دیگران (2)

1402/11/30

...قسمت قبل

(من با این همه تحصیلاتی که دارم واسم خیلی زشته که ندونم چجوری باید یه داستان رو لینک ادامه اش رو فعال کنم ولی در کل خودتون بفهمید من ادامه ی داستان دیگرانم)
«و نکته ی دیگه اینکه من وقتی داشتم قسمت اول داستانو می‌نوشتم خیلی مست بودم پس الان که تازه خودم خوندمش متوجه شدم چقد بد نوشتمش »


با عجله خودمو به مسجد رسوندم یکی از ویژگی های فاتح این بود که میتونست در کسری از ثانیه آبروتو عین آب خوردن ببره واسه همین زیاد نمیشد معطل کرد.
همونجوری ک گفته بود رفتم سمت دستشویی هیچ کس نبود آروم گفتم فاتح فاتح بالاخره آروم در یکی از توالت ها باز شد سرشو آورد بیرون و با چشمای گرد ب پشت سرم نگاه کرد با بی حوصلگی گفتم بیا بیرون تورو خدا علافم کردی چ مرگته عین جنیا
ی نفس عمیقی کشید و اومد سمتم، برو بیرون ببین اگر خبری نیست منو بکش از اینجا بیرون داره حالم بهم میخوره… با کلافگی سرمو نامحسوس تکون دادم و رفتم بیرون کسی رویه صحن مسجد نبود دستامو تو جیبم کردم و ایستادم و صداش کردم: بیا بیرون برو تو کوچه پشتی بدو دیگه…
عین بچه های سرتق و شیطون چپ و راست نگاه کرد و دوید بیرون میخواستم برم بیرون که آقای مرادی صدام کرد:
با خنده گفت: حاج ممد بیا اینجا ببینم. لبخند کمرنگی زدمو رفتم سمتش دستمو به سمتت دراز کردم خندید و دستمو محکم فشار داد؛
یه نگاهی ب دستشویی کرد و آروم گفت: فراریش دادی
با تعجب نگاهش کردم خواستم جوابشو بدم که گفت این دوستت هیچ جوره به تو نمیاد وایساده بیرون دم در مسجد تا یه نیم ساعت به هر ماده ای که رد میشد حتی گربه هم متلک انداخت وقتی اینو گفت نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر خنده خودشم خنده اش گرفته بود وسط خنده هاش بریده بریده گف: از بالا که داشتم نگاش میکردم یه نگاه به آسمون گردم گفتم: خدایا من هیچی نمیگم خودت پیش داوری کن که یهو هی ماشین کنارش وایسادی بطری نوشابه داده دستش همینجوری که اینو میگفتی از شدت خشم و تعجب دستشو برد سمت دهنش و ادامه داد دیگه نتونستم تحمل کنم ی سنگ کوچیک پرت کردم سمتش، خورد ب شیشه ماشین جفتشون از ترس نمی‌دونستن چیکار کنن ماشینه بنده خدا که گاز گرفت رفت این بچه هم اومد رفت تو دستشویی قایم شد بعدم دستشو زد به اون دستش و سرشو تکون داد و با خودش گف عجب دورانی شده.
زدم به شونه اشو گفتم حاجی ولش کن حرص نخور اونم یه روزی سرش به سنگ میخوره الان جوونه میخواد خوش باشه…
دستاشو برد بالا و گفت خدا عالمه… و بعد با شیطنت خاصی گفت: نمیدونی ولی چجوری ترسیدن حالا به خیال زرنگی کسی ندیدتش ولی من دیدمش و بعد دستمو گرفت و گف: بیا بریم یک ساعت دیگه نمازه ی گپی بزنیم دستمو رویه دستش گذاشتم گفتم: نه حاجی باید برم پیش بابا حالش زیاد تعریفی نداره سرشو تکون داد با غمی واضح تو صورتش گفت: نمیدونم خدا چه صلاحی دید که اینکارو با این مرد بزرگ کرد ولی مرد تو ناراحت نباش تو بزرگ اون خانواده ای همه امیدشون به توئه حالا اگ کمکی خواستی بهم بگو فردا ی سر میایم پیشش یه جوری بهش بفهمون که رفیقایه قدیمیش دارن میان سرمو با تحکم تکون دادمو گفتم: حتما با اجازه …
از در مسجد ک بیرون رفتم گوشیم زنگ خورد
فاتح بود و از اون طرف دوتا چشم با ی دست از پشت دیوار داشت اشاره می‌کرد بیا اینجا…
اصلا به این بنی بشر نمیومد بیست‌و هفت سالش باشه
با نگرانی گفت: چی شد کسی دیدت که دیر اومدی
با اخم گفتم: واقعا بیشعوری که وایمیسی دم مسجد از ساقی عرق میگیری بعد میخوام بدونم خونتون محلتون سیلی زلزله ای چیزی اومده که اومدی اینجا داری اینکارو میکنی؟ حاجی همه اینجا منو می‌شناسن هر کاری بکنی رو پیشونی من نوشته میشه!
شونه هاشو داد بالا و با بی خیالی گفت: میخوام پیش تو بخورم گفتی مامانی میخواد امشب بره مراسم دیر میاد گفتم بیام پیشت تنها نباشی! لبخند زدمو گفتم: من تنها نباشم یا خودت؟ با کلافگی گف بیخیال چ فرقی می‌کنه حالا بریم خونه که گشنمم هست! یه زنگ بزن ببین مامانی چی پخته؟
باباهامون ی زمانی بازار دستشون بود بابایه فاتح فرش فروش بود و بابایه من تو کار لوازم خانگی
تا اینکه تصادف کرد و بعد از اینکه زمین گیر شد یهو افسردگی گرفت و خوب شدنش ب درازا کشید آنقدر طولانی شد ک نتونست بزرگ شدن بچه هاشو ببینه و حالا دیگه اوضاعش بدتر از بد بود و هممون چهار چشمی حواسمون بهش هست اما اون هیچی متوجه نمیشه ولی بابایه فاتح بارشونو بستنو وقتی فاتح کوچیک بود از این محل رفتنو شدن بالانشین و از اون موقع دیگه هیچ خبری از بابام یا رفیقایه دیگش نگرف کلا شد ی آدم دیگه و فاتح هم وقتی یکم بزرگ تر شد سروکله اش دوباره پیدا شد و دوستیه ما تا به این سن موندگار شد … سه سال از فاتح بزرگتر بودم و رفاقتمون اونجایی کلید خورد که وقتی مدرسه میرفتیم خیلی ضعیف و کوچولو بود و چون باباهامون باهم دوست بودند و شب نشینی داشتیم منم شده بودم داداش بزرگش کسی اذیتش می‌کرد با من طرف بود واس همین شده بود بچه ی استثنایی هر کاری تو مدرسه می‌کرد کسی کاری باهاش نداشت و این شد تا ب الان . با اینکه هیچکس دلخوشی ازش نداره ولی رابطش با مامانم خیلی قشنگه مامانم خیلی دوستش داره و اونم دوستش داره و و درکل به قول مرجان لوس خونمونه…
خلاصه محل ندادم راه افتادم و اونم زود خودشو رسوند بهم همینجوری ک داشتیم سمت خونه میرفتیم گفتم بطری عرقتو فک کنم جا گذاشتی تو دستشویی با خنده گف نخیر زیر کاپشنمه و زیپشو کشید پایین و نشونم داد آهی کشیدمو گفتم مامانی میاد بغلت میکنه میفهمه قایمش کردی و قبل از اینکه بخوای ب خودت بیای ی ماچ گنده بهت کرده و گفته آخ قربون پسرم بشم واسم عرق نعنا خریده دستشو دور گردنم پیچید و آروم سرشو رو شونه گذاشتم و شروع کرد ب خندیدن عادتش بود و اینکار و این برام ب طرز عجیبی قشنگ بود و از اونطرف نمیدونم چرا وقتی اینکارو می‌کرد ناخودآگاه میترسیدم کسی ببینه برای همین آروم اینطرفو اونطرف نکاه کردم و دیدم کسی نیس کوچه خلوت بود، ب در ک رسیدیم درو باز کردم بطریشو گذاشت دم در چون پرده این وسط بود میتونست بزاره اینجا و بعدا بیاد برداره جلوتر رفتم و مامانو صدا زدم مامان بیا پسرت اومده این دیالوگ فقط برای زمانی بود ک فاتح اومده بود ب جلوی ورودی نگاه کردم خبری از مرجان و شوهرش نبود سرشو از در آورد بیرون و ب حیاط نگاهی کرد و گف: کو بچم؟ خندیدمو گفتم: فاتح بیا بیرون مثله بچه ها پرید از پشت پرده اینطرفو دوید سمت مامانم
بعد محکم بغلش کرد و گف: لیلا خانوم ما خیلی چاکرتیما، خب اینجاش جالبه که مامان وقتی فاتح رو میدید دیگه از بقیه یادش میره دستشو گرفت بردش داخل منم پشت سرشون رفتم داخل
و یهو یادم افتاد ب دارو های بابا!
رفتم از تو ماشین برداشتم و رفتم سمت اتاقش آروم در زدمو رفتم پیشش به پنجره خیره شده بود دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم:بابا داروهاتو گرفتم به لباش نگاه کردم منتظر بودم ببینم از هم بازشون میکنه تا جوابم چیزی بگه ولی نه انگار نه انگار فایده ای نداشت با نا امیدی سرمو پایین انداختم که از اتاق اومدم بیرون، حواسم رفت سمت آشپزخونه فاتح تکیه داده بود به کابینت و داشت آبگوشت می‌خورد و مامان هم داشتم ظرف می‌شست و فاتح با آب وتاب براش داشت داستان سرایی می‌کرد بدون هیچ حرفی از خونه بیرون اومدم حیاط رو گذراندم و به اتاقم رسیدم…
خوبیه اتاق من این بود ک از کل ساخت جدا بود و این برايه وقتایی ک حوصله هیچکس رو نداشتم خوب بود
سرمو گذاشتم رویه تخت با همون لباسا اینقدر خسته بودم ک نفهمیدم کی خوابم برد ولی وقتی چشامو باز کردم کل اتاق تاریک بود و آروم پاشدم لامپ رو روشن کردم ک با ی صحنه عجیب روبرو شدم فاتح رویه زمین کنار تخت خوابیده بود لباسش کمی بالا رفته بود ب شکم خوابیده بود مو های فِرش درهم بود و دهانش نیمه باز شده بود نمیدونم چ مرگم شده بود ولی قبلا هم احساسش کرده بود بینهایت بار، و هر موقع این اتفاق برام میوفتاد تا یک ماه از فاتح فاصله می گرفتم و حالا بازم هم همینجوری شده بودم آب دهنم رو قورت دادم گرمم شده بود ناخودآگاه رفتم کنارش نشستم قلبم انگار اومده بود رویه پایین تنم و ضربان میزد هر لحظه احساس می‌کردم کیرم داره بزرگ تر میشه دستم آروم رفت سمت موهاش هنوز ب موهاش نرسیده بود ک ب خودم اومدم یهو از جام بلند شدم خدایا چه مرگم بود دور اتاق عین دیوونه ها میچرخیدم پریشون رفتم تو حیاط …
ی نگاهی ب بالا کردم تمام چراغا خاموش بود ب جز اتاق بابا…
کلافه نفسمو بیرون دادم با بیچارگی ب آسمون نگاه کردم خدا چیکار کنم فک میکنم میدونستم در چه وضعیتی گرفتار شدم ولی ازش فرار میکردم بعضی وقتا فکر میکردم شاید مشکل از من نیست و شاید واقعا فاتح زیادی دوست داشتیه برای همین ی روز ک مستاصل شده بود رفتم پیش مامان ازش پرسیدم بنظرت فاتح پسر بدی میاد؟با تعجب نگام کرد ولی انگار یاد فاتح بیوفته لبخندی زدو گفت: درسته ی شیطنتایی میکنه ولی قلب پاکی داره آدم احساس میکنه بهش نزدیکه، پس فاتح ب قلب همه راه داشت…
ولی حس منو مادرم دنیا با هم فرق داشت این منو کلافه میکرد.
هوا سوز بدی داشت مجبور شدم دوباره ب اتاق برگردم، حالا پوزیشنشو عوض کرده بود و کامل پتو روش بود و اینجوری قابل تحمل تر شده بود با خودم فک کردم ک حالا ک خوابه ی چایی درست کنم تا وقتی بیدار شد باهم بخوریم ک دیدم بطری عرق نصفه کنار بخاریه این ینی فاتح وقتی خواب بودم حسابی خودشو کله کرده،
آروم کتریو برداشتم آبش کردم اما انگار صداش برايه فاتح بلند بود ک آروم ناله کرد ک این یعنی آروم باش خوابم، کج خندی زدم و با آروم ترین حالت ممکن کتری رو گذاشتم رو گاز همینجوری وایساده بودم ب کتری خیره شده بودم ک یهو نفسشو پشت سرم حس کردم قلبم لرزید اما ب روی خودم نیاوردم ک پشت سرمه دستامو محکم ب سنگ تکیه دادم داشتم آتیش میگرفتم که یهو آروم با صدایه بم گف: سلام
برگشتم و نگاهش کردم چشماش دو دو میزد لباش نیمه باز بود با اینکه میدونستم ولی با اخم گفتم عرق خوردی؟
خندیدو دستشو گذاشت رو شونم داداش میدونی و میپرسی ب محض اینکه اینو گف: چشماشو آروم بستو لش شد رو سینم پفی کردم با غر غر کشوندمش رو تخت: وقتی خوابت میاد چرا پا میشی راه میوفتی؟
مظلومانه گف: میخواستم ببینم هستی!
گفتم:معلومه ک هستم کجا برم ؟
دوباره آروم لب زد: اخه دیدمت ک دور خونه می چرخیدی و یهو رفتی تو حیاط نشستی اعصابت خورد میشه همش آویزونتم؟ با جدیت گفتم: این حرفا چیه از خواب ک بیدار شدم سرم درد می‌کرد گفتم: برم ی هوایی تازه کنم چشماشو باز کرد و گف واس همین بود ک اومدی نزدیکم شدی و میخواستی بیدارم کنی؟
عین برق ک از آدم بگذره چشامو تا حد ممکن باز کردمو گفتم من؟ گفت آره میخوای بیدارم کنی بگی برو بیرون از خونمون؟ نفسم رو آروم فوت کردم خداروشکر نفهمیده بود چرا رفتم سمتش گفتم: نه میخواستم ببینم مسکن نداری؟بابت این حرف مسخره میخوام خودم دار بزنم ولی فاتح مست تر از این حرفا بود ک بخواد حرفامو تحلیل کنه سرشو آروم تکون داد و گفت میشه بیای پیشم بخوابی ؟حرفش اونقدرا هم بد نبود ولی برای منی ک ی اتفاق فاجعه آور رو وقتی خواب بود تجربه کرده بودم انگار بدترین حرف بود با عصبانیت شدیدی ک نمیدونستم یهو از کجا پیداش شد بلند شدم و گفتم: فک میکنی چند سالته فاتح ک بیام بخوابم کنارت؟ یکم میخوای بزرگ بشی و سعی کنی مثله آدم بزرگا رفتار کنی حتما باید من جمعت کنم از همه جا؟ رفتم سمتش و با تمام قدرت زل زدم تو چشمش و گفتم تعارف نکن میخوای شیرتم بدم؟
منتظر ریکشنش بودم میخواستم بغض کنه میخواستم خرد بشه تا بتونم بازم ی مدت ازش فاصله بگیرم تا حسم کمرنگ بشه ولی نمیدونستم ک آیا نیاز جنسیم هم بیخیالش میشه یا نه؟!
من با هر کسی تعارف داشته باشم با درون خودم تعارف ندارم و در همون لحظه ک داشتم با عصبانیت می توپیدم بهش ب این فک میکردم ک چرا نباید ب حرفش گوش کنم و برم پیشش بخوابم هر چه بادا باد. و بارها شده بود ک خودمو بابت گناهش قانع میکردم و میگفتم خدا عشقو دوست داره حالا چ فرقی میکنه از سمت دوتا مرد باشه یا از سمت ی مرد و ی زن؟ ولی خب من اونقدر اعتبار داشتم ک نخوام خرابش کنم!
منتظر ی رفتاری بودم از سمتش ک یکم آروم بشم ولی با حرفی ک زد بیشتر عصبانیم کرد : چجوری میخوای شیرم بدی؟ وای اون لحظه میخواستم سرشو جدا کنم سرمو بین دوتا دستم گرفتمو گفتم وای وای و رفتم تو مطبخ کوچیک پشت اتاقم نمیدونم چقد گذاشته بود ک دیگه صداش نیومد حالا عذاب وجدان بود ک داشت ب فاکم میداد از پادری نگاش کردم چشماش بسته بود و تا آخر شب بیدار هم نشد میدونستم ک قهر کرده و میدونستم اینو ک اگ بیدار نشه بهتره چون ممکنه هنوز اثر عرق باشه و من بابت هر حرف شرم آور دیگه ای باید چجوری تحمل کنم!
چایی ک درست کرده بودم رو حتی لب هم نزدم عصبی بودم حتی شام هم نخوردم ساعت ۱۱ بود ک رفتم روی زمین خوابیدم یک ساعت دوساعت نمیدونم چقدر وقت بود ک با حس بوی عطری آشنا چشمامو باز کردم بله کار خودش رو کرده بود خودشو مچاله کرده بود و سرشو گذاشته بود رو سینم چشامو آروم بستم ک نفهمه بیدارم اما قلبم داشت از جا می ایستاد یکمی خودشو تکون داد و جاشو درست کرد واای باورم نمیشد با اینکه خیلی معمولی خوابیده بود ولی کیرم داشت بزرگ‌میشد و غیر از اون تمام بدنم نبض پیدا کرده بود که این یعنی اگه یه مقدار دیگه خودشو بهم نزدیک می‌کرد همه چیو متوجه میشد و می‌فهمید چه اتفاقی داره میوفته سرشو آورد بالا آروم صدام کرد محمد…
باورتون میشه تا حالا اینجوری صدام نکرده بود …چشمامو باز کردمو خودمو متعجب نشون دادم ک اینجا چیکار میکنی ولی در یک حرکت ناباورانه گردنمو بوسید نه من صدام در میومد ن اون زل زده بودیم باهم اون ب هات ترین شکل ممکن م با تعجب ترین حالت ممکن سرشو نزدیک آورد میخواست ببوستم ک دیگه نتونستم تحمل کنم از جا پاشدم با التماس گفتم: فاتح نکن بیچارمون نکن نذار آبرومون بره نزا بدبخت بشیم… انگار میخوام بعد این همه مدت خودمو خالی کنم از جاش پاشد اومد نزدیکم و من با بغض سرمو تکون دادم نه فاتح… ب حرفم گوش نمی‌داد حالا من چسبیده بودم ب دیوار و اونم ب من دستشو برد پایین گفت؛ مطمئنی منو نمیخوای؟ اصلا ی شکل دیگه شده بود…حالم خیلی خراب بود وضعیتم چیزی مابین شهوت و غم شدید از این آبروریزی بود یهو همه چیز اومد جلو چشمم مادرم زحمتی که واسمون کشیده بود … اگر این اتفاق می افتاد اگر بعدش کسی متوجه میشد، حالم بد بود و فقط خدا میدونه که داشتم چی میکشیدم از یه طرف میخواستم قورتش بدم و از یه طرف دیگه میخوام از خودم دورش کنم نفهمیدم چی شد ولی حالا غیر از اینکه دستشو کرده بود تو شلوارمو داشت کیرم می‌مالید و من در همون حالت که داشتم از عصبانیت منفجر میشدم پیش آبم اومده بود از اونطرف گردنمو هب بدترین شکل ممکن داشت مارک میکرد ولی نه نباید این اتفاق می افتد ازم جداش کردم و با وضعیت اسفناک از اتاق زدم بیرون…
با حال نزار رفتم از پله ها بالا و رسیدم به پشت بوم
روی دو زانو نشستم و سرمو خم کردم احساس می‌کردم کمرم داره میشکنه…
(اگر غلط املایی داره حالا اینجاش اینجوریه اونجاش اونجوریه دیگه من نمیدونم حسش نبود هی مرورش کنم و قشنگ مشنگ بنویسم واستون اینم ی خاطره اس ک بیشتر از این نمیتونم تو دلم نگهش دارم وگرنه نویسنده نیستم)

نوشته: نیستی


👍 8
👎 1
4801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

971880
2024-02-20 11:05:31 +0330 +0330

اتفاقن خوب مینویسی ، یعنی هم قسمت اول که از زبون راوی و هم این قسمت رو خوب و گیرا نوشتی امیدوارم ادامه بدی 🌹🌹🌹

1 ❤️

972196
2024-02-23 01:05:49 +0330 +0330

عالی بود عزیز قسمت اول خیلی در هم بود انگار یه دفعه افکارت پاشیده بود تو برگه، این قسمت ولی عالی بود مشتاقانه منتظر قسمت بعدیم

0 ❤️

975791
2024-03-19 14:01:23 +0330 +0330

فقط ۷ لایک؟ شوخیتون گرفته لابد:///
معرکه بود ادامه بده
من منتظرم

0 ❤️