دلهره

1396/11/29

هم من هم بهروز روزای بدی رو سپری میکردیم . تقریبا یک سال میشد که برای بارداری من اقدام کرده بودیم ولی حامله نمیشدم . بعد از چند دوره آزمایش مشخص شد ایراد از بهروزه . پیش چندتا متخصص رفتیم ولی متاسفانه همشون به اتفاق این نظر رو داشتن که اسپرمهای بهروز از نظر تحرک بسیار ضعیفن و نمیتونن خودشونو به رحم برسونن حتی اگر هم برسه نمیتونن وارد تخمک بشن . نظر پزشکان تلقیح مصنوعی بود به صورتی که تخمک رو از بدن من بگیرن و اسپرم بهروز رو به صورت مکانیکی وارد تخمک کنن و وقتی گامت (تخمک لقاح یافته) تشکیل شد اونو تو رحمم بذارن . هزینه عمل یکمقدار بالا بود و ماهم به خاطر خرید آپارتمان و وام زیاد پول زیادی نداشتیم و نمیتونستیم هزینه کنیم و منتظر یه روزنه بودیم برای انجام اینکار .
چندباری با بهروز راجب آوردن بچه از بهزیستی صحبت کردیم . هم من هم بهروز موافق بودیم سرپرستی یه بچه رو بعهده بگیریم ولی خوب هنوز تموم درها به رومون بسته نشده بود و منظتر بودیم لقاح آزمایشگاهی رو انجام بدیم اگر موفق نشدیم یه بچه رو به فرزند خوندگی قبول کنیم . روزها پشت سرهم سپری میشد و خلا بچه تو زندگیمون بشدت احساس میشد . خونه به شدت ساکت بود . بهروز اکثر اوقات تلویزیون رو با صدای زیاد روشن میکرد تا سکوت محزون خونه از بین بره . کم کم احساس میکردم زناشوییمون هم سرد شده مثل فضای خونه . هرچند بهروز انگار دلسرد نمیشد و بعد از رابطه سکسمون که دیگه کاندوم برامون معنایی نداشت و همیشه بدون پیشگیری سکس میکردیم بعد از اتمام سکس همیشه به شکم و پهلوهام دست میکشید . بعضی وقتا سر شوخی رو هم باز میکرد و میگفت مامان ستاره مامان ستاره منو خوردی تا 9 ماه دیگه میام بیرون و ظروع میکرد قلقلک دادن و مسخره بازی منم اکثرا با اینکه حوصله لوس بازیاشو مخصوصا بعد از سکس نداشتم ولی باهاش همراه میشدم . بهروز همه اون چیزی بود که میخواستم . مرد من . با شعور با اخلاق همه جا دوسش داشتن و محبوب و درعین حال محجوب . قد بلند و ورزشکار و اونجور خوش قیافه نبود . ولی مهربون و خوش برخورد و خوش قلب بود . چشمای مشکیش تموم دنیام بود .

ولی کم کم این قضیه روم اثر گذاشت . دیگه اون ستاره سابق نبودم . بی تفاوت شدم . حتی دیگه کارای بهروز برام جالب نبود . انگار تقصیر بهروزه که ما بچه دار نمیشیم و واقعا هم بود . دیگه به خونه نمیرسیدم . با اینکه هردومون کار میکردیم ولی کار من به عنوان کارمند دانشگاه اونقدر زیاد نبود و هر روز قبل از ساعت 2 خونه بودم با توجه به نزدیکی خونه به دانشگاه . ولی قسمت زیادی از کارای خونه رو به بهروز تحمیل میکردم و عملا دیگه دست به سیاه و سفید نمیزدم . کم کم دیگه کمتر هم خونه میموندم . شروع کردم به باشگاه رفتن و پیداکردن دوستای جدید و گردش های زیاد تر از حد معمول . بهروز هیچوقت بهم چیزی نگفت . به قدری خودشو مقصر میدونست که حتی برای تفریحات شخصیم برنامه میچید . برام لباس باشگاه میخرید و مولتی ویتامین میزاشت تو ساک باشگاهم . پرایدی رو که باباش برای عروسیمون بهش کادو داده بود دیگه بصورت همیشه در اختیارم گذاشت که راحت باشم ولی من این چیزارو لازم نداشتم . من بچه میخواستم . دوست نداشتم دیگه خونه باشم . چند بار پیش امد رفتم خونه بابام و شب برنگشتم . احساس میکردم از بهروز خیلی دور شدم ولی بهروز همچنان منو میدید چشای مهربونش برق میزد . همیشه دوستم داشت . منم دوستش داشتم ولی بچه دار نشدنمون رو از چشم اون میدیدم . تا اینکه اون اتفاق افتاد و منو بهروز دعوای سختی باهم کردیم سر اینکه چرا اینقدر دوراز خونه هستم و به بهروز کم محلی میکنم و بهروز هم عاصی شده بود دیگه و حرفی رو که نباید میزدم زدم . با پرخاش بهش گفتم لعنتی تو مرد نیستی نمیتونی یه بچه تو شکم من بذاری . خونه تو سکوت خیلی بدی فرو رفت . بهروز خشک شد . با چشمای باز و بیروح بهم زل زد . کم کم پاهاش شل شد و رو نزدیکترین صندلی نشست و سرشو انداخت پایین . نفسشو با صدای تقریبا بلندی بیرون داد و دستاشو گرفت جلوی صورتش . ر.به جلو خم شد . من هنوز هم از عصبانیت داشتم نفس نفس میزدم . کم کم به خودم مسلط شدم و حرف آخرمو برای خودم تکرار کردم . واااااای چی گفته بودم . این حرف , حرف من نبود اشک با سرعت زیادی توی چشمام دوید . بهروز رو نگاه کردم رو صندلی مچاله شده بود . من که هیچوقت این اخلاق رو نداشتم که ضعف کسی رو به رخش بکشم حالا چطور شد که اینجوری رو سر بهروز خراب شدم و این حرف رو بهش زدم . دویدم سمت بهروز و بغلش کردم و زدم زیر گریه . مثل بچه های دو ساله زار میزدم و التماس میکردم ببخشه منو . نه حرف میزد نه تکون میخورد . با دستام دستاشو از رو صورتش برداشتم . چشاشو بسته بود ولی رد اشکاش رو صورتش معلوم بود . با ناله و التماس خواهش میکردم منو ببخشه . چشاشو باز کرد گفت بد کردی باهام . انتظار نداشتم . و بلند شد . با خواهش گفتم کجا میری . جواب داد جایی نمیرم میخوام برم هوا بخورم . شب منتظرم نباش . میتونی بری خونه بابات یا دوستات که شب تنها نباشی . شبا خونه خیلی غمگینه وقتی تنها باشی . چشامو بستم از ناراحتی . خدای من . بهروز اون شبای تنهایی چی کشیده بود . شبایی که من خودخواه خونه نرفتم . خونه بابام یا خونه ساره خواهرم یا هدی دوستم خوابیدم بودم . صدای بسته شدن در امد . من موندم و سکوت حزن انگیز خونه . دویدم تو اتاق خواب و با صورتم رفتم تو تختخواب و خودمو ول کردم . مثل ابر بهاری گریه میکردم . خیلی با بهروز بد کردم .حق بهروز این نبود . واقعا تقصیر بهروز نبود که بچه دار نمیشدیم ولی خوب من نمیدیدم . یا نمیخواستم ببینم .
صدای در امد . گریم قطع شد . امدم تو هال دیدم بهروز با دست پر امده خونه . میوه و شیرینی گرفته بود یه حالت خیلی خوبی داشت . گفتم چی شده گفت هیچی قراره چی شده باشه برای خونه وسیله گرفتم شیرینی هم گرفتم برای شیرین ترین خانم دنیا . آها راستی یه دسته گل هم گرفتم برای همسر خوشگلم تو ماشینه بذار بیارم . گفتم گل واسه چی گفت گلای داوودی همونا که دوست داشتی همونا که شب عروسیمون همیشه دلت میخواست به جای رز قرمز رو تختمون پرپر شه . و همون جور هم شد . یادته ؟ پریدم تو بغلش لبامو چسبوندم رولباش . گفت بذار برم گلارو بیارم امشب میخوام مثل شب عروسیمون رو تخت برات پرپرش کنم میخوام یه شب پرشور داشته باشیم . شاید هم فرجی شد . رفت بیرون ولی در آپارتمان رو نبست . منم میوه و شیرینارو بردم تو آشپزخونه و احساس سرمای زیادی کردم . با اینکه اواخر مهرماه بود و دمای هوا امده بود پایین ولی این سرما غیرمنتظره بود . امدم در آپارتمان رو ببندم که دیدم آپارتمان رو به کوچه باز میشه . همونجور با لباس خونه امدم بیرون دیدم تو کوچه بابام اینا هستم تو دوران بچگیم . بابام امد گفت ستاره تو که باز بیرونی تو خاکا داری خاک بازی میکنی . دستامو نگاه کردم . بچه نبودم ولی انگار بابام منو بچه میدید . ته کوچه عموم با پیکان استیشن قهوه ایش داشت میومد . بابام گفت بدوبرو خونه دست و صورتتو بشور خونه عمواحمد دارن میان . شاد و خوشحال دویدم سمت خونه و رفتم تو حیاط . رفتم تو حیاط دیدم تو حیاط بیمارستان نزدیک خونمون هستم . چندباری رفته بودیم اون بیمارستان و یادم بود ولی دقیقا اون چیزی نبود که در واقیت بود . تقریبا 70 درصد بیمارستان مخروبه بود و یه قسمت خیلی کوچیک که سالم بود اونقد دیواراش خراب بود که انگار هرلحظه امکان ریزش داشت . یه پرستار از در امد بیرون منو صدا زد گفت شما همسر بهروز امینی هستین ؟ گفتم بله اتفاقی افتاده ؟ گفته عجله کنین بچه داره بدنیا میاد . حرفشو متوجه نشدم ولی با سرعت دویدم سمت ساختمون . رفتم تو دیدم همه بهم تبریک میگن و بهروز روی یه تخت یه حوله هم که انگار یه چیزی توشه دستشه . تا منو دید گفت ستاره ستاره بیا ببین مرد هستم و میتونم بچه دار بشم . اینقدر مرد هستم که خودم بچه رو بندیا اوردم . با بهت و تعجب رفتم جلو و حوله رو ازش گرفتم وقتی داخلشو دیدم یه بچه چروکیده زشت خیلی سیاه که حتی شبیه بچه هم نبود توی حوله پیچیده شده . با ترس بچه رو گذاشتم رو تخت . پرستارا کم کم دور میشدن و بهروز حالتش عوض شد و پاشد گفت بیا . این بچه . مگه بچه نمیخواستی . چشای بهروز دیگه مهربون نبود داد که میزد صداش فرق میکرد . دندوناش کج و کوله شده بود . قدش به طرز مضحک و غیرقابل باوری بلند شده بود . صداش داشت پرده گوشامو پاره میکرد . دستامو گذاشتم روی گوشام چشامو بستم و داد زدم . بهروز خواهش میکنم خواهش میکنم تورو خدا . من تورو میخوام من بچه نمیخوام . یه دستشو روی شونه هام حس کردم و صدای بهروزو میشنیدم که صدام میزد .

یهو از خواب پریدم . خیس عرق بودم و تند تند نفس میزدم . بهروز کنارم بود با حالت نگران و ناراحت . گفت خواب بد دیدی ؟ خودمو انداختم تو آغوشش و سفت بغلش کردم . بازوهامو میمالید و بلندم کرد گفت بریم یه لیوان آب بخور لباساتو دربیار خیسه عرقه . لباسامو درآوردم و رفت آشپزخونه یه لیوان آب خنک آورد برام و با مهربونی نشست کنارم و آب خوردنمو نگاه میکرد . چقدر چشاشو دوست داشتم . به حدی مهر و محبت تو چشاش بود که آدمو از همه چی مطمئن میکرد . آبو که خوردم لیوانو گذاشتم رو میز کنار تخت . بهروز همچنان نشسته بود روبروم رو تخت . نگاش کردم , بغض کردم , چجوری تونسته بودم اینقدر بیرحم و غیرمنطقی و سرد باهاش برخورد کنم و اون حرفای زشت رو بهش بزنم . بغضم داشت میترکید . خودمو انداختم بغلش و بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن دوباره .
اینبار بهروز با مهربونی و خنده گفت بسته دیگه دختر گنده که گریه نمیکنه از هیکلت خجالت بکش کو ببینمت . سرمو از تو آغوشش بیرون آورد تو چشای قرمزم که از بس گریه کرده بودم دیگه اشک کم میاورد نگاه کرد و گفت اوه اوه ستاره چشات قرمز بود دماغتم قرمز شده شبیه دلقکای سیرک شدی . ناخوداگاه خندم گرفت . اینقد گریه کرده بودم خالی شده بودم و کوچکترین محرک منو میخندوند . گفت چی شده خواب بد دیدی . گفتم خوابم یادم نیست زیاد ولی مثل اینکه تو خوابم تو حامله شده بودی . زد زیر خنده گفت من حامله شده بودم ؟ مگه میشه . گفتم خوب خوابه دیگه . گفت خیلی خوب نگران نباش شاید این یه نشونس . امشب میخوام برات جبران کنم و یه شب رمانتیک برات رقم بزنم . نگفتم برات چی آوردم ؟ گلای داوودی . اسم گلای داوودی امد لرز کردم . یاد خوابم افتادم گفتم گلا کجا بود ؟ دویدم سمت آشپزخونه دیدم خبری از میوه ها و شیرینی نیست . یکم خیالم راحت شد برگشتم بهروز چسبیده بهم با گلای داوودی تو دستش نزدیکم ایستاده بود . جا خوردم . گفت تقدیم به بهترین همسر دنیا با عشق . نمیدونم چرا ولی یه چیزی درست نبود . بهروزاون بهروز همیشگی نبود . مثل همیشه مهربون بود ولی چشماش فرق داشت . جالب بود که همش هم سعی میکرد چشاشو ازم بدزده . خونه به طرز عجیب و وهم انگیزی تاریک بود و چراغا سوی خیلی کمی داشتن . بهروز روفت تو اتاق و گفت تا نگفتم نیا . مات و مبهوت تو هال وایساده بودم .صدام کرد عزیزم . آروم آروم رفتم تو اتاق . برگ گلای داوودی رو پرپر کرده بود رو تخت . امد سمتم و آروم بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام . تنش اون بوی همیشگی رو نداشت . بوی بدی میداد . توجه نکردم و منم باهاش همراهی کردم . منو خوابوند رو تخت و آروم سینه هامو شروع کرد مالوندن . بشدت شهوتی شده بودم ولی فشار بدنش و دستاشو دوست نداشتم . بهروز بود ولی بهروز نبود انگار . انگار داشتم با کس دیگه ای عشقبازی میکردم . هیچوقت فانتزی سکس با دیگران رو نداشتم . ولی نمیدونستم چرا نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم . لباسشو درآورد و رکابیشو از تنش کند . با دیدن سینه پرمو و وسیعش گرمای زیادی رو داخل بدنم حس کردم . بشدت شهوت به بدنم تزریق شده بود . انگار بهروز عضلانی تر شده بود . به موهای سینش چنگ زدم و کشیدمش سمت خودم . یهو با انرژی خیلی زیادی منو از تخت بلند کرد و تموم لباسامو با حرص و ولع کند و خودشم شلوار و شورتشو درآورد . با دیدن تن لختش و آلت شق و سربالاش احساس خیسی و گرمای زیادی در فضای بین رونها و باسنم کردم . شهوت جوری بهم مستولی شده بود که کنترل حرکاتم رو از دست داده بودم . بهروز متوجه شد و فوری منو انداخت روو تخت و دراز کشید روم . زیرش قرار گرفته بودم و کاملا مسلط بود بهم . پاهامو دور کمرش حلقه کردم و با ناله گفتم بهروز زود باش زود باش همشو بکن توم . نمیخوام درش بیاری میخوام توم باشه میخوام پر باشم میخوام هرچی تو کمرته بریزی تو شکمم من بچه میخوام . بهروز با ضرباهنگ منظمی تلمبه میزد و من در آتش هوس میسوختم . پشت بهروز رو فکر کنم کامل زخمی کرده بودم از بس چنگ زده بودم . دستام یه خیسی رو حس میکرد که عرق نبود . دستامو آوردم جلو چشام که ببینم دیدم خونیه . وای بهروز چیکار میکرد باهام . گفتم بهروز پشتت خون میاد بدون حرف لباشو گذاشت رو لبام به نشونه بیخیال شدن و ادامه داد . کم کم داشتم ارضا میشدم . خیلی شدید بود و بهروز هم نزدیک بود . با ارضا شدن بهروز منم به شدت ارضا شدم . بهروز کامل توی کس من خالی شد و همونجور افتاد روم . منم زیرش خوابم برد و نمیدونم چقد خوابیدم که با صدای بهروز به خودم امدم .

ستاره با همون لباسای دیشب خوابیدی بمیرم حتما دیشب منتظرم بودی بیام خودم لباساتو دربیارم . پاشو بیا به جبران دیشب صبونه برات حلیم گرفتم. چشامو یکم باز کردم . کجا بودم ؟ چرا اینجوریم . تموم بدنم درد میکرد . انگار یه تریلی از روم رد شده . نشستم رو تخت . لباسای دیشب تنم بود که هنوز . یکم فکر کردم . دیشب منو بهروز چیکار کردیم ؟ برگ گلای داوودی کو پس ؟ چرا هنوز لباس تنمه . پاشدم رفتم جلو آینه تو اتاق . همون لباسای دیشب تنم بود . دستامو نگاه کردم خون رو دستام خشک شده بود . دستامو بردم تو شورتم و خیسی و لزجی زیادی رو روی کوس و تو شورتم حس کردم .
دستمو بیرون آوردم هنوز خشک نشده بود کامل .
بردم جلو دماغم بو کردم . بوی منی میداد …

نویسنده : کیرمرد(dickerman)


👍 55
👎 4
15101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

674210
2018-02-18 22:04:27 +0330 +0330

خوب بود ترکیب زیبایی از واقعیت و خیال لایک دوم

1 ❤️

674220
2018-02-18 22:33:29 +0330 +0330

درود، کجاش ترسناک بود،برچسب ترسناک خورده؟؟ پاراگراف آخر داستان مبهم بود اما ترس!!!؟؟
این " توم" که میگفتی چی بود؟
نثر داستان خوب بود، البته ی غلط املایی هم داشتی.
آفرين 4 ?

3 ❤️

674225
2018-02-18 22:45:07 +0330 +0330

فوق العاده بود… به جرات میتونم بگم بهترین داستانی بود که تو شهوانی خوندم… آفرین…لایک تقدیم به تو دوست عزیز

1 ❤️

674258
2018-02-19 04:34:55 +0330 +0330

بسیار عالی و وهم انگیز بود شانس آوردم دیشب حالم خوب نبود سایت نیومدم وگرنه تا صبح باید با چراغ روشن می نشستم… ?
دیکرمن عزیز نشون دادی در نوشتن ژانر ترسناک هم تبحر داری امیدوارم در هر ژانری بنویسی و ما رو سر ذوق بیاری
بسیار زیبا بود داستان لایک دهم تقدیمت

1 ❤️

674268
2018-02-19 05:41:17 +0330 +0330

لایک 11
پر شور و فانتزی و سکسی
خوندنش دلچسب بود با یه احساس چندگانه قشنگ
توی همه ژانرها قلم میزنی و این امتیاز خوبیه واسه یه نویسنده
پاینده باشی ?

1 ❤️

674274
2018-02-19 06:16:53 +0330 +0330

چه تقابل قشنگی هست بین قسمتای داستانت
داستان آروم شروع شد وبا ریتم تند به اوج رفت و فرود هم نیومد
از دلهره چاشنی قصه هم خیلی خوشم اومد
بیس داستان از وسط کلیشه ها شروع شد و آخرش یه سیلی بود به بستر خودش به قولی «گریز رندانه» آقای مرد تناسلی از ماجرای همیشگی روزگار
بازم داستان نوشتی؟؟!
پ ن: از بچه به هزار و یک دلیل متنفرم

1 ❤️

674277
2018-02-19 07:12:36 +0330 +0330

میدونستی من عاشق عدد13 ام ؟؟
دیکرمن عزیز میخوای کار و کاسبی مارو کساد کنی ؟؟ دیگه کی میاد داستان منو بخونه با وجود این داستان ؟؟؟

2 ❤️

674292
2018-02-19 09:33:18 +0330 +0330

عجب خواب تو خوابی شد…
انشاءَالله که آخری هم خواب بوده است
چه کردی کیرمرد گرامی! آخر فضای رمانتیک هُررری دلهره! عالی بود.

3 ❤️

674300
2018-02-19 10:55:09 +0330 +0330

میسیز سیکرت لطف دارید ممنون

قربان شما پدیدار عزیز

بابی بوب لاور عزیز مرسی چشم ادامه میدم بزودی ژانرهای جدید مینویسم . خخخخخخ بابا من آن فایر نیستم حرف ننداز دنبالمون

رابین هود عزیز ممنونم بله کاملا حق با شماست غلط املایی داشت که بابتش همینجا ازتون عذر میخوام . داستان هم خیلی دوست داشتم وحشتناک باشه که در نیومد ایشالا داستانای بعدی

میوس عزیز ممنون بنده نوازی میکنید . داستانهای خیلی خوب تو این سایت هست که خط خطی های من اصلا به چشم نمیاد

خانم سپیده عزیز شما همیشه به من لطف زیاد داشتی . منت گذاشتی بر سر ما . ممنون

تکمرد عزیز از اینکه همیشه میبینم کامنتتون پای داستانامه به خودم میبالم

متین تی عزیز ممنون بابت کامنت خوبتون لطف دارید . بله داستان بود .

ماهان امیر عزیز ممنون بابت نظر انرژی بخشت . شما استاد مایی چوبکاری نفرمائید

میلوویچ عزیز خوشحالم که داستان به دلت نشسته . من همیشه سعی میکنم باگ های اجتماعی رو تو هر داستانم حالا یه دونه یا دوتا بیارم . دقت کنی تو کارای دیگم هم پدیداره

آسمون عزیز ژانر ترسناک همیشه اینجوره و پایان باز و دلهره آور داره همیشه

کسبوس عزیز لطف داری خوشحالم که از داستان خوشت امد . چشم بازم مینویسم . مگرتا حالا ندیدید داستان نویس از زبان جنس مخالف بنویسه ؟

برده مونث بله مرد هستم . ممنون

هلگای عزیز ممنون . کاملا درسته نکته ای که بهش اشاره کردید واقعا یکی از باگ های داستان بود که سعی میکنم در داستانهای دیگم تکرار نشه . ممنون بابت دقت نظرتون

اسکلت جان ممنون بابت نظر خوبت . واقعا امیدوار شدم به خودم . مرسیی

1 ❤️

674311
2018-02-19 13:29:24 +0330 +0330

خودمونیم بچه ها چه جدی گرفتن و نقد میکنن
برید جقتنو بزنید بابا

1 ❤️

674314
2018-02-19 13:38:04 +0330 +0330

دیکر من عزیز دوتا داستان اینجوری دیگه بنویسی ما باید کاسو کوزه رو جمع کنم کرکره رو بکشم پایین برم دنبال لبو فروشی!! کارت خیلی خوب بود لایک نوزدهم هم از طرف من تقدیم به شما دوست گرامی صادقانه بگم فکر نمیکردم بتونی اینقدر راحت خودتو در قالب یک زن بزاری . توانایی هاتو تحسین میکنم.

2 ❤️

674315
2018-02-19 13:49:54 +0330 +0330

هلگای عزیز ممنون لطف دارید شما من کوچیکتر از اونی هستم که لایق این همه احترام باشم

فراز پینک عزیز من هم همین نظر رو دارم . داستانام اصلا در اون حد نیست . منتها دوستان به من زیادی محبت دارن . من خودمم طرفدار اینم جقمونو بزنیم بابا

شاه ایکس عزیز من باید حالا حالاها کار کنم و بنویسم شما دیگه چرا ؟ شکسته نفسی نکن داداش . الان بهت ثابت شد آرش نیستم ؟ ;) (clap) (clap)

0 ❤️

674426
2018-02-20 12:06:21 +0330 +0330

ی جور جالبی بود لطفا از این سبک بیشتر بنویس

0 ❤️

674516
2018-02-21 05:04:11 +0330 +0330

فدات عزیز … ? ?

1 ❤️

674535
2018-02-21 07:08:05 +0330 +0330

عالي بود جز اين چيزي نميشه گفت ، اون شوك آخر هم من يكي رو كه تو اوج نگه داشت، موندم تو خماري ، توهم هم عالمي داره، خسته نباشيد قلمت مانا

0 ❤️

674834
2018-02-23 21:34:23 +0330 +0330

نصفه شبی ترس برم داشت

0 ❤️

675124
2018-02-25 14:18:04 +0330 +0330

رزماري بيبي

1 ❤️

732426
2018-11-27 00:36:58 +0330 +0330

ی داستان مشابه این البته برعکسش همینجا خوندم نمیدونم کدوم از رو کدوم کپی شده بود

اما انصافا اون داستان قوی تر کار شده بود وقابل لمس تر بود

این داستان بنوعی از خوابی بخواب بعدی رفتن واز هردو خواب بخواب سومی رفتن بود که در نهایت ستاره داستان بین ۳ خواب وبیداری گم شده
وکمتر به بیداری وبیشتر به خواب شبیه است که در خواب ارضا شده ودر حاشیه خوابهاش خودشو زخمی کرده ودر نهایت بوی منی تاثیر کابوس هاش هست

ولی دستت درد نکنه بابت زحمات

0 ❤️

732495
2018-11-27 14:30:52 +0330 +0330

عالی بود
با خواندن این داستان سرم سنگین شد و ی حس واقعی داشتم انگار خودم داشتم حس میکردم داستان رو واقعا عالی بود استفاده از قوبه تخیل و به چالش کشیدن ذهن و تخیل مخاطب

0 ❤️

971107
2024-02-15 09:14:58 +0330 +0330

منم ی داستان نوشتم ک هنوز منتشر نشده. بعدا هرکی بخونش فک میکنه ازین داستان کپی کردم ولی واقعا همین الان خوندمش😐😐😐

0 ❤️

971113
2024-02-15 10:27:30 +0330 +0330

داستان بسیار خوبی بود. صحنه سازی و شخصیت پردازی درحد قابل قبولی داشت و به موقع به خواننده شوک میداد. یجاهایی از فیلمایی مثل بچه رزماری و وکیل مدافع شیطان الهام گرفته شده ولی شخصیت مستقل داستان زیرسوال نرفته. آخر داستان کمی باعجله نوشته شده و میشد بهتر و بیشتر به نشانه های سکسی که معلوم نیست اتفاق افتاده یانه پرداخت. درکل من از توندنش لذت بردم

0 ❤️