خوشگلی پگاه

1400/12/23

می خواهم شما را به سرزمین یک ساحره ی زیبا بیاورم.
اگر تابحال یکبار آمده باشید، عاشقانه به اینجا خو گرفته اید چنان که جادوهایی در روزمرگی شماست.
و اگر نیامده اید، احتمالا برایتان به ناشناختگی یک ایستگاه پر از دوچرخه کرایه ای، دور میدان مولانا در سیاره ی زحل خواهد بود!
پگاه، دختریست با موهای مشکی که خداوند آنها را مش هایلایت کرده، با دو رنگ بژ تیره و سبزآبی!
با حوصله بافته، در سه دسته تار موی آرامش، سکوت و نشاط!
و با کش جادوی کامروایی، بسته است.
پگاه مدام می گوید: «هییسس!»
چنان که صدای برخورد لبهایش به انگشت اشاره اش به زیبایی یک برخورد وسوسه کننده، شنیده می شود!
پگاه، موهای بافته اش را تکان می دهد و نسیم تولید می کند.

گاها دو ساعتی طول می کشد تا رویش را برگرداند و صورتش را ببینیم.

صورتش سفید با چشمان آبی آسمانی!
رژ لب اش هایلایت لیمویی روشن و نقرآبی!
رژگونه و سایه ی چشمانش نیز با همین دو رنگ، سِت شده اند!
او دست های سفید مشت شده اش را آرام باز می کند، گنجشک ها بیدار و رها می شوند!
همزمان که انگشت هایش را تکان می دهد،
شیطنت وار جیک جیک و جیر جیر می کنند!
پگاه، نفس می کشد، هوا را خوشبو و تازه می کند.
در میان همین سَبُکیِ بسیار، تار موهای سیاه پشت سرش، تبدیل به پرنده های بی شماری می شوند و به پرواز در می آیند!
پرنده ها در دسته هایی زیبا و منظم در جلوی صورتش به پرواز در می آیند و از سمت چپ به سمت راست می روند!
موهای هایلایت شده اش، قُمری می شوند، پرواز می کنند، می آیند، روی سفیدی انگشتهای پای پگاه می نشینند، به لاک های آبی آسمانی اش نوک می زنند و آواز می خوانند: هو هو هوووو هوو
پگاه، قلقلکش می آید و آرام با صدای کریستال می خندد،
نور چشمان و برق لبش را در داخل لیوان می تاباند،
چای داخلش را شیرین می کند!
سرش را روی شانه ام می گذارد و با لبخند درخشان نقرآبی و لیمویی روشن، می گوید:

  • نوش جونت عزیزم! صبحت بخیر…
    سپس عاشقانه، با هم صبحانه می خوریم و در مورد لواشک حرف می زنیم! 😍

فعلا شما را به دنیای موهای پگاه می آورم؛
خوش آمدید:

اکنون غرق در حس پایانی یک خواب بسیار کامل هستم!
(خوابی که در آن به اندازه ی کافی رویا دیده،
خستگی دیروز ام را به در کرده،
هورمون شادی و انگیزه ترشح کرده،
جرات رویا پردازی و آرزو کردن را تقویت نموده،
به چشمانم استراحت و انرژی دوباره داده،
به آرامش رسیده و
از دنیای مادی، جدا شده ام!)

اکنون ۸ ساعت خواب در شُرُفِ کامل شدن است و احتمالا ساعت 4:29:59:59 صبح باشد.
شاید هم خیلی نزدیک تر به ۴:۳۰ صبح!
چون کمتر از یک صدم ثانیه بعد، موبایلم با صدای خیلی آهسته و لطیف، می گوید:

دارادارااان دان، دارادارااان دان

…a dream is a wish, your hart makes, when

در وسط همین جمله ی اول، طوری که انگار نُت های موسیقی، زیر مژه هایم شنا می کنند، و رویاهایم رنگین کمان می شوند، چشمهایم باز می شود.
به نظرم می آید که من هر روز راس ساعت ۴:۳۰:۰۰ بیدار می شوم و فقط منتظر می مانم تا این صدای دلنشین را بشنوم.
انتظاری که اصلا زمان نمی شناسد. چرا که تجربه نکرده است!
حتی فاصله ی بین بیدار شدن و برآورده شدن آرزوی شنیدن این آهنگ، یک صدم ثانیه هم نیست!

قطعا این اولین آرزوی سریع برآورده شده ی من در شروع یک امروزِ زیباست!
پس من به اولین آرزویم رسیدم!
و
من زنده هستم!

این نیز آرزوی من بود برای رسیدن به هدفم…
خدایا شکرت! 😍

به پهلوی چپ مایل می شوم؛
همراه لبخندی آکنده از رضایت،
صفحه ی موبایل کنار بالشتم را به سمت راست، سوئیپ می کنم. طوری که انگار بخار شیشه ی کلبه ی جنگلی ام را پاک می کنم و گروه ویولونیست های ارکستر، در پشت درخت ها، شروع به پیتسیکاتو زدن می کنن!

*پیتسکاتو: صدایی مقطع و کَر، شبیه به نوک زدن دارکوب به پستانک است. که موسیقی اش اگر عاشقانه باشد، شیطنت وار است و اگر مهیج باشد، نرم و لطیف است و در هرحال کودک درون شنونده را به آسمان می برد.

بعد از سوئیپ کردن به همان تصویری که با کلمات، خلق کردم، آهنگ موبایل قطع می شود اما بقیه را در ذهنم مرور می کنم:
you’re fast asleep
In dreams you will lose your heartaches
…Whatever you wish for, you keep
صفحه ی نمایش را مانند بستن دیوان حافظی که اشعارش در آن محفوظ می ماند، قفل می کنم و همینجا رهایش می کنم که بروم.
من مطمئن هستم دیگر هیچ صدایی نخواهد داد.
(چون نه تنها تا ساعت ۸ و نیم شب آلارمی ندارد، بلکه مثل همیشه، روی حالت هواپیماست و زنگ نخواهد خورد.
درواقع این موبایل نیست! 😅
یک دستگاهِ “اولین آرزو” برآورده کنِ سریعِ پگاه است! 😂 )
پس با یقین به اینکه مزاحم کسی نمی شود،
پرده ی تخت را آهسته و دو دستی، کنار می زنم.
تاریک است و بادِ “کم سرعت” کولر گازی، نسیمی ایجاد می کند.
یک جفت دمپایی را آرام از زیر تخت می آورم بیرون و آرام می پوشم.
بلند می شوم و می ایستم.
تاریک است!
اما نور خفیف مک بوک و چراغ مطالعه ی تخت های لی و لو،
با تلألوهایی در هم تنیده از آبی و سفید، در پشت پرده های خاکستری، مشخص است!
بی قرار از دیدن رنگ موهای پگاه به پنجره ی سمت چپ نگاه می کنم،
در سیاهی مطلق، طلق های نارنجی ، آبی، صورتی و کمی سبز، غیر قابل لمس، لمس می شوند.
خوشحال می شوم!😊
خدای خوبم، برای لمس یک پگاه دوباره، سپاسگزارممممم😍
در بالای پنجره، کولر گازی سفید، دمای ۲۴ درجه را با رنگ آبی آسمانی، نشان می دهد.
نفس می کشم…
به سمت تخت خودم بر می گردم.
خم می شوم و تشت پلاستیکی خودم را از زیر میله ی افقی زرد، یعنی روی زمین، بیرون می کشم.
تشتی کوچک به رنگ سبزآبی یکی از هایلایت های موی پگاه، که قبل از خوابِ دیشب، داخلش را با وسایل مورد نیازم پر کرده ام.
همینطور که مطمئنم همه چیز کامل است و تا دو ساعت و نیم، دلیلی برای برگشت به اتاق نخواهم داشت، بدون صدا به سمت درب می روم و آرام از اتاق خارج می شوم.
حتی دستگیره، صدایی تولید نمی کند😊

راهرو تاریک است. و باز هم پرتویی سفید و شعاعی زرد به استقبال عاشقان پگاه می آیند.
استقبالی که به اندازه نبودن، محو!
و به اندازه ی بودن، زیبا!
است.
جلوی آینه و دستشویی وسط راهرو، آهسته مسواک می زنم…
طوری که انگار، زیر آب چشمه ای در وسط جنگلی آرام، مسواک می زنم.
مسواک و خمیردندان را همانجا می گذارم و
از پله ها پایین می روم و صدای دوبار تق زانوهایم را از هرچیزی بیشتر می شنوم😁
این بخشی از سکوت و هیس گفتنِ پگاه است😍
گذراندن پاگرد پله، یک عمر پر از آرامش، طول می کشد! طول کشیدنی که هرچه بیشتر باشد، بیشتر می خواهمش!
هرچه پله های آخر را پایین تر می روم، پیشخوان پذیرش در جلوی چشمانم، بالاتر می آید.
با گذر کردن از آخرین پله، پیشخوان دقیقا رو به رویم قرار گرفته است.
هیچکس در پشت کامپیوتر و به عبارتی، روبرویم نیست.
مانند یک شهر متروکه ی بی تحرک، بعد از حمله و رفتن دایناسورها!
البته از قبل هم می دانم اینطوریست و همینِ پگاه را دوست دارم.
با آمادگی برای دیدن علی در سمت چپ، به سوی آشپزخانه، می چرخم؛
آری ، او روی نیمکت چوبی کنار دیوار، خوابیده است.
(جایی در زیر قفسه ی دیواری کتاب و سرش روی یکی از کوسن های رنگی که نقش سرمه ای و نارنجی اش پیداست.)
پگاه در گوشم زمزمه می کند:
-بیدارش نکن شهریار! اون لای موهای من خوابیده و باد میخوره😍 و تو لای موهای من راه میری و تاب میخوری😍! هردوتونو دوست دارم و وقتی صورتمو برگردونم، میبوسمتون😍😍

لبخند زنان و شاداب تر، در همین جهت، قدم بر می دارم و دوباره به چپ…
با احتیاط و مراقبت از بی صدایی پگاه، داخل آَشپزخانه می شوم.
درب را با ملایمت می بندم تا صدای قرچ قرچ بطری آب و روشن کردن چراغ، در ثانیه های آینده، علی را بیدار نکند.
داخل آشپزخانه هستم، درب بسته است، از پنجره ی روبه رویی که بالای سینک ظرفشویی هست، نور سفید کوچه به استقبال پگاه آمده…
بعد از اینکه یکی از جفت کلید روی دیوار را می زنم، نور یکی از مهتابی ها، سمت راست آشپزخانه را سفید می کند.
از داخل یخچالِ استیلِ سمت چپ که زیر سایه ی خودش پنهان شده، بطری آب و ظرف ماست را بر می دارم و روی کابینت کنار پنجره می گذارم.
دو قاشق ماست کم چرب می خورم تا کاملا ناشتا نباشم.
قرص های ویتامین ام را دیشب، خارج از فویل آلومینیومی، داخل دستمال کاغذی، در جیب شلوارکم گذاشته بودم که پگاه، از صدایشان ناراحت نشود.
مشت دست راستم را در جیب برده و همه را در می آورم همه را یکجا می روم بالا…
درب بطری یک و نیم لیتری آب را باز می کنم و این را هم تا حدودی می روم بالا😁😉
خیلی مراقبم که هیچ چیز صدا ندهد و موفق هم می شوم.💪

وقتی از آشپزخانه می آیم بیرون، علی در میان نرم ترین قسمتِ مویِ پگاه، هنوز خواب است…
تشت به دست، از پله ها به سمت زیرزمین می روم. آنقدر یواش که سرم به سقف پله ها نمی خورد!😁
ولی تعادلم را از دست می دهم. یا پگاها، خودت کمکم کن!😂
بالاخره بخیر می گذرد و وارد حمام آقایان در سمت چپ راهروی زیرزمین می شوم.
وقتی پلیشرت تمیزم را کنار سشوار ، به دیوار آویزان می کنم.
صدای برخورد نخ های پارچه ی لباس به جالباسی را می شنوم و نور اندک چراغ های حیاط، به باریکیِ تَوَهُم، روی یقه ی پلیشرتم می نشیند.
داخل اتاقک دوش می شوم و زیرپوش و شرت را نیز به جالباسی پشت درب آویزان می کنم.
باز همان صدای پارچه را بلند تر، می شنوم.
شامپو های سر و بدن را روی قفسه فلزی حمام می گذارم، در سه کنج دیوار…
تشت را با جوراب هایی که دیروز پوشیده بودم، در کف اتاقک، زیر شیر آب می گذارم،
و از تمام اینها، صدایی شبیه به کشیدن یک تکه ابر، روی تخته سیاه را می شنوم.
از اتاقک می آیم بیرون.

جلوی آینه ، بالای روشویی سفید، و کنار شیر آب می چینم:
ژیلت، اسپری آنتی پرسپیرانت رکسونا، فوم اصلاح ، اسپری دئودورانت با اسانسی تند و سرد و افترشیو خُنکِ نیوآ.
فعلا باید دوش گرفتن به انتظار بنشیند،
صورتم را می شویم و پیش به سوی ورزش…

موهای پگاه زیر پاهایم است! نرمی موهایش، هر بی سکوتی را به سکوت تبدیل می کند!
داخل حیاط هستم…
همه جا تاریک به سیاهی موهای نرمِ پگاه!
و فقط به استقبال آمده اند، فانوس جلوی کلبه ها با نور زرد، و همچنین نور آبی حشره کش الکتریکی در آنطرف، روی دیوار کنار میز بزرگ صبحانه!
صدای برخورد باد به آب داخل آبراهه ی وسط حیاط می آید!
صورتم را نسیم، نوازش می کند و می گوید:
-جون، چه پسری! 😂
-دستتو بکش بابا، باهات شوخی ندارم که😂

پس از قاه قاه زدن بی صدا شروع می کنم و سپس حرکت کششی…
کم کم سرعت ورزش کردنم را بیشتر می کنم.
روی لبه ی حوضِ آبی رنگ، راه می روم.
در بین کلبه ها ، از روی دو طرف آبراهه، زیگ زاگ و نرم می پرم و جلو می روم…
به درخت جلوی سوئیت مارال و عالیه، یعنی آخر حیاط، می رسم و دوباره بر می گردم به سمت حوض و درخت انجیر…
از داخل یکی از کلبه ها، صدای آه کشیدن پر از احساس خانم و آقایی را می شنوم که انگار هنوز نخوابیدند. جالب شد😂!
در حین این پریدن ها، هر دفعه خیلی نرم، با نوک پنجه روی زمین فرود می آیم و سریع بر می گردم…
طوری که انگار، بیشتر روی هوا هستم تا زمین…

انگار از هوا به زمین می پرم و بر می گردم!

وسط حیاط، با دوتا آجر قرمزی که از دور باغچه ی زیر درخت انجیر بر می دارم و دمبل های اختصاصی ام هستند،
حرکت ابداعی ایروبیک می روم.
پر هیجان! پر سکوت!
روی تخت زیر درخت انجیر، دراز می کشم، تا پرس سینه و دراز نشست انجام دهم،
اما وسوسه می شوم که دو دقیقه مکث کنم و آسمان را تماشا کنم!
موهای پگاه، واقعا زیباست!

سپس کنار تخت، می ایستم!
حرکت هایی که از ایمان یاد گرفته ام را شروع می کنم:
با اُپِن آشپزخانه
لبه ی تخت سنتی،
میله ی افقی زیر سقف آشپزخانه ( تیر) ،
میله ی عمودی زیر سقف ( ستون ) ،
45 دقیقه ورزش می شود و می روم که دوش بگیرم.

موقع اصلاح صورت و زیر بغل، از دیدن حرکت آهسته ی ژیلت و جمع کردن کف ها، لذت می برم.
(هیچ عجله ای ندارم، هنوز جهان خواب است یا تازه می خواهد بخوابد و من از خورشید و ساعتهای زنگ دار هم جلوتر هستم.)

با دیدن تغییرات بسیار در بدنم، توی آینه، به تحسین کردن خودم می پردازم.
پگاه، توی حمام نیست و هست!
من بدون لباس، داخل اتاقک دوش؛
منتظر بارش آب از دوش هستم …
اینجا، قسمتیست که هرروز مرا به مدیتیشن وا می دارد!
عاشق فشار کم آبِ تهران هستم!
خدایا شکرت که همه چیز را اینگونه، مفید برایم کنار هم می چینی!
مثل همیشه، سر و نگاهم رو به بالاست و بارش اولین قطره ی آب را می بینم…
قطره ای درشت و زلال…
قطره ای که تا لحظه ی عاشقانه ی تماسش به زمین، دنبالش می کنم!
وصالش را داستان سرایی می کنم!
و سپس باقی قطره های بعدی به دنبالش با شتاب سرازیر می شوند اما دیگر دیر است!
نه زمینِ منتظری هست و نه نگاه منتظر و داستان سرای من!
اولین قطره، کسیست که عشق و رسیدن را برایم معنا کرد و فرود زیبایش را نشانم داد!
بقیه قطره ها، بی داستان و بی وصال، می بارند. اما بی آنکه بدانند، دارند ذهن من را در آرامش مطلق، متمرکز بر تصاویر آینده می کنند.
شاید هم بدانند!
آه که چقدر صدای بارش از این دوش پهن و فشار کم آب، در اول پگاه، لذت بخش است!
آه که چه رویاهایی نمی بینم و چه آهنگهایی در ذهن نمی سازم!
و چه سپاسگزاری هایی برای وجود آب، از خداوند!

موقع پهن کردن لباس در بالای پشت بام، پگاه صورتش را آرام از سمت راست، بر می گرداند.
احتمالا علی بیدار می شود تا صورت پگاه را ببیند!

دارم از لای پرده حصیری، اداره ی ارشاد و قدم زدن اندکی مردمِ پگاه باز در کوچه کمال الملک را می بینم و لباس ها را آبگیری می کنم.
می چلانم و صدای ریختن آب روی چمن مصنوعی را می شنوم که با هوو هوو قمری ها، در هم می آمیزد!
آه مگر زندگی، چیزی غیر از اینست؟
هست؟ پس نمی خواهمش!
نیست؟ پس تا وقتی زنده ام، زندگی می کنم!

سپس صاف کردن گوشه ی لباس ها روی طناب، طوری که خط اتو داشته باشند، شروع می شود…
لبه ی لباس ها باید کاملا صاف و منظم باشند و روی طناب، زیبا و با شکوه به نظر بیایند!
هر کار ساده ای را به شکوهمندی طلاکاری سقف بالای تخت پادشاهی، انجام می دهم.
این زندگی من است و باید همه چیزش برایم بی نهایت بی ارزد!

بعد از آن، وصل کردن ۱۰ گیره ی سبزآبی برای دو جفت جوراب، یک شرت، یک زیرپوش رکابی و یک پلی شرت…
آنقدر زیبا و منظم پهن می کنم که از ویترین فروشگاه در روز قبل از خریدنم، خریدنی تر هستند😁
این کار، برایم خیلی مهم و حیاتیست و با عشق و وسواس زیاد، انجامش می دهم!
عقب می آیم و از دور، نگاه می کنم. وقتی میبینم فاصله ی بین لباس ها روی طناب، هم اندازه و خوش تصویر است، عاشقانه تر نگاهشان می کنم!
خدایا شکرت!
لبخند می زنم!
هنوز سکوت است!

از طناب دور تر می شوم،
اسپری ها را همین بالا، جلوی آینه دستشویی تابستانی روف گاردن می زنم، که صدایش در داخل ساختمان نباشد.
نمی دانید که اسپری زدن در هوای آزاد و معتدل پگاه، در روی پشت بام، چه لذتی دارد! 😊
شاید هم بدانید!

در جایگاه میز و صندلی فلزی سفید (از نوعی که به حیاطی معروف است) نشسته و رو به طلوع خورشید، داخل دفترم، می نویسم؛
سپاسگزاری می کنم!
شکر گزاری می کنم!
بابت چیزهایی که الان دارم و تمام چیزهایی که قرار است در آینده داشته باشم😊 .
باور می کنم که به تمام داشته های آینده ام، رسیده ام و الان فقط منتظر گذر زمان هستم.
مطمئنم، چون در سرزمین پگاه زندگی می کنم!
مطمئنم، چون این سرزمین، نقطه ی مشترکی برای تمام انسان های موفق بوده و هست.

واای! چقدر خورشید کوچولو را دوست دارم!
انگار پگاه دارد گردن خم شده اش را راست می کند و سرش را بالا می آورد و من را از سایه ی چشمانش، به رژ گونه اش هدایت می کند!
به او خیره می شوم و غرق در قدرت رسیدن به رویاهایم می شوم!
صدای گوجه خورد کردن علی از حیاط، می آید…
ساعت 6:55 صبح است!
اندکی بعد، وسایلم را در اتاق گذاشته، توی آشپزخانه ی حیاط هستم و دارم به علی کمک می کنم در چیدن خیار، گوجه، پنیر، عسل، مربای آلبالو، مربای هویج، کره بادام زمینی، زیتون، حلوا ارده، بیسکوئیت، تخم مرغ، روغن، ماهیتابه، نمک، قابلمه!
ناگهان فردی با کلاه ایمنی سیاه، بر روی موتور خاموش سیاه، از ورودی باریک و تاریک مخصوصش به روشنی حیاط، می رسد.
توجه ما جلب می شود، اما ثانیه ای بعد کلاه را بر می دارد و با لهجه ای شیرین، می گوید:
-سلام😂
او نصیب است و نان سنگک آورده. خخخخخ

یک ربع بعد، روی میز صبحانه، برای خودم دو تا بشقاب شامل همه چیز و یک ماهیتابه پر از خاگینه ی دستپخت حرفه ای خودم، چیده ام!
پگاه دست های سفید مشت شده اش را آرام باز می کند، گنجشک ها بیدار و رها می شوند!
همزمان که انگشت هایش را تکان می دهد،
شیطنت وار جیک جیک و جیر جیر می کنند!
پگاه، نفس می کشد، هوا را خوشبو و تازه می کند.

سرم را بر می گردانم که آسمان را ببینم،
تار موهای سیاه پشت سر پگاه، تبدیل به پرنده های بی شماری می شوند و به پرواز در می آیند!
پرنده ها در دسته هایی زیبا و منظم در جلوی صورتش به پرواز در می آیند و از سمت چپ به سمت راست می روند!

لیوان به دست، بر می گردم به سمت ظرف عسل که آخرین جادوی ساحره در من اثر کند؛
بر روی زمین ، کنجد های ریخته شده از نان سنگک را می بینم…
پگاه موهای هایلایت شده اش، قُمری می شوند، پرواز می کنند، می آیند، روی سفیدی انگشتهای پای پگاه می نشینند، به کنجد های ریخته روی لاک های آبی آسمانی اش نوک می زنند و آواز می خوانند: هو هو هوووو هوو
پگاه، قلقلکش می آید، سر و گردنش را بالاتر آورده، آرام و ناز با صدای کریستال می خندد،
سرش را بالا و پایین کرده، نور چشمان و برق لبش را در داخل لیوان می تاباند،
چای داخلش را با عسل، شیرین می کند!
با لیوان چای شیرین، به میز صبحانه بر می گردم.
سرش را روی شانه ام می گذارد و لپم را می بوسد و با لبخندی درخشان و نقرآبی و لیموییِ روشن، می گوید:

  • نوش جونت عزیزم! صبحت بخیر… اولین صبحونه خور هاستل😁
    سپس می خندیم و عاشقانه، با هم صبحانه می خوریم و در مورد لواشک (معشوق بی مثال و زیبایم) حرف می زنیم! 😍

پ.ن:
این متن، خاطره ی سکسی نیست و مربوط به کتاب سرنوشت آزاد - صفحه 54 و 55 (فصل ماجراهای هاستل) است که انتشار هفتگی در سایت irannia.com دارد.

نوشته: شهریار


👍 0
👎 8
19201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863925
2022-03-14 01:07:45 +0330 +0330

تورو خدا کسشر تفت ندید میرفتم نزار قبانی میخوندم از تو عاشقانه تر مینویسه

0 ❤️

864021
2022-03-14 18:29:44 +0330 +0330

پس هنوز هم ساقی حلال خور پیدا میشه، دمش گرم عجب سمی بهت داده.

0 ❤️

864181
2022-03-16 13:10:36 +0330 +0330

متنش بد نبود ولی جاش اینجا نبود باید تو بخش تاپیک میزدیش. پس دیس.
ناموسا کمی خلاقیت کپی منتشر میکنید ک چی آخه؟؟

1 ❤️

864202
2022-03-16 15:07:54 +0330 +0330

آههههه ای ادیب. دیروقتیست چنین شعری به حضور اشرف مجلوقالجماعت تقدیم نکرده بودی. نواحی تناسلی جان نثاران ادبیات کهن در محل نشیمن تو فرو باد

0 ❤️