ماساژ در استخر

1402/07/27

…جمعه بود
یکم دیر بیدار شدم، از جام بیرون خزیدم ، یه آبی به صورتم زدم و خودمو کشوندم تا آشپزخونه، سرِ میز چند لقمه صبحونه رو با زورِ چای قورت دادم و خونه رو ورانداز کردم، خبری نبود… میزو جمع کردم و رفتم لم دادم رو کاناپه و رفتم تو گوشی… فیلترشکن بازور وصل شد نیمچه دوری تو اینستا زدم و گوشی رو گذاشتم کنار… یاد استخر افتادم، پاشدم وسایل استخرمو برداشتم، تو آینه یه نگاهی به خودم انداختم( یه جوون معمولی با ته ریش، قدِ بلند و هیکل درشتِ عضلانی) زدم بیرون… قبلِ ظهر بود که رسیدم اونجا، آماده شدم رفتم سمتِ آب، شلوغ نبود، همه چیز آروم، باب میل خودم… یکم کش و قوس اومدم و پریدم تو آب… آب استخر سرد بود، پس راه افتادم سمت سونا جکوزی، (جکوزی و رختکن نزدیک هم بودن و دوش های آب بینشون‌‌…) تو آب گرم پاهامو دراز کرده بودم و اطراف رو تماشا میکردم که متوجه سنگینی نگاه کسی شدم؛ چشم چرخوندم، یکی سریع نگاهشو دزدید… یه پسر قدبلند و لاغر، با پوست سبزه و موهای پرپشت که یه مایو قرمز پاش بود، جدی نگرفتم و با خودم ی آهنگی رو زمزمه میکردم… چن دیقه بعد ک از اون حالت خسته شدم، رفتم تو آب سرد و برگشتم تو استخر… چن نفر اضافه شده بودن… حوصله ی شلوغیِ کم عمق رو نداشتم، بعد از چن قدم … شیرجه زدم تو قسمت عمیق تر… چن متری شنا کردم و از میله های کنار استخر گرفتم تا نفسی تازه کنم… و سر چرخوندم و متوجه شدم که همون پسرِ نشسته لب آب و مشغول تماشای منه، اما این سری اصلا نگاهشو ندزدید، یکم تو چشمام زل زد و پرید تو آب، یکم جا خوردم و همون جا منتظر موندم ببینم چی میشه، چیزی نگذشت که تو قسمت عمیق اومد روی آب و از میله ها گرفت، سر چرخوند و تو چشمای من نگاه میکرد، گاهی ی لبخند ریزی هم میزد، منم با لبخند جوابشو دادم و ناخودآگاه ی چشمک زدم بهش… با چشم همدیگه رو می پاییدیم، من از آب آومدم بیرون دور از قسمت غریق نجات شروع کردم تمرینِ شیرجه، یکم گذشت و همون پسره اومدم سمتم، اول یکم شیرجه زدنمو نگاه کرد بعد…
گفت: چه خوب شیرجه میزنی، میشه به منم یاد بدی…
گفتم: چرا نمیشه، ی شیرجه بزن ببینم چقدر بلدی؟
شیرجه که چه عرض کنم، مثل ی گونی برنج افتاد تو آب، شکمش سرخ شده بود، شیرجه رو کامل براش توضیح دادم و چند دقیقه ای باهاش کار کردم، شیرجه زدنش یکم‌ بهتر شد؛ همین حین بود ک تو کم عمق چن تا بچه شیطونی میکردن و سر و صدا راه انداخته بودن، غریق ها هم رفتن یکم اوضاع رو مدیریت کنن، ما هم از فرصت استفاده کردیم و مثلا داشتم بهش شنا یاد میدادم، بیشتر باهم ور میرفتیم‌، مشخص بود یه مقداری هم تحریک شده چون اندامش سفت و برجسته بود…
یکم که گذشت گفت: بریم سونا… خسته شدم، منم استقبال کردم، سونا جای کم ترددی بود، اولش رفتیم سونا بخار… ی نفر داخل، نزدیک درب نشسته بود، ماهم رفتیم قسمت انتهایی روی پله ی بالایی نشستیم، بخار همه جارو گرفته بود و چشم چشمو نمیدید، اون غریبه ای که تو سونا بود، رفت بیرون، اونم خودشو چسبود بهم و سرشو کج کرد و تو صورتم نگاه میکرد، منم سرمو انداخته بودم پایین، چن لحظه نگذشت محکم لبامو بوسید و آروم دستشو گذاشت روی رونم و شروع کرد ور رفتن، منم کمرش و پشتش رو نوازش میکردم، بعد یهو چن نفر گردن کلفت اومدن تو و شروع کردن آواز خوندن، حسابی خلوت مارو بهم زدن، ماهم که دیدیم دیگه نمیشه کاری کرد، رفتیم سونا خشک نشستیم ی گوشه، یکی خوابیده بود، ی نفر دیگه ام داشت ماساژش میداد، بعدش ک بلند شدن رفتن، این پسری ک بامن بود، گفت: چی میشد یکی هم منو یکم ماساژ میداد؛ گفتم: ماساژ دوس داری،اگه بخوای من ماساژت میدم، اینم از خدا خواسته سریع دراز کشید، منم شروع کردم ماساژ دادنش، قوی ولی آهسته، از کول هاش گرفتم و اومدم سرشونهای کوچیکش رو یکم مالیدم و با تیغه ی دست، فیله ها و کمرشو ماساژ میدادم ک داشت کیف می‌کرد، انصافا بدنش خوب بود، ترکه ای و عضله ای، وایستاده بودم کنار سرش و رو به پایین ماساژ میدادم، سرش جلوم بود و منم یکم راست کرده بودم، و گاهی بدنم میخورد به صورتش و هیچ اعتراضی هم نمیکرد، نگاهش میکردم، چشماشو بسته بود و ی لبخند رضایتی روی صورتش بود، یکم بعد ک کمرشو ماساژ دادم، دست از کار کشیدم و گفتم: بلند شو، تموم شد دگ.
با اعتراض و خواهش گفت: کشاله هام درد میکنه کاش اونارو هم یکم ماساژ میدادی، گفتم: اگه عمری باشه سری بعد. با اکراه بلند شد و خودشو جمع کرد، دیدم ک بله، یکم راست کرده، از خوشی اقبال ما، استخر خلوت بود، ی کم رفتیم تو آب شنا کردیم و دوش گرفتیم و لباسهامونو پوشیدیم، تو رختکن، آیدی اینستاشو داد بهم، گفت که شب آنلاینه، بیرونِ استخر خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.
رسیدم خونه، ی چیزی خوردم و گوشی بدست روی تخت ولو شدم، تو اینستا آیدیشو زدم، عکس خودش بود، تو بیوش با فونت جالبی نوشته بود؛ متین، ریکوئست دادم، یکم گذشت اما خبری نشد، گوشی و گذاشتم کنار و خوابم برد.
نمیدونم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی بیدار شدم همه جا خاکستری بود، تو اون لحظه گیج بودم صبح بود یا شب، یکم گذشت به خودم اومدم، ساعتِ گوشی رو چک کردم، نزدیک غروب بود… رفتم از یخچال یکم آب خوردم، یکی دوتا زردآلو و گیلاس همونجا سرپایی دمِ یخچال خوردم، نشستم تلویزیون رو روشن کردم، شبکه هارو اینور اونور کردم، توی یکی از شبکه های جم ی سریالی میداد ک خیلی تعریفشو شنیده بودم، نشستم پاش اما خیلی چنگی به دل نمیزد، بیخیالش شدم… یهو یاد استخر و اون پسره و اینستا افتادم… دیگه هوا هم کامل تاریک شده بود… گوشی رو برداشتم اینستا رو باز کردم، درخواستم رو قبول کرده بود و اونم ریکوئست داده بود، قبول کردم، چندتایی پست داشت، تو یکیش عکس خودش بود عکساش از خودش خیلی قشنگتر بود، شایدم عکساش مال قبل بوده، بهرحال؛ بعد از چن دیقه آنلاین شد، سلام و احوال پرسی و شروع کردیم یکم صحبت درباره استخر…،
من: استخر خوش گذشت، شنا و شیرجه چیزی یاد گرفتی؟
متین: آره، خیلی خوب بود اما حیف و چند تا ایموجی
من: حیف، چی؟
متین: ماساژت نیمه کاره بود و چن تا ایموجی…
من: نیمه کاره؟( که مثلا نمیدونم چیو میگه)
متین: آره دگ، فقط کمرم رو ماساژ دادی، کشاله و پشتم خیلی درد میکنه… فک کنم گرفته…
من: خسته شدم خب، بعلاوه اونجا جلوه ی خوبی نداشت.
متین: خب یعنی جای دگ، خوب ماساژم میدی؟
من: آره، اگه بشه، حتما!
متین: هروقت اوکی شدم، خبرت میکنم…
بعدش گفت ک صداش میکنن و خداحافظی کرد ک بعدا صحبت میکنیم.
چن شبی همونجوری چت میکردیم ک ی شب گفت؛
متین: ببین، میتونی فردا بیای یکم منو ماساژ بدی؟؟؟
من: نمیدونم، چه ساعتی؟کجا؟
متین: صبح، خونه مادر بزرگم، میرن دکتر تا بعدازظهر هم نمیان، یکم بیای منو ماساژ بدی… پشتم خیلی درد میکنه… .
منم ک از خدا خواسته: خب آدرس و ساعتو بفرست!
متین: صبح میفرستم، فعلا تا فردا صبح، فقط زود آنلاین شو…
شبش رفتم حموم یکم خودمو تر و تمیز کردم و گرفتم خوابیدم، صبح زود آنلاین بودم ک، آدرس فرستاد و گفت زود بیا، نیم ساعته رسیدم اونجا، ی خونه ویلایی دو کله، من از درب پشتی رفتم… یه سِتِ شلوارک و تیشرت ورزشی تنش بود، آروم و بی سرو صدا رفتیم تو، بساط درسش روی زمین پهن بود، یکم خوردنی آورد ولی من چیزی نخوردم، اتاق نیمه تاریک بود،
گفتم: که دراز بکش ماساژت بدم؛
متین : همینجوری؟
من: دربیاری لباساتو خیلی لذتش بیشتره…
متین: لذت من یا تو؟
من: جفتمون.
تیشرت و شلوارک و درآورد، فقط یه شرت زردِ قشنگ که یکم جلوش برجسته بود، تنش بود، ترکیب اون شرت با پوست سبزه اش خیلی دلنشین بود، آروم یه “جون” گفتم.
متین: جون به خودت، شروع کنیم…
دراز کشید و منم یکم لباسامو کم کردم، نشستم رو پشتش و از روغنی ک با خودم آورده بودم یکم ریختم روی کمرش…
عین سری قبل، قوی ولی آهسته ماساژ میدادم، اونم آروم گاهی ناله میکرد، لبخند رضایت گوشه لباش نقش بسته بود، رسیدم به پایین کمرش… رفتم سراغ کشاله ها… واقعا گرفته بود ولی کم، نه در حد اونی که میگفت؛ یکم که مالیدم دستم بردم داخلِ لاپاش که بهتر بمالم، دستم خورد به ی چیزی مثل سنگ سفت، اولش جا خوردم، متین خندید، راستش‌ انتظار نداشتم سایزش اینقدر بزرگ باشه، کمی بعد روغنِ دستامو خشک کردم و باسنشو مالیدم… که بعد از چن لحظه گفت اینجوری حال نمیده، با خنده گفتم: پس چکار کنیم؟ آروم شرتشو در آورد انداخت کنار لباساش…
یه کون گرد و جمع و جورِ برنزه… با دید اون صحنه، حسابی راست کردم، شروع کردم به مالیدن (ماساژ باسن خیلی حال میده اگر طرف واقعا بلد باشه) داشت لذت میبرد و صدای ناله اش دگ بلند شده بود…
دیگه نتونستم تحمل کنم، بیخیال ماساژ شدم انگار خودش هم منتظر بود برگشت، محکم بغلش کردم ، کیرِ راستش مثل سنگ بود و رفت تو شکمم، شروع کردم به خوردن لبا و گردنش، وای که چه حالی میداد… تو اولین فرصت سریع لختم کرد، و حسابی بهم پیچیده بودیم، چه لذتی داشتیم توی اون لحظه… طعم لباش خوشمزه ترین خوردنی ای بود ک تا حالا تجربه کرده بودم، زبونشو توی دهنم میچرخوند و زبونمو میک میزد و گاهی گازهای ریز میگرفت… بعدش از گردنم میومد پایین تا نوک سینه هام… بعد برمیگشت بالا… بعدش من شروع میکردم به چشیدن طعمِ لبها و بدنش… در همین حین با دستامون بدن همدیگه رو نوازش می کردیم و…
بعد از چن دیقه منو از خودش جدا کرد و تو چشمام زل زد…
آروم رفت پایین و شروع کرد به لیسیدن نافو شکمم، چیزی نگذشت که کیرمو گرفت تو دستش و لیسش میزد… بعدش کیرمو کرد تو دهنش، دهنش یه داغی مطبوعی داشت، وای عالی بود، منم نتونستم تحمل کنم و منم شروع کردم به خوردن برای اون… لذت وصف نشدنی بود… کمی بعد دوباره همو در آغوش گرفتیم و به چشمای هم زل زده بودیم… چشمای قهوه ایش، برای من قشنگ ترین چشمایی بود که تا بحال دیده بودم… اینقدر بهم پیچیدیم و عشق بازی کردیم که با فشار زیادی روی هم ارضا شدیم… چه لذت عجیبی… با دستمال همدیگه رو تمیز کردیم و تو همون حالت چند دقیقه ای در آغوش همدیگه خوابیدیم، اون خواب لذت بخش ترین خواب بود…

نوشته: کرگدن


👍 27
👎 1
36301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

953490
2023-10-20 00:30:56 +0330 +0330

داستانت خوبه اگه نوشتنو ادامه بدی بهترم میشه ولی قسمت های سکسیش هیچ حسی ب ادم نمیده یکم بی‌روح نوشتی هیجانی توش نیست

3 ❤️

953504
2023-10-20 01:22:55 +0330 +0330

نگفتی چند سالته جوجو

2 ❤️

953544
2023-10-20 06:50:17 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

953558
2023-10-20 09:16:31 +0330 +0330

پسر نوجوون لاغر و خوشگل یعنی آخرت لذت

1 ❤️

953564
2023-10-20 10:53:25 +0330 +0330

نگارشت خوبه واسه رمان نوشتن نه داستان های اروتیک هیچ حسی حتی اندکی هم بهم دست نداد توی کیهان چاپ میکردی بهتر بود

1 ❤️

953576
2023-10-20 12:10:16 +0330 +0330

خیلی خوب بود و واقعا لذت بردم.
بعضی دوستان گفتند اروتیک کم یا ضعیف بود. من زیاد موافق نیستم. به نظر من همون‌طور که‌ یه رابطه سافت رو تجربه کردید، سافت هم نوشتی.

1 ❤️

953601
2023-10-20 16:11:58 +0330 +0330

خیلی جالب نوشتی ولی بنظرم سکستون رو هم میتونستی با جزییات بیشتری وصف کنی. در حالی که نوشتن بعضی جزییات واقعا لازم نبود مثلا اینکه گیلاس و زرد الو خوردی. خب اگه بازم داستان بنویسی خوشحال میشم

1 ❤️

953615
2023-10-20 20:16:09 +0330 +0330

عالی

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها