خب. من کامنتهاتون رو زیر قسمت قبل خوندم و نمیدونین چقدر خوشحالم کردین. از همتون ممنونم. و البته انگیزهای شد برای اینکه بخش دوم این خاطره رو هم براتون بنویسم. امیدوارم که اینبار هم خوشتون بیاد.
همونطور که گفتم، اولین جرقهی رابطهی احساسی و جنسی من با عمو علی تو ویلاش اتفاق افتاد.
صبح وقتی از خواب بیدار شدیم،من لباسهام رو پوشیدم، صورتم رو شستم و موهامو شونه کردم و روی تخت نشستم تا یکم اتفاقاتی که افتاد رو تجزیه و تحلیل کنم. احساس میکردم قدیس درونم مرده. ولی اصلا از این موضوع ناراحت نبودم. همیشه فکر میکردم بعد از اولیت رابطهی جنسیم قراره مقدار زیادی عذلب وجدان به خاطر از دست دادن پاکیم داشته باشم. ولی الان حسی جز شادی نداشتم و در واقع این حس رو مرهون اخلاق عمو علی بودم که اینقدر بهم آرامش داده بود. عمو علی دوباره دوش گرفت. دلم میخواست بدونم الان چه حسی داره و چه فکری با خودش میکنه. واسهی همین روی تخت منتظر موندم تا از حموم بیاد بیرون و با دقت نگاش کنم. میدونستم که قرار نیست ناراحت یا خجالت زده باشه. همونطور که من نبودم. ولی دلم میخواست از این بابت مطمئن باشم. همینطور که رو تخت نشسته بودم و به دیشب فکر میکردم، صدای تق دستگیرهی در حموم رو شنیدم و علاوه بر اینکه ترسیدم، حواسم هم جمع شد. چند لحظه بعد هم عمو علی در حالیکه حولهی تنپوش سفیدی پوشیده بود، تو چهارچوب در ظاهر شد روی پادری دم در حموم وایساد تا یکم خیسی تنش کم بشه و بریزه روی پادری تا بعد روی فرش اتاق بیاد. کلاه حوله هم سر و هم صورتش رو گرفته بود و با جفت دستاش داشت سرش رو خشک میکرد و برای همین اولش من رو ندید. وقتی موهاش رو تقریبا خشک کرد و کلاه حوله رو برداشت؛ با من چشم تو چشم شد. هیچ اثری از هیچ حس بدی تو نگاهش نبود. فقط علاقه و آرامش بود که از چشمها و لبخندش به من تابیده میشد و این من رو خوشحال تر از قبل میکرد.
نگاهش رو ازم گرفت. حولش رو جمع تر بست و دوباره بندش رو گره زد. ارون اومد و کنارم رو تخت نشست و گفت: کلهی صبح هم خوشگلیااا. منم گفتم: الان خودمو صاف و صوف کردم وگرنه موقعی که بیدار شدم شبیه پلاستیک سوخته بودم. خندید. خیلی قشنگ میخنده. دندونای درشت و سفیدش از زیر سبیل پرپشتش معلوم میشه و این خندههاش رو دوست داشتنی تر هم میکنه. دستش رو دور گردنم انداخت و سرم رو چسبوند به سینش و دست دیگش رو کرد تو موهام. حس خوبی داشت. حولش خیس و گرم بود و میتونستم بوی بدنش رو همراه با بوی شامپو حس کنم. سرم رو ول کرد و باز تو چشمام نگاه کرد. دلم میخواست همین الان دوباره سرم رو بگیره و لبام رو ببوسه. ولی این کار رو نکرد. همون موقع از پایین صدای تلویزیون و اهنگی که داشت پخش میشد از پایین اومد و فهمیدم بابام بیدار شده. سریع با اشارهی عموعلی بلند شدم و رفتم پایین. به بابام صبح بخیر گفتم و حرفای عادی مثل اینکه دیشب چطور خوابیده زدیم. عمو علی هنوز نیومده بود. میز صبحانه رو چیدم. خودم خیلی گرسنم بود. داشتم چایی میریختم که عمو علی رو تو پلهها دیدم که داشت پایین میومد. چقدر خوشتیپ و جذاب بود. با بابا خوش و بشی کرد و راجع به راحتی اتاق و تخت ازش سوال کرد. وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم عموعلی مثل همیشه بود. دائما شوخی و خنده میکرد و ما رو هم میخندوند. بعد از ناهار قرار شد بریم سمت ساحل و دوباره یکم آبتنی کنیم و بعد هم برای ناهار بریم یکی از رستورانهای ساحلی همونجا که عموعلی از همسایهاش شنیده بود غذاهای خیلی خوشمزهای داره. وسایل رو جمع کردیم و پیاده به سمت بخش ساحلی شهرک راه افتادیم. توی راه بابا و عموعلی جلو میرفتن و از خاطرههای قدیمیشون حرف میزدن و صدای خندیدنشون تا آسمون رفته بود. من صدای حرفاشون رو میشنیدم و گاهی اوقات واقعا خندم میگرفت ولی غیر از اون فقط داشتم به عمو علی نگاه میکردم و اندام جذابش رو تحسین میکردم. توی راه عموعلی چندبار به عقب برگشت تا از بودن من مطمئن بشه و فقط یه بار هم بهم یه چشمک و لبخند زد که کلی کیف کردم.
وقتی رسیدیم به ساحل تمیزیش توجهم رو جلب کرد. بسیار ساحل تمیزی بود و این خیلی برام جالب بود. ادمای زیادی هنوز نیومده بودن و ساحل خلوت بود. یه خانواده روی نیمکتهای ساحلی نشسته بودن و یه دختربچهی ۲ ۳ ساله همراهشون بود و اینقدر از دیدن ساحل ذوق کرده بود که راستش ذوقش به من هم سرایت کرد. پدر و مادرش با موبایل ازش فیلم میگرفتن و این حس خوب بینشون خیلی خیلی قشنگ بود. طرف دیگه چندتا پسر و دختر جوون بودن که مشخص بود یه اکیپ هستن و داشتن سعی میکردن یه بادبادک رو هوا کنن و چون باد از جهات مختلف میوزید موفق نمیشدن و من میتونستم حس کنم پسرای گروه بیشتر از توانشون بلوف زده بودن و الان داشتن شدیدا خیط میشدن. ما هم روی یکی از نیمکتها نشستیم و دریارو تماشا میکردیم. یکم بعد بالاخره اون جوونا دست از سر اون بادبادک برداشتن، دخترا تو ساحل نشستن و پسرا رفتن تو آب. اون دخترکوچولو و باباش هم رفتن تو آب و مامانش از ساحل ازشون عکس و فیلم میگرفت. بابا و عمو علی هم رفتن تو آب. عموعلی فقط بلوز و زیرپوشش رو دراوورد و با شلوارکش رفت تو آب. قبل از اینکه بره تو آب جلوی نیمکت وایساده بود. من داشتم نگاهش میکردم. بدنش زیر نور افتاب میدرخشید. تک تک عضلاتش رو میتونستم ببینم. بابا اونجا بود و روم نمیشد جلوش به عمو علی خیره بشم، ولی همونقدر هم کافی بود. اونا رفتن تو آب و منم تو ساحل نشستم. روی شنهای داغ حس خوبی داشت. نمیتونستم روی لحظه تمرکز کنم و لذت ببرم. تمام فکرم از عموعلی و صد البته خاطرهی دیشب پر شده بود. یکمی با شنها و صدفها بازی کردم و اون لحظه احساس میکردم پنج سالمه. کم کم حس کردم دلم داره ضعف میره. حدودا یک ربع بعد هم بابا و عموعلی از آب بیرون اومدن. خودشونو خشک کردن، لباس عوض کردن و راه افتادیم سمت رستوران.
رستوران خیلی شلوغ بود و خیلی طول کشید تا غذامون اماده بشه و بخوریم ولی خب واقعا تعریفها واقعی بود و غذا خیلی لذیذ بود. وقتی برگشتیم بابا خیلی خسته بود و رفت خوابید. من و عموعلی رفتیم طبقهی بالا. من رفتم تو اتاقم تا خستگی در کنم و فکر کردم عموعلی هم میره تو اتاق خودش. ولی خیلی یهویی پشت سرم اومد تو اتاق من و رو تخت کنارم نشست. یکمی خودمو جمع و جور کردم. عمو علی گفت: سینا تو از من خجالت میکشی؟ گفتم نه. گفت :دیشب اذیت شدی؟ گفتم نه اصلا. دستشو حلقه کرد دورم و گفت: پس چی شده؟؟ چرا حس میکنم دوری میکنی؟ چرا صبح نیومدی درست تو بغلم. چه مشکلی هست؟؟ من بغلش کردم، گونش رو بوسیدم و گفتم هیچ مشکلی نیست. فقط منتظر شما بودم. شاید تنها مشکل خجالتی بودنمه. خندید. بعدش گفت همین خجالتی بودنت هزاربرابر جذاب ترت کرده. دلم میخواد بدونم دیشب چه حسی داشتی. چی اذیتت کرد؟ چی لذتبخش بود؟؟ لبخند زدم و گفتم همششش عالی بود. بهترین حس زندگیم بود. فوق العاده بود و شما هم فوق العاده بودی. برق رو تو چشمام دیدم. من رو بلند کرد و رو پاهاش نشوند. خدایا اون بینهایت جذاب بود. پشت سرم رو گرفت و لباش رو چسبوند رو لبام. آروووم و با حوصله لبامو میخورد و میبوسید و من چیکار به جز همراهی کردن و لذت بردن میتونستم انجام بدم؟ دستام رو روی سینش گذاشتم و فشار دادم. عضلات سینش از دستام بزرگتر بود. لبام خورده میشد و با دستام بدنش رو وارسی میکردم. تحریک شده بودم. عموعلی خیلی راحت تحریکم کرده بود. اونم با دستاش من رو لمس میکرد. آروم زیر گوشم گفت دوست داری دوباره تکرارش کنیم؟؟ اون لحظه نمیدونستم چی بگم. مکث کردم. ادامه نداد. ولی من ادامه دادم. لباشو بوسیدم و اونم همراهیم کرد. دست انداختم زیر بلوزش ولی نتونستم درش بیارم. خودش بلوزشو دراوورد. دستام رو پوستش میمالیدم و با سینههاش بازی میکردم. دستشو انداخت و بلوزم رو دراوورد. محکمتر و سریع تر میبوسید و لبام گز گز میکرد. بدنم رو به بدنش چسبوند و کمی فشار داد. گفت که دیگه هیچوقت ازش خجالت نکشم و هر چیزی که دلم میخواست رو بهش بگم. با اشاره سر تایید کردم و دوباره لبام رو به لباش گرفت. کم کم داشتم داغ شدن تنش و تند شدن حرکاتش رو حس میکردم. دوتا دستش رو دور تنم حلقه کرده بود و محکم چسبونده بود به بدنش. موهای بدنش تنم رو قلقلک میداد و این فوق العاده بود. میتونستم سفت شدن کیرش رو زیر بدنم حس کنم. حس اینکه میتونم یه همچین مردی رو تحریک کنم به تنهایی برای اینکه به خودم افتخار کنم بس بود. چه برسه به اینکه به من علاقه هم داشته باشه. اروم لبامو از لباش جدا کردم و گردنش رو بوسیدم. بعد از اینکه گردنش رو لبام و زبونم کامل لمس کردم، رفتم پایینتر. حس بودسیدن و لیسیدن سینش بینظیر بود. نمیتونستم ازش دست بکشم. همونجور که سینش رو میخوردم از روی پاهاش بلند شدم و بینشون نشستم. دستم رو به کش شلوارش انداختم و توی چشماش زل زدم. تا خواستم شلوارش رو دربیارم عموعلی دستام رو گرفت و کشید سمت خودش. گفت: مجبور نیستی اینکارو بکنی. اگر الان یا هروقت راحت نبودی نمیخوام حتی به اجبار به بغلم بیای. هرکاری که دوست داری رو انجام بده. جوابی ندادم و با آرامش دستام رو از دستاش کشیدم بیرون و کش شلوارش رو گرفتم و کشیدم پایین و با کمک خودش شلوارش رو دراووردم. دستم رو انداختم و کیرش رو از روی شرت گرفتم. کیرش داغ بود خیلی کم روی شرتش لکهی خیسی انداخته بود. از روی شرت مالیدمش و بعد و دستم رو انداختنم به کش شورتش و بدون ملاحظهی هیچ چیزی کشیدم پایین. کیرش عین فنری که با زور جمع شده باشه پرید بیرون و با اون قوس خیلی خفیفی که رو به بالا داشت روی به روی صورتم وایساد. گرفتمش و یکم مالیدمشو سرشو کردم تو دهنم. داغ و خوب بود. بیشتر و بیشتر رفتم جلو. با تمام جونم سعی میکردم عوق نزنم و تقریبا به اخرش رسیده بودم. وقتی تخماشو رو چونم حس کردم متوقف شدم و سعی کردم ته حلقم نگهش دارم. چند ثانیه نگهش داشتم و بعد یهو عوق زدم و با سرفه از دهنم کشیدمش بیرون. خیس خیس شده بود برق میزد. سرم رو اووردم بالا و دیدم عموعلی تعجب کرده و بعد یهو لبخند زد و گفت عااالی بود. باورم نمیشه. خندیدم و دوباره خوردمش. دوباره و دوباره. سرش واقعا تو حلقم بود و این لذتبخش بود. سرمو جلو و عقب میکردم و با تمام سرعتی که میتونستم میخوردمش. بعد از چند دقیقه عموعلی بلند شد. سرمو گرفت و کیرشو کرد تو حلقم و شروع کرد به تلمبه زدن. آروم ولی محکم تلمبه میزد و من لذت میبردم. بعضی وقتا هم سرمو نگه میداشت و کیرشو تا ته میکرد تو حلقم و نگه میداشت تا با دستام بفهمونم که نمیتونم دیگه. دلم بیشتر از این میخواست. دلم میخواست بهش بدم. میخواستم منو بکنه. کیرشو از دهنم دراووردم و همونطور که زانو زده بودم بهش گفنم من بیشتر میخوام. میخوام تو خودم داشته باشمت. ولی عموعلی گفت نه لوبریکانت داره و نه کاندوم و اصلا نمیتونه قبول کنه. بهش گفتم بدون کاندوم و با روغن انجامش بده. ولی قبول نکرد. منم دیگه اصرار نکردم و براش خوردم. اینقدر خوردم و لیسیدم و با زبونم کیرشو ماساژ دادم تا دیدم چشماشو بست، کیرشو کشید از دهنم بیرون و با یکی دوتا مالش دست آبش اومد. اینبار حتی خیلی بیشتر از دفعهی پیش. تمااام صورتم رو پوشونده بود و از نوک بینی و چونم آویزون شده بود. خواست پاک کنه که نزاشتم و بدو رفتم خودمو تو آیینه نگاه کردم و دلم قنج زد. من آب عموعلی رو اوورده بودم. منو گرفت و صورتم رو پاک کرد. لبامو بوسید و منو نشوند رو تخت. شلوارم رو دراوورد و کیرم رو که از زیر شرت کامل معلوم بود رو با لباش گرفت. یکمی خجالت میکشیدم. احساس میکردم فقط من باید اون رو ارضا کنم و لازم نیست اون من رو ارضا کنه. ولی چیزی نگفتم. عمو علی شرتم رو دراوورد و شروع کرد برام خوردن. دوست نداشتم ابم تو دهنش بیاد. بعد از یکی دو دقیقه داشتم ارضا میشدم. بهش گفتم ولی اعتنایی نکرد. فهمیدم میخواد بخوره. از دهنش دراووردم رو مالیدم و ابم ریخت رو بدن خودم. عموعلی چیزی نگفت. دوباره من رو بوسید و گذاشت رو تخت و خودشم کنارم دراز کشید و محکم بغلم کرد.
تو بغلش که بودم چیزی نمیگفتم. نای حرف زدن نداشتم. یکمی گلوم درد میکرد. ولی تمام این حسها برام خوشایند بود. عالی بود. صورتم رو تو بغلش قایم کردم و سعی کردم بخوابم. عموعلی گفت حالا که جفتمون حواسمون سرجاشه بیا راجع به چیزی که خواستی صحبت کنیم. گفتم چی خواستم؟ گفت اینکه بیشتر پیش بریم. منظورت دقیقا چی بود؟ گفتم دلم میخواد سکس کامل باهات داشته باشم. کامل مال تو باشم. گفت چقدر راجع بهش میدونی؟ گفتم زیاد مطالعه کردم. خیلی از چیزایی که باید رعایت بکنم رو میدونم. گفت مثل چی؟ گفتم مثل اینکه چجوری خودمو تمیز کنم، اینکه قبلش چطور و چی بخورم و این چیزا. گفت پس میدونی که قطعا یه مقدار درد هم داره؟ گفتم اره. و گفت میدونی که باید کاندوم و لوب داشته باشیم؟ گفتم اره. گفت خب. من هیچکدوم رو اینجا ندارم. بعدشم. چرا با من؟ هزارنفر اون بیرون هست که هم سن و سال توئه. از منم شاید خیلی خیلی جذاب تر باشه. موقعیت بهتری داشته باشه. برای تو مناسبتر باشه. چرا من؟ جواب ندادم. جوابی نداشتم. اون برای من جذابترین مرد دنیا بود و هست. سرمو اووردم بالا و لباشو بوسیدم و گفتم بسه. من فقط تو رو میخوام و هیچکس اون بیرون نیست که برای من جذابتر باشه. مطمئن باش. من میخوام با تو باشم و با تو سکس کنم. دوباره پرسید این حرف اخره؟ مطمئنی؟! با سر تایید کردم و لباشو بوسیدم. گفت پس باشه. من میرم سمت شهر. اگه تونستم پیدا کنم بهت میگم تا اماده باشی. اگر هم نشد، وقت زیاده. ردیفش میکنم. لبخندی زدم و تشکر کردم و باز خودمو تو بغلش غرق کردم و خوابیدم.
نوشته: سینا
خیلی خوب حس رو به مخاطب القا میکنی و داستانت ادمو میشکونه تو خودش
بازم بنویس پیگیر داستانات هستم 🤝🏼💚
خوب بود دمت رم و داستانت ادامه دار باشه خواهش میکنم چون خودم از سن بالا تجربه ندارمتااخرین یکستون رو بنویس
عمو علی فهمیده ای داری که بدون کاندوم سکس نمیکنه. بهت لایک دادم! 👍 👍 👍
دمت گرم ستون.اول لایک زدم رفتم دوتا فوت فتیش خوندم بعد اومدم بخونم.عالی بود.ادامه بدی تاپ شهوانی جا این شیوا میوا ها😂
امیدوارم تو هم مث گینویسای خوب قبلی ی دفه دیلیت اکانت نکنی!
بنازمت🤍
داستانت خوب بود حس کردم واقعا میخام ی پسر سفید و مث خودت جادار بکنم با اینکه گی نیستم
ولی ی جاش میلنگه اونم اینکه بابات اینقد کوصخوله ک نفهمیده هنوز طرف اتاقشو روبرو اتاق تو در نظر گرفته؟
خیلی خوب بود مثله قسمت قبل دمت گرم
کاش منو به عمو علیت میرسوندی تا یه حالی بهش میدادم
اصفهانم