تلف شد عذرخواهي ميكنم?? اين متن قرار نبود به اين شكل باشه متاسفانه تيم شهواني اصلاحات كليدي روي متن اعمال كردن كه باعث شده انقدر نامفهوم و احمقانه بشه
منو ببخشيد
اميررضا

1 ❤️

750759
2019-02-26 17:08:18 +0330 +0330

نکش برادررر اگه میخای بکشی سنتی بکش ن صنعتی،وضع مخت خیلی داغونه،بوی حلوات داره میاد،پیشاپیش تسلیت میگم سقط شدنت رو،دیس لایک

0 ❤️