عشق خاکستری (۱)

1402/03/11

تازه بیدار شده بودم هوا گرگ و میش بود هنوز گیج خواب بودم اثر عرقی که خورده بودم توی بدنم موج میزد به زور خودمو کشیدم کنار تخت دستمو گرفتم به پایه تخت وقتی بلند شدم تازه سرمستی الکل رو حس کردم لباسمو مرتب میکردم و تو آینه نگاه میکردم غرق در افکاری ک هر ثانیه یه جا بود و مثل کشتی سرگردون که نه بادبان داره نه خدمه واسه کنترل تو دریایی از فکر که فقط خواب میتونست از شر این همه فکر خلاصم کنه البته اگر بازم کابوسای لعنتی و سردرد بعدش سراغم نمیومد به چشمای خودم نگاه میکردم چشمایی ک شبیه چشم مادرم بود قطره اشکی که روی گونه هام کم کم داشت جاری میشد و کم کم خاطراتش خنده هاش وقتایی که خسته بودم و خوابالو تو تختم اذیتم میکرد و کنارم می‌نشست و می‌خندید لبخند و اشک ترکیبی ک تضاد خاصی داشت ریشه افکارمو قطع کردم با تبری که از سردیه آب ساخته شده بود. کم کم آماده رفتن بودم تازه مغزم داشت همه چیزو از نو دانلود میکرد خب حالا کجا باید برم داشتم همه چیزو کنار هم میچیدم ک صدای آیفون به خودم آوردم با سر گیجه رفتم به سمت در و در رو باز کردم. دختر بچه آیی ک پشت در بود سلام گرمی بهم داد و یه کاسه اش رشته تو دستش و پسری ک کنارش بود ک فک کنم داداشش بود گفت آقا حامد مادرم درست کرد و گفت بهتون بگم آش پشت پا علی هست براش دعا کن سربازیش راحت و بدون دردسر تموم شه خلاصه و مختصر فقط گفتم مرسی و بدون عکس العمل دیگه آیی کاسه رو گرفتم و روی اوپن گذاشتم و از توی کابینت یه مشت شوکولات برداشتم و بهشون دادم چهره دختر بچه منو به عقب برگردوندن وقتی هفت سالم بود آرزو بدو بدو فرار میکرد که خورد زمین پاش زخم شد و با چشای اشک آلود به سمت پذیرایی خونه رفت وقتی به باباش گفت ک من دنبالش کردم دادی سرم زد ک هوش رو از سر فلک میبرد و تنها و قوی ترین کسی ک تو دنیا داشتم جلوش وایساد با چشمای اشکی و خشمگین :درسته پدرش بالاسرش نیست ولی اینم نمیشه ک سر پسرم داد بزنی حواست ب خودت باشه نبینم دیگه تکرار بشه بچه شدی افتادی وسط دوتا بچه آب رو گل آلود کردی عمو صادق هم ک پدر آرزو بود خجالت زده و با تعجب فقط نگاه کرد و آروم سر جاش نشست البته حقم داشت بعد نه سال یه دختر گیرش اومده بود با این همه حسرت بایدم آنقدر روش حساس باشه لبخندی زدم و سیگارمو روشن کردم تو تراس رو صندلی نشستم چ غروب قشنگی ولی پر از دلگیری و غم سیگارمو تو جا سیگار له کردم با حرص انگار تموم غم هامو داشتم همراهش له میکردم. تو خیابون با موزیک احمد سلو_غلط داشتم همخونی میکردم :«غمگینم دارم از این خونه از یاد تو کم کم میرم مثل بارون پاییزی و نم نم میرم…» یهو به خودم اومدم مگه میشه واقعا خودشه چند متری قبل وایسادم پیاده شدم آروم آروم ب سمتشون میرفتم ک کم کم موج صداشون رو پرده های گوشم حس کرد و داشتم می‌شنیدم که در مورد مواد و سکس و اینکه چند نفرن با دختره حرف میزدن خیره شده بودم و پاهام شل شده بودن مگه میشه با صدای ضعیفی که به زور از ته حنجرم میومد و سکوت منو کنار میزد صداش زدم آرزو وقتی ک برگشت حالت صورتش از ترس و خجالت و تعجب در هم ریخته شد آروم آروم با پاهام ک حتی جون نداشت به سمتش رفتم خم شدم لب پنجره ماشین و گفتم ب سلامت اونی ک سمت شاگرد نشسته بود گفت تو رو سننه صدامو انداختم رو کولمو بلندتر گفتم میگم به سلامت حالیت نیست حالیت کنم راننده نگاهی بهم انداخت با این قد هیکلم بایدم میترسید گازشو گرفت بدون حرف رفت وقتی برگشتم دیدم آرزو چشاش پر از اشکه هیچی نمی گفت بااون بدن نحیف و چشای گود رفته خجالت زدگی باعث شده بود جمع و جور تر شه چیزی نگفتم آروم با پشت دستم اشک رو گونه هاشو پاک کردم انگار منتظر یه جرقه بود تا آتیش بگیره پرید بغلم کرد و همش میگفت حامد تو رو خدا خواهش میکنم کمکم کن التماست میکنم داشت از داخل منفجر میشدم پس اون آرزویی که مغرور و پر از انرژی و پختگی بود چی شد چطور آنقدر داغون شدی دختر آروم از خودم جداش کردم فک کردم میخام برم زد زیر گریه ولی دستشو گرفتم آروم یه بوسه از دستاش گرفتم یکم آروم شده بود آروم کشیدمش سمت ماشین تازه متوجه راه رفتنش شدم ک لنگ میزد قدم هامو آهسته تر کردم براش درو باز کردم ک بشینه ک تازه متوجه شدم سختشه نشستن و دستمو تکیه گاه کرد و آروم نشست پشت فرمون باز هم داشتم غرق افکارم میشدم اگر مادرم بود الان چیکار میکرد به زور به افکارم چیره شدم برگشتم سمت آرزو :گرسنه ایی؟ سرشو انداخته بود پایین زیر چشاش گود شده بود اون چشمای قشنگش دیگه مثل قبل نبود زیر چشماش گود و تیره شده بود رفتیم ب سمت رستوران هفت خان وقتی پیاده شدم چندتا دختری بودن تو پارکینگ ک با چش داشتن منو میخوردن یکم کت شلوارمو مرتب کردم و در رو برای آرزو باز کردم انگار یه ملکه رو میخاستم اسکورت کنم وقتی پیاده شد دخترا با چشای متعجب نگاه میکردن آرزو خودشو به بازوم تکیه داده بود و تا پشت میز رسیدیم از خستگی داشت از حال میرفت کمکش کردم نشست و گارسون اومد سفارش بگیره و باز هم همون نگاه متعجب البته حق داشتم یکی مثل من با این سر وضع و کت شلوار و تیپ و آرزو ک تو داغون ترین حالت ممکن بود بدون هیچ حرفی شروع کردیم ب غذا خوردن با چشمای گرد شده داشتم به آرزو نگاه میکردم اولین باری بود می‌دیدم تو این حالته و بدون توجه به بقیه داره آنقدر پر اشتها و بدون رعایت غذا میخوره یهو خط نگاهمو گرفت و متوجه شد ی لبخند زد و غذاشو تموم کرد و من هنوز غذامو نخورده بودم گفت:چیه میخوای غذا رو بدم بخوری .لبخند گشادی زدم و گفتم:اگر زحمتی نیست بیا اومد و کنارم نشست و جدی جدی قاشق رو پر کرد نگاهی بهش انداختم با چشماش بهم نگاه کرد ک می‌گفت چیه مگه خودت نگفتم حالا پشیمونی؟قاشق رو ازش گرفتم شروع به خوردن کردم آرزو کنارم دقیقا چسبیده بود بهم و خوابش برده بود سرش رو بازوم بود گارسون رو صدا زدم و حساب کردم و انعام خوبی بهش دادم و تشکر گرمی کرد آرزو رو صدا زدم ولی چشماشو باز نمی‌کرد کم کم نگرانش شدم . دو روز بعد چشماشو باز دستاش تو دستام بود و توی این دو روز نتونسته بودم بخابم اصلا و فقط یه ساندویچ خورده بودم اولش یکم ترسیده بود بعد تا منو دید لبخندی زد نگاهی از محبت بهش کردم و بلند شدم و تو چشاش محو شدم ک متوجه شدم یهو نگران شده و آروم گفتم خیالت راحت اون بیمارستانی ک کار میکردی نبردمت اینجا کسی نمیشناسه تو یه بوس آروم روی پیشونیش زدم و باز ب چشماش خیره شدم ک نشون میداد چقدر خیالش راحت شده(آرزو دختر خاله شخصیت داستانه و پدر آرزو میشه پسر عموی مادرش ) پرستار غذا رو آورد و کنار آرزو نشستم و آروم غذا رو بهش میدادم که بخوره تازه متوجه کبودی های روی بدنش شده بودم چون قبلش فقط نگرانش بودم اتفاقی واسش نیفته میخواست شروع کنه به حرف زدن که گفتم هیششششش نگران نباش همه چیز درست میشه من کنارتم باز اعتنا نکرد و گفت کی مرخص میشم گفتم دکتر گفته امروز عصر فقط باید چندتا آزمایش بگیرن لبخندی زد و غذاشو خورد قبل از به هوش اومدنش دکترش بهم گفته بود اثرات ترامادول و باعث شده معده اش واکنش نشون بوده و مجبور شدن معدشو شستشو بدن. میخواستن از آرزو خون بگیرن با اینکه خودش پرستاربود و تو آزمایشگاه کار کرده بود ولی همیشه خودش از اینکه میخواست آزمایش بده میترسید کنارش نشستم رو تخت و دستشو گرفتم لبخندی زد و چشماشو بست عصر شده بود کمکش کردم لباساشو بپوشه جواب آزمایش هاشو گرفته بودم طبق گفته دکتر آرزو معتاد شده بود به شیشه و این تازه نبود با ویلچر به سمت ماشین بردمش و بغلش کردم و آروم رو صندلیه ماشین گذاشتمش (تو تایمی ک از صبح گذشت علت کبودی ها رو دکتر از آرزو پرسید و آرزو توضیح داد ک کار شوهرشه و من پسر خالشم ) تو راه همش چشمش به خیابونا بود و نم نم بارون میزد و آهنگ داریوش حالمو مثل همیشه عوض میکرد.

_ دلم مثل دلت خونه شقایق چشام دریای بارونه شقایق
_ مثل مردن میمونه دل بریدن ولی دل بستن آسونه شقایق
_ شقایق درد من یکی دوتا نیست آخه درد من از بیگانه ها نیست
_ کسی خشکیده خون من رو دستاش که حتی یک نفس از من جدا نیست
_ شقایق ای شقایق

وقتی رسیدیم تو پارکینگ آرزو خوابش برده بود آخه مگه میشه آنقدر قشنگ باشی پیاده شدم آروم بغلش کردم و اومدم تو آسانسور آرزو خابو بیدار بود و وقتی با چشمای نیمباز صورتمو دید خیالش راحت شد و چشماشو بست در بسته شد طبقه دوم یه خانم مسن سوار شد و با دیدن آرزو و کبودی روی دستاش سری تکون داد از روی حرص دندونامو رو هم سابیدم جوری ک فهمید و کنار وایساد وارد خونه شدم بردمش رو تختم یه پتو کشیدم روش کنارش نشستم هر چی نگاهش میکردم سیر نمی‌شدم تو ذهنم همش میگفتم چرا نشد چرا باید این بلا سرت بیاد تو که به هیچکس بدی نکردی بلند شدم یه لیوان بزرگ آب آوردم گذاشتم رو میز کنار تخت و خودم رفتم رو کاناپه خوابیدم. صبح وقتی چشمامو باز کردم یه بوی خیلی خوب تو فضا پیچیده بود بلند شدم آرزو تو آشپزخونه بود یکی از پیرهنای منو پوشیده بود تا زیر باسنش بود با این وجود هنوزم براش گشاد بود😅 و رو شونه هاش ب زور گیر بود . بلند شدم و آرزو متوجه حضورم شد و گفت به به آقای حامد خان صبح عالی متعالی سلامی کردم و رفتم تو آشپزخونه پشت سرش گفتم چیکار میکنی بوی غذا همه جا رو برداشت برگشت گفت برات قورمه سبزی پختم برای ناهار انگشتانم میخوری.

+صبحونه پس چی
_آقا حامد لنگه ظهره ساعت دوازده شده
+نگاهی ب ساعت انداختم و چیزی نگفتم.

آرزو دستاشو دور گردنم حلقه کرد تو چشمام نگاه میکرد از اینکه زن یکی دیگه رو بغل کنم واقعا خودمو سرزنش میکردم و آروم آرزو رو جدا کرد آرزو اخمی کرد و با چشمای اشک آلود رفت رو کاناپه نشست و سرش رو بین دستاش گرفت…

نوشته: Had

ادامه دارد


👍 10
👎 2
19701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

931054
2023-06-02 00:20:19 +0330 +0330

توضیحات واسه وسط داستان نیست که میگی ننه باباش چیکاره هم بودن
نگارش ضعیف

0 ❤️

931089
2023-06-02 03:21:28 +0330 +0330

قشنگ بود ولی عشق قهوه ای بیشتر بهش میخورد

0 ❤️

931091
2023-06-02 03:24:04 +0330 +0330

خوب بود ولی ایراداتی ریزی داشت ک میشد نادیده گرفت اما مقدار نوشته خیلی کم بود بهتره که دیرتر بفرستی داستانتو اما انقدر کم نباشه بعد اینکه میتونستی بیشتر توضیح بدی بعضی قسمت هارو . در کل لایک دادم بخاطر روند داستانت نه اینکه راضی باشم حداقل کص و شعر نبود تا اینجا امیدوارم بعدی ها ام همین شکل باشه و البته رعایت نکات بالا

0 ❤️

931340
2023-06-03 19:02:41 +0330 +0330

قشنگ بود ادامه رو هم زود تر بنویس

0 ❤️