خواست خدا

1403/03/26

خودم:
سلام و درود به همه خوبان و دوستان…خاطره خودم رو براتون میگم…
مسعودهستم۴۰سالمه شغلمم حسابدار یکی از بیمارستانهای کشور عزیزمون هستم.خانومم هم پزشک همین بیمارستان بود.یک ازدواج داشته اما توی همون نامزدی جدا شدن…خوشگل بود وزیبا.ولی من اصلا با خودم نگفتم زنی که خوشگله و پزشکه چرا باید جدا بشه از یک متخصص و بیاد بامنه حسابدار ازدواج کنه…خداییش من هم خوش تیپ بودم و هستم و هم مدرک تحصیلیم کم نیست…الان هم به عنوان استادیار دانشگاه تدریس هم دارم…ولی اون اون موقع پزشک بود.من فقط به این شک کردم که دکتره قد کوتاه و چاق بود و یک کم مسن.وضع مالیم بد نبود اما اون بهتر بود خب پزشک بود.‌خیلی بد مغرور بود خیلی بد زبون و تلخ بود…خیلی وابسته به خانواده پفیوسش بود‌‌ولی من هم کم نمیاوردم…چند سال بود باهم ازدواج کرده بودیم همش میگفت من طلاق میخوام دیگه دوستت ندارم.‌من فهمیدم که اون بدبخت رو هم دوشیده بودن و تلکه کرده بودن…باباش آدم فوق کوسکش بود.ولی ایندفعه گیر آدم سرتق مث من افتاده بودن…میگفت دلم میخواد باهات سکس کنم…صدا و فیلمش رو ضبط کردم.میگفت اصلا تمکین که نمیکنم تمام اموالت رو هم بالا میکشم بابام یادم داده.تو که هیچچی دادگاه هم هیچ گوهی نمیتونه بخوره…دوتا خواهر دیگه اش هم همینجوری دوبار ازدواج کرده بودن و طلاق گرفته بودن…ولی من طلاق نمی دادم.دختر خاله اش خیلی دختر خوبی بود بهم گفت اینا میخوان همه پولها رو جمع کنند برن کانادا حواست باشه…دادگاه بخاطر عدم تمکین شکایت کردم و اینکه دوماه خونه نیست…ممنوع الخروج شد.دادگاه بهم نامه ازدواج دوباره داد…با وکیلش اومد دادگاه من هم همینجور…فیلم رو رو کردم وکیلش هرکار کرد نتونست گوهی بخوره.دادگاه دستور چندجلسه مشاوره قبل طلاق داد…هنوز طلاقش نداده بودم توی مشاوره بودیم که باباش گفت ماشین و خونه مال تو طلاقش رو بده…گفتم اونا که مال من هست ۳دانگش بنام دخترته. من مهریه نمیدم ۵۰۰سکه بود.گفت ۱۰۰تا بده اجازه خروج بده…ماشین نیسان مورانو بود.‌خونه هم بزرگ.انتقال داد بنام من توافق کردیم از هم جدا شیم بدون مهریه ولی من اجازه خروج بهش بدم…من نمیدونستم چقدر این زن پولداره بهم نگفته بود…قرار شد بره اونور بعدش غیابی طلاق بگیره…ولی رسمی و محضری ازش توسط وکیل خودم و خودش نامه گرفتم که مهریه رو در قبال اجازه خروج از مملکت ازم گرفته…بخشیده…سال۴۰۰عید بود حتی بهم تبریک نگفتیم.روز۷عید بود داشت می‌رفت ساک هاش رو بسته بود…اسنپ گرفت…گفت من که رفتم ولی کوفتت بشه مهریه ام…گفتم کو ببینم پات به هواپیما میرسه…در ضمن برو شرررت کم بقول ننه جونم یک سنگ هم به ردت…چند تا چمدون برداشت و رفت…که با خانواده برن کانادا حالا از کجا و چطور نمیدونستم…طلاقش نداده بودم…قرار بود بعد۱۴عید وکیلش کارهاش رو بکنه…ساعت۴ عصر بود رفت زندگیم چند سال بود پره گوه بود …هیچچی از۱۰سال جوونیم نفهمیدم از بعد از دوسال اول دائم سر ناسازگاری گذاشت…قیافه می‌گرفت بی اعتنایی می‌کرد…بماند دیگه…ساعت ده شب بود مامور اومد در خانه رفتم پایین دیدم پدرش با خواهراش دم در بودن وکیلش هم بود گفتم چیه چی شده…گفتند مریم کجاست چکارش کردی…گفتم مریم خر کیه ساعت ۴اسنپ گرفت اومد فرودگاه…هیچچی الکی منو بازداشت کردن و کلی سوال جواب…فقط اونجا توی آگاهی یک سروانی بود گفت این بنده خدا دروغ نمیگه…بابدبختی صبح معلوم شد تصادف شدیدی کردن توی تصادف زنجیره‌ای. وسط یک نیسان و کامیون ماشینشون له شده…هم این مرده هم راننده…من بیرون اومدم اجازه دفن دادن و بقیه مراسم و تموم شد‌روز ۱۵عید بود وکیلش بهم زنگ زد گفت بی رودر بایستی ۱۰درصد اموالش رو که بهت میرسه میگیرم تمام کارت رو میکنم…گفتم کدوم اموال گفت میدونم خبر نداری پدر زنت آدم بدیه خانومت بهم بدهکاره این گردن نمیگیره…آقا من تازه فهمیدم چند دهنه مغازه چقدر پول نقد ویلا و…بماند گفتم ۵درصد گفت ۷درصد قبول کردم …تمام کارهاش رو خودش کرد چون همه چیز رو هم میدونست اونا نمیتونستن زیرش بزنند…همه چی تموم شد تیرماه ۴۰۰بوداینقدر پول داشتم نمی دونستم باهاش چکار کنم…پدرش مونده بود ایران تا دوباره ۶ماه بگذره دوباره بتونن برند…کونش سوخته بود…روز گرمی بود توی بیمارستان سرم هم شلوغ بود… دیدم یک خانم جوون ساکت نشسته توی اتاق حرفی نمیزنه…گفتم خانم اگه کاری دارین از پشت شیشه نامه و فاکتور بدین همکارا رسیدگی بشه…گفت نه من با خودتون کار دارم…گفتم با من چیکار دارین…گفت من همسر آقای نادر روزبه هستم…گفتم ایشون کی هست…گفت همون راننده ای که هفتم عید با خانمتون با هم تصادف کردن فوت شدن…گفتم آها خدا بیامرزه…الان چه کمکی از دست من برمیاد…من همه کارام رو وکیلم کرد شما رو ندیدم تا الان…بعدشم من که گفتم دیه نمیخوام چون بمن گفتن ماشین مال شوهرتون نبوده و ایشون راننده بودن…گفت آره ماشین بیمه ۶ماهه داشته تایید شوهرم هم نمیدونسته اصلا هیچچکی بهش نگفته پیامک بیمه هم برای صاحب ماشین میرفته نه

برای شوهر من اون از خدا بی‌خبر هم چیزی به این نگفته…این ساده هم اصلا بیمه اش رو نگاه نکرده…الان همه از حقشون گذشت کردن حتی اون ماشین جلویی که این از پشت زده بهش حتی صاحب ماشین خودش هم با پولی که از ماشین عقبی گرفته و کارش راه افتاده فقط اینجا مونده دیه خانم شما که بدبختی روز جمعه بوده دوبله است و من بخدا ندارم فقط مونده پول پیش خونه ام…بخدا ۲۲سالمه خونه مردم کار میکنم شیکم خودم وبچه ام و سیر میکنم…شوهرم کابینت سازی کار می‌کرد ولی کرونا اومد بیکار شدرفت رانندگی.پدرش هم پیره حقوقی نداره که بدرد ما بخوره همش خرج اکسیژن و داروی خودش میشه آسم داره.اگه تازه ۲۰۰میلیون پول پیش خونه رو بگیرم نصف دیه هم نیست…آخه از کجا بدم…گفتم خانم من کی به شما گفتم دیه بدین…گفت دادگاه گفته…گفتم صبر کنید زنگ زدم وکیلم که قبلا وکیل زنم بود…گفت مسعود آقا دیه ای که به شما تعلق میگیره بخشیده شده…تقریبا۳۰۰میلیون باید پرداخت بشه خانواده خانومت…چون پدرش زنده است و بچه ندارید به اون هم دیه میرسه اونم نمیبخشه فقط پول میخواد میگه میخوام برم بخاطر مریم چند میلیارد ضرر کردم این یک گوشه از خسارت هم نمیشه…اگه پرداخت نشه از اموال شخص که یکیش همین پول پیش خونه است باید پرداخت بشه…بعدش اینا آواره میشن…گفتم پس به ما ربطی نداره گفت آره بما مربوط نیست باید بره اونجا رضایت بگیره که اونم رضایت بده نیست…قطع کردم گفتم شنیدین خانوم چی شد…گفت آره بدبخت شدم رفت…بچه بغل گفت میرم در خونه اش ببینم چی میگه…دکتر جان خدا خیرت بده که گذشت کردی.فکر میکرد دکترم گفت .خدایا کمکم کن…جوون بود یک کم قدش کوتاه بود اما خوشگل بود موهاش از پشت روسریش که بافته بود بیرون بود موهای مشکی یکدست داشت…موهاش پر پشت بودآخه بافتش خیلی کلفت بود…ساعت نزدیک دو بود ناهار نخوردم بیمارستان سرم شلوغ بود…ماشین رو روشن کردم آهنگ هم روشن بود حال میکردم تازه راحت شده بودم…ولی یک آن چهره غمگین زنه اومد جلوی چشمم میدونستم پدرزنم برای پول کون میده آدم بی ناموسیه. گفتم برم در خونه اش ببینم چی میگه خدا که امسال برای من خوب خواست…بزار من هم کار خیری کرده باشم…رفتم رسیدم دم ساختمونشون…دیدم خواهر زن کوچیکه داره با زنه که بعدا فهمیدم اسمش حمیده است جر و بحث میکنه و بد وبیراه میگه…دخترای به این خوشگلی همه تحصیلات عالی داشتن ولی چقدر بی شخصیت و بد دهن بودن…نامرد با کشیده زد زیر گوش خانومه…همون موقع من پیاده شدم دیدم تازه پدر زنم اومد پایین …گفت زنیکه جنده نگفتم دیگه نیا در خونه من میگیرم مث کرباس جرت میدم…گفتم خجالت بکشید بدبخت صدای کلنگ قبرت میاد دخترت مرد تو هنوز درس نگرفتی دنبال پولی…گفتم خانوم روزبه برو تو ماشین بشین من میام…طفلک با چشمای پر اشک رفت تو ماشین جلو هم نشست…گفتم رضایت نمیدی گفت نه…گفتم خودم دیه اش رو میدم اما نصف ۳۰۰تومن اینکه پول نداره از کجاش میگیری…گفت چرا داره پول پیش خونش هست…گفتم خیلی بدبختی…تف انداختم جلوی پاش و رفتم طرف ماشین گفت تو رابین هودی پولش رو بده…گفتم ۱۵۰فکراتو بکن…گفت لیاقتت همین کلفتهاس‌‌…گفتم یک موی این نجابت کلفتها میارزه به صدتا تحصیل کرده خراب خونه امثال تو…سوار که شدم از دور سنگ پرتاب کرد خورد شیشه عقبم ترک خورد.چیزی نگفتم زنگ زدم وکیلم گفت کارت نباشه یک‌جور بهش زور بدم که به گوه خوردن بیفته…اومد عکس برداشت از ماشین ومن با زنه راه افتادیم رفتیم …طفلک دهنش خشک بود نگه داشتم براش آبمیوه گرفتم …گفتم بخور تا بهت بگم…گفتم فردا من هر طور باشه رضایت اینو برات میگیرم اما بخاطر سیلی دخترش و فحش خودش و پرتاب سنگش ازش شکایت میکنم فقط امضا کن نترس وکیل کارا رو میکنه بتو کاری نداره گفت چشم…گفتم ناهار خوردی گفت مرگ بخورم.‌خودش مرد رفت پدر پیرش رو با این بچه انداخت بیخ ریش من و رفت از صبح آب هم نخوردم شیرم خشک شده پول شیرخشک هم ندارم طفلی گریه کرد…گفتم جوش نزن شیرت بدتر خشک میشه …گفتم چندسالته گفت۲۲.گفتم اسمت چیه گفت حمیده.‌گفتم سواد داری گفت آره دیپلم دارم گفتم برات توی بیمارستان کار نظافت جور میکنم پولش خوبه نرو خونه مردم کار کن.بیمه داره خوبه دو وعده غذا داره اگه بدت نیاد میتونی غذای اضافی مونده ببری خونه…گفت ممنونتم…گفتم بریم ناهار بخوریم.رفتیم رستوران طفلی خیلی گرسنه بود…بعد ناهار رفتیم جایی آلاچیق نشستیم من قلیون سفارش دادم باچایی دلم میخواست من هم مث دیگران با خانومم و با یک زن بیام جایی مثل اینجا قلیون کشیدن…چایی خورد.‌گفتم بگم دوباره بیاره گفت آره خیلی کیفی چایی بودم …کم‌کم یخش داشت باز می‌شد قلیون کشیدم گفتم میکشی گفت آره چندبار با اون خدا رحمتی اومدیم بیرون کشیدیم…شبای جمعه هم همیشه قلیون و شرابش براه بود یادش بخیر پول نداشت اما مهربون بود‌…گریه کرد گفت دلم براش تنگ شده…گفت دل شما هم برای خانومت تنگ شده ؟؟گفتم…شما الان پدرش وخواهرش

رو دیدی آیا ممکنه دل آدم برای اینجور آدما تنگ بشه…بهتر که مرد راحت شدم…گفت ولی من دلم تنگ شده…گفتم اینجاست که میگن پول خوشبختی نمیاره…گفت ولی فقر بدبختی میاره…گفتم نترس پیش من بمون…میای پیشم.باهم باشیم.گفت منظورت چیه يعني زنت بشم گفتم نه دوست دخترم باش…گفت بعدش چی گفتم هیچچی نیاز هم رو برطرف میکنیم.با هم گردش میریم بچه داری کسی هم شک نمیکنه…هم تو لذت میبری هم من…پول هم بهت میدم کار هم برات جور میکنم…کوپن شیر خشک هم برات میگیرم…دیگه چی میخوای…برات لباس و لوازم آرایشی هم میگیرم…چیه این سیاه‌ها تنت کردی.چرا آرایش نکردی به این خوشگلی هستی …کوچولو لبخند زد…گفت خب به چه امیدی؟بعدشم شوهرم مرده دیگه…گفتم مرده که مرده تو که نمردی اون مرده تو جوونی باید زندگی کنی…پدر مادرت کجایند گفت پیر هستن از روستاهای قزوین هستیم…گفتم اشکال نداره…الان تنهایی گفت نه با پدر شوهرم هستم اما دیگه نمیتونم نگهش دارم رفتم بهزیستی ثبت نام کردم اومدن ازش خبر گرفتن میخوان ببرندش خانه سالمندان بهزیستی نگهش دارن…گفتم بهتر…قلیون کشیدم بردمش خرید اصلا دوست داشتم براش خرید کنم…کنارم راه می‌رفت خوشگل کوچولو بچه بغل باور کنید عین بچه خودم بود چند ماهه بود دختر بود همش می‌خندید… لباس زیر و رو کفش حتی دمپایی حوله همه چی براش خریدم اینقدر ذوق داشت که نگو…گفت اسمتون چیه گفتم مسعود…گفت مسعود آقا خیلی خوبی دستت درد نکنه…پوشک و شیرخشک لباس و غیره برای بچه اش گرفتم وقتی بی ریا براش کارت میکشیدم فقط نگاه می‌کرد ساکت بود…گفتم میای خونه من ،؟؟گفت امروز بیام گفتم آره چی میشه مگه‌‌گفت غروبه گفتم کسی نگرانته گفت نه پدر شوهرم اصلا براش فرقی نداره دیر و زود اومدن من.‌بعضی‌ وقتها تالار کار میکنم۲شب میرم خونه…گفتم پس بیا باهم بریم خونه من…گفت باشه بریم…رفتم ریموت زدم رفتیم بالا…گفتم میری دوش بگیری گفت آره خسته ام.گفت میری برام از اون لباسای توی ماشین که خریدی با حوله بیاری گفتم آره.‌تو برو الان میام گفت بزار اینو شیر بدم چایی نوشیدنی خوردم شیر اومده نوک سینه هام…رفتم پایین لباساش رو آوردم دیدم داشت توی هال لخت میشد تا منو دید رفت توی حموم گفتم قرار نبود قایم شی گفت بزار یک آب بزنم به خودم بدنم بوی عرق میده بعد بیا تو…رفت ده دقیقه بعد گفت مسعود آقا بی زحمت ژیلت بیار بیا رفتم لخت شدم دیدمش چقدر سفید بود توی لباس دیده نمیشد چی کون گنده ای داشت چقدر خانوم بود رفتم زیر دوش خودش اومد بغلم کرد چقدر نرم بود…چه سینه های شق و رقی داشت گفتم حمیده فک میکردم سینه هات آویزون باشه گفت نه خدا نکنه.مگه چند سالمه مگه بچه چندممه؟گفتم بهم شیر میدی بخورم من بچه بودم ننم منو زود از شیر گرفته گفت بخور آره بخور جونم نوش جونت…سینه هاشو میک میزدم شیر میومد دهنم آه میکشید.نگاهش کردم خوشگل بود جوون بود.من که داشتم وارد ۴۰میشدم و تموم زندگی ۱۰سال گذشته ام پر گوه بود یکباره چنین پری دریایی بهم رسیده بود…چنان چشماش درشت بودو مژه هاش بلند بود هرچی نگاه میکردی سیر نمیشدی…من پول داشتم اما زندگی نداشتم همه چی داشتم آرامش نداشتم…نون راحت نمیخوردم اما امروز چندساعت باهش بودم هرکاری براش میکردم میگفت ممنونم مسعود آقا.بچه تا بهم نگاه می‌کرد می‌خندید.برش گردوندم سرپا بود.رفتم پایین خودش کونش و داد عقب گفت مسعود جان یک‌کم مو داره به خودم نرسیدم…چون کسی پیشم نبود که.‌گفتم اشکالی نداره…ژیلت رو برداشتم شروع کردم تراشیدن…چقدر رام بود مث بره…عقب جلو تراشیدم چه کوس تپل و سفیدی داشت چوچوله جمع و کوچولو‌‌…زیربغلها رو تراشیدم پاهاش رو عین چینی بدنش برق میزد…کشیدم پایین رفت روی زانو نشست گفت وای چه کیر سفید کلفتی چقدر دوست دارم…کیر اون بنده خدا بلند بود اما نازک و سیاه بود…گفتم این چطوره گفت خیلی عالیه گفتم میخوریش گفت رو چشام میذارمش…بعد از چندسال چنان ساکی کیرم تجربه کرد که نگو…گفت هر وقت اومد نترس بریز دهنم من آب کیر دوست دارم…هنوز دو دقیقه نشده بود چند تا حلقی زدم دوست داشت ناراحت نشد آبم اومد ریختم دهنش…یک آن عوق زد ریخت بیرون گفتم چی شد پس گفت وای چقدر زیاد بود الان خفه میشدم…چند وقت بود آبت نیومده بود چی غلیظ هم بود گفتم اقلا ۴ماه اونم نه با خانومم…یک جنده پولی تو ماشین برام ساک زد…گفت نگران نباش من بعد خودم پیشتم اگه نگهم داری مواظب منو دخترم باشی…چنان خانومی برات بکنم جبران تمام زندگیت بشه…گفتم جدی گفت آره تو مرد خوبی هستی…فقط فردا چکار کنم گفتم جوش نزن کار فردا جوره…

گفتم بریم بیرون گفت خیسم که گفتم آب بکش بریم بیرون تمیز شده بود بدنش برق میزد…گفتم بشین روی کاناپه گفت بریم رو تخت گفتم بریم…روی تخت دراز شد هنوز خیس بود آروم آروم با حوله تازه خودش خشکش کردم…خودمم همینطور…گفتم پاهات و باز کن چشمای خوشگلت رو ببند…گفت باشه…کوس خوشگلش رو به دندون گرفتم لیس میزدم آه میکشید ناز می‌کرد… لوس نبود ناز بود…دوباره داشت کیرم جون می‌گرفت… گفتم خوشگل خانوم پاها رو بده بالا.گفت مسعود جان بی‌زحمت آروم بکن خیلی وقته رابطه نداشتم مال تو هم بزرگه دردم میاد گفتم چشم خانوم خوشگله‌.‌آروم چندتا شلاق روی کوسش زدم بعدش خیس کردم فرو کردم توی کوس.چی تنگ بود آروم آروم باز می‌شد آب می انداخت …گفت حالا هرجور دوست داری بکن…چون یک بار آبم اومده بود این بار بیشتر طول کشید ده دقیقه ای گاییدمش…کیف کرد خیلی بوسم می‌کرد چنان کیفی میکردم که نگو…هر دو خوب حال کردیم خسته شدیم…گفتم حمیده از پشت هم راه میده گفت تو جون بخواه …خیلی ازت خوشم اومده…بی ادب نیستی برای زن جماعت ارزش قائلی…مهربون هستی …گفتم مخلصیم.گفت بزار استراحت کنیم واست یک قیمه مشتی بسازم بخوریم بعد هر چقدر دوست داری بکن…گفتم مرسی…هر دو دوباره دوش گرفتیم…توی وان تو آب داغ توی بغلم بود…گفت اول میخوام چیزی بهت بگم.گفتم بگو…گفت اولش فقط بخاطر پول دیه باهات راه اومدم …اومدم رستوران و کافه اما وقتی دیدم بی ریا هوامو داری شرمنده ات شدم…خودمم نمیدونم چطور شد مسخ رفتارت شدم…همیشه بعد مرگ نادر میگفتم اگه کسی ازم رابطه بخواد یا ازم خواستگاری کنه چی جوابش رو بدم…اصلا فک نمیکردم به این راحتی وا بدم…‌خیلی دلم مرد میخواست…گفتم الان نظرت در مورد من چیه…گفت تو اگه همیشه اینجوری باشی آرزوی اول آخر هر زنی هستی‌.گفتم راست میگی یا اینکه چون کارت گیره میگی…گفت نه دروغ نمیگم…وقتی رفتم اونجا گفتم خدایا کمکم کن کارم درست بشه…من که کسی رو ندارم کاشکی یک مرد بود الان پیشم بود اقلا میتونستم حرفم رو بزنم…وقتی اومدی پشتم گرم شد…ممنونتم…بعد از چندوقت یک خورده زندگی روی خوش بهم نشون داد…گفت مسعود میخوای صیغه ام کنی …گفتم نه فقط دوستیم.اگه ازت خوشم بیاد عقدت میکنم برام بچه بیاری مث همین کوچولو خوشگل باشه…گفت هنوز ازم خوشت نیومده گفتم ببین خانوم کوچولو…من ۴۰ساله دارم میشم درست دوبرابر سن تو …نمتونم زود به هرکی اعتماد کنم بعدشم شکست بدی داشتم …اونم اولش خوب بود یکسال نگذشت فاتحه زندگی منو خوند و رفت دنبال مهریه گرفتن…گفت من که نگفتم بهم مهریه بده…اصلا همون پول دیه مهریه من…گفتم دوست داری زن من بشی…گفت آره خیلی…گفتم اگه نادر بود هر دو میومدیم خواستگار یت کدوم رو انتخاب میکردی…گفت بجون دنیا دخترم تو رو انتخاب میکردم…همه چی تمومی…گفتم باشه بزار بریم بیرون یک ساعتی بخوابم تو هم یک شام بزار تا ببینیم روزگار چی ازمون میخواد…رفتیم بیرون گرفتم خوابیدم…وقتی بیدار شدم از اون خونه بزرگ با او وسایل لوکس که اون همه بهم ریخته شده بود و حالت بهم میخوره هم دست به دکمه تلویزیون بزنی گل میبارید…چقدر تمیز بود همه چی جمع بود بچه بغلش بود شیرش می داد غذا ساخته بود.خونه رو تمیز کرده بود همه چی رو مرتب کرده بود…دیدم داره ماهواره سریال ترکی میبینه…دیدم اوه اوه آرایش کرده موهاش رو درست کرده چقدر خوشگل شده شناخته نمی شد گفتم تو هم ازین کارا بلدی گفت اوا خب من هم زنم دخترم دیگه…درضمن من مدرک آرایشگاه دارم اونم درجه یک برای مردم کار میکردم کرونا اومد همه چی بهم ریخت پول هم نداشتم خودم مغازه بزنم…گفتم آفرین،به چه بوی غذایی…گفت نوش جونت بزار سفره بندازم بخوریم…گفتم بزار زمین من رو میز دوست ندارم گفت باشه…شام خوردیم گفتم امشب میری یا میمونی گفت باید برم صبح میام پیشت…گفتم باشه بیا…بعد شام شیک تمیز خوشگل بردمش رسوندمش…فرداش وکیلم با پرداخت ۲۵۰ میلیون رضایت گرفت…میتونستیم ندیم ولی یک کم گرفتاری داشت…بعد چند روز پدر شوهرش رو بردن بهزیستی…من آوردمش پیش خودم همه کار برام می‌کرد زن خونه بود اما زن رسمی و شرعیم نبود…نزدیک زمستون بود دیدم پدر زنم اومد بیمارستان …با عجز و التماس بیا رضایت بده من برم اگه تا آخر هفته نرم بدبخت میشم…گفتم من برای شیشه رضایت میدم …تو باید از اون خانمه رضایت بگیری…گفت نمدونم لعنتی کجاست آدرس هم نداده.به کسی…گفتم خرجش۵۰میلیون دیه سیلی که دخترت زد بهش …گفت به درک سگ خورد میدم…وکیلم براش ۵۰میلیون گرفت رضایت دادیم رفت…با پول خونه و ۵۰ میلیونش من هم کمکش کردم گفت میخوام با رفیقم شریک بشم آرایشگاه بزنم…

گفتم خودت میدونی…درضمن چون همیشه خونه بود استخدامش نکردم بیمارستان بیکار بود…تقریبا داشت کم کم بارش رو می‌بست از خونه من بره…نزدیک عید ۴۰۱بودبچه اش دندون در آورده بود رفتیم خرید عید…بچه بغلش بود گفت این و بی‌زحمت بگیرش من لباس پرو کنم…توی اتاق پرو بود از فروشنده شلوار دیگه گرفتم بدم بپوشه دختره گفت بچه تون رو بدین من نگه دارم برین پیش خانومتون نظر بدین منتظرتونه…دختره هر کار می‌کرد بچه از بغلم نمی‌رفت پیشش میگفت بابا رو دوست داری میخندید…رفتیم خونه شام می‌خوردیم…تازه از من و مادرش می‌گرفت بلند می شد یک تیکه خیار شور برداشت آورد جلو دهنم گفت بابا…اولین کلمه ای بود که میگفت…من نگاهش کردم دستش رو آورد جلو گذاشت دهنم…بوسیدمش اومد توی بغلم…مادرش گریه کرد گریه من هم در اومد…گفتم اگه بری دلم واسه شما تنگ میشه…گفت بالاخره چی باید بریم دیگه…گفت بچه ام فک میکنه شما باباشی.چی توی بغلت نشسته شام میخوره…گفتم مگه نیستم مگه دوستش ندارم…گفت میدونم از پدرش بیشتر بهش میرسی اما…گفتم اما چی …هیچچی نگفت…موقع خواب چون روی تخت کنارهم میخوابیدیم…بچه توی گهواره کنار ما…اومد بغلم خوابید…دهن سرویس خودش و شیرین می‌کرد…بغلم گرفتمش تا صبح خوابید…چند روز بعدش نمیدونم عید چی بود …که نزدیک آخرسال بود…رفتم خونه دیدم داره جمع میکنه…گفتم میخوای تنهام بزاری با گریه گفت مسعود جون به خدا دیگه نمتونم توی این شرایط زندگی کنم…زندگی لاکچری دارم بهترین خونه و ماشین و امکانات اما به خدا فک میکنم جنده ام…بهم بد میاد اوایل همش با خودم کنار میومدم اما الان نمتونم…گفت میخام عید برم پیش پدر مادرم بعد عید با منصوره رفیقم یک جا رو گرفتیم. هم جا خوابمونه هم محل کارمون…تو بهترین اتفاق زندگیم بودی و هستی حتی از ازدواجم هم بهتر.‌…ولی دیگه نمیتونم…گفتم اشکالی نداره در خونه من همیشه روت بازه.گفت بعد هم از عیدقبل که شوهرم مرد خانواده ام رو برای مراسم دیدم دیگه کسی رو ندیدم…پدر مادرم پیر هستن…اگه بفهمن اینجور زندگی میکنم دق می‌کنند… بزار بزم…براش ماشین دربست گرفتم تا خود روستاشون نزدیک الموت قزوین بود.‌پولشو دادم حتی بهش پول دیگه هم دادم…براش یک خورده طلا خریده بودم از دستش درآورده بود گذاشته بود روی میز دراور گفتم اگه اینها رو بر نداری ازت دلخور میشم…ازم تشکر کرد و لبم و محکم بوسید…گفت انشالله خوشبخت بشی زن خوبی گیرت بیاد…سوار شد رفت.‌…اون شب رو با بدبختی تا صبح رسوندم اعصابم الکی خورد بود تنها بودم…خونه خالی بود…فرداش همینجور.‌چند روز گذشت پس‌فردا میخواست عید۴۰۱ بیاد.‌‌.دیدم نمیتونم رفتم همون دفتر مسافرتی راه دور که تاکسی گرفتم از راننده پرسیدم دقیق کجا بردیش. آدرس داد رفتم سراغش…باش کلی شیرینی و میوه و گل و سبزه گرفتم…یک پالتو پوست قشنگ بایک کلاه پوستی برای باباش و یک شال پشمی برای مادرش خریدم…ساعت۹صبح راه افتادم بعد ناهار رسیدم دوراهی روستاشون …برف میومد ماشینم چون قوی بود ترسی نداشتم…رسیدم روستا.‌.اسم و فامیلش رو گفتم همه شناختن اما تعجب کردن این یارو با این دک و پز دنبال یک زن بیوه از تهران اینجا توی برف چکار میکنه‌.رفتم در خونه اشون روستا کوهستانی بود عجیب هم برف می‌بارید… برف می‌بارید اما مردم جمع بودن این کیه در خونه اوس حبیب…اسم باباش بود چند تا در زدم گل و شیرینی دستم بود یک پیرزن در رو باز کرد گفت بله ترکی گفت با کی کار داری گفتم ننه با حمیده خانم کار دارم اومدم خواستگاری…خندید گفت خوش اومدی بیا تو ننه جان…چندتا پله سنگی بود رفتم تو در خونه رو تا باز کردم خدا شاهده تا بچه منو دید داد زد بابا…اومد طرفم بغلش کردم حمیده تا منو دید تعجب کرد…باباش بلند شد داداشاش بودن خواهراش بودن زیاد بودن…این دیوانه جلوی باباش پرید بغلم بوسم کرد گریه کرد…باباش گفت نه خبر ده…ترکی یعنی چی خبره …داداشش گفت حمیده بو کیم ده…این کیه …رفتم جلو با باباش و داداششاش دست دادم خودمو معرفی کردم…نگفتم چند ماه بدون صیغه با هم بودیم…از ماجرای دیه و آشنایی مون گفتم و گفتم که صیغه من بود تموم شد از پیشم رفت ولی الان اومدم با اجازه شما و داداشاش عقدش کنم…باباش از جاش بلند شد گفت اشکال یوخده اوغلم زحمت چکدی…به پسرش گفت امشب عیده برو حاج رضا رو بیار بگو قرآن بیاره صیغه کنه تا برن محضر عقد کنند…اونشب خونه اونها خیلی خوب بود مهربون بودن خانواده خوبی داشت روز ۶عید عقدش کردم الان برام ۱پسر آورده دخترمون هم بزرگ شده.‌.تازه میفهمم زندگی یعنی چه…زن خوب چیه خانواده خوب چیه…وقتی میرم روستای اینها از سر روستا تا تهش همه فامیلاشون هستن چنان احترامی میزارن حتما چندشب اونجا وایمیستم…باور کنید عقده چندسال صله رحم و مهمونی و فامیلی رو در آوردم …انشالله که همه خوش باشین…

نوشته: مسعودی


👍 39
👎 1
24801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

987850
2024-06-16 00:22:13 +0330 +0330

آقای نویسنده باز یه اثر از شما، اولاً ممنونم که وقت گذاشتید و نوشتید ، در ثانی چرا همش اسمتو عوض میکنی؟ خب یه نام برای خودت انتخاب کن و تگ بگیر!
همه داستانهای شما با تفصیل هستند و در همشون زنت میمیره و پولدار هستی ! اسم رمز داستانها هم به جای خدا بیامرز میگی خدا رحمی یا خدا رحمتی 😀
یه چیز دیگه اگه کسی در روز جمعه بمیره دیه اش دو برابر نمیشه ، اون ماه حرامه نه روز جمعه
بازم بنویس ، خدایی از داستانهای کی و تابو و یه سری داستان دیگه صد پله بهتر هستند داستانهای شما

6 ❤️

987851
2024-06-16 00:34:52 +0330 +0330

بازم بوی تعطیلی مدارس میاد حمله جقیای بچه سال به شهوانی کیرم تو شیار به شیار کونت جقی

0 ❤️

987863
2024-06-16 01:38:00 +0330 +0330

۳ تا داستان مشابه هم،. حالا سزاوار نیست بگم بده و …
ولی به نظرم اگه صادقانه برخورد کنی بهتره، یه اسم ثابت بگذار و بگو داستانه نه خاطره.

2 ❤️

987865
2024-06-16 01:44:42 +0330 +0330

دلم واسه دشنمنهام هم تنگ میشه
وقتی گفتی اون زن بدبخت تنها اسنپ گرفت رفت گریه م‌ گرفت
آخر هم غریبانه مرد
مهریه حق زن
نباید میچزوندیش
دوست دختر کلاهبردار سابقم منو تا حد مرگ دوشید خونه ساختم به اسم اون بود ماشین و… همش میگفت منو تو نداریم و.‌… آخر سر هم نتونست بخوره …

0 ❤️

987868
2024-06-16 01:53:08 +0330 +0330

آفرین

1 ❤️

987887
2024-06-16 03:10:54 +0330 +0330

قشنگ بود خوشمان آمد

0 ❤️

987889
2024-06-16 03:53:36 +0330 +0330

خداکنه همین جور که حمیده بعد مرگ شوهرش خوشبخت شد جمیله علم‌الهدی هم خوشبخت و عاقبت بخیر بشه بحق هف تن ال عبا

1 ❤️

987925
2024-06-16 12:45:59 +0330 +0330

سبک داستان نویسی ات خوب ودلنشین هست
اما ایراد نگارشی وعلط املایی زیاد داری ،که اونم احتمالا بخاطر اینه که زبان مادریت پارسی نیست
به هر حال واست ارزوی موفقیت دارم

0 ❤️

987938
2024-06-16 16:36:52 +0330 +0330

چقدر حس خوب بود توی این خاطره
کیف کردم
دم شما گرم آقا مسعود
در ضمن یه داستان دیگه بود زیرش نوشتم ظاهرا نخوندی
غذا را نمی سازند
می پزند.

0 ❤️

987941
2024-06-16 17:02:04 +0330 +0330

دمت گرم.موضوع داستان جالب بود.
همینکه محارم نبود ارزش لایک رو داشتی.
کاری به نگارشت ندارم چون اساتید هستند و نظر میدن.
موفق باشید.

1 ❤️

987947
2024-06-16 19:14:55 +0330 +0330

دوست من واژه غذا ساخت واسه افغانهای عزیزه من بهت احترام می‌زارم بعنوان نگهبان ساختمان خانم دکتر ولی در آخر کیرررر ملا عمر تو مغزت…

0 ❤️

987952
2024-06-16 20:56:50 +0330 +0330

عالی بود عزیزم

0 ❤️

987974
2024-06-17 01:12:08 +0330 +0330

یکی از زیباترین داستانهایی بود که خوندم دمت گرم 👍👍👍👏👏👏👏

0 ❤️

988005
2024-06-17 08:30:42 +0330 +0330

دمت گرم،نوش جونت آقا مسعود،ان شاا…که من هم از مال سیر بشم،واقعا مردونگی کردی

0 ❤️

988016
2024-06-17 09:47:38 +0330 +0330

50بار گفتی پزشک بود خب همون دفعه اول متوجه شدیم، آخرش چی شد…!!؟

0 ❤️

988103
2024-06-18 02:40:12 +0330 +0330

چه زندگی خوش شانسی داشتی
موفق باشی

0 ❤️

988390
2024-06-20 05:37:41 +0330 +0330

حیف این ذهن که نوشتارش ضعیفه. ابو تابش بدی عالیه تخیلت

0 ❤️