دختر غم

1400/05/22

عروس خانم برای بار سوم میپرسم، بنده وکیلم؟
سکوت کشنده ای محضر رو گرفته بود، به زحمت میتونستم از زیر چادر سفیدی که روی سرم بود بقیه رو ببینم، چشمم افتاد به مامان، دست آبجی کوچیکه رو گرفته بود و چند قدم اونطرف تر ایستاده بود، با چشم های نگرانش زل زده بود به دخترک کم سن و سالش که نشسته بود کنار پسرعمه اش تا زن دومش باشه.
دقیق نمی‌دونم چقدر طول کشید تا عمه صدام کنه: سمانه جان؟؟ آقای عاقد منتظر شما هستنا.
هل شدم و سرم رو انداختم پایین وانمود کردم که دارم از روی قرآن میخونم و با چند ثانیه مکث با لکنت گفتم: ب با اجازه روح پدرم، مادرم و بزرگ تر های جمع…بله.
صدای جمله های عربی ای که عاقد تند تند پشت سر هم می‌خوند تا دخترک شانزده ساله رو به مرد سی ساله ای که دوست نداشت حلال کنه، بین صدای دست و کل کشیدن گم شد.
تو ذهنم پر سوال بود، آینده برام مبهم و ترسناک بود، به حال ساره زن اول محمد-پسر عمم- یا همون شوهر جدیدم فکر میکردم، شاید بیشتر از خودم دلم برای اون می‌سوخت. کنار گذاشته شدن یه زن صرفا به خاطر اینکه نمیتونه بچه دار بشه!
به عمه نگاه میکردم که حالا تازه از بغل مامان جدا شده بود و هنوز دست راستش روی شونه مامان بود و خم شده بود تا آبجی کوچیکه-سیما- رو ببوسه.
بعد از اینکه از سیما جدا شد اومد سمت من، هنوز ترکیب زشت صدای پاشنه های کفش هاش که کوبیده میشدن روی سنگ های کف محضر، اون لبخند تصنعی و دست هایی که از فاصله چند متری برای بغل کردنم باز شده بودن رو خوب یادمه. چند ثانیه بعد توی بغلش بودم بعد از بوسیدن گونه ام سرش رو روی شونم گذاشت و در گوشم حرفی رو زد که هنوز توی سرم باقی مونده: آفرین عمه جان، تا روزی که به حرف های من گوش کنی جای مامان و سیما امن امنه.
این حرف رو زد و بعد از یه بوسه دیگه روی پیشونیم وجود کثافطتش رو ازم جدا کرد، بعد از اون باقی مهمون ها که زیاد هم نبودن یکی، یکی برای تبریک اومدن! …تبریک!
اولین باری با محمد تنها شدم بعد محضر توی ماشین بود، عمه خانم مامان و سیما رو نشوند توی ماشین خودش تا «عروس و دوماد فرصت خلوت داشته باشن» محمد تک پسر عمه بود، وارث پدرش که سال ها قبل تو موقعیت مشابه ای مثل محمد، یه زن کم سن و سال رو عقد کرد اما قبل از اینکه فرصت آنچنان کامیابی داشته باشه، مرد و تمام ثروت برای عمه موند و بچه توی شکمش! اون بچه امروز بزرگ شده بود و مثل بابا جانش یه دختر جوون رو عقد کرده بود، میدونستم دور از ذهن و غیر منطقیه اما دوست داشتم با خودم فکر کنم سرنوشت من و محمد هم مثل پدر مادرش رغم میخوره و من…
تو همین فکر های پوچ بودم که محمد بالاخره در ماشین رو باز کرد و نشست داخل ماشین، با دست هاش آروم زد روی پاهاش و پرسید: خب کجا بریم؟
+ن نمی‌دونم، من این اطراف رو نمیشناسم اصلا.
سویچ ماشین رو باز کرد و همزمان که داشت حرکت میکرد گفت: میخوام امشب برات یه شب رویایی باشه.
.
.
.
.
بعد از حدود نیم ساعت رانندگی، توی پارکینگ یه پاساژ پارک کرد و من همچنان مثل یه ربات زل زده بودم به بیرون.
_خب پیاده شو که بریم.
بی اختیار و بدون یک کلام حرف در ماشین رو باز کردم و رفتم پایین، داشتم در رو میبستم که صدام کرد: سمانه!
برگشتم سمتش و نگاهش کردم، سرم رو خیلی آروم تکون دادم.
_چادرت رو بزار تو ماشین، کی با چادر سفید میاد پاساژ؟
باز هم بی اختیار دستورش رو اجرا کردم و بعد مثل یه جوجه اردک احمق دنبالش راه افتادم.
محمد راست میگفت، اونشب واقعا رویایی بود، اون چند ساعتی که به قول خودش توی یکی از لاکچری ترین کافه_رستوران های شمال تهران، نشسته بودیم و اون حرف میزد و من گوش میکردم و همزمان به پنجره ای تکیه داده بودم که فقط کافی بود کمی بچرخم تا تهران رو زیر پاهام ببینم، واقعا باعث شده بود فراموش کنم که من کی هستم، اینجا چکار میکنم؟ چرا اومدم؟ و کی مجبورم کرده که بیام؟ چی شد که با محمد ازدواج کردم؟ حرف های قشنگی که میزد تونسته بود دل یه دختر شونزده ساله رو که تمام عمرش رو توی یکی از پایین ترین محله های تهران سپری کرده و هیچ وقت، واقعا هیچ وقت قبل از اون با هیچ پسری صحبت نکرده رو بدست بیاره!
تمام اون چند ساعت رویایی رو محمد حرف زده بود و من فقط تایید کرده بودم، بعد از شام و درست چند دقیقه قبل رفتن ازم پرسید: تو چی؟ هیچ خواسته ای داری؟
کمی من و من کردم و بعد با خجالت سرم رو انداختم پایین، دست هام رو گره کردم و مشغول کندن گوشه ناخن هام شدم: راستش…راستش…من فقط میخوام بتونم درسم رو ادامه بدم.
محمد با لبخند گشادی تکیه زد و پرسید: همین؟
+ب… بله، همین
_ایرادی نداره، بهترین مدرسه ثبت نامت میکنم.
خودم هم می‌تونستم برق چشم هام رو وقتی بعد از ادای این جمله نگاهش کردم، حس کنم.
انگشتش رو آورد بالا و گفت: ولی به یه شرط، توی خونه غیرحضوری درس میخونی، برای خونه هم معلم جدا میگیرم.
صبر نکرد تا جواب بدم، رد کنم یا تایید کنم بلند شد و رفت سمت صندوق.
.
.
.
.
کلید رو چرخوند و در رو تا آخر باز کرد، کفش هاش رو دراورد و رفت داخل خونه.
چراغ راهرو رو زد و بعد برگشت به من نگاه کرد: بیا داخل دیگه!
باورم نمیشد قراره اینجا زندگی کنم، خونه ای که تمام این سال ها توش زندگی کرده بودم در مقابل اینجا دخمه بود و این خونه در مقابلش؛ کاخ.
_دوسش داری؟
+خیلی…خیلی قشنگه.
لبخند سردی زد و رفت سمت یه راهرو، حدس میزدم به اتاق خواب ها منتهی بشه.
در آپارتمان رو بستم و رفتم دنبالش، حدسم درست بود توی اون راهرو سه تا در بود، اون زمان نمی‌دونستم پشت اون در ها چیه، اتاق خواب؟ یا سرویس ها؟ فقط اتاقی رو می‌دیدم که درش باز بود و ته راهرو بود، از جایی که ایستاده بودم یه تخت دیده میشد که گوشه پایینش یه کت مردونه افتاده بود، همون‌طور که آروم میرفتم سمت اتاق، پرت شدن کراوات و پیرهن مردونه اش رو هم روی تخت دیدم، وقتی رسیدم دم در اتاق برای یه لحظه خشکم زد، ترسیدم و میخواستم برگردم داخل هال، محمد روبروم ایستاده بود، شلوارش دستش بود و فقط لباس زیر داشت!
+ب…ب…بخشید، نمی‌دونستم لباس عوض میکنی.
روم رو برگردونم تا برم سمت هال، که بازوم رو گرفت و کشیدم عقب.
_چیزی نیست، شوهرتم…حقته ببینی.
منو از پشت چسبوند به خودش، قدم به زور تا سینه اش می‌رسید و بازو های کلفتش که حلقه کرده بود دور بدنم، مجال کوچک ترین حرکتی رو بهم نمی‌داد. آروم آروم، گرمای التش رو روی بدنم حس میکردم، نفس هام به شماره افتاده بود و قلبم به معنای واقعی کلمه توی دهنم بود.
_اروم باش دختر کوچولو، گفتم که امشب قراره شب رویایی تو باشه.
چرخوندم و دست های بزرگش رو گذاشت پشت سرم، برای بوسیدن لب هام باید خم میشد، وقتی لب هاش، به لب هام برخورد کردن، بدون اختیار دست هام رو گره کردم پشت گردنش. دست هاش رو از سرم جدا کرد و این باعث شد روسریم روی شونه ام بیوفته.
دست هاش رو از پشت بدنم هل داد پایین و بعد هلم داد به سمت بالا، یه لحظه لب هاش رو ازم جدا کرد و گفت: پاهات رو حلقه کن دور کمرم، بی اختیار ‌‌‌‌‌اطاعت کردم و بعد از اینکه مطمئن شد جام محکمه راه افتاد داخل اتاق، رسید به تخت و آروم گذاشتم روی تخت، خیمه زده بود روی بدنم و هنوز مشغول بوسیدن بود، بعد از چندین ثانیه، خودش رو جدا کرد ازم.
_بلند شو بشین
بلند شدم و خیلی سریع شروع کرد به دراوردن مانتو و بعد تاپی که زیرش داشتم، دوباره هلم داد روی تخت و برای چند ثانیه باز لب هامون قفل شد، از روم بلند شد و دست های انداخت زیر بدنم و سوتین ام رو باز کرد.
حشریت رو توی چشم هاش می‌تونستم بخونم.
_تو تا حالا کجای بودی؟
برای چند ثانیه با سینه هام مشغول شد و بعد دوباره بلند شد، دکمه شلوارم رو باز کرد و با همکاری خودم شلوار و شرتم رو از پام بیرون کشید.
خجالتی که تمام روز حتی برای جواب دادن به سوال هاش داشتم، تو این چند دقیقه انگار پر کشیده بود و رفته بود هوا!
وقتی اولین برخورد زبونش رو با خصوصی ترین قسمت بدنم حس کردم بی اختیار آهم رفت هوا و چشم هام رو بستم، تنها چند ثانیه بعد بود که همون عضو بدنم از وجودش پر شد و به دنبالش سوزش غریبی رو حس کردم و بعد چند قطره گرمی که روی رونم راه گرفته بود.
حرکات محمد تند بود و محکم، درست یادم نیست چقدر طول کشید اما بی شک اون بهترین سکسی بود که تمام سال هایی که زنش بودم تجربه کردم، چون من حس غریب و ناپخته دوست داشتن رو برای چند ساعت تجربه کرده بودم و اون؛ دسترسی به بدن یه دختر نوجوون رو!
چند ماه، یا شاید سال اول ازدواج مون اوضاع خوب بود، تو خونه درس می‌خوندم و مدرسه امتحان میدادم، محمد یک شب در میون پیشم بود و هفته ای یک بار میبردم تا مامان و سیما رو ببینم، میتونستم کمکشون کنم و بهشون پول بدم، همه چی داشت تقریبا خوب پیش می‌رفت تا اینکه، بعد از تأخیر توی پریودم، بیبی چکم مثبت شد.
نمی‌دونستم باید چه حسی داشته باشم، از حسادت ساره میترسیدم، از اینکه فقط گاوی بوده باشم برام جوجه کشی و آوردن یه ولیعهد برای عمه میترسیدم، اما فکر به اینکه یه موجود کوچولو توی وجودم پرورش پیدا می‌کنه هم برام شیرین بود…
وقتی به محمد گفتم، وقتی به گوش عمه و مامان رسید، همه خوشحال شدن، حتی سیما هم از اینکه داره خاله میشه خوشحال بود!
چند ماه بعد از تولد بچه، بهونه گیری های ساره شروع شد، میومد درب خونه ام، زنگ میزد و فحش میداد و هرکار دیگه ای که میشد برای اذیت کردنم انجام بده رو انجام داد. وقتی بهم گفتن، ساره به قصد خودکشی قرص خورده و بیمارستانه، حالم از دیدن خودم تو آینه بهم میخورد، من به زور و تهدید عمه به بیرون کردن خانوادم از خونه ای که بهمون داده بود و با تضمین موافقت صددرصدی ساره بود که نشسته بودم پای سفره عقد و حالا…
حال ساره یه مدت بعد بهتر شد، به محض بهبودی محمد شروع کرد از من فاصله گرفتن و بیشتر پیش ساره موندن، می‌گفت دکتر گفته نیاز به محبت و مراقبت بیشتر داره، اوایل مشکلی نداشتم اما بهونه گیری ها به همون جا ختم نشد، آروم آروم فهمیدم بچه رو به بهونه خونه مادرش بردن می‌بره پیش ساره! همه چیز روز به روز بدتر میشد، غیبت های محمد طولانی تر و بردن های بچه هم طولانی تر.
روزی که بهش گفتم میدونم بچه رو پیش ساره می‌بره و نمیخوام بچم پیش ساره باشه، اولین سیلی رو ازش خوردم، بعد از اون تنها چیزی که متفاوت شد علنی بردن بچه پیش ساره و باز شدن راه کتک زدنم بود.!
اوضاع اونقدر برام بد شده بود که از محمد خواستم طلاقم بده، برام چند تا شرط گذاشت و یکیش واگذاری کامل حضانت بچه ام بود. انجام دادم؟ بله
.
.
.
.
ببخشید اگر داستان جالبی از آب در نیومد، این داستان تقریبا داستان خود منه، با تغیراتی، مثل اسم ها و… ممکنه بعضی از بچه های سایت من رو بشناسن یا یادشون باشه، قبلا هم توی سایت راجع بهش صحبت کرده بود…
میخواستم فقط بنویسمش و به اشتراک بذارمش تا دردم حداقل یکمی تسکین پیدا کنه…تا بتونم از خودم مادر قوی ای بسازم که یه روزی پسرش رو پس میگیره :)
لطفا قضاوتم نکنید.
مرسی از نگاهتون و ممنون از اینکه این داستان یا به قول دوستان«روایت» رو خوندین.

نوشته: دختر غم


👍 20
👎 7
14001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

825847
2021-08-13 00:24:04 +0430 +0430

کم غم و غصه و کرونا و بدبختی و مرگ و میر داریم، فقط مونده نصف شب که میایم یه جقم بزنیم این کسشرا رو بخونیم
جون مادرتون رمان تراژدی نفرستید
عه عه عه عه

5 ❤️

825849
2021-08-13 00:27:17 +0430 +0430

میشد داستان خوبی باشه، ولی روایت ضعف داره، پرش‌های زیادی توی داستان هست و بعضی‌از جزئیات، زیادی‌ان.
وجود غلط‌های املائی هم مزید برعلّت!
چرا شوهرت به سمت زن اوّلش مایل شد؟
چرا چیزی از رابطه‌ی دو هوو گفته نشد؟
مادر و خواهر عروس جدید، چه نقشی توی داستان داشتند و…
میشه بهتر شه، بیشتر بخون و بنویس!


825858
2021-08-13 00:38:17 +0430 +0430

کار کار کار…دختر جوونی که میتونه الآن جدا بشه و بره پی زندگی خودش،یه چند سال سخت کار کن و رو پای خودت وایسا،بعدش میتونی عشق هم پیدا کنی،کار کردن چندین حسن داره،هم دستت جلوی کسی دراز نیست و هم مستقل میشی و از همه مهمتر نمیشینی فکر و خیالای بیهوده بکنی،اصلا وقتی برای خودت زندگی بسازی دیگه وقتی برای فکرای بیهوده کردن نخواهی داشت…موفق باشی

3 ❤️

825873
2021-08-13 01:10:20 +0430 +0430

این داستان نوشته شده تا سیاه باشه.
دیس

2 ❤️

825876
2021-08-13 01:14:28 +0430 +0430

خیلی عالی بود و در همون حد هم غم انگیز .امیدوارم به هرچی که لیاقتشو داری برسی

2 ❤️

825891
2021-08-13 02:39:18 +0430 +0430

این بدبختیا رو خودمون تو زندگیامون داریم، یه چیز جدید بنویس بابا

1 ❤️

825901
2021-08-13 03:29:54 +0430 +0430

تاحالا با اشک ریختن جق نزده بودم😂😂😂😂😂😂

4 ❤️

825914
2021-08-13 06:56:34 +0430 +0430

دردناک بود😭😭😭😭😭

1 ❤️

825939
2021-08-13 12:26:29 +0430 +0430

والا این داستان رو دقیق یادم نبست ولی شبیه بهش خب زیاد بوده…از قلمت هم خوشم اومد

1 ❤️

825985
2021-08-13 21:09:13 +0430 +0430

اگر این داستان واقعی زندگیتون باشه ، درکتون میکنم، هر چند داستان زندگیمون مشابه نیست و اختلافهای زیادی داره. ولی سرنوشت زندگیمون تقریبا مثل هم بوده .
من تصمیم گرفتم و روی تصمیم ایستادم . نمیگم خیلی راحت بود و الان در رفاه کامل که قبلا داشتم بسر میبرم ولی از ازادیم لذت می برم و با چیزی عوضش نمیکنم .

1 ❤️

825987
2021-08-13 21:15:34 +0430 +0430

خانم سمانه‌ی عزیز، تاحالا دقیقا نمی‌دونستم چرا اسم خودتون رو گذاشته بودید دختر غم…که حالا مشخص شد. می‌دونم ابراز تاسف و ناراحتی‌های آدم‌ها ازتون دردی رو دوا نمی‌کنه، پس ازش می‌گذرم.
راجب به داستان بگم که قلم‌تون از داستان قبلی، همون رفتگر، بهتر شده. به امید روزی که بیاید و ادامه‌ی این داستان رو بنویسید. روزی که پسرتون هم کنارتون باشه. مطمئنم این روز می‌رسه.

1 ❤️

825998
2021-08-13 23:15:24 +0430 +0430

خوبه ادامه بدین

1 ❤️

826285
2021-08-15 20:33:48 +0430 +0430

هیعییییییییییی روزگار انشاالله که مابقی عمرت رو خوشبخت باشی اگه داستان زندگی خودته

1 ❤️

861632
2022-03-01 17:21:02 +0330 +0330

تازه اولین داستانت خوندم.
روایت درد و دل یه مادر رو گوش دادم.
واقعیت رو میشه با مهارت نویسندگی نوشت و خواننده رو همراه کرد.

1 ❤️

880454
2022-06-19 17:25:05 +0430 +0430

امیدوارم که به خواسته است برسی❤️❤️🌹🌹

1 ❤️

887103
2022-07-26 04:00:17 +0430 +0430

دایرکتت بسته س
لطفا بهم پیام بده کارت دارم

0 ❤️