متخصص (۱)

1400/10/01

-سلام مهسا
-سلام عماد. خوبی؟
-مرسی خوبم. خونه ای ؟
-آره. چطور مگه ؟
-یه کم وقت داری؟
-آره. فرزاد زنگ زد که شام از بیرون میگیره. منم فعلا بیکارم. فرزاد تا یکی دو ساعت دیگه میرسه. اگه دوست داری بیا خونمون شامم همینجا باش
-نه. همینطوری تو واتساپ برات مینویسم
-در مورده مرجانه ؟ شما که خیلی وقته جدا شدین
-نه! ربطی به مرجان نداره. در مورد خودته!
-من! چی شده عماد !؟
-یادت هست هفته قبل فرزاد لبتاب تون رو برای تعمیر آورد پیش من ؟؟
-آره خب ! ما که همیشه زحمت های اینطوریمون گردن تو بوده. بالاخره مهندس کامپیوتر شدی واسه همین وقتا دیگه.
-مهسا ! یوزر و پس اینستات رو سیستم عامل سیو مونده بود
-خب مونده باشه !؟
-خودتو به کوچه علی چپ نزن مهسا. من پنج روز تمام شاهد چت های تو و استاد مجید بودم

-مهسا جواب بده
-تو کثافتی عماد . تو حق نداشتی وارد حریم خصوصی من بشی آشغال
-حریم خصوصی !! نمیدونستم تو علاوه بر فرزاد با استاد مجید هم حریم خصوصی داری. جالب اینجاست که تو این چند روز تو حریم خصوصی واقعی ات هیچ پیامی بین تو و فرزاد رد و بدل نمیشد اما تو حریم خصوصی فیکت غوغایی بود

  • -تو رو خدا عماد. رابطه من و مجید اونطوری که فکر میکنی نیست
    -آهههههههاااااا . مثلا این متن حاکی از یک رابطه عرفانی و ماوراییه ، نه ؟ " مهسا جونم. ثبت پیچ و خم اعجاب انگیز تنت روی بوم نقاشی واقعا سخت و پیچیده بود. زیبایی تنت ناگفتنی هست و نمیشه طرح شگفت انگیز صورتت و قوس عجیب پستان ها و باسنت و نقش عجیب لب های زیبای واژنت رو روی بوم نقاشی کرد. هم دلم و هم دستم میلرزید و وقتی بدنت رو لمس کردم بند بند وجودم لرزید و لرزید. دوستت دارم عشق قشنگ من ".
    -به خدا اون فقط من و نقاشی کرد
    -آها. و حاصل نقاشی شد این پیام " مهسای قشنگم. اون موقع که تنمون یکی شده بود ناب ترین احساسات رو تجربه کردم و تمام تنم منتظر تکرار این تجربه زیباست ". چرا این استاد نقاش انقدر اصرار به ادیبانه حرف زدن در مورد کس و کون و سکس داره مهسا خانم ؟

-اما حرف آخر تا قبل از اومدن فرزاد. یه بهانه ای بتراش و فردا بدون اینکه کلمه ای به فرزاد در مورد این موضوع بگی بیا خونه من . ساعت نه صبح منتظرتم . تکست هم نده. فقط بیا.

-فرزاد ! صبح منم میرسونی تا ایستگاه مترو
-باشه. کجا میخایی بری ؟
-با یکی دو تا از بچه ها قرار داریم بریم بازار خرید وسایل برای کلاس نقاشی
-اوکی
تا صبح خواب به چشم هاش نیومد. میدونست زنگ زدن یا پیام دادن به عماد فایده ای نداره. اون سه ماه بود که از مرجان جدا شده بود و هنوز لبالب از کینه و نفرت بود و همین مهسا رو میترسوند. عماد هیچ اشاره ای به هدفش از قرار فردا نکرده بود و این شرایط رو سخت تر و پیچیده تر میکرد. بالاخره به زور قرص خواب، از تلخی زمان کم کرد و به صبح رسید

روبروی در چوبی آپارتمان که رسید عرق سردی روی بدنش نشست. این در و این آپارتمان براش غریبه نبود. بارها و بارها با فرزاد و مرجان و عماد تو اینجا مهمونی گرفته بودن و شام و مشروب خورده بودن، ورق بازی کرده بودن و با هم خندیده بودن. اما حالا براش حکم سلول شکنجه ای رو داشت که از نوع شکنجه هم خبری نداشت. آیا قرار بود عماد براش منبر بره و نصیحت اش کنه؟ تهدید اش کنه و ازش باج بخاد؟ کتک اش بزنه ؟ به خودش این حق رو میده؟ …
حالا میفهمید که عماد رو نمیشناسه و نمیتونه هیچ پیش بینی ای بکنه. در باز شد و عماد پشت در ظاهر شد. صورت اش یخ زده بود و انگار که اونم شب قبل نخابیده بود. تی شرت و شلوار ورزشی تن اش بود و از مدل مو و برافروختگی صورت اش معلوم بود که حمام بوده. از جلوی در کنار رفت و زیر لب بفرما گفت. مهسا وارد شد و سمت پذیرایی رفت. همیشه بعد از ورود به این خونه به سمت اتاق خواب میرفت و مانتو و روسری رو برمیداشت. اما الان نه !
عماد نگاهی به مهسا کرد. مانتو طوسی اسپرت با آستین های بالاتر از مچ، شلوار جین و شالی متناسب با رنگ مانتو. یک بار به مهسا گفته بود که همیشه تو لباس های معمولی قشنگ تر از هر لباس دیگه ای به نظر میاد و مهسا اون رو به حساب مسخره کردن لباس شبی گذاشته بود که برای اون مجلس تن اش کرده بود.
-چرا نمیشینی ؟؟
مهسا بی اختیار نشست.
-عماد تو رو خدا ! گوه خوردم ! اگه از من ام بدت میاد لااقل به خاطر دوستت فرزاد از این قضیه بگذر. قول میدم دیگه اون کلاس کوفتی رو نرم و دیگه اون آشغال رو نبینم. قول میدم ! به خدا قسم میخورم !
بی اختیار شروع به گریه کرد. بلند هق هق میکرد و توان کنترل اش رو از دست داده بود. عماد جلو اومد و روبروی مهسا ایستاد.
-آروم باش ! آروم ! به خودت مسلط باش. این جریان تا چند ساعت دیگه تموم میشه و تو میتونی برگردی سر زندگی نکبتی ات.
-عماد به خدا تو تله افتادم ! اون آشغال اول تو کلاس شروع کرد به موس موس کردن و بعد هم تو اینستا و واتساپ و اینا و انقدر اظهار علاقه کرد که منم کم کم رام شدم. به خدا من فرزاد رو دوست دارم
-مهمونی سالگرد ازدواج مژگان و فرید یادته ؟؟
-آره !!
-اون شب یه پیرهن مشکی پوشیده بودی که کمر و سینه ات باز بود. مثل همیشه، مثل همه زنها و من اون شب غرق تو بودم. غرق قشنگی و زیبایی ات. غرق پاکی دست نیافتنی ات. اون شب دوست داشتم بغلت کنم و تمام شب تورو مال خودم کنم اما تو زن فرزاد بودی و برای من عشق ممنوعه. تا اینکه فرید اومد سراغت. به بهانه رقصیدن تو رو بغل کرد و وسط او شلوغی و چراغ هایی که همه چی رو مخفی میکردن جاشو با فرزاد عوض کرد. من نشسته بودم و نگاهم خیره به تو بود و غیر از تو چیزی نمیدیدم. فرید با دست هاش بارها کمر لخت تو رو لمس کرد، بارها دست اش رو پایین آورد و باسن ات رو فشار داد. به بهانه رقص نشست و دست های کثیف اش رو از مچ پات بالا آورد و به وسط پات رسوند و من همش منتظر سیلی، اخم یا لااقل قهر تو بودم. اما فقط خنده بود و سرخوشی …
-اون شب هممون مست بودیم عماد! این چیزایی که میگی حتی یادم نمیاد
-دروغ میگی مهسا !! دروغ!! اون شب بود که فهمیدم آخرین دختری هم که به پاکی اش امید داشتم هرزه است
-بس کن عماد !! دست از سرم بردار تو رو خدا
-گریه نکن! پاشو که قراره با هم بازی کنیم. تو خطا کردی و من از طرف حقیقت ماموریت دارم که تورو تنبیه کنم.
-حقیقت !!؟
-بله. حقیقت !! از الان تا چند ساعت آینده تو و جسم ات کاملا در اختیار من هستین. هر نوع نافرمانی، گوش نکردن به دستوراتی که برای تنبیه صادر میشه و هر نوع کاری مثل گریه و زاری که باعث به هم خوردن روند کار میشه، برنامه رو کنسل میکنه و اسکرین شات ها برای فرزاد ارسال میشه. حضور تو هم در اینجا برای التماس و حتی فریب من با رابطه جنسی عنوان میشه و جرمت رو سنگین تر میکنه.
مهسا با نگاه متعجب و هاج و واج به عماد نگاه میکرد.
-عماد من زن بهترین رفیق ات هستم . قراره چیکار کنی ؟؟؟
-همون کاری که بابت اش به دنیا اومدی. حالا پاشو برو تو دستشویی صورتت رو تمیز کن و با همون آرایش ساده همیشگی ات بیا بیرون. یه مقدار از وسایل ارایش اون هرزه هنوز تو دستشویی هست.
بیرون از دستشویی عماد با یه خطکش چوبی بلند منتظرش بود.
-دستت راستت رو بیار بالا. مثل یه بچه حرف گوش کن دبستانی
-قراره با خطکش تنبیه شم ؟؟
-اونش ربطی به تو نداره. دستت رو بیار بالا
مهسا دست اش رو بالا گرفت و بلافاصله خط کش چوبی با شدت کف دست اش نشست. کف دست اش داغ شد و استخون اش تیر کشید. دست اش رو جمع کرد و همونطور که داد میزد کثافت اشک از چشماش سرازیر شد.
عماد لبخند محوی زد و گفت : " این تنبیه مربوط به پرده آخر میشه. به شرطی که دختر خوبی باشی و از زبون درازت برای زبون درازی استفاده نکنی، منم این تنبیه رو بی خیال میشم. اما به ازای هر بار که گوه اضافه بخوری یه ضربه برات کنار میزارم. نمونه اش رو روی دستت زدم اما تنبیه آخر هر جای دیگه ای میتونه باشه.
هنوز دست مهسا میسوخت اما جرات حرف زدن نداشت. اون روی سگ عماد رو قبلا موقع جروبحث با مرجان دیده بود و نمیخواست که شرایط بدتر از این بشه.
عماد با اطمینان از اینکه مهسا شیرفهم شده خط کش رو کنار گذاشت. نزدیک مهسا شد و دست اش رو زیر چانه اش گرفت. شست اش رو به آرومی روی لب هاش کشید.
-چقدر دوست داشتنی و فریبنده هستی مهسا !
چرخید و پشت مهسا ایستاد. از پشت دست اش رو دوباره به چانه مهسا رسوند و سرش رو چرخوند و لب هاش رو به لب های خودش چسبوند. دست دیگه اش رو از پشت جلو آورد و با انگشت اشاره یه خط از روی شکم مهسا کشید و بالا اومد تا به وسط پستان هاش رسید. انگشت اش از روی تی شرت روی پستان ها چرخید. انگار لذتی بزرگ در رسیدن به این پستان ها بود که عماد قصد نداشت به سرعت درک اش کنه. لب هاش هنوز مشغول مزه کردن و خوردن لب های مهسا بود. یه حس غریبی از ترس و کمی لذت در وجود مهسا جاری بود. داغ شده بود اما دوست داشت این داستان همینجا تموم بشه.
دست های عماد از صورت مهسا جدا شد و هر دو دست روی پستان‌ها نشست. با یک فشار آروم اونارو به بالا هل داد و همزمان لبهاش رو با فشار بیشتری روی لب‌های مهسا فشار داد. شبیه معاشقه بود تا تنبیه و همین مساله مهسا رو آزار میداد. نمیدونست چی در انتظارش هست و از طرفی امید به سکس و ارضای عماد و خلاصی از دست‌اش داشت و از طرف دیگه چیزی بهش نهیب میزد که این فقط مقدمه یک شکنجه است.
دستهای مهسا کنار بدنش آویزان بود. لحظه ‌ای اراده کرد شروع به لمس پا و کیر عماد کنه و تشویق‌اش کنه به جلوتر رفتن و تموم کردن کار. اما ترسید و دست‌اش همونطور کنار بدنش آویزان موند. زبون عماد تو دهن مهسا میچرخید و همزمان طعم لذت و تهوع رو بهش میچشوند. دست‌های عماد کم‌کم پایین لغزیدن و از زیر تیشرت بالا اومدن و سریدن زیر سوتین و به پستان‌ها رسیدن. آه عمیقی از دهان عماد برخاست و تن‌اش رو محکمتر از قبل به تن مهسا چسبوند.
همونطور که با نوک انگشتاش، نوک پستان‌های مهسا رو فشار میداد با صدای ناله مانندی گفت : این دو تا رویای من بودن. باورت نمیشه اما براشون گریه هم کردم. دوستت داشتم و میپرستیدمت. یکی از شبهایی که خونمون بودین و مست کرده بودیم، انقدر غرق زیبایی سینه‌هات بودم که همون شب موقع سکس و خوردن سینه‌های اون جنده بارها و بارها اسمت و آوردم. انقدر تکرار کردم که تو عالم مستی هم متوجه شد و وسط سکس دعوامون شد. فهمیده بود شدی همه دنیای من مهسا. تو دست نیافتنی ترین موجود روی زمین بودی برام. خداروشکر میکنم که توام یه کثافت جنده هستی مثل بقیه.
با حرکت آرومی، تیشرت مهسا از تن‌اش دراومد و بعد هم سوتین. عماد لباس خودشم از تن درآورد و یه صندلی کشید و روش نشست. مهسا رو به سمت خودش کشوند و روی پاهاش نشوند. حالا صورت هاشون رو به هم بود اما چشمای عماد دوخته شده بود به سینه‌های زیبای مهسا. پستان‌های گرد و زیبایی که عین دوتا جواهر بزرگ بودن. فرزاد هم عاشق سینه‌های مهسا بود و بعضی وقتها به خاطر همین عشق اجازه پوشیدن لباس‌های باز رو بهش نمیداد.
و حالا این دو تا جواهر زیبا جلوی چشمای عمادی بود که با چشم‌های خمار بهشون خیره شده بود.
عماد دوباره به حرف اومد : شما زنها متناقض‌ترین موجودات روی زمین هستید. وجودی پست و کثیف که توی زیباترین پوسته‌ی دنیا پیچیده شده!
عماد اینو گفت و لبهاش رو روی پستان مهسا گذاشت و شروع به لیسیدن و مکیدن کرد. حرکات دهان‌اش کم‌کم تندتر میشد و ترکیبی از بوسه و لیسیدن و گاز زدن سینه‌ها، مهسا رو به نفس نفس زدن انداخت. بی اختیار چند قطره اشک از چشمهای مهسا جاری شد و دستاش بالا رفت و سر عماد رو محکمتر به سینه‌هاش فشار داد. عماد غرق لذت بود و حالا مهسا برجستگی کیر عماد رو وسط پاهاش به خوبی حس میکرد. لبهای عماد از سینه ها جدا شد و دوباره روی لبهای مهسا نشست و لبها و زبونشون به هم قفل شد. حالا مهسا هم درگیر عشقبازی شده بود و عماد رو همراهی میکرد. اما سایه تردید هنوز آزارش میداد. تردیدی که زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد به یقین تبدیل شد. یقین در مورد رفتار دیوانه دار عماد …
همونطور که لبهاشون به هم قفل بود، عماد با حرکتی ناگهانی ایستاد و مهسا که روی پاهاش بود تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد.
عماد ایستاد و شلوارش رو درآورد. شرت نداشت. مهسا یاد سفر ترکیه با عماد و مرجان افتاد و دو ساعت خنده‌ای که به بی‌جنبه بودن عماد و شق کردن‌اش لب ساحل کرده بودن. اون روزا همه چیز براشون تو دنیای رفاقت و دوستی بود و مهسا به این شک نکرد که اون اتفاق بعد از ملحق شدن خودش و مرجان به مردها افتاد و قبل از اومدن‌شون عماد و فرزاد، بدون مشکل کنار ساحل آفتاب میگرفتن. اون روز دیدن مهسا با مایو، وجود عماد رو به آتیش کشیده بود و عماد نتونسته بود خودش رو کنترل کنه و اسباب خنده اونا شده بود. حالا کیری که اون روز سوژه خنده بود، جلوی صورت مهسا بود. بزرگ بود و تمیز. همونطوری که بعضی وقتها مرجان بهش اشاره میکرد.
عماد دست مهسا رو گرفت و بلندش کرد. مهسا روی زانوهاش نشست. فهمید که باید ساک بزنه. عماد کیرش رو به صورت مهسا نزدیک کرد و سر کیرش رو به لبهاش مالید.
زیر لب غرید : دهنتو باز کن. اصلا دوست ندارم دندونات رو حس کنم. همونطوری ساک بزن که واسه استاد کسکشت میزدی.
مهسا ساک زدن رو دوست نداشت و معمولا به تقاضای فرزاد برای اینکار اهمیت نمیداد. اما حالا فرق میکرد و سعی کرد با لبها کیر عماد رو نوازش کنه. کنترل دست خودش بود و سعی میکرد تا جایی جلو بره که هم عماد رو راضی کنه و هم خودش حالت تهوع نگیره. عماد دست‌اش رو گرفت و سمت تخماش برد و دستور داد : با تخمام بازی کن. خیلی آروم.
بعد از چند دقیقه دست های عماد دو طرف صورت‌ مهسا رو گرفت و کیرش رو از دهنش درآورد:حالا نوبت منه.
عماد سمت اطاق رفت و با یک بست پلاستیکی بزرگ برگشت.
٬دستات رو بیار پشتت.
مهسا ترسید و التماس کرد : عماد به خدا یه جوری برات ساک میزنم که لذت ببری . دستامو نبند.
٬گفتم دستت رو بیار عقب.
دستهاش رو پایین کمرش به هم قفل کرد عماد با بست دستها رو به هم بست. حالا دستهای مهسا پشت‌اش بسته بود و تسلط عماد بیشتر شده بود. دوباره جلوی مهسا ایستاد و این دفعه کیرش رو تا ته وارد دهن مهسا کرد. مهسا عق زد و سعی کرد عماد رو پس بزنه. دست‌های عماد پشت سر مهسا قرار گرفت و اونو به جلو فشار داد. صورت مهسا به زیر شکم عماد چسبیده بود و سر کیر عماد حلق مهسا رو سیر میکرد. نفس مهسا بالا نمی‌اومد و باز هم شدید‌تر از دفعه قبل تقلا کرد و تقلا کرد. ناگهان عماد سرش رو رها کرد و عقب رفت و همزمان سیلی محکمی زیر گوش مهسا خابوند. چشمای مهسا سیاهی رفت و بی اختیار گریه و سرفه‌اش با هم قاطی شد. داد زد :نکن کثافت!!
عماد دوباره سیلی محکمی بهش زد :بهت گفتم مقاومت نکن. دوباره شروع میکنیم. این دفعه سعی کن فقط ارضام کنی. فقط رو این تمرکز کن جنده خانم تا زودتر تموم شه.
کیر عماد دوباره وارد دهن مهسا شد و دست‌هاش پشت سرش قلاب شد. عماد تکون نمیخورد و همین حال مهسا رو بدتر میکرد. با یه سرفه ناگهانی آب دهانش از دماغش زد بیرون. عماد شروع کرد به تلمبه زدن توی دهن مهسا. کیرش رو آروم جلو عقب میکرد ولی هر بار تا حلق مهسا میرفت و نفس اش رو بند میاورد.
٬-با زبون‌ات بازی کن. سعی کن ارضام کنی و گرنه باید همینطوری ساک بزنی.
آب دهان و دماغ مهسا روی شلوار جین اش ریخته بود و عماد با دیدن‌اش بیشتر تهییج میشد. تلمبه زدن‌های عماد شدت گرفت و بطور ناگهانی سر مهسا رو محکم به خودش فشار داد و آبش رو توی دهن مهسا خالی کرد. مهسا عاجزانه خودش و عقب میکشید ولی فشار دست های عماد جوری اونو به خودش چسبونده بود که چاره‌ای به جز تجربه جاری شدن آب کیر تو دهنش رو نداشت. اتفاقی که هیچ وقت قبل از اون براش نیفتاده بود. دل زدن کیر عماد و جاری شدن آب‌اش همزمان شد. حس خفگی به مهسا دست داده بود. صبر کرد تا عماد آروم بشه و خودش رو عقب بکشه. همون موقع سرفه کرد و آب کیر عماد قاطی آب دهن‌اش از چونه اش روی شلوارش ریخت. اشک بی اختیار از چشماش جاری بود. عماد روی صندلی افتاد و چشم به مهسا دوخته بود که به پهلو روی زمین خابیده بود و آروم گریه میکرد. آرایش کمرنگ‌اش روی صورت‌اش، پخش شده بود و زیبایی چهره قشنگ‌اش زیر این همه حقارت دفن شده بود.
همونطور روی زمین ناله کرد : بیا دستام و باز کن. بزار برم دستشویی.
نگاه بی روح عماد روی صورت مهسا چرخید و قفل شد. بدون هیچ حرفی از صندلی پاشد و بسمت اتاق رفت. با یه سیم‌چین و یه چوب بزرگ برگشت. نگاهی به مهسا کرد و گفت : اگه بخایی جفتک بندازی، نعشت از این در بیرون میره. پس حواست رو جمع کن و هر چی میگم گوش کن.٬
انگار که پشیمون شده باشه سیم چین رو، روی اپن آشپزخانه گذاشت و به سمت مهسا رفت. زیر بغل‌اش رو گرفت و سرپاش کرد. مهسا با صورت سرخ شده و عصبانی گفت :دستامو باز کن حروم‌زاده.باید صورتم رو بشو…
هنوز حرفش تموم نشده بود که صورتش تیر کشید و چشماش سیاهی رفت. عماد دستش رو گرفت و نگذاشت که بیفته. دستش رو زیر چونه مهسا گذاشت و صورتش رو نزدیک کرد : مگه نگفتم جفتک ننداز؟ من حروم زاده ام یا تویی که به همه دادی؟ عوض التماس داری گردن کلفتی میکنی لاشی؟ یه بلایی سرت میارم که این زبون درازت رو بکنی تو کون‌ات. عماد اینو گفت و چوب رو زمین گذاشت. دست انداخت به کمر شلوار مهسا و دکمه‌ و زیپ‌اش رو باز کرد و شلوار و شرت مهسا رو با هم کشید پایین. مهسا ترسیده بود و تقلایی نمیکرد. عماد زمین نشست و صورت رو برد جلوی کس مهسا.
٬-خیلی دوست داشتم تو وضعیت متفاوتی این دروازه بهشتی رو ببینم.
لبهاش رو به بالای کس مهسا چسبوند و آروم بوسیدش. بعدش پاشد و مهسا رو به سمت حمام و بعدش توالت فرنگی هل داد. به زور روی توالت نشوندش . حوله خودش و یه حوله زنونه از پشت در آویزون بود. شاید آخرین یادگاری مرجان.
٬-راحت بشاش و آروم بگیر تا دستاتو باز کنم.
دوش رو باز کرد و بعد از تنظیم آب اونو به سمت کمر و کیرش گرفت.مهسا روی توالت فرنگی نشسته بود و سعی میکرد یه راهی برای تموم کردن این عذاب پیدا کنه. سرش رو که بلند کرد یاد روزی افتاد که مهمون مرجان بود. از کلاس نقاشی مستقیم اومده بود خونه مرجان و مرجان بهش گفت که بره دوش بگیره تا خستگی کلاس از تن‌اش دربیاد. زیر دوش بود که در حمام زده شد و بعد مرجان فقط با یه شرت وارد شد. مهسا هنگ کرده بود و خیره به مرجان نگاه کرد. مرجان دلبرانه سمت اش اومد و نزدیک اش شد. مهسا متعجب گفت :چیکار میکنی مرجان؟ مرجان نگاهی به سینه‌های خوشگل مهسا کرد و گفت :میخام بخورمت دختر!! و بعدش بلافاصله بلند خندید و گفت :بابا نترس! نمیخورمت! اومدم هیکل نازت رو ببینم دختر! قربون دوست قشنگم برم من. واقعا مقاومت جلوی خوشگلی و هیکل نازت سخته٬. بعد هم مهسا رو بغل کرده بود و هر دو تا زیر دوش همدیگه رو یه بوس کوچولو کرده بودن و خندیده بودن و خندیده بودن. اون شب از حرفای مرجان احساس غرور کرده بود و عشق کرده بود از این همه قشنگیش. تو دنیای خودش بود که عماد از زیر دوش بیرون اومد و بهش نزدیک شد. روبروش ایستاد و کیرش رو با دست سمت‌اش گرفت و شروع کرد به شاشیدن. چشمای مهسا گرد شد و خیره به عماد خواست بهش فحش بده. اما یاد دستای بسته و سیلی‌های سنگین عماد افتاد. قطره های شاش عماد از روی سینه هاش به سمت صورت اش پخش میشد و حالش رو به هم میزد. عماد خیره به سینه های مهسا میشاشید.
٬-میدونی شاشیدن روی پارتنر سکس یه جور کار جنسیه؟ انصافا کار باحالی هم هست.
تموم که شد دست مهسا رو گرفت و بردش زیر دوش. جوری دوش رو تنظیم کرد که موهای مهسا خیس نشه. لیف و برداشت و کمی شامپو روش ریخت و آروم روی بدن مهسا کشید. مهسا حرف نمیزد و حتی حرکتی هم نمیکرد. شبیه عروسک جنسی شده بود برای عماد. عماد دستش رو سمت لیوان بزرگ سفالی گوشه حمام برد و از توش یه تیغ قدیمی بیرون آورد. مهسا ترسید اما حرکتی نکرد. دیگه از همه چی میترسید. عماد چرخید و پشت مهسا زانو زد و آروم گفت :جفتک ننداز. خب !.
تیغ رو روی بست گذاشت و پاره اش کرد و دست های مهسا آزاد شد. مچ دست اش و کتفهاش درد میکرد. عماد دوش رو روی شانه‌های مهسا گرفت. آب گرم یه کم از دردش رو کم کرد. عماد دوش رو سرجاش گذاشت و مهسا رو بغل کرد. سینه هاشون به هم چسبیده بود و لذت رو تو وجود عماد جاری میکرد. مهسا مردد بود و تمرکزی برای تصمیم گیری نداشت. لخت بود و این کار رو براش سخت میکرد. عماد دست خیس‌اش رو به صورت مهسا کشید و آرایش پخش شده روی صورت رو پاک کرد. با آرایش یا بی آرایش مهسا زیبا بود و دل همه رو میبرد. دوش رو بست و حوله تنی آویزون شده رو تن مهسا کرد و خودشم حوله‌اش رو دورش پیچید و از حمام بیرون اومدن. مهسا رو به سمت اتاق خواب هدایت کرد و خودشم پشت سرش راهی شد. به اتاق که رسیدن گفت :روی تخت به شکم دراز بکش. مهسا به خودش جرات داد و گفت : بسه دیگه عماد. بقدر کافی تحقیرم کردی. زجرم دادی. اذیتم نکن. خواهش میکنم. من همین الانشم شکستم و از بین رفتم. نابودم نکن.!
اینارو گفت و گریه کرد. اما قلب عماد انگار از سنگ شده بود. با همون لحن دستوری گفت :بهت گفتم دراز بکش . مقاومت نکن تا راحت تر باشی.
مهسا با حوله روی تخت دراز کشید. قبلا روی این تخت خوابیده بود و آفتاب قشنگ صبحگاهی این اتاق رو دوست داشت. اما حالا پرده های ضخیم جلوی نور رو گرفته بودن و اتاق نیمه تاریک بود. عماد چیزی از کمد برداشت و بعد از درآوردن حوله‌اش روی تخت نشست. حوله مهسا رو از تن‌اش درآورد و آروم روی مهسا دراز کشید.
شونه‌ها و کمرش رو بوسید و لیسید. با علاقه و حوصله تکه‌تکه تن مهسا رو میبوسید. مثل آدم با حوصله‌ای که داره دنبال قطعه‌ای طلا میگرده و جستجوش رو با حوصله انجام میده. دوباره حس لذت و تنفر تو وجود مهسا به هم آمیخته بود. دستهای عماد، بعد از لبهاش بدن مهسا رو طی میکرد. هر تکه بدن مهسا ابتدا یه بوسه میگرفت و بعد هم صورت عماد روی اون تکه کشیده میشد و مرحله آخر دستهاش بود که این جستجو رو تکمیل میکرد. لبهای عماد از کمر مهسا سر خوردن و رسیدن به لمبرهای کون‌اش . پوست سفید و صاف و نرمی دیوانه کننده کون مهسا عماد رو پر از لذت و هیجان کرد. بارها و بارها کون مهسا رو بوسید و بویید. کم‌کم شروع کرد به کشیدن زبونش وسط کون و دور سوراخ کون مهسا. حالا مهسا هم علیرغم اینکه دلش نمیخاست قاطی بازی عماد بشه، داشت لذت میبرد و ترشحات کس ‌اش جاری شده بود. ناخواسته آهی از بین لبهاش خارج شد. عماد شنید و جون آرومی گفت و دوباره مشغول لیسیدن اطراف سوراخ کون ‌اش شد. بعد از مدتی بالشتی برداشت و زیر مهسا گذاشت تا علاوه بر سوراخ کون به کس مهسا هم دسترسی داشته باشه. زبون اش این بار سراغ کس مهسا رفت و با ولع ترشحات کس رو لیس میزد. حالا ناله های خفه مهسا واضح‌تر شده بود و کنترل‌اش رو از دست داده بود. عماد با ولع ادامه میداد و ظاهرا اون هم فراموش کرده بود که قرار به تنبیه مهسا داشته. مهسا صورتش رو که به تخت فشرده شده بود بلند کرد و با ناله گفت :عماد منو بکن. توروخدا منو بکن. کیر میخام عماد. کیر تو رو!
خودشم نمیدونست که چرا اینطور داره التماس میکنه و فقط میدونست که بدنش به خلاص شدن از این پروسه طولانی و ارضا شدن نیاز داشت. عماد گفت : میکنمت اما اونطوری که خودم میخام.
عماد سرش رو بلند کرد. انقدر سوراخ کون و کس مهسا رو لیس زده بود که ترشحات مهسا و آب دهانش روی تخت پخش شده بود. مهسا رو برگردوند و رفت بالای سرش نشست.
-حالا نوبت تویه! کونمو لیس بزن .
پاهای عماد دو طرف سر مهسا قرار گرفتن و سوراخ کونش رو روی دهان مهسا گذاشت. مهسا از دنیای لذت نابی که در حال تجربه اش بود پرت شد به دنیای واقعی. اما هنوز حشری بود و همینم باعث شد با دست کیر عماد رو بماله و همزمان سوراخ کون اش رو لیس بزنه. عماد روی ابرها بود. یاد سکس‌هاش با مرجان افتاد. سکس هایی که بعد از چند سال رنگ تکرار به خودش گرفته بود. سکس هایی که دیگه توش نه خبری از بوسه بود و نه خوردن پستان. بارها اصرارش به سکس از پشت قبول نشده بود و توی دو سال آخر زندگی هر دو یا سه ماه یکبار اگر سگ مست میشدن شاید کارشون به سکسی ده دقیقه ای میکشید. با وجود اینکه همیشه این سکس ها با ارضا شدن عماد تموم میشد، اما براش با جلق زدن فرقی نداشت و خیلی وقتها اونو ترجیح میداد. اما حالا عماد روی عرش بود و زیباترین موجودی که میشناخت داشت سوراخ کون‌اش رو لیس میزد و همزمان با کیرش بازی میکرد.عماد عقب تر رفت و کیرش رو وارد دهان مهسا کرد و خودش دراز کشید و کس مهسا رو بوسید. بوسید و بویید و دوباره شروع کرد به خوردن‌اش. مهسا هم هنوز غرق لذت بود و خورده شدن کس اش دوباره داشت اونو به اوج میرسوند. بعد از چند دقیقه عماد پاشد و روی مهسا خابید و کیرش رو وارد کس مهسا کرد. حالا اون پادشاه این دنیا بود. لبهاش روی لبهای مهسا بود و پستان‌های زیبای مهسا به سینه اش چسبیده و کیرش تو کس مهسا بود. یکی شدن محض. دوست داشت این لحظه برای ابد طول بکشه و به خاطر همین یواش تلمبه میزد تا دیرتر ارضا بشه. اما مهسا دیگه کنترلی رو خودش نداشت و جیغ میزد و شونه‌های عماد رو به گاز میگرفت. لحظه ای بود که دیگه تمام بدنش منقبض شد و حس کرد نفس‌اش بند اومده. عماد رو محکم بغل کرد و پاهاش رو دور کمرش قفل کرد و با همه وجود ارضا شد. تمام وجودش آتش بود و حالا هیچ چیز غیر از ارضا شدن براش اهمیت نداشت. همه چیز فراموش شده بود و فقط لذت بود و لذت.
دوست داشت عماد هم ارضا بشه و آروم بشه. مطمين بود که بعد از ارضای دوم اون هم آرومتر میشه و شاید با این سکس فوق‌العاده دست از سرش برداره. عماد خودش رو عقب کشید. ترشحات کس مهسا روی کیر عماد نشسته بود. کیر عماد تو بزرگترین حالت ممکن بود و حالا که مهسا ارضا شده بود حکم موجودی ترسناک رو براش داشت. به خودش جرات داد و گفت :عماد جان! توام بکن تا ارضا بشی.
عماد لبخند محوی زد و گفت : عمادجان!؟صمیمی شدی لاشی.برگرد حرف نزن٬.
مهسا هنگ کرد و فهمید که هنوز این داستان ادامه داره. برگشت و به روی شکم خابید.عماد با دستهاش لمبرهای کون مهسا رو فشار داد و جونی گفت. از کنار تخت روغنی رو که آماده کرده بود و برداشت و ریخت لای کون مهسا. مهسا که انگار تازه متوجه شده بود برگشت و التماس کنان گفت : توروخدا نه عماد!
عماد سیلی محکمی به کون مهسا زد و گفت :برگرد و کارت رو سخت تر از این نکن. شرط میبندم قبلا به استاد کسکشت کون دادی. اگر هم ندادی هم مهم نیست. من پرده کونت رو پاره میکنم. پرده کست که معلوم نشد کار کی بوده. اما این یکی به نام من تموم میشه. عماد اینو گفت و سر کیرش رو با دست روی سوراخ کون مهسا تنظیم کرد. لیس زدن طولانی و روغن کار خودش رو کرده بود و سر کیرش راحت وارد کون مهسا شد. مهسا احساس سوزش شدیدی کرد و خودش و جمع کرد.عماد دوباره سیلی محکمی به کون مهسا زد و گفت :تقلای الکی نکن عوضی. کیر عماد تا نصفه وارد کون مهسا شده بود و انگار روی سوراخ مهسا آتش روشن کرده بودن. سرش رو، روی تخت فشار میداد و اشک میریخت. عماد کمی ایستاد. انگار ته قلبش نمیتونست مهسا رو آزار بده اما شهوت و نفرت اونو به جلو هل میدادن. فشار دیگه ای داره و کیرش بیشتر وارد کون مهسا شدن. خیلی آروم کیرش رو عقب جلو میکرد. مهسا گریه میکرد و غیر از سوزش چیز دیگه ای نمیفهمید. عماد خودش و ول کرد روی مهسا و دستاش رو به سینه هاش رسوند و آروم آروم تلمبه زد. کنترل اش دیگه دست خودش نبود. خودش رو به مهسا چسبوند و توی کون‌اش ارضا شد. تمام وجود مهسا برای عماد تداعی کننده لذت بود و حالا دست نیافتنی ترین قسمت این موجود رو فتح کرده بود. دقیقه ای روی مهسا خابید و بعد کیرش رو بیرون کشید و مهسا رو بغل کرد.
مهسا هنوز احساس سوزش شدیدی داشت اما خوشحال بود که شاید این نهایت آزار عماد بوده. به ساعت‌ روی میز توالت نگاهی کرد. ظهر شده بود. ناله کرد : عماد تموم اش کن. تو که هر کاری خاستی کردی. دیر میشه و فرزاد مشکوک میشه. بزار برم دیگه.٬.
عماد هنوز غرق لذت بود. با لحن سردی گفت : اول باید بشورمت.بعد میزارم بری. فعلا دراز بکش و خفه شو.٬
بعد از چند دقیقه عماد دوباره دست مهسا رو گرفت و به سمت حمام برد. دوباره زیر دوش و بغل کردن. مهسا چنان گرفتار دوگانگی شده بود که از خودش بدش میومد. مرور اتفاقات چند ساعت گذشته هم تهییج‌اش میکرد و هم باعث نفرت‌اش میشد. بیشتر از یک ربع زیر دوش ایستاده بودند و در حالیکه در آغوش هم بودند، جاری شدن آبگرم رو، روی تنهای یکی شده‌شون تجربه میکردن.
مهسا لباس پوشید و به درخواست عماد آرایش کرد. از اتاق که بیرون اومد، عماد جلوش ایستاد. فقط شورت پاش بود و مهسا جای چنگ زدن و گاز گرفتنش رو، روی شانه‌های عماد میدید. عماد سرش رو جلو آورد و گفت : نقشه های بدی برات کشیده بودم مهسا، خیلی بد. حتی امکان مرگت هم وجود داشت. اما نتونستم. تو قشنگترین موجود پلیدی و من نتونستم به این موجود زیبا آسیب بزنم. یادت باشه این اتفاقات باید بین خودمون بمونه. وگرنه اتفاقات خیلی خیلی بدتری میفته. و … اینکه دوست دارم کثافت!.
عماد اینو گفت و بوسه آرومی روی لب‌های مهسا گذاشت. مهسا با احتیاط به سمت در رفت. میترسید از اینکه نظر عماد عوض بشه. نزدیک در به خودش جرات داد و برگشت سمت عماد :تو به هر چیزی که میخاستی رسیدی. پس اون پیام‌ها رو پاک کن. از کجا معلوم که دوباره نخایی با اون پیام‌‌ها منو آزار بدی؟
عماد با چشم‌های بی روح خیره شد. این حالت مهسا رو میترسوند.هیچی معلوم نیست مهسا. اما فعلا برو و راحت باش. و البته حواست رو جمع کن.
مهسا میدونست که چاره ای نداره. از در بیرون اومد. از ساختمان که خارج شد تمام دنیا دور سرش میچرخید. پیش خودش گفت : نکنه این تازه اول بازیه؟

ادامه...

نوشته: ٍshams4857


👍 13
👎 4
31601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

849097
2021-12-22 01:24:18 +0330 +0330

عجب تجاوز طوووولانیی

1 ❤️

849163
2021-12-22 11:44:25 +0330 +0330

من این صحنه گاییدن کصو کون با نفرت رو در یکی سایت های پورن دیده بودم …اما این مهم نیست که کپی باشه یا روایت یا ساخته و پرداخته ذهن یا حتی واقعیت …مهم اینه که با ادبیات قشنگی ( گذشته از اندک تعداد اشتباه تایپی) به نگارش دراومده بود …اونقدر که فضای نفرت و کینه توام با تجاوز بچشم نیومد… خلاصه خوببود خسته نباشی منتظر قسمت بعدیش هستم .
تنها لحظه ناراحت کننده ای که از سر صدقه این داستان نصیبم شد این بود که هنوز نظرم رو سیو نکرده بودم ذهنم رفت که سرو سینه برجسته مهسارو جلو چشام بیاره …چشمام بسته شد و کلیپ این جنده پخش شد …تازه گرم شده بودم تحسین کنم …تبارک اله … تا خالقین نگفته یکی با صدای ملیحِ آقا براتون نسکافه آوردم منو از چرت این تجسم با اردنگی انداخت بیرون …چشم باز کردم با یه هیبت رعب آور 150کیلویی مواجه شدم …اول فکر کردم یه تانک جلوم واستاده نزدیک زهرترک شم…ای بخشکی شانس چی تصور کردم چی جلوم ظاهر شد خدا نصیب نکنه …صورتش تو گوشت گمشده بود…مانتویی که تنش بود براحتی میتونست دو تا روحانی یا چهار تا احمدی نژاد و یاهشت تا جنتی رو بخوبی درونش جا بده تازه جای یه وزیر هم اضافه بیاد … گفتم ممنون از زحمتتون …ببخشید شما؟! گفت اقامون حاج ولی خان مریض بودن نتونستن امروز بیان و چون نگران پذیرایی از مهمونهای جلسه امروز بعد از ظهر بودن از من خواهش کردن که بجاشون حاضر شم این وظیفه رو بعهده بگیرم…! گفتم خیلی لطف کردین بعد با تعجب پرسیدم فرمودین آقاتون؟ یعنی شما دخترشون هستین ؟ انگار با این حرفم دنیارو بهش داده باشند با طنازی خاص خانمها گفت …اوا نخیر شوهرم هستند …صبح که بلند شد کمرش رگ به رگ شد افتاد زمین …حرفش تموم نشده …تو دلم گفتم چه عذر موجهی …حالا میفهم که چرا برو بچه ها شرکت هر از گاهی با خنده به ابدارچی انواع و اقسام چیپس و پفک و یخمک و بیسکویت اهدا میکنن… همینطور علت مساعده خواستن های پی در پی کلافه کننده اش در طول ماه رو متوجه میشم و درک میکنم .اگر امروز تخماش هم میرفت زیر عمل جراحی ، هیچ عذری موجهی رو برای غیبت در یه همچین روزی رو قبول نمیکردم …با اینکه ضعیفه در اوج تصورات سکسی ذهنم عین صاعقه وارد شد و رو خودم و آپارات ذهنم آفتابه گرفته بود که حالا خودم بجهنم …باعث اتصالی و سوختن آپارات شده بودو ریده بود بحالم …دلم براش سوخت وگفتم زحمت کشیدید و بدروغ بهش توضیح دادم جلسه یه هفته دیگست آقاتون در اثر فشار کار ، مغزشون دچار بیماری موقت کوبش بوم غلتون شده یه هفته استراحت نیاز داره تا خوب بشه …با یه مبلغی نسبتا خوبی که بهش دادم راهیش کردم بره به اون ننه مرده برسه …بیچاره اصلا نفهمید چی گفتم …هاج و واج مونده بود …تشکر کرد و رفت…چه کنم دیگه …ترسیدم مهمانها با دیدن هیبتش رم کنند و از همه بدتر هم بخاطر حسن سلیقه ام در انتخاب منشی مدیر عامل مسخره ام کنند …
خیر سرمون اومدیم امروز تو تصورات خودمون یه جفت پستون فرد اعلا رو دستمالی کنیم …چی به سرمون نازل شد …طالعت رو گاییدم بشر صبحش که این باشه افتابه جلسه بعد از ظهر هم خدا میدونه چی باشه واز کجا نازل بشه سرمون…!

0 ❤️