ولی خداوند اینیکی عشق رو نیافرید

1401/04/15

وای خدا بلاخره رفتن این دوتا ابله خل‌وضعای بیسواد کوهی با اون لهجه غربتی و حرف زدن کیریتون که دوبار باید میگفتین بازم نفهمم چی میگه؟ من؟ منی که مدرک روانشناسی از بهترین جای مملکت گرفتم؟ که این دوتا کسخل بیان سه رب ساعت منو مضحکه خودشون کنن که چرا این یکی رنگ روتختی که اون یکی رو انخاب کرده نمی‌پسنده؟ خب کیر بابام دهنتون، به من چه؟ یک ساعت بیان کسشر بگن که زنه سوراخشو ازت دریغ میکنه؟ یک ساعت سر کار باشم که بفهمم شما دوتا یاجوج و ماجوج چرا با هم کنار نمیاین؟ مخم رو بجوش آوردین سگ پدرا. خو به من چه که بهت نمیده. کاش میگفتم اینو. مث استادم که سر نمره دادن گفت به من چه و نداد، منم میگفتم به من چه و بیرونشون میکردم. به من چه که خودشو دریغ کرده ازت. الان من بیام دست و پاشو ببندم که بتونی بکنیش؟ من کسخل رو بگو که هر عنی که به دستم میرسه رو قبول میکنم. بار آخرمه. بار آخرمه این اشتباها. بار آخرمه که جمجمه‌م رو کندو زنبور میکنم که وز وز کنن توش. مث دو تا بچه ننه. کاش میشد برم خونه پیش بچه‌م. یخورده آرامش بده بهم. ساعت چنده؟ نمیشه برم الان؟ سه؟؟؟ یا خدا هنوز دوتا نوبت دیگه مونده که. خدا به خیر بگذرونه. خودم چجور بگذرونم آخه؟ چجور آروم کنم ذهنمو؟ چایی چایی خوبه. کو این فلاسک … به اندازه گوزم توش چایی نیست. ای کیر توش که همیشه خدا خالیه؛ کیر تو این شانسم اصن. بگم این منشی مشنگ ببره پرش کنه؟ یا نه، خودم مگه کج و کوله ام. میبرم پرش میکنم. شت، تلفن. حتما خود مشنگشه … نگفتم!

«ببخشید صدف جان. میدونم ویزیت بعدی سه و نیمه، ولی آقای شاه‌مقصودی و همراهشون الان اومدن و اصرار دارن زودتر ببیننتون.چی بگم بهشون؟»

صدف آخه؟ صدف جان؟؟؟ آخه چی رو چطور به این مشنگ گفتم که فک کرده من دختر خالشم. خیر سرم رئیستم. خیر سرم خانوم دکتر ام. مدرک گرفتم که تو بگی بهم جان؟ توی مشنگی که هنوز نفهمیدی این نیم ساعت بین وقتای ملاقات رو نذاشتم برا یاسین سر قبر عمه ت خوندن. الان توضیح بدم بهش؟ بعید میدونم بفهمه. اصن شاه‌مقصودی کدوم خری بود؟ از خودش بپرسم؟ نه بابا این شروع میکنه به حرف زدن مگه خفه میشه. باید خودم خفه ش کنم. یا خودمو خفه کنم …

«باشه. یه 2 دقیقه صبر کن. خبرت میکنم کی بفرستیشون داخل.»

کی بود این شاه مقصودی؟ همراهش کدوم خری بود؟ کو این پرونده؟ آییییی خدااااا. اینان؟ همین بدترین انتخاب شغلیم؟ همینا که من روانشناس رو روانی کردن؟ گه خوردم نخواستم روانشناس بشم. نخواستم هربار این دوتا رو ببینم سردرد بگیرم. چرا خودم خواستم. انتخاب خودم بود و دندم نرم، پاش باید وایسم. پای مشاوره سینا و محمود ای که هم شریک تجاری‌ان و هم زندگی و جنسی. بیخود کردین شریک تجاری همدیگه شدین وقتی احساس داشتین به هم. بیخود کردین اینقد نزدیک شدین به هم که الان کون همدیگه بذارین. وقتی خودتون از احوال خودتون خبر نداشتین. اصن چجوری شد که تو اون بگیر و ببند سربازی حاضر به رابطه جنسی شدین؟ هیشکی نبود جلوشون رو بگیره؟ ینی اینقد بی در و پیکر بود؟ باید میبردنتون صفرپنج که جا کون و کله تون جابجا بشه. اصن با این قیافه هاشون، چه اشتراکی تو هم دیدن که به هم دل بستن؟ یکی دراز یکی خپل. اصن قیافه داشتن این دوتا؟ چجور راضی شدن به این کار؟ احتمالا خودشونم میدونستن که فقط یه داغونی مث خودشون بهشون پا میده. کاش میشد اینو بهشون بگم بخدا ریشه تمام علایقشون همینه. ایناها اینجا تو پرونده هم نوشتم که “کشف ریشه‌ای دلایل تمایلات همجنس گرایانه”. کدوم دلایل آخه جمع میبندی. جوگیرین و بد قیافه. کبوتر با کبوتر باز با باز. اگه عاشق همدیگه نمیشدین دیگه کی نگاه دوم بهتون مینداخت آخه؟ این واقعا روانشناس میخواست؟

یا نکنه من اونقد روانشناس خوبی‌ام که اینو فهمیدم؟ میتونه دلیلش این باشه. وگرنه بعد از این دو هفته برنامه‌مون از پیدا کردن دلایل تبدیل نمیشد به شرح وظایف و انتظارات. که اینش از بیخاصیتی منه که؛ که زورم میاد اینو به عنوان نتیجه و برداشت بهشون بگم. یا نکنه خودمم مطمئن نیستم از این بابت؟ این نشونه خوب بودن مشاورـه؟ برو بابا تو اگه خوب بودی که جلو در اتاقت بجای مشاور مینوشت روانشناس بنده خدا. نه از مشاور هم کمتر. یه جفت گوش که هفته‌ای سه رب ساعت اجاره به این دوتا بدی که بیخش چس ناله کنن. عاره ریدی با این روانشناسیت. ریدی با این مشاوره دادنت. ریدی با انتخاب شغل و انتخاب پروندت. کلا ریدی. ریدی آبم قطعه. امروزم دنباله بقیه روزا و بقیه جلسه‌ها بشینی و گوش بدی مث وقتی که سر سنگ خلا میشینی و به صدای ریدنت گوش میدی. اینم عین همونه. ریدی با انتخابات و باید باهاشون کنار بیای. امروز کجای ریدمان رو باید نگاه کنی؟ چی نوشته اینجا؟ کی نوشته اینو؟ دست خط منه؟ کیر توت آخه. “جلسه بعد – شکافتن مشکلات جنسیشون (!؟)” آخه این وضع گزارش نوشتنه؟ این خطه تو دکتر مملکت داری؟

شکافتن مشکلات جنسیشون!!! از من میشنوین مشکلات جنسی شما دوتا برمیگرده به پک و پوز چپ و چوله تون. همدیگه رو میبینین و هرچی میل جنسی دارین از چشاتون فرار میکنه. با اون قیافه‌های قناص و هیکلای قناص ترتون. ولی نه قضاوت کردن کار درستی نیست. امروز میان صحبت میکنن و با هم میفهمیم که مشکلشون از کجاست. گرچه هنوزم معتقدم که همه چی برمیگرده به قیافه‌هاشون. آدم سالم قیافه این دوتا رو میبینه عقیم میشه. دیگه خودشون خدا داند. ولی حرفای طرف اونا رو هم باید شنید. روانشناس خوب، گوش میده. منم هستم نکنه نباشم که اینطوری فکر میکنم درموردشون؟ نه نه. گوش میدم. میان صحبت میکنن از گذشته شون میگن. یا خدا باز قراره صحبتای اینا رو بشنوم؟ یک ساعت تموم؟ واقعا چی پیش خودم فکر کردم که پرونده این دوتا چلغوز رو قبول کردم؟ یا اصن چرا ادامش دادم؟ تو که همون اول میدونستی این کاره نیستی! خودتو که نمیتونی گول بزنی؛ واقعا چرا ادامه دادی؟ بخاطر پولش؟ مگه محتاج بودم؟؟؟ بخاطر خنده‌اش؟ من که همش دارم ناله و نفرینشون میکنم کدوم خنده. حتما میخواستم چیز جدید یاد بگیرم! آره حتما هیچکدوم هم نه هدفم یادگیری بوده و اعتلای علم و دانش. برو بابا کسشر به خورد خودت نده نمیتونی خودتو خر کنی. یه گهی خوردی و نمیدونی چرا و چطور. الان باید باهاش کنار بیای. زیادم معطلشون کنی ازون طرف معطشون میشی. بیارمشون تو زود سر و ته امروز رو هم بیارم که زود تر خلاص شم و برم خونه.

«میتونی بگی آقای شاه‌مقصودی و همراهشون بیان داخل. مرسی.»

چشام دیگه برا چی داره میسوزه؟ الان بیان داخل، چجوری باید رفتار کنم؟ بی حوصلگی رو نشون بدم بد نمیشه؟ چرا بد میشه. حرفه‌ای نیست. برو بابا حرفه‌ای. بیسواد. همون لبخند همیشگیت رو بزن. میدونی که همشون میدونن چقد مصنوعی و مسخره اس. با همون لبخند بهشون خوشامد بگو. همون اول بیفتن تو تعارف و کمتر اذیتت میکنن. آره چقدرم که این دوتا فهمیده‌ان. چقدر هم مراعات میکنن. شت … شروع شد.

«سلام. خوش آمدید. خوشحالم که باز میبینمتون. بفرمایید بنشینید.»

کیر خر. جواب سلام نمیدین؟ دراز بیخاصیتِ چندشِ خپل. چرا دستای همو نگرفتن مث قبلا؟ نکنه میخوان جدا شن از هم؟ نکنه چیه بابا ایشالا که خودشون به این نتیجه رسیده باشن و بخوان واقعا جدا شن. ینی میشه خدا؟ این سینا چرا اینقد عصبانیه؟ محمود رو بیخیال، اون که همیشه بیخیاله کسخل مشنگ. عصبانیت سینا رو بهش نمیاد. عه دیوث این مبل منه بیخود میکنی میشینی روش پررو. بشینین کنار هم که بفهمم کدومتون چه گهی میخواد بخوره. عجب نفهمایی، اون چرا نشسته وسط؟ الان من بشینم رو سر عمه‌تون؟ یا این میز شیشه‌ای؟ یا کنار گلدون؟ صندلی خودم که سنگینه نمیشه از پشت میز کشیدش این ور. محمود زورش میرسه جابجاش کنه. هیکل گنده کرده برا چی پس. سینا چی؟ این چرا باشگاه نمیره با اون قد دراز نی قلیونش؟ چیه آخه این کی از این خوشش میاد واقعا. الان کنارش بشینم طوری میشه؟ کسی که فکر نمیکنه من با این وجنات از این دراز خوشم اومد که نشستم کنارش. آره همین مونده تو به خودت بگی وجنات؛ کوتوله زشت. همجنسگرا هم که هست. بشینم طوری نمیشه. بکش کنار بشینم کنارت دراز … عه خوب خودت فهمیدی. عجیبه. بشین که شروع کنیم اگه خدا بخواد. یکم ادا در بیارم که فک کنن مشتاقم به کیسشون! مثلا پرونده‌شون رو وانمود کنم به خوندن. کیر تو این خطم آخه بخوام هم نمیتونم بخونم از روش که …

«خب عزیزان، تمرینای هفته قبل رو انجام دادین؟»

الان این محمود برا چی داره پوزخند میزنه؟ این یکی چرا خیره اس به کفشاش؟ کیر خر دیده اون پایین که با لبخند خیره اس بهش.

«قضیه چیه عزیزان؟ حس میکنم مشکلی بینتون پیش اومده …»

یاااااا خود خدا. منفجر شدن چرا؟ داد نزنین آبرو دارم اینجا. چی دارن میگن؟ خدا کنه سالن خالی باشه. چه غلطی کردم چی گفتم مگه؟ چی شده بینشون آخه؟

+… نهار بخوریم با هم! من؟ آخه وقتی کار فروشگاه رو نوبتی کردیم، صبح و عصر جابجا بشیم با هم، وقتی قراره من ساعت سه بیام شیفتو بگیرم ازش، چرا باید با خودم فک کنم که آغا دلش میخواد نهار رو با من بخوره. خب اینطور چیزی میخوای، از اون زبونت کار بکش بگو اینو. علم غیب که ندارم برادر من …

شت. خبط کردی سینا. برادر چیه برادر نگو برادر من بعد این همه سال نفهمیدی؟ ساکتش کن تا بیشتر دردسر درست نکرده با این حرف مفت زدناش. تا بیشتر عربده محمود رو هم باز در نیاورده. نگاش کن تو رو خدا داره سرخ میشه …

«خب از قرار معلوم که تمرینا رو انجام ندادید. و اگر انجامشون نداده باشید، شاید جلسه این هفته بی‌فایده باشه. اگه موافق باشید، جلسه رو موکول کنیم به هفته بعد؟»

قبول که نمیکنن. خدا کنه قبول کنن. خدا کنه، خدایا، قبول کنن. برن. نور علی نور میشه اگه برن. حوصله‌شون رو ندارم. میدونم تیری تو تاریکیه، ولی قبول کنین. برین تمرینای کسشرتون رو انجام بدین سرکار باشین هفته دیگه برگردین. اصن فردا برگردین. بخدا حوصله نگاهای عاقل اندر سفیه سینا و روده درازی‌ها و طعنه‌های محمود رو ندارم. محمود خدایا این که الان از گوشاش دود میزنه بیرون. چش شده؟

-برادر!!! لامصب برادر!!؟ د آخه بی پدر، تو و برادرتم همین کارایی رو میکنین که من و تو میکنیم!؟ این همه سال با هم زندگی کردیم و اینهمه … که برگردی بهم بگی برادر من!!؟ تو اول و آخر برادرت، که به من نگی برادر من …

+هوی یارو، شصت بار بهت گفتم اسم پدر منو نیار. اینقد تنشو تو گور نلرزون. چیزی میخوای بگی به خودم بگو. چکار به اون داری که دستش از دنیا کوتاهه. خیلی خودت پدر آمرزیده‌ای داشتی؟ یادم نرفته چیا درمورد خودت و بچگیات و اون پدر بچه‌بازت گفتی. یادم نرفته تعریف کردی که ده بار انگشتت کرده بوده. یادم نرفته حموم رفتات رو تعریف میکردی. یادم نرفته … خودت پدر خودتو آدم حساب نمیکنی و هرروز صدبار فحشش میدی دلیل نمیشه بقیه هم همینطور باشن …

بچه بازِ چی داره میگه؟ چی گذشته به این بنده خدا. کاش به فکر خودم میرسید که این چیزا رو جویا بشم. یا شایدم امروز اگه مث آدم پیش میرفت این چیزا رو میگفتیم یا مثلا یه جلسه مشاوره دو نفره. الان دیگه نمیشه مطمئن بود. ولی نه؛ احتمالا میپرسیدم. دیگه اینقدرا هم روانشناس دوزاری نیستم که. یا هستم؟ گذشته طرف اصل کاریه توی اینطور علایق توی بزرگسالیش مگه نه. امکان نداشت که نپرسم اینا رو. حتما بحثمون میرسید به این چیزا یا اگه لازم میشد. اصن این چیزا قدم اولن خب؟ میدونم که اینا رو درسش رو خوندم. با این سر و صدایی که اینا درست کردن اصلا امکانش هست که هر کسشری بگیم؟ د خفه شید آبروم رو بردید دیوثا. منو بگو فک میکردم این دراز عاقل تره …

«عزیزان یخورده آروم تر اجازه بـ …»

ای بابا! اینطوری که صدای خودمم نمیشنوم. خفه نمیشید نه حتما باید داد بزنم؟

«آغایون آروم بگیرید صدا به صدا برسه. بفهمیم چی داریم میگیم. اینجا مجتمعه اینطور داد و هوار میکنین …»

عاها این شد ببندین چه آرامشی! خفه شین که منم بفهمم چی به چیه.

«فک کنم الان دیگه وقتش باشه به جلسه امروزمون برسیم؟ قرار بود درمورد …»

اییوییشش. پیش این دوتا حرف از رابطه جنسی بزنم خجالت نمیکشی دختر؟ روزگارت باید به اینجا برسه؟ کیر تو انتخابای زندگیت که تهش این نشه …

«… بُعد جنسی رابطه‌تون صحبت کنیم؛ و ریشه‌یابی کنیم که این علاقه به همجنس از کجا میاد و چقدرش براتون واقعیه. که کم کم بتونیم متمایل بشیم به توقعات دوجانبه، و ارضا و یا عدم ارضاءِ شون. که میشه اساس این مرحله از مشاوره‌ای که دَرِش‌ایم.»

چه فرقی میکنه حالا این مرحل هم تموم شه شما دوتا اوسکول تا تمرینا رو انجام ندین انگار هیچی به هیچی. مرحله بعدشم همین بعدشم همین تهشم همین اول و آخرشم همین فقط مته به اعصاب من فرو میره و بس …

«البته از حرفای الانتون یه چیزایی از گذشته تون فهمیدم که ترجیح میدادم نفهمم. ینی ترجیح میدادم اینطوری نفهمم. حالت مصاحبه و تفسیر احساسی میداشت برا خودتونم بهتر میبود؛ ولی دیگه آبیه که ریخته. نمیشه کاریش کرد.»

چرا اینجوری نگا میکنن؟ حرف بدی که نزدم. نه که خیلی خوشم میاد با شما دوتا درمورد اینطور چیزا حرف بزنم همین الانشم … چرا اینطوری نگا میکنن؟ خجالت نکشین بیاین بخورین منو. نمیشه اینطوری حواسمو نمیفهمم. بشینم سر جام، حداقل از دو سمت خیره نشن بهم.

«شرمنده محمود عزیز، اگه امکانش هست، بیا این سمت کنار سینا بنشین که بتونیم جلسه رو واقعا شروع کنیم. اینطوری زیاد بازده‌ای نمیتونه داشته باشه. مرسی!»

عاااا حالا شد. جام همینجا بود از اول. قدیمیا میگفتن چی تکیه بر جای بزرگان نمیدونم یه چیزی چرا هنوز اینطور نگا میکنن خو؟ ای بابا طلب پدرتون رو که ندارین. شروع کنیم؟

«پیشنهادم اینه که یکیتون شروع کنه به توضیح دادن نحوه شروع رابطه‌تون؛ و احساسی که توی هر قدم درموردش داشتین. و طرف مقابل هم با توضیحات خودش، صحبتا رو تکمیل کنه تا کم کم با کمک همدیگه به نتیجه برسیم. حله؟ شما شروع کن محمود جان.»

-والا خانوم منیریان … داستان ما از دوران خدمت شروع شد. با هم افتاده بودیم تو یه جا. دلیلش آیا شانس بود یا چی، مطمئن نیستیم. ولی یه به شکل عجیبی اکثر پستامون یه جا و با هم بودیم. همکاریامون اون زمان باعث شد یخورده …

+پسر قرار بود ریشه یابی کنه خیر سرمون. اینا رو که قبلا گفتیم بهشون. از قدیم‌تر باید بگی. از اون پدرت بگو. خانوم دکتر به همون علاقه نشون دادن.

عجب خری. علاقه نشون داد ینی چی؟ مرتیکه فک میکنه همه مث خودش منحرف ان. حرفش ولی حسابه بلد نیست فقط.

«سینا جان درست میگه. قرار بود از قبل‌تر حرف بزنیم. از کودکی‌تون، دوتاتون. اینکه توی علایق و گرایشتون شک دارین، احتمالا به این معنی یا این دلیله که در گذشته‌تون، اتفاقاتی افتاده که نمودشو توی زمان حال، به این شکل نشون داده. اتفاقای نابهنجاری که …»

-آها، ینی میگین چون پدرم تو بچگی میبرده حموم، من الان گی شدم؟

+پففففف! گی!

-میبندی یانه؟

«آقایون خواهش میکنم. نه محمود عزیز. لزوما به این خاطر نه. خیلی بچه‌ها هستن که پدرشون حموم میبره. حالا اگه گرایش ذاتیشون هرچی بوده باشه، این اتفاقات شاید توی شکل‌دهیش تاثیر بذاره اما در حالت معمول تغییر بنیادینی نمیده. من فرض رو بر این گذاشتم که این شک و شبهه‌ای که شماها نسبت به نوع ارتباطتون با همدیگه دارین، ممکنه بازتاب اتفاقی توی گذشته‌تون باشه که روی خودشناسی‌تون تاثیر گذاشته. در کل، محمود جان، اگه راحت نیستی با توضیح دادنشون، میتونیم با سینا شروع کنیم که یخت باز شه. گرچه توی مطب مشاور چیزی به اسم خجالت اصلا معنی نمیده. موافقید؟»

+آخه باور میکنین من واقعا چیزی توی گذشتم نیست؟ خیلی کودکی معمولی داشتم. مدرسه میرفتم. میومدم خونه، تیله بازی میکردیم تو زمین خاکی، تو کوچه فوتبال میزدیم. حموم رو دیگه از 5 – 6 سالگی خودم میرفتم. تو راهنمایی درباره مسائل جنسی فهمیدم. تو دبیرستان همون شوخیایی که همه بچه‌های دبیرستانی با هم میکنن رو میکردم. با این تفاوت که اگه بقیه کارشون از سر شوخی بود، من واقعا لذت میبردم.

«معذرت میخوام منظورت از شوخی … ؟»

+همون انگشت کردن. تو پیش دانشگاهی که که همه دوستام حداقل دوتا دوست دختر عوض کرده بودن، من حتی دنبالشم نرفتم، چون از همون اول میدونستم علاقه‌ای بهشون ندارم. مطمئن بودم اگه بخوام بصورت عاطفی به یکیشون نزدیک بشم گند میزنم. پسرا رو درک میکردم و همین برام کافی بود. ولی تو اون شهر و محله گیر کرده بودم و هیشکی رو مثل خودم نمیشناختم. تا زمان خدمت که محمود رو آشنا شدم باهاش. که الانم اینطور شروع کنه به مسخره بازی و همه‌چیز رو بزنه زیرش و نفهمیم از کجا خوردیم. من از خودم مطمئنم خانوم دکتر. مشکل این محمود ـه.

عجب خریه این بچه حرف زدنشم مث آدمیزاد نیست. دنبال دختر نرفتی چون میدونستی با اون قیافت کسی بهت پا نمیده. پسرم اگه دور و برت بوده بخاطر همون قیافت فرار میکردن. بگم اینا رو بهش؟ اگه بگی ناراحت نمیشه؟ خو بشه، مطب مشاوره اس. قرار نیست تعارف و خجالت داشته باشیم وایسا خودمم گفتم مشاوره که. دیگه رسمی شد انگار. به بن بست رسیدم تو شغلم و هیچ راه فراری …

-ببخشید خانوم دکتر. الان سینا میگه 5 – 6 سالگی، ینی اینکه ده سالگی آدم با باباش بره حموم، میتونه همون چیز عجیبی باشه که شما اشاره کردین؟

«راستش میتونه باشه. ولی بازم بستگی داره. ده سالگی سن زیادیه برا اینطور کاری. ذهنیت بچه توی اون سن و سال شکل گرفته‌تره و ناخوداگاهش تاثیر پذیرتر. ولی همچنان مهم اینه که پدرتون چه رفتاری نشون میداد. البته بازم …»

+خانوم منیریان این روش نمیشه پیش شما بگه. برا من تعریف کرده اینا رو بذارین من بگم براتون. بابای این برمیداشت اینو به زور با خودش میبرد حموم. ده سالش بود میبردش حموم که مثلا سر و تنشو کیسه بکشه. خودش میگفت به اسم لیف کشیدن دستمالیش میکرده. تعریف میکرد از انگشت کردناش. از اینکه چندبار تو پستوی خونه شون با یه پسر هم سن و سال خودش دیدتش. همین محمود بود پیش من قسم میخورد اگه اجبار نبود که برا هر نفس پدرش که میره تو، سند بذاریم که بیاد بیرون، هنوز که هنوزه دنبال همینطور کثافت کاریا میبود.

واااای پروردگارا این سینا کسخله چیزی از حیا انگار یادش ندادن. کاش محمود هم همینطور رک بود. شاید بهتر میشد باهاش کنار اومد. حالا که اون رک نمیشه، من سوال رک بپرسم ازش؟

«محمود جان. اولین باری که متوجه شدی به همجنس علاقه داری کی بود؟»

-مطمئن نیستم خانومِ منیریان. والا توی تموم دبیرستان هیچ مشکلی با دخترا نداشتم. حتی دخترای فامیلمون هم. رفت آمد و آشنایی و شوخی و … همچی بود. نه توی درکشون سختی‌ای داشتم نه اونا توی درک من. ولی با این تفاوت که هیچوقت برام اهمیتی پیدا نکردن که وابسته شون بشم. یا برعکسشم. هیچوقت از سمت کسی حس وابستگی رو دریافت نکردم.

«و این که میگی، محدود بوده به دوستی‌هات با جنس مخالف؟»

-نه دقیقا. همه دوستی‌ها و رابطه‌ها. چه اکیپ کلاسیمون، چه تک و توک دوست دخترام. تو اکیپ‌هامون همیشه حس اون مهره‌ای رو داشتم که راحت قابل جایگزینیه. میدونستم نبودنم آنچنان اهمیتی برای کسی نداره. چه باشم چه نباشم به حال هیچکی توفیری نمیکنه. حتی به حال خودم. حتی خودمم نمیتونستم به هیچ طریقی، موردی پیدا کنم که کششی داشته باشه برام که وجودشون برام مهم بشه. که بتونم خودمو جزئی ازشون بدونم.

«و درمورد روابط غیر همجنس هم همینطور بود؟»

-حس میکنم که آره همینطور بوده. حس میکردم که در بهترین حالت یه هابی بودم برای اون دختر. یکی که باشه، فقط سری براش گرم کنه و دمی تکون بده. و راحت قابل تعویض، بدون عواقب کنار گذاشته بشم. و مهم هم نباشه برای کسی.

خنگ خدا رو باش فک میکنه تافته جدا بافته اس و سوراخ آسمون وا شده و ندا اومده به ملت که اینو آدم حسابش نکنین که الان ننه من غریبم شده.

«اگه اشتباه میکنم، بگو. یخورده قبل‌تر گفتی که خودت هم برات بی‌اهمیت بودن. و وابسته نمیشدی. درست میگم؟ تا حالا به این فکر کردی که دیدن اینطور رفتاری از سمت اون دخترها، بازتاب رفتار شاید خنثیِ خودت بوده باشه؟»

-یعنی بی انگیزگی رو خودم بهشون القا میکردم؟ بله به این فکر کردم.

عجب!!! «و … ؟»

-خب این چی؟ چی شد این برام مهم شد؟ چون میدونم رفتارم در قبال سینا هم همونی بود که قبلا بوده.

این!!! خخخخخخ!!! ایــــــــن! بابا دوتاشون ول معطل ان. سینا رو باش چطو خون خودشو میخوره!!! نترکی پسر خخخخ. خخخ و زهر مار؛ خیلی خوشت میاد ازین اصطلاح که هی تکرارشم میکنی پلشت؟

«چطور؟ یعنی دقیقا همون بیخیالی و بی‌انگیزگی رو توی ارتباطت با سینا هم داشتی یا داری؟»

شونه بالا مییندازی؟ حساب کارتو دارم. اصن میندازمت به جون همین دراز که بفهمی حساب دنیا دست کیه. یا نه دراز رو بندازم به جونت؟ «نظر تو چیه سینا جان؟»

+در چه مورد؟

میخوای بگی گوش نمیدادی؟ یا نکنه واقعا گوش نمیداد؟ بدبختی داری بخدا اینا خودشونم نمیخوان پیشرفت کنن به جایی برسن من خرم اهمیت میدم الکی. چقدرم که تو اهمیت میدی! ازون موقع بجز مسخره کردنشون و دلسوزی برا خودت، چیز دیگه ای هم از ذهنت گذشته؟

«در مورد همین بحثی که داشتیم. به نظرت رفتار محمود با تو هم مثل دوستاش و آشناهاش از گذشته بود؟»

+من از کجا بدونم؟ چه میشناختمش چجوری بوده قبلا.

راس میگه ها کسخل!

+نه آخه منظورم اینه که چجوری بگمش …

بگو دیگه جون بکن بگو میترسیدی اینم بزنی کنار دیگه هیشکی بهت محل خرم نذاره با این قیافه مث مترسک سر جالیزت.

+من اینطور چیزی حس نکردم هیچوقت.

چی شد!؟ «بیشتر بسط بده لطفا.»

+بسط چی خب؟ صرفا میگم این بیخیالی و بی‌انگیزگی که میگفتین دوتایی رو، من هیچوقت حسش نکردم.

ای دیوث وانمود میکنه گوش نمیداد بعد دقیقا همون لفضی که من به کار بردم رو میگه! «از همون اول؟»

+از اول اول که نه خب. از روزی که متوجه شدم علاقه مون دوجانبه اس.

بذار ببینم تو پرونده نوشته ای کیر تو این دستخطت بره که نصف واحدا دانشگاهو بخاطر همین ریدمان نوشتن نمره نگرفتی. شکافتن مشکلات جنسیشون (!؟). بعد چیه این؟ هن!؟ ریشِ تعاملاتِ چطو؟ تمایلات! توقعات! خو اینا رو که گفتی بهشون که قراره حرفشو بزنیم. چرا جاده خاکی رفتی دختر. نه این سینا آبی گرم نمیشه ازش.

«خب محمود جان، تو سوال اول منو جواب ندادی. اولین بار علاقه به همجنس رو کِی و توی چه موقعیتی تجربه کردی؟ میخوام با توجه به اینکه زیاد جاده خاکی رفتیم امروز، اگه بشه توی همین موضوع تمرکز کنیم که به امید خدا پیشرفتی کرده باشیم.»

-هوممم … مطمئن نیستم. ینی مطمئن نیستم جواب درستش کدومه. اینکه کی مثلا فهمیدم گِی میتونه تحریک کننده باشه؟ یا اولین باری که دلم خواست امتحانش کنم مثلا؟ یا اصلا جزئی تر، وقتی که شخص خاصی رو دیدم و فهمیدم، ینی حس کردم که بهش تمایل عاطفی و غیر جنسی دارم؟ چون همزمان اتفاق نیفتادن.

اوهوع. چه زرنگ شده حاضرجوابی میکنه کونده پررو به کله چارگوشش نمیخوره اینطور تیز بازیا. سوال منو با سوال جواب میدی؟ مچ میخوای بگیری؟ میخوای همینجا برات از فلسفه‌های غول‌آخرای روانشناسی و روانپزشکی مدرن و کلاسیک اونقد برات کسشرایی بگم که نه تو سر در میاری نه خودم؟ یارو بیسواد گوزگوز میکنه میخواد چسش کنم همینجا روبرو شب‌کُنش. جون بکن مث آدم حرف بزن گراز بی شاخ و دم جواب منو بده تا همینجا خشتکتو پرچم نکردم بکشم سر اون تیر پرچم درازی که تمرگوندی کنار دستت رو مبل بیگناه من. الان یجوری بترکونمت بشورمت که …

«میدونی محمود عزیز؟ همین عدم اطمینانی که در پاسخ سوال بنده حس میکنی میتونه نشون‌دهنده‌ی عدم اطمینانت به توقعاتت از رابطه‌ی فعلی‌ایه که درونشی. که ایشالا در ادامه این قدممون قراره بهش بپردازیم. ولی خب برای اینکه عمیق‌تر بشیم توی موضوع، چرا ازت خواهش نکنم که لطف کنی و هر سه تا رو، یا هر چنتا حالتی که حس میکنی میتونن مرتبط با جواب سوال من باشن رو توضیح بدی.»

خوردی؟ خوبت کردم. هه‌هه‌هه‌هه‌هه. ابله …

-هومممم … خب اولیش، ینی حالت اولی تو دبیرستان بود. مث هر بچه دبیرستانی دیگه ای که درگیر مسایل بلوغ و هورمونی و اینطور چیزاست، با فیلم پورن گی و شوخیای پسرونه و … میخندیدیم و مسخره بازی در میاوردیم. ولی بین همه شوخی و جدیاش، تحریک کننده بودن حداقل بعضیاشون رو انکار نمیکردم. حالت دوم تو سالی که پشت کنکور بودم اتفاق افتاد. نوزده سالگی فک کنم. یه پسری بود که تو باشگاه میدیدمش. اضافه وزنمو که خب … میبینین. همیشگی بوده. اون سال یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد که بریم باشگاه. یه پسری اونجا …

عاره تو حتما این شکمت گذاشته از دوازده متری باشگاه رد بشی و توشم رفتی و وزنه هم زدی و رو تردمیلشم دوییدی و با این خیکت بارفیکس زدی که مث اون میله بارفیکسی که تو درگاه اتاقمونه که ازش آویزون بشه کل چارچوب و میله و در و درگاه و دیوارش میریزه پایین رو سر شوهر بدبختم که زور بارفیکس زدن نداره و منم که قدم نمیرسه با پریدن بهش حتی عوضش این سینا دراز موقع رد شدن سرشم میخوره به میله نمیتونه آویزون بشه اصن چه برسه بخواد بارفیکس بری با اون بازوهای نی‌قلیونیت که حتما مث پر کاهی سبکه شایدم بتونه اگر بتونه آویزون بشه که نمیشه با این قدش نهایتش بشه آویزونش کرد با طناب ببندیم دور کمرش نه دور دست و پاش مث گوسفند قربونی آویزونش کنم تابش بدم با دست بچرخونمش مث اون پورنه که یارو لخت آویزون بود و شلاقش میزد زنه منم هی شلاقت بزنم رو شکم و پهلوهات که سرخ بشن مث یارو که سفید بود اولش قرمز شده بود این سینا رو هم نمیدونم سفیده یا نه بقیه بدنش مث صورتش که سفیده ولی لختش کنم سفید باشه قرمز بشه پهلوهاش با شلاق و داد هم نتونه بزنه با دهن بسته یا گلوی بسته تا مرز خفگی نفسی نداشته باشه برا داد زدن که اذیت کنه صداش موقعی که با کمربند میزنم رو داخل رون و باسنش که استخونیه احتمالا تو این شلوار جین گشاد معلوم نمیشه زیاد رونات به نظر گوشتی میان ولی نگا میکنم موقع رفتن کون داری یا نه که بزنم رو همون استخوناش یا رونش که سفیده و محکم میزنم و میزنم و میزنم محکم که قرمز بشه یا سیاه بشه از خون مردگی و حتی بچاکه و خون بزنه بیرون و ببینه خون رو و از ترس دااااد بزنی ولی گلوت بسته اس فقط ترسش میمونه تو چشمات و بازم بزنم و بزنم و بزنم تا تبدیل میشه به التماس که دهن بندش رو باز کنم و با سیلی طوری میخوابونم تو لپای خشکش که کف دستم از برخورد با استخون گونه‌ش ضرب ببینه و عصبانی میشم و اونم از سیلی من عصبانیه و نگاهش پر خشمی بشه که بیخود میکنی عصبانی بشی توی اون وضعیت لخت و کتک خورده و آویزون که میطلبه دوباره اینبار بزنم اونطرف صورتت اونقدر محکم بزنم که اشکش دربیاد و درمیاد و باید گلوش رو باز کنم که بتونه نفس بگیره خفه نشه ولی تخم نداره داد بزنه حالا که باز شده راه تنفسش جربزه هم به نگاهش برگشته تناقض داره با قیافه تابلو‌ای که داد میزنه فقط هارت و پورت ان و البته شایدم من اشتباه میکنم و مجبورم امتحانش کنم با سگک کمربند رو میذارم دهنش و اگه بندازدش همونو بکنم تو کونش و میدونی که جدی میگم و میکنم این کار رو که میترسی و با التماس سگک رو بگیری به دندون و منتظر بمونی که با دیلدو فرو کنم تو کونت بعد از اینکه دو سه تا سیلی محکم صدا دار رو لپای کونش زدم که صداش از داد زدن خودشم بلندتر باشه و نتونه داد بزنه از درد فرو کردن دیلدوی کمری کلفت سیاه تو کونش بعد ازینکه یخورده سرشو دور سوراخش مالیدم و التماس خواستن و آزاد شدن تو چشماش میبینم چون میدونم و میبینه که دول محمود با اون شکمش نصف اینم نیست و بایدم بخوادش ولی هنوز نباید بهش بدم که بیشتر و بیشتر تشنه کیر کلفت سیاه سفتم بشه و نهایتا به التماس بیفته ولی از ترس افتادن کمربند هیچ نگه و ترس و التماسش رو ببینم ترسشو از اینکه تخماش رو بگیرم فشار بدم و بپیچونم که حساب کار دستت بیاد که من خیر سرم صدف ام که منشیم ازم میترسه شوهرمم تو خر کی باشی که نترسی وقتی آویزونت کردم و با دیلدو میخوام طوری تا خایه‌های نداشتش کونش بذارم بدون تف و روغن و کمر اونقد سفت بزنم که داغ کنه و بفهمه ترسش واقعیته گشاد شدنش و پاره شدنش از شلاق زدنام رو کمر و باسن و پهلو و گردن باریکش تا خون بیاد از سوراخ کونش و محل کمربند جر بخوری تا اشکت در بیاد مرد گنده دراز هی اشک بریز و اشک بریز از گشاد شدنت و دردت یادت بره تا دیگه هر هفته نیای اینجا بنالی از این محمود خیر ندیده تر از خودت هی کسشر بگین و مغز منو بجویین و جفنگ بگین مث الان که خدایا نیم ساعته داره زر میزنه هنوز!؟

-… و گفتیم چجوری همیشه همه‌جا شانسی با هم میفتادیم …

چنده ساعت؟ سه ووو نیم و خورده‌ای. اینا ساعت چند اومدن؟ باید سه و نیم میومدن. جیزس ینی این همه حرف زدیم هنو پنج دقه هم نشده؟ ینی چی چجور؟ چطور نه … سه اومدن اینا. ها؛ نیم ساعت زودتر اومدن. نذاشتن استراحت کنم. بگو چرا اعصاب ندارم اینطور زود ریده میشه توش. نه بذار ببینم؛ اگه سه و نیم میومدن نیم ساعت قبل ترش میشه چار و رب نه یه رب به چار تا الان میشه کمتر از رب ساعت که بعدشم دیگه میچسبونمش تا نوبت بعدی میشه چقد؟ میشه یک ساعت … یه ساعت رو میشه خوابید قشنگ. رب ساعت تحمل کن فقط صدف. کمتر از رب ساعت.

-… که مطمئن نیستم. چون خودتون بهتر میدونین که این چیزا یهویی که پیش نمیاد. کم کم ساخته میشه. ولی اینکه کِی بود که مطمئن بودم ازینکه اینطور خواسته‌ای دارم و برای خودم بهش اعتراف کردم، برمیگرده به زمان بعد از خدمت و همکاریمون تو مغازه که اینا رو هم میدونیدشون از قبل.

«شنیدم که تو حرفات گفتی کم کم ساخته میشه. درست میگی. ولی یه محرک‌هایی باید در طول زمان دریافت بشه که مجموعشون ناخوداگاه رو تعلیم بده که منجر بشه به کشف چنین خواسته‌هایی. میتونی بعضی ازین محرک‌ها رو برام مثال بزنی؟»

-منظورتون رو متوجه نمیشم. این محرک مثلا چی میتونه باشه؟

حالا الان زیاد باهوش نیستی نه؟ ابله … «محرک‌های رفتاری. ینی مشاهداتی که از خاص یا جزئیات رفتار شریکت، طوری دیدیشون که روت تاثیر گذاشته باشن.»

ها حالا ببینم چه زوری میزنی بگی اینطور چیزا رو تو روی همینی که داشتین فحش‌کش میکردین همو. همون سینا خوبته که ازونموقع داشت چرت میزد خودشو زده بود به اون راه و دوباره مث بار قبلی حواسش هست و خودشو زده بود به اون راه. حالا نگا چطور هشیار شده یارو مکار. ها خوب خشکت زده.

+ببخشید خانوم منیریان قبل اینکه ادامه بدین میتونم یه چیزی بگم؟

تو دیگه ببند در خلا رو نخاله حرفم میخواد بزنه با اون قیافه نکبتش. انکار مغز و گوشمون از تو جوب پیدا کردیم که تو یکی بخوای حرف بزنی اشغالش کنی …

«ولی محمود جان داشت … میدونی، چرا که نه؛ دیالوگ داریم کار میکنیم. خواهش میکنم؛ بفرما.»

+مرسی. ببینین من میدونم الان محمود چنتا چیز میگه که مثلا جورابم همیشه شسته بود یا مثلا آدم شناس خوبی بودم یا چمیدونم، یه کلمات خاصی رو یجور خاصی میگفتم و ازین حرفا. بعد شما یکی یکی شون رو تجزیه تحلیل کنین که نمود چه چیزایی هست که تغییر کرده یا نکرده و … . درسته؟ و بعدشم قراره همین تمرین رو من پیاده کنین؟

«نه ما قرار نیست همچین کاری بکنیم. ادامه بده محمود جان.»

+چون اگه قرار اینطوری باشه من حاضر نیستم امروز انجامش بدم. ترجیح میدم تنها باشیم بدون محمود.

نه خدا رو شکر قرار نیست امروز انجامش بدیم. یه نگا به ساعت بکن مرتیکه دراز پررو تموم شد دیگه باید نسخش بپیچیم بریم.

«این تمرین، حتی اگرم بخوایم امروز انجامش بدیم، که نمیدیم، فقط وقتی جواب میده که هردوتون حضور داشته باشین. و البته توی یه جلسه باشه که فاصله نیفته بینش. که متاسفانه امروز نمیرسیم. ولی پیشنهاد خوبی بود. اگه لازم شد توی جلسه ی بعد انجامش خواهیم داد. بفرما محمود عزیز.»

یخورده حرف بزن بگذره ساعت. حالا ببینیم چیا میخواد بگه. اصلا بعید میدونم توانایی تشخیصشون داشته باشه. تنها چیزی که میدونم اگه نگه هم الکی نیست اینه که نگه جذب بدنش شدم. با این کون تخته‌ی این بشر. این لنگا قلمیش. قیافش اصن. تو رو خدا باش چیا رو هم داره میگه! اطلاعات عمومی! با اطلاعات عمومی میخواستی چکار کنی؟ منم اطلاعات زیاد دارم کجای دنیا رو گرفتم؟ میدونست با بقیه چجور رفتار کنه! که همه قبولش داشتن. خو خایه مالی میکرده دیگه مث همه مردم محبوب این مملکت. کافیه خایه همو بمالن که فدایی هم بشن. اصن تو خودت بیا خایه منو بمال ببین اگه من آدم حسابت نکردم. اونم خایه همه مث پاندول ساعت جلوش بوده گرفته مالیدشون. ساعت چند شد؟ باورم نمیشه. تموم شد سه رب ساعتشون. ببند دهنتو پاشین برین.

-… چه ارتباطی میتونست پیدا کنه رو نمیدونم. ولی دیگه بخوام بیشتر جزئیش کنم، …

دیگه وقتشه «اوممم، میدونی چیه محمود جان؛ با اینکه با تموم جون و دل علاقه دارم که این بحث مفید و چاره ساز رو تا جایی که به نتیجه برسونیم سه نفری ادامه‌ش بدیم، ولی وقت این جلسه مون تموم شده متاسفانه.»

اویللللل!!! «حالا هم دوس دارم که یه تمرین به جفتتون بدم برای هفته آینده. و خواهش میکنم این یکی رو حتما انجام بدین که بتونیم به ادامه‌ی این گفتگو برسیم حتما. تمرین هم اینکه …»

چی بگم؟ تمرین چی دردسر درست میکنی برا خودت؟ بهونه بهتر پیدا نکردی؟ کیر تو چشما باباقوری درآورده‌تون که اینطور زل نزنین دوتایی.

«… همین حرف هایی که زده میشد، درمورد محرک‌هایی که ابتدای آشناییتون باعث تاثیراتی شد و به هم نزدیک‌ترتون کرد رو، درموردشون فکر کنین. و در صورت امکان، حتی روی کاغذ بیاریدشون. که هفته‌ی آینده بتونیم روشون کار کنیم.»

دمم گرم! دست به سر بشن. خدا بزرگه تا هفته دیگه.

«…»
-…
+…

آآآآآآه چه سکوتی!

+پس رفع زحمت کنیم ایشالا تا هفته بعد. پاشو. خیلی ممنون خانوم منیریان.

-ممنون ازتون. هفته بعد مزاحمتون میشیم.

خدا به دور. «با جون و دل منتظرم. به منشی میگم، شما هم یادآوری کنید بهش که همون ساعت قبلی هفته ی بعد. به امید دیدار … خواهش میکنم.»

وای خدا بلاخره رفتن؛ بلاخره تموم شد. سرم هم بدتر شد که. باز داره مور مور میکنه. چه گهی خوردم روانشناس شدم. کاش دستم قلم میشد موقع انتخاب رشته و این رشته مزخرف رو نمیزدم. یا شایدم نه. رشته چه تقصیری داره. بیخاصیتی از منه. آخه این دوتا جوگیر چی ان که مشکل کون کونک بازیشون رو هم نتونم حل کنم. مشکل از منه که مث کسخلا هر عنی که به دستم میرسه رو قبول میکنم. دیگه بسمه برا امروز؛ مخم داره جوش میاره. خدایا نگو که بازم نوبت هست … ببینم لای درو … شت؛ این که همون غول تشن ـه که. مرتیکه روانی کچل. با اون دهن گشادش؛ مث شرک. خوشم نمیاد ازش. حوصله ش رو ندارم خداااااا. کاش میشد خلاص شم از دستش. طبقه دوم ایم الان. اگه از پنجره بپرم پایین میمیرم مگه نه؟ یا دست و پام میشکنه؟ یا قطع نخاع میشم؟ فرقی هم میکنه؟ نمیکنه.

پایان

نوشته: The.BitchKing


👍 8
👎 6
14501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

883399
2022-07-06 07:22:08 +0430 +0430

مطمینم سلولای مخ قهوه ایت هر ثانیه دارن همو میگان

0 ❤️

883409
2022-07-06 08:13:19 +0430 +0430

جالب بود…نمیدونم ذهنیت و نگاه واقعی نویسنده نسبت به مقوله همجنسگرایی چیه، اما اگر طنز نبود میشد خرده گرفت که در برخی قسمتها به همجسنگرایی نگاهی سخره آمیز داشت اما با توجه به محتوای طنز متن، قابل قبول، خواندنی و لبخند آفرین بود.
صحنه تخیل سکس BDSM خانم دکتر با بیمار قد بلند، به نظرم خیلی طولانی بود. یا دست کم برای من اینطور بود.
یه جا هم نوشته شده بود معطشون ، که معناش رو نفهمیدم. شاید معطلشون بوده که با عجله در تایپ ناقص نوشته شده. مثل انتخاب که انخاب تایپ شده بود.
قناص(قَ نّ) معنای صیاد یا شکارچی میده. بد شکل و بدقواره میشه قناس.
لفض هم نادرسته. لفظ صحیحه.

خسته نباشید.

5 ❤️

883430
2022-07-06 10:51:24 +0430 +0430

دهنت سرویس سعید.
طولانی ترین داستانی بود که بعد از مدتها خوندم. چقدر خاص و عجیب بود این داستانت و چقدر خوشم اومد ازش😍😍😍👏👏👏
مگه میشه بیچ کینگ بنویسه و بد باشه آخه 😌
بازگشت باشکوهت رو تبریک میگم 😝
امیدوارم باز هم همینجوری زیر آبکی بنویسی و لذت ببریم از قلمت.
لایک ۵ تقدیمت با یه عالمه ماچ ❤

3 ❤️

883482
2022-07-06 19:14:39 +0430 +0430

کیرم دهنت. هرکس این داستان رو تا آخر بخونه قطعه یه جلسه کصخله.
سه پاراگراف خوندم کیرم خابید

1 ❤️

883504
2022-07-06 23:41:42 +0430 +0430

خزعولات اسمش داستان نیست
داستان حاوی محتوای بسیار نامناسب و غیر انسانی میباشد
جدا از محتوا اصلا داستان به حساب نمیاد
نامعقوله با این حجم از انواع توهین ها اسمش رو بزاریم طنز

0 ❤️

883603
2022-07-07 10:32:24 +0430 +0430

برای نویسنده
اولین نکته، شروع داستان خواننده را برای ادامه ترغیب نخواهد کرد. مورد بعدی طولانی بودن داستان بود که جا داشت قسمت‌های را صرف‌نظر کرد.

🔹 با سرزنشگر درون یا خلسه بی‌لیاقتی چگونه مواجه شویم؟
نویسنده کاملا آن شخصیت درونی که همیشه همراه ماست و قرار نیست آن‌چه در ذهن گذر می‌کند را به زبان بیاوریم و شاید مَنِ واقعی است را کاملا موفق بوده به خواننده منتقل کند…
به دوستان توصیه می‌کنم با کمی صبر و حوصله این داستان را بخوانند و لذت ببرند.

1 ❤️

897352
2022-09-29 08:31:05 +0330 +0330

همون اولش که نوشتی من مدرک روانشناسی دارم وبعد شروع کردی به فحش دادن فهمیدم چقدر بی تربیت و بی نزاکتی

ابله

0 ❤️