یاقوتِ سُرخ

1399/08/26

“شایعه پیچیدگیِ زن‌ها،
تنها بهانه‌ای مردانه است
برای رفتن‌ها و ندیدن‌ها،
برای نفهمیدن‌ها و نخواستن‌ها
وگرنه، معمای هر زنی
با آغوش حل میشود.
حسنا_میرصنم”

آدم وسواسی نبود، ولی از صبح چندین مرتبه تصویر خودش رو داخل آینه برانداز کرده بود.
به طرز عجیبی نگران بود. نگران که نکنه یه وقت مدل موهاش مناسب نباشه؟
نگران اینکه قدم زدنش حتما باید شمرده و مرتب باشه.
نگران اینکه وقتی معشوقش با چشمای سحرانگیز، گیرا و جذابش نگاهش کنه دست و پاش نلرزه، کلمات رو توی ذهنش گم نکنه، رنگش سرخ لپ هاش به بی رنگی نزنه و در کل خودش رو نبازه.
اون می خواست خودش باشه. یک دختر احساساتی و کمی خجالتی، دختری که صادقانه عاشق شده و بلد نیست ادا اطوار در بیاره. دختری که بلد نیست از رژ لب جیغ و آرایش های زننده استفاده کنه. اون حالا خودش بود… پشت اون کلاه لبه دار ، پالتوی پشمی و یک دست قرمز.
نیم بوت های سرخ و لبخندی که اُمید رو توی چهره ش فریاد میزد.
دوباره مقابل آینه ایستاد، یکبار دیگه جزء به جزء لعبتی که از خودش ساخته بود رو با وسواس نگاه کرد.
پشت این لباس های قرمز شبیه به یک یاقوت بود، یک یاقوت درخشانِ سرخ.
با آرامش دکمه های روی سینه ی پالتوی گرمش رو بست و چتری که با گل های زنبق نقاشی شده بود رو برداشت.

کوچه های تنگ و بوی کاهگلِ خونه ها شامه ش رو پر کرده بود. برفی که زمین زیر پاش رو سفید پوش کرده بود، زیر فشار نیم بوت هاش له میشد و توی اون سفیدی مطلق فقط ردپاهای منظم اون بود که خودنمایی میکرد.
کلاهش رو روی سرش مرتب کرد، دستی به موهاش کشید و با تمام وجود، درونش رو سرشار از عطر زمستون‌کرد.
دونه های برف روی پالتوی قرمزش می نشست و گاهی قطره های برف آب شده روی پوست گردنش سُر میخوردن و پایین میرفتن. مورمورش میشد ولی عاشق این حس و حال بود.
هنوز تا مقصد فاصله ی زیادی مونده بود و همین باعث شد فکرش به جنب و جوش بیاد.
وقتی که برای اولین بار جمشید رو دید.
وقتی که لا به لای مردونگی اون خودش رو گم کرد.
وقتی عطر تلخی که جمشید به خودش زده بود رو استشمام کرد. وقتی که دستای ظریفش رو میون انگشتای درشت و زمختِ جمشید میگذاشت و چشماش رو میبست و سرش رو به سینه ی ستبر اون تکیه میداد.
وقتی که شب ها با فکر جمشید به خواب میرفت و صبح ها با نجواهای عاشقانه ی اون بیدار می شد.
همه ی این ها باعث میشد هیجانش بیشتر، و سرعت قدم هاش که زمین سفید شده از برف رو میشکافت سریع تر بشه.
روزی رو بخاطر آورد که جمشید از لباس های سرخی که تنش کرده بود سر ذوق اومده بود و به کنایه بهش گفته بود: “از این به بعد هروقت قرار داشتیم لباس سرخ بپوش.”
حالا تقریبا نزدیک خیابون ولیعصر(پهلوی) بود.
هوای سرد و برفی هم باعث نشده بود توی اون ساعت از روز خیابون خلوت باشه.
مردم با شکل و قیافه های متفاوت، با لباس های مختلف توی هم می لولیدن.
همهمه ای توی خیابون به پا بود. پیر و جوون، زن و مرد. هرکدوم مشغول روز مرِگی های خودشون بودن. انگار توی صورت هیچ کدومشون اثری از عشق پیدا نمیشد.
پروانه بین اون ازدحام جمعیت دنبال عشقی میگشت که براش خوشایند بود.
خوشایند مثل دریاچه ای که گل های زنبق و ارغوانی روی اون رو پوشوندن.
خوشایند مثل اولین بوسه ی عاشقانه. مثل اولین رقص دونفره، مثل خواب های شیرین و کودکانه.

از میون جمعیت مسیر خودش رو پیدا کرد، به طرف ایستگاه اتوبوس رفت و لا به لای جمعیتی که از بارش برف زیر سقف کوچیک ایستگاه آهنی پناه آورده بودن خودش رو جا داد.
چترش رو بست و با تکون های سریع دستش برف هارو از روی اون پاک کرد.
حالا فقط باید منتظر میموند.
کادیلاک خاکستری و کهنه ی جمشید همیشه اونطرف خیابون پارک می کرد. شلوغی ایستگاه حتی باعث نمیشد که جمشید نتونه پیداش کنه. بین اون همه آدم پروانه رو می دید، براش دست تکون میداد و با لبخند به طرف ماشین دعوتش میکرد.
پروانه انقدر غرق دنیای شیرین خودش بود که حتی متوجه نگاه ها و زمزمه های آدم های اطرافش نبود…نگاه هایی که سرخی رنگ لباس هاش رو به سخره میگرفتن.
زمزمه هایی که کنایه وار از اون رنگ سرخ خورده میگرفتن، ولی خب اون آدم های بی احساس هیچوقت نمیتونستن درک کنن که عشق همیشه لباس های سُرخ میپوشه.
تمام زندگی اون ها پر شده بود از رنگ های تیره ای که همه، حتی زیبایی هارو هم با اون رنگ ها می دیدن.
خیابون کم‌کم داشت خلوت میشد. توی ایستگاه تک و توکی آدم مونده بودن که همون هاهم با درخشش اولین ستاره ایستگاه رو ترک کردن.
ولی پروانه همچنان منتظر بود، هرچند ثانیه یکبار ساعت مچیش رو نگاه میکرد. کلافه دستکش های نخیش رو با دندون از دستش درآورد.
روی صندلی نشست و دوباره ایستاد. عرض ایستگاه رو قدم زد و کم‌ کم سرما و سوز برف رو روی گونه هاش حس کرد. سردش شد و لرزش آزار دهنده ای توی وجودش رخنه کرد.
هیچ وقت انقدر دیر نکرده بود. اون اصلا آدم بدقولی نبود و همیشه سرساعت سر قرار حاضر می شد‌.
این تاخیر کم کم پروانه رو نگران کرد ولی هیچ کاری ازش ساخته نبود جز انتظار روی اون صندلی های آهنی ایستگاه اتوبوس.
انتظاری که روزها طول کشید، هر بار که شماره ی جمشید رو میگرفت صدای غریبه ای پشت خط جواب میداد: “این خط واگذار شده.”
روز های سرد زمستون درامتداد نفس های سرد پروانه سپری میشدن و توی این مدت پروانه حتی یک روز هم نمیتونست گرمای مطبوع تخت خوابش رو تحمل کنه و هر روز سرساعت توی میدون ولیعصر پرسه میزد.
با لباس های سرخ و چشم های منتظر. حالا دیگه آوازه ی اون دختر تو کل خیابون پیچیده بود.
یه عده فاحشه ی ولیعصر صداش میکردن. یه عده ی منصف تر یاقوت سرخ ولیعصر. چه فرقی میکرد؟! فاحشه یا جواهر؟ پروانه اسیر پیله ی تنهایی خودش شده بود. ایستگاه زنگ زده ی آهنی و صدای ترمز و حرکت چرخ های اتوبوس روی آسفالت سرد، صدای همهمه های تکراری و دیدن آدم های عبوس، سرمای زمستون و هوای مطبوع بهاری، گرمای تابستون و رقص برگ های پاییزی…
همه چیز تغییر میکرد. همه چیز جز این خیابون و لباس های سرخ دختری که هر روز راس ساعت خاصی سنگفرش های اون رو با نیم بوت هاش می سابید.
پروانه کم کم داشت مستاصل میشد، نشونه های نااُمیدی توی چشمای میشی رنگش رخت پهن کرده بود. خسته بود… خسته از صدای بوق های هرزه ی ماشین هایی که جلوی پاش ترمز میکردن و بهش قیمت میدادن.
هربار که این اتفاق میفتاد چشماش رو می بست و از ته دل آرزو میکرد جای اون جوون های قرتی و بچه مامانی، کادیلاک خاکستری جمشید کنارش ترمز کنه. ولی این رویا فقط تا زمانی که چشم هاش رو بسته بود دوام داشت.
روزها میگذشتن، ولی پروانه مهمون همیشگی اون ایستگاه اتوبوس بود.
ته دلش هنوز کورسوی امیدی باقی مونده بود. شایدم داشت خودش رو فریب می داد که بالاخره یه روز جمشید پیداش میشه.
شمارش این روزها براش عادت شده بود و هر روز که می گذشت، چین و چروک روی پوستش بیشتر به چشم میومد.
حالا ۳سال و ۷ماه از وعده ی قرار جمشید گذشته بود.
-جمشید من بی معرفت و فراموشکار نیست…
جمله ای بود که گاه و بی گاه برای تسکین خودش، از لب های خشکش خارج می شد.

خاطرات گاهی به ذهنش چنگ مینداختن.
هم آغوشی های نصفه و نیمه و بوسه های دزدکی و پر استرس، چرخ زدنای بی هدف تو خیابونای تهران…لاله زار و ولیعصر… دیدن فیلم های عاشقانه و خوردن بلال های شور و سوخته ی لاله زار. حالا از تمام این ها فقط یه مشت خاطره باقی مونده بود.
تنها سرنخش از جمشید یه شماره ی بی مصرف بود و حتی یه آدرس درست حسابی هم ازش نداشت.
شاید جمشید از اولش هم دنبال یه هوس زودگذر بود، شاید پروانه فقط یه وسیله برای خالی کردن شهوتش بود. به هر حال باید می فهمید “هیچ آلت راست شده ای وجدان نداره.”
شاید وجدان جمشید پشت طمع و شهوتش گم شده بود.
ولی پروانه توقع زیادی نداشت، اون فقط میخواست روزای گذشته رو تجربه کنه.
یاقوتِ سرخِ ولیعصر حالا قصه ای بود که دهن به دهن نقل می شد.
فرقی نمیکرد مرد باشی یا زن. پیر باشی یا جوون. عاشق باشی یا نه… قصه ی دختر سرخ پوش ولیعصر حالا افسانه ای بود که هر روز کنار یک ایستگاه اتوبوس رقم میخورد.
انتطار دختری که هیچ وقت تموم نمی شد و مرد بی وفایی که هیچوقت پیداش نشد، هیچوقت…

حالا دیگه همه چیز فرق کرده بود، خبری از پرسه زدن های زوج های عاشق توی خیابون ولیعصر نبود. خبری از لباس های چین دار، پالتو ها و نیم بوت های زن ها توی خیابون نبود.
حتی خبری از ایستگاه و اتوبوسی هم نبود.
دیگه خبری از بچه های کوچیک که دست مادرشون رو گرفته بودن نبود.
خبری از کلاه پهلوی نبود، خبری از جوون شیک پوشی که هرازچندگاهی کلاهش رو برداره و برای یه دختر زیبا تکون بده نبود.
دیگه کسی تِلو خوران درحالی که خاکستر سیگارش رو کف آسفالت خالی میکرد نبود.
حتی بارون هم‌نمیبارید، شاید حتی خداهم حوصله ش از این وضعیت سر رفته بود.
دیگه حتی خبری از تابلوی ورودی خیابون نبود و اسم جدید خیابون با حروف بزرگ کنار ورودی ها نصب شده بود.
پروانه حالا پیرتر شده بود، پروانه کنار اون همه تغییر وصله ی ناجوری بود که این همه سال ثابت مونده بود.
حالا اون به جای چتر گل دار، عصا دستش میگرفت. دیگه با ناز و عشوه قدم نمیزد، متزلزل و پر از حس رخوت بود.
حالا چشم های تیز بینی که یک روزی بین اون همه آدم جمشید رو می شناخت، پشت اون عینک ته استکانی تقلا میکردن که بتونن حتی یک متر جلوی خودشون رو ببیند.
چهره ی پروانه چروکیده شده بود، حالا دیگه نمیتونست موهای لَختش رو به دست باد بسپره. مجبور بود همون چندتا موی سفیدی که از چارقدش بیرون میزد رو با دستاش زیر چارقد قایم کنه، آخه این هم بخشی از تغییرات بود. تغییراتی که دیگه به هیچ زنی اجازه نمیداد زلف هاشون رو رها کنن. اجازه نمیداد مینی ژوپ‌ بپوشن و با کفش های پاشنه بلند توی خیابون ها قدم بزنن. بار ها و کاباره ها تعطیل شده بود و کوچه های کاهگلی حالا پر از صدای اذان شده بود. سرودهای حماسی از دکه ها پخش می شد و مردمی که نمیدونستن حالا باید کدوم طرف رو قبله بدونن.
ولی قبله ی پروانه هنوزم به سمت ولیعصر بود، فرقی نمیکرد اسم‌ اون خیابون چی باشه؟ چه پهلوی چه ولیعصر… اونجا جایی بود که پروانه هرروز ظهر باید با لباس های سرخ توش قدم میزد.
پروانه ای که حالا پشتش خم شده بود و به زحمت راه میرفت.
پروانه هنوزم به جمشید فکر میکرد. جمشیدی که فقط وقتی برجستگی های تن پروانه رو میکاویید عاشقش بود. جمشیدی که پر هوس و ظالمانه به خلوت معصومانه ی پروانه تجاوز کرد.
نه تنها تن و بدن پروانه، بلکه روح و جان پروانه حالا زیر تازیانه ی شهوت جمشید کبود شده بود.
گاهی زیر لب زمزمه میکرد.
“اون بی وجدان نبود، فقط کمی فراموش کار بود. اون بی معرفت نبود، فقط کمی فراموش کار بود…”
به قسمت آخر زمزمه های خودش می خندید و سعی میکرد همون پروانه ی جوان داخل وجودش رو سر شور بیاره…

حالا دیگه چند سالی هست که خبری از زن سرخ پوش توی خیابون ولیعصر نیست.
اِنگار همه به این جای خالی و نبودنش عادت کردن.
اما کیه که ندونه؟ یه روزی این خیابون تنها سرپناه زنی بود که بی صبرانه منتظر عشقش بود.
شاید اگه عشق بین زندگی آدم ها جایگاه درستی داشت، امروز مجسمه ی بزرگ یک زن با لباس های قرمز وسط میدون ولیعصر خودنمایی می کرد.
پروانه هیچکس نبود… جز یک زن که عاشقانه “انتظار” رو در آغوشش کشید.

الهام گرفته از یک داستان واقعی.

نوشته: lovley_grl


👍 30
👎 4
17101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

777054
2020-11-16 00:55:28 +0330 +0330

ای .بد نبود

4 ❤️

777092
2020-11-16 02:39:57 +0330 +0330

زیبا و قشنگ بود

5 ❤️

777099
2020-11-16 03:42:33 +0330 +0330

لذت بردم عالی.

5 ❤️

777108
2020-11-16 06:19:55 +0330 +0330

طبق معمول زيبا،احسنت و سپاسگزار از قلم زيباي شما

6 ❤️

777124
2020-11-16 10:02:25 +0330 +0330

فکر میکنم برگرفته از داستان بانوی سرخ پوش میدان فردوسی تهران بود… حقایق پنهان زیر پوسته ی داستانت به وفور حس میشد
فضاسازی طهران قدیم و هرچیزی جدای از این کثافتی که برامون باقیمونده به نظرم جذابه‌…
پسندیدم بانو جان

4 ❤️

777128
2020-11-16 10:35:08 +0330 +0330
+A

قشنگ بود

3 ❤️

777130
2020-11-16 11:03:19 +0330 +0330

ای جان…
خانم نویسنده، بازگشتتون رو تبریک میگم…
امیدوارم حال کوچولو، خودت و زندگیت خوبه خوب باشه…

اما داستان
هرچند این قصه شهرت خاص خودش رو داره، اما نگارش جذاب شما باعث نشد که تا خط آخر، کلمه آخر و حرف آخر رو نخونم و لذت نبرم از این همه تصویرسازی زیبا …

ممنون از حضورت
ممنون از قلمت

بمونی برامون …✋

4 ❤️

777174
2020-11-16 22:30:33 +0330 +0330

حالا دیگه همه چیز فرق کرده بود، خبری از پرسه زدن های زوج های عاشق توی خیابون ولیعصر نبود. خبری از لباس های چین دار، پالتو ها و نیم بوت های زن ها توی خیابون نبود.
حتی خبری از ایستگاه و اتوبوسی هم نبود.
دیگه خبری از بچه های کوچیک که دست مادرشون رو گرفته بودن نبود.
خبری از کلاه پهلوی نبود، خبری از جوون شیک پوشی که هرازچندگاهی کلاهش رو برداره و برای یه دختر زیبا تکون بده نبود.
دیگه کسی تِلو خوران درحالی که خاکستر سیگارش رو کف آسفالت خالی میکرد نبود.
حتی بارون هم‌نمیبارید، شاید حتی خداهم حوصله ش از این وضعیت سر رفته بود.

شاهکار و دیگر هیچ…

4 ❤️

777254
2020-11-17 05:38:54 +0330 +0330

عالی مثل قبل
مگه میشه تو بنویسی و بد باشه؟؟؟

2 ❤️

777262
2020-11-17 06:23:34 +0330 +0330

عالی بود فووووووووول لاااااااااااااایک البته فکر کنم تکراری بود درهرصورت تصویر سازی عالی بود داستانی عاشقانه وفراتر از سایت شهوانی

2 ❤️

777419
2020-11-18 08:07:05 +0330 +0330

تصویر پردازی : بیست
موضوع : کلیشه ای ,صفر!

1 ❤️

785143
2021-01-07 00:26:59 +0330 +0330

دوست امروزي با دختر خايه بنده !!! البته خيلي بينشون خبري نيست ، قبلا رفته بود خواستگاري بهش ندادن ، اونم بدش نميومد ولي نشد ديگه كه ندادن به دوست گنده باقاليمون !! راحتن با هم ، يعني زيادي راحتن ديگه …در حد تلفن و اس ام اس …

0 ❤️