بی لیاقت

1392/06/06

اواخر دیماه 1389 بود.من توی کوچه ی بزرگ وخلوت و زیر بارش برف قدم میزدم.هوا به قدری سرد بود که دستهام یخ زده بودن و توان بستن زیپ کاپشنم رو نداشتم.باد سرد به سر و صورتم میخورد و من مجبور میشدم دستمو از جیبم در بیارم و بگیرم جلوی صورتم و توی دستم میدمیدم تا شاید گرم بشم.به راحتی بی حس شدن گوشم،بینیم و گونه هامو حس میکردم.از شدت سرما دندونهام به هم میخورد تا من تو اون کوچه ی خلوت صدایی جز صدای بهم خردن دندونهام،باد و همچنین صدای خرت خرت قدم برداشتن هامو نشنوم.همیشه مجبور بودم روزهایی رو که بارندگی داشتیم از مدرسه تا خونه ویا از خونه تا مدرسه رو پیاده برم،اخه مسیرش پر پیچ و خم بود طوری که ماشین از اونجا گذر نمیکرد تا بتونم یه تاکسی بگیرم.نیم بوت هایی که پام بود رو اول پاییز خریده بودم.فروشنده جون مادرشو قسم میخورد که توش اب نمیره.اما الان توی این نیم بوت هایی که پامه پر آبه.امروز هفتمین امتحانمو داده بودم و داشتم به سمت خونه حرکت میکردم.اینقدر پیاده رو ها سرسره بازاره که کسی جرات نداره یک سانت قدم هاشو بلندتر برداره.سعی کردم قدم های ریز و کم توانمو بلندتر بردارم تا زودتر برسم خونه.اما از ترس سر خوردن باید تحمل میکردم و اهسته میرفتم.ساعت ده ونیم صبح بود.دیگه کم کم داشتم به خونه نزدیک میشدم.همینطور که خودمو از سرما توی خودم جمع کرده بودم و راه میرفتم حس کردم یکی داره صدام میزنه.
-امیر،امیر،امیر آقا… با تو ام بابا.
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.تونستم از بین سیلی از دونه های معلق برف چهرشو تشخیص بدم.
اکبر اقا،صاحب سوپر مارکت سر کوچه مون بود.(من عمو اکبر صداش میکردم).
-جانم عمو اکبر.امر بفرما داداش
-امیر آقا،بی زحمت یه دستی برسون این جعبه های نوشابه رو جا به جا کنیم داداش.بیرون بمونه ممکنه شیشه هاش بترکه.خودت میدونی که من کمر ندارم که جابه جاشون کنم(اینوبا خنده گفت)
-منم همینطور که داشتم عرض کوچه رو طی میکردمو میرفتم طرفش گفتم:از بس که زیاده روی میکنی عموجان.کم بزن همیشه بزن.آخه یه سنی ازت گذشته این کارا واسه جووناست
گفت:خب منم جوون قدیمم دیگه.(جفتمون زدیم زیر خنده و بعد ادامه داد…)تا تو این ده تا جعبه رو بیاری داخل منم دو تا چایی توپ میریزم تا بخوریمو گرم بشیم.(راستی،زود قضاوت نکنید،این یه داستان گی نیست)
با این که توانش رو نداشتم اما دلم به حال این پیرمرد(عمو اکبر)سوخت و گفتم: باشه،جعبه هارو میارم تو،به شرطی که چایی دارچینی باشه.جواب داد:اون هم به چشم.اینو گفت و کف دست هاشو به هم مالید و رفت تو.
چسبیدم به کار و به هر زحمتی بود جعبه هارو گذاشتم داخل و خودمو انداختم تو مغازه.عمو اکبر هم یه چایی داغ گذاشت جلوم و منم هم زمان با گرم کردن خودم کنار بخاری شروع به خوردن چایی کردم.یه ده دقیقه ای گذشت.خودمو گرم کرده بودم،چایی رو هم خورده بودم و دیگه وقت رفتن بود.همین که خواستم بلندشم و برم خونه یه دختر جوون اومد داخل مغازه.
یه پالتوی قرمز که با رنگ شال گردن و اون نیم بوت های خوشکلش ست شده بود(شال،پالتو و نیم بوت قرمز رنگ بودن).قد بلند خوش سرو لباس.به علاوه توی اون نگاه اول چشمهای عسلی و پیشونی بلند و اون ارایش ملایمش خیلی به چشمم اومد.دکمه های پالتو باز بود و من متوجه لباس فرم سرمه ای رنگ مدرسه که زیر پالتو پوشیده بود شدم.اون لباس فرم برای دبیرستان دخترانه ای بود که دو میلان از مدرسه ی ما بالا تره.فهمیدم اینم از همونجا میاد.قیافتا"خیلی خوشکل بود و الحق اون سینه های ورقلمبیده و خوش فرم به زیباییش افزوده بود.قدش هم بلند بود.هم قد خودم.اندامش هم نسبتا عالی بود.
(نمیخوام از خودم تعریف کنم.اما منم خوش تیپم.هم از لحاظ چهره و هم از لحاظ اندام.)
اومد داخل و پاهاشو جفت کرد و همینطور که کیف پولش رو با دو دست گرفته بود جلوی شکمش و به جنس های مغازه نگاه میکرد واسه چهار،پنج ثانیه به من خیره شد،و البته منم کم نیاوردمو تو چشمهای نازش زل زدم.نگاهشو ازمن برید و رو به عمو اکبر کرد و با یه صدای دلنشین…
گفت:سلام.خسته نباشید قربان
عمواکبر:سلام دخترم.امرتون؟
یه مقدار نسبتا زیاد خرید داشت واسه خونه شون (روغن و ماکارونی ورب وکنسرو و…)
من داشتم زیر چشمی اونو دید میزدم و اونم هربار که متوجه میشد یه لبخند ریزو کوچولو میزد و روشو برمیگردوند.عمواکبر جنس هارو آماده کرد و داد بهشو پولشو حساب کرد.
جنس هاش دو تا پلاستیک بزرگ شد.گفت:من دو تا شو نمیتونم ببرم،اشکالی نداره یکیش اینجا باشه؟یکی رو میبرم و دوباره برمیگردم و…
منم از فرصت استفاده کردمو با پر رویی تمام گفتم:خب چه کاریه؟میخواید من کمکتون کنم؟خونتون که نزدیکه؟
اونم انگار بدش نیومده باشه گفت:اره.خونمون نزدیکه.اما شما تو زحمت میفتین.رازی به زحمت نیستم.
گفتم:چه زحمتی،حق اب و گل داریم نسبت به هم.اینو گفتم و اون یکی پلاستیک رو برداشتم.
بهش گفتم شما جلو تر بفرمایید وراهنمایی کنید.اون رفت بیرون و منم از عمو اکبر خداحافظی کردمو رفتم بیرون.
سرعت باریدن برف کم شده بود وما داشتیم راه میرفتیم.اون از ترس سر خوردن قدم هاشو خیلی ریز برمیداشت.منم نیم بوت هام پر اب شده بود وبا هر قدمی که برمی داشتم یه صدای ناهنجار از توی کفشهام به گوش میرسید.حدود صد متر رو باهم طی کرده بودیم.اما نه حرفی ازمن بلند شده بود و نه از اون.من تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود و خیلی دوست داشتم یه همچین دختری دوستم باشه.ترسیدم حرفی بزنم و اون سریع داد و قال کنه و همه بریزن رو سرم.بالاخره دلو زدم به دریا و سکوتو شکستمو گفتم:میشه یه سوالی از حضورتون بپرسم؟
یه لبخند کوچیک زد و گفت:بفرمایید.
-اسم شریفتون چیه؟البته اگه دوست نداری نگو.
-اسمم مبیناست.اسم شما چیه؟(منم تعجب کرده بودم که چطور اینقدر سریع شیش شد.ولی به روی خودم نیاوردم.)
-من امیرم.مدرسه ام نزدیک مدرسه ی شماست.
-شما مکان مدرسه ی مارو از کجا بلدی؟
-از لباس فرمی که تنته.راستی رشته تون چیه؟
-تجربی.وشما؟
-من رشته ام فنیه.برق میخونم.
رسیدیم در خونشون.گفت:ممنونم،زحمت کشیدین.
گفتم:خواهش میکنم.وظیفه بود.فرصت رو غنیمت شمردمو سریعا دست کردم تو جیبم یه کارت در اوردم و جلوی خودش شمارمو نوشتم پشت کارت.
کارتو بردم جلوش گفتم:بفرمایید.این خدمتتون باشه.خوشحال میشم تماس بگیرین.
لبخندشو جمع کرد و کارتو گرفت گذاشت تو جیبش و بدون خداحافظی رفت تو.
منم رفتم سمت خونه.خونه شون نزدیک خونه ی ما بود سه میلان پایین تر.
برگشتم خونه و لباسامو در اوردمو یه شیر کاکائو داغ واسه خودم ردیف کردم.کنار بخاری نشستمو پاهامو چسبوندم بهش.ترتیب شیر کاکائو رو هم دادمو پریدم توی تخت خواب وبعداز کمی فکر کردن به قضیه ی امروز تا ساعت پنج بعدازظهر خوابم برد.
وقتی بیدار شدم یه میسد کال روی گوشیم افتاده بود و البته ناشناس هم بود.شک نداشتم خودشه.ولی چرا اینقدر زود؟
صبر کردم سرحال بیام و صدام صاف بشه تمرکز کردم تا گند نزنم و بعد زنگ زدم،بار اول کسی گوشیو برنداشت.بار دوم زنگیدم یه دختر برداشت.
-الو الو سلام.خسته نباشید.شما به من زنگ زده بودید؟
-سلام.امیر آقا.من مبینام.حالتون خوبه؟(منم از تعجب مرده بودم،فکر نمیکردم اینقدر زود زنگ بزنه.)
-به مرحمت شما.چه خبرا؟
-خبری نیست.این شماره ی منه.کاری داشتین زنگ بزنین.
-چشم.بی زحمت نمیزارم.باعث افتخاره.امیدوارم یه دوستی خوب رو باهم رقم بزنیم.
-به امید خدا.ببینیم چی میشه.خب دیگه مزاحم نشم.خداحافظ
-می سپارمت به خدا.مواظب خودت باش.
معلوم بود هم خجالتیه وهم تازه کار،چون بلند نبود عشوه بیاد تا مثلا من نازشو بخرم.اخر شب بهش زنگ زدمو یه کم صحبت کردیم.تقریبا هرشب باهم تماس تلفنی داشتیم.صداش طوری بود که بهم ارامش میداد.دقیقا مثل اون موقع ها که با پدرم صحبت میکردم.اون موقع که هنوز زنده بود هرشب وقتی ساعت شش بعدازظهر از شرکت میومد،کت وشلوارشو در میاورد و میرفتیم باهم روی نیمکت ته حیاط مینشستیم و باهم صحبت میکردیم.هیچ موقع صدای گرمو دلنشینشو و دست برمحبتشو که میکشید روی سرم رو یادم نمیره.پدرم توی سن چهارده سالگیم تو یه تصادف،حین رانندگی ازبین رفت.از اون موقع به بعد تنهای تنها شدم.هم من و هم مامانم افسرده شده بودیم.مامانم که شکََََّه شده بود وتا یه هفته نمیتونست صحبت کنه.دیگه شور و نشاط قبلا رو نداشتیم.کسی نبود که دردمو بپرسه.از احوالم با خبر بشه.وقتی نمرات درخشان میگرفتم کسی نبود که تشویقم کنه.مینشتم کنج اتاق و به یه نقطه خیره میشدمو به اون روزهایی که پدر در کنارم بود فکر میکردم.اونقدر به فکر فرو میرفتم که وقتی به خودم میومدم میدیدم چشمام پرازاشکه.ماه اول رو به همین منوال پشت سر گذاشتیم.دیگه کم کم باید خودمونو با شرایط وفق میدادیم.سه ماه بعداز فوت پدر،مامانم به خاطر اینکه توی خونه از غصه تلف نشه خودش مدیریت شرکت رو به دست گرفت و دوباره شرکت رو رو به راه کرد.منم تنها نموندم.سامان پسر عموم،تنها کسی بود که اون موقع به دادم رسید و منو از اون شرایط بد روحی نجات داد.مامان که از صبح میرفت شرکت و تا شش بعدازظهر نمیومد.منم صبح میرفتم مدرسه و ساعت دو و اغلب با سامان برمیگشتم خونه.تقریبا سامان هرروز خونه ی ما بود.خودم اینطوری میخواستم.مثل داداشم بود.باهم همسن و همکلاسی بودیم.هرجا میرفتیم ،مهمونی ،عروسی ،تفریح و… باهم بودیم.خیلی بهش مدیونم.چون اون بود که بعداز فوت پدر تونست منو سرپا نگه داره.بعداز فوت پدر اون کنارم موند و با تمام بدخلقی هام کنار اومد و منو درک کرد.
بگذریم تو این ایام امتحانات میان ترم یکی دوبار بیشتر مبینا رو ندیدم.اما بعد از امتحانات هر روز باهم میرفتیم مدرسه و میومدیم.منم هرروز محبتم بهش بیشتر میشد.بعضی روزهای جمعه که باهم میرفتیم کوه،وقتی به نوک کوه میرسیدیم،اونجا میشستیمو باهم صحبت میکردیم.من دستهای گرمشو بین دستهای خودم گم میکردمو انگار به هیچکس و هیچ چیز متعلق نیستم.بهم میگفت هیچوقت تنهام نذار.و من وقتی این جمله رو از دهنش میشنیدم لبهامو روی لبهاش میذاشتم ودوباره به ارامش میرسیدم.اون چشمهای عسلی شو دوست داشتم.مخصوصا پیشونی بلندش رو.اوایل فقط دوستش داشتم و محبت میکردم بهش.ولی تو این سه چهار ماه که از رابطه مون گذشته بود این حس محبت به عشق تبدیل شده بود. سامانم اینو متوجه شده بود واز جایی که خیلی پسر فهمیده ای هست توی این مسائل دخالت نمیکرد.حتی توی راه برگشت از مدرسه زیاد با مبینا گرم نمیگرفت.چون میدونست من خوشم نمیاد.دیگه حالا هیچ دختری توی دلم جا باز نمیکرد.اون تونسته بود اعتمادمو جلب کنه.بدجوری دلبسته اش شده بودم.دیگه حالا حاضر بودم بخاطر اون هر کاری انجام بدم.منی که هیچ وقت به هیچ دختری باج نمیدادم و ناز کردن دخترا برام اهمیتی نداشت،شده بودم اولین خریدار ناز مبینا خانوم.خیلی بهم نزدیک شده بودیم.دقیقا اخلاقاش طوری بود که من میخواستم.هیچوقت صداش بالا نمیرفت.وقتی باهم تو خیابون راه میرفتیم همیشه یه قدم ازمن عقب تر بود.نمیخندید،لبخند میزد و همیشه خوش لباس بود و هیچوقت با سامان و دوستام گرم نمیگرفت.ارایشش طوری بود که من دوست داشتم.یه ارایش ملایم که به اون چشمهای عسلی و پیشونی بلند و ابروهای پیوسته خیلی میومد.
مامانو باباش معلم بودن.یه روز که مامانو باباش نبودن منو دعوت کرد خونشون.درست یادمه چه روزی بود.سیزدهم فروردینماه 1390دقیقا روز سیزده بدر.مامانو باباش از دو روز پیش رفته بودن کیش برای عشقو حال.مبینا هم به بهونه ی تلمبار شدن درسهاش نرفته بود.اونم مثل خودم هیچ خواهر وبرادری نداشت.قرار بود ساعت شش بعدازظهر در خونشون باشم.تو این مدت کوتاه باهم خیلی طبیعی شده بودیم.حرفهای سکسی بینمون راحت ردوبدل میشد.ما قبلا هم باهم تنها شده بودیم تو خونه ی ما.ولی به اون صورت کاری انجام نداده بودم.قرار بود امروز از خجالت هم دربیایم.بخاطر همینم من خودمو واسه دوئل اماده کرده بودم.
وقتی رسیدم در خونشون زنگو زدم.
-کیه؟
-مگه منتظر کس دیگه ای بودی غیر از من عزیزم.نکنه با اون یکی قرار داری؟
-خدا بگم چیکارت کنه امیرآقا(خوشش میومد بهم بگه امیرآقا،منم بیشتر)بیا بالا عزیزم.
-اومدم بالا.
سوار اسانسور شدمو رفتم بالا(مستاجر بودن،طبقه سوم یه اپارتمان)
درباز بود رفتم تو کفشامو در اوردمو درو بستم.زنجیر در رو هم انداختم.
خونشون خیلی شیک و باکلاس بود.تقریبا چهل تا شمع تو جاهای مختلف خونه روشن کرده بود و چراغ هاهم خاموش بود.از این کارش خیلی خوشم اومد و حال کردم.
-خانومم.کجایی پس؟مبینا… نمیخوای بهم سلام کنی؟(صدایی نیومد)پس من رفتم.
از پشت مبل راحتی اومد بیرون وهمینطور که داشت میومد تو بغلم گفت:مگه من میذارم تو به این راحتی از پیشم دربری؟
یه شلوارک لی تنگ پاش بود که تازیر زانوش میومد به علاوه ی یه تاپ مشکی که سینه های خوش فرمشو دیدنی تر کرده بود ومثل همیشه یه ارایش ملایم و امیر کش کرده بود.اما من به سینه هاش خیره نشدم و فقط به صورت جذابش نگاه میکردم.
-بیا بغلم خانومم.چقدر خوشکل کردی بلا.نکنه قصد جونمو کردی؟اره؟
درحال لب گرفتن بودیم.نه من ونه مبینا دوست نداشتیم عجله کنیم واسه سکس چون تا فردا صبح وقت داشتیم.(فردا صبح مثلا باید میرفتیم مدرسه که هیچکس چهاردهم نرفته مدرسه که ما بریم)
جواب داد:من غلط بکنم قصد جون آقامونو بکنم.ولی انگار تو کمر به قتل من بستی(اخه منم خوشتیپ کرده بودم)
-بسه دیگه.لازم نیست اینقدر قربون صدقه هم بریم.
-باشه.تا تو تلویزیونو روشن کنی،منم دوتا نوشیدنی توپ اوردم.
خونشون خیلی شیک بود.رفت و دوتا اب پرتقال اسمی اورد و باهم زدیم تو رگ.من روی راحتی و جلوی ال سی دی لم داده بودمو موزیک ویدئو نگاه میکردم،مبینا هم سرشو روی پاهای من گذاشته بود دراز کشیده بود.منم دست میکردم توی موهاشو با دست موهاشو شونه میزدم.نگاهش به من خیره شده بود و چشم از چشمهام برنمیداشت.یه ده دقیقه که گذشت طاقتم طاق شده بود و کیرم داشت شرتمو پاره میکرد،مبینا هم اینو فهمیده بود.بایه لبخند شیطانی رومو کردم طرفش وسرمو اوردم پایین وحشیانه شروع کردم به لب گرفتن.نفس گرمش هی به صورتم میخورد و منو بیشتر تحریک میکرد.لب میگرفتم و هی ته ریشمو میمالیدم به صورتش(از این کار خوشش میومد)یه دو سه دقیقه ای رو با لب گرفتن گذروندیم.دیگه التماس توچشماش موج میزد.
دست راستم زیر سرش بود و با اون سرشو به سرم فشار میدادم.کم کم دست چپمو بردم رو سینه هاشو شروع کردم یه دستی به مالش اون ها.سینه های چخی داشت،گرد و سفت.تا اون موقع سینه های زیادی مالیده بدوم ولی این یه چیز دیگه بود.مثل سگ سینه هاشو میمالیدم و فشار میدادم.گاهی سر سینه هاشو لای انگشتم میگرفتمو فشار میدادم که جیغش در میومد و از اون اخم های دوست داشتی میکرد که واقعا حشر برانگیز بود.لب هامونو از رو هم برداشتیم.سریع بلند شدو تاپ و شلوارشو دراورد.اندامش واقعا عالی بود.یه بدن تو پر وبی مو و قد بلند به علاوه ی دو تا سینه ی نایس ایستاده بود جلوم.
با چشمام به کیرم اشاره کردمو گفتم:اون تویه،ورش دار.زیپمو باز کردو شرتو شلوارمو در اورد.
-وااااااااااااای!!!چیکارش کنم؟؟
-نمیدونم،دیگه مال تویه.هرکار دوست داری باهاش بکن.
اول شروع کرد به لیسیدن کیرم.از پایین به بالا و از بالا به پایین.کیرمو توی دستش گرفته بود وبه صورتو لبو زبونش میمالید.دریک لحظه ی کوتاه حس کردم کیرم ته حلقش فرو رفته.اره درست بود.اون کیرمو تا ته کرد توی حلقش.منم خوشم اومدو سرشو فشار دادمو نذاشتم کیرمو از توی حلقش دربیاره.داشت دست و پا میزد و سعی میکرد کیرمو از حلقش دربیاره.منم ولش کردم.ولو شد روی راحتی و سرفه میکرد وهم از چشماش اشک میومد.سرفه هاش که کمتر شد دوباره به سمت کیرم هجوم اورد و خیلی حرفه ای شروع کرد به ساک زدن.اون ساک میزد و منم اه و ناله ام توی خونه پیچیده بود واز شدت حال کردن دست میکردم توی موهاشو اونا رو میکشیدم.یه چند دقیقه ای گذشت…
کیرمو از تو دهنش دراوردم و مثل خودش زانو زدم رو زمین.دوباره لبهاشو می خوردم و گاز می گرفتم.هر دو دستم رو برده بودم روی کونش و داشتم کونشو اماده میکردم.قرار بود به کسش کاری نداشته باشم.درحال لب گرفتن انگشت اشاره مو میکردم توی کونش تا جا باز کنه.خیلی تنگ بود.بعد سعی کردم دومین انگشتمو هم بکنم تو.وقتی فهمیدم به اندازه کافی جا باز شده بغلش کردمو گذاشتمش روی راحتی.زانوهاشو توی سینه اش جمع کرد و کونش به طرف من بود.کیرم که هنوز خیس بود رو گذاشتم روی سوراخش.سر کیرمو اروم اروم فشار دادم تو تا دردش نیاد.کیرم تا ته رفته بود تو ولی ازبس که تنگ بود دردم میومد.شروع کردم به تلمبه زدن تا بلکه گشادتر بشه و کیرم درد نگیره.همینطورهم شد.صدای شالاپ شلوپ و اه و ناله ی مبینا توی فضای خونه پیچیده بود.من هم تلمبه میزدمو هم سینه هاشو میمالیدم و هم لبهاشو میخوردم.
درهمین حین لبامو برداشتم و سرمو بردم کنار گوشش و خیلی اهسته گفتم: دوستت دارم…
اونم با یه لحن خیلی دلچسب گفت:منم تو رو دوست دارم عزیییییییزم.
دیگه بعد از این همه تلمبه زدن هم من و هم مبینا از پا در اومده بودیم و از طرفی هم ابم داشت میومد.بدون اینکه بهش بگم ابمو ریختم توی کونش و اونم چیزی نگفت.بعداز اینکه ابمو ریختم یه چند دقیقه ای کنارش دراز کشیدمو باهم صحبت کردیم.ازخستگی داشتم میمردم. اینقدر سرگرم شده بودیم که متوجه گذشت زمان نشدیم.ساعت نه شب بود.خیلی احساس گرسنگی و تشنگی بهم دست داده بود.اینو به مبینا گفتم.گفت:تا تو یه دوش بگیری منم شام رو اماده میکنم.خودمو انداختم تو حمومشون دوش گرفتمو اومدم بیرون و بعداز من مبینا رفت دوش گرفت.
نمیتونید تصور کنید که چه شام خوشمزه ای خوردم.واقعا خیلی دست پختش عالی بود.اسپاگتی درست کرده بود چون میدونست خیلی دوست دارم.شام رو خوردیم و نشستیم پای تلوزیون و فیلم دیدیم.دیگه ساعت دوازده شد و وقت خواب بود.اونشب رو خونه ی مبینا خوابیدم و فردا صبحشم رفتیم توی شهر و کس چرخ زدیم و کلی حال کردیم.
بعداز اونشب رابطه مون خیلی نزدیک تر شده بود.طوری که اگه هفته ای یکبار به هم نزدیک نمیشدیم حالمون گرفته بود.اونقدر دوستش داشتم که یکی دوبار به مامانم پیله کردم بیاد ببینتش.مامانم هم دیده بودش و ازش خوشش اومده بود.ولی بهم میگفت واسه تو زوده بخوای ازدواج کنی.من بیست سالم بود و از سربازی هم معاف بودم.مشکل مالی هم نداشتم درسم رو هم میخوندم.دیگه مشکلی واسه زن گرفتن من نبود.اما مامانم مخالفت میکرد و منم میدونستم واسه چی مخالفت میکنه.اخه مامانم دختر خاله ی ترشیده مو واسم درنظر گرفته بود.منم حالم از قیافه ی رعنا(درختر خاله ی ترشیده ام)بهم میخورد و هرجا بحث اون بود من نبودم.میدونستم رعنا واسم پرپر میزنه اما من نسبت بهش نفرت داشتم.یه روز که مامانم داشت جلوی من از اخلاقیات خوب رعنا خانم صحبت میکرد پریدم وسط حرفشو گفتم:مامان،به این خیال نباش که من برم رعنا رو بگیرم،چون خیلی ازش بدم میاد.دیگه هم جلوی من اسمشو نیار.اونم درجوابم گفت:اگه توهم فکر کردی با تو میام خواستگاری اون دختره(مبینا) کور خوندی.گفتم:نیازی به اجازه ی تو ندارم.واسه ازدواج من واون اجازه ی باباش کافیه که منم بلدم چطوری مخ باباشو بزنم.مامانم گفت:برو هر کاری نکردی بکن.
اواسط تابستون بود و من تقریبا هرروز با مبینا بیرون قرار میزاشتیم.هی هر روز تصمیم میگرفتم حرف دلمو بهش بگم ولی هر دفعه که میدیدمش زبونم سست میشد و نمیتونستم.نمیدونم،شایدم خدا اینطور میخواست.
یه روز از همین روزها اومد و گفت گوشیم خراب شده و گوشی منو میخواست که سه چهار روزی قرضی دستش باشه.گوشی منم خیلی مدل بالا بود و البته کادوی تولدم از طرف سامان بود.ولی خب نمیتونستم خواهش مبینا رو رد کنم.اخه اون همه چیزم بود.نمیتونستم به خاطر یه چیز کوچیک روشو زمین بندازم.همونجا تو پارک سیم کارتمو دراوردم و گشیو بهش دادم.
یه هفته ای گذشت از این قضیه و من هر دفعه به مبینا زنگ میزدم واسه بیرون رفتن بهانه میاورد که نمیتونم بیام.دیگه کم کم شک کرده بودم.یه روز که خواستم بهش زنگ بزنم که گوشیمو ازش بگیرم دیدم خطش خاموشه.بیشتر مشکوک شدم.فردا صبح رفتم در خونه شون چون میدونستم مامانو باباش صبحها میرن پارک واسه ورزش رفتم و زنگ خونه رو زدم.دیدم کسی ایفون رو برنمیداره.زنگ پایین رو زدم و یه مردی برداشت.
-سلام اقا ببخشید مزاحم میشم.من از شهرستان میام.این همسایه بالایی تون کجا رفتن.
-همسایه بالایی مون؟
-اره اقای سعیدی رو میگم.
-اها!!! اقای سعیدی.اقای سعیدی از اینجا اسباب کشی کردن رفتن.
اینو که گفت فهمیدم قضیه از چه قراره.وقتی مبینا خطش خاموشه و قبلشم بهونه میاورده واسه بیرون اومدن و حالا هم اسباب کشی کردن یعنی چی؟یعنی دیدار به قیامت.یعنی خداحافظ امیر اقا کیف پول خوبی بودی.یعنی تو این مدت واست فیلم بازی میکردمو هیچ حسی بهت نداشتم.یعنی من زرنگم و تو ساده.یعنی از این به بعد به هیچ دختر دیگه ای اینطور اعتماد نکن.یعنی این همه محبتت رو ندید میگیرمو اینجوری به روحیه ات میرینم.
چشمام سیاهی رفت و دنیا دور سرم چرخید.چطور تونست اینکارو باهام بکنه؟چطور تونست این همه محبتم رو ندید بگیره و اینطوری بهم پشت پا بزنه؟چرا؟مگه من چیکار کرده بودم؟اون که قول داده بود که تا اخرش باهام بمونه و تنهام نذاره.من که هیچوقت اذیتش نکرده بودم.جوابی جز چشم گفتن جلوی درخواست هاش نداشتم.
به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه ام و سامانم جلوم وایستاده داره منو تکون میده تا به خودم بیام.بهش نگاه کردمو اشک از چشمام سرازیر شد.
-امیر.چی شده؟ها؟چرا رنگت پریده؟کسی بهت چیزی گفته؟چرا حرف نمیزنی؟اگه با کسی دعوا کردی بگو برم کونشو پاره کنم؟امیر،امیر
منم هق هق میزدمو نمیتونستم صحبت کنم.سامان درو باز کرد و رفتیم تو.یه لیوان اب داد دستمو ابو خوردم.
-امیر جان.داداش چرا حرف نمیزنی؟مگه من غریبه ام؟چرا اینقدر گریه میکنی؟
قضیه رو بهش گفتم.اونم سرمو گرفت و گذاشت رو سینه شو گفت:صدبار خواستم بهت بگم اینقدر به این دختره بها نده.اما تقصیر خودته،همیشه یه دنده و لجباز بودی.نباید به هیچ دختری اینطور اعتماد کنی.اخه اون که دلش واسه تو نمیسوزه.به فکر خودشه.
راست میگفت.ولی اون جای من نبود.نمیدونست وقتی دستم توی دستاش بود انگار دنیا مال منه.وقتی بغلش میکنم انگار فقط من مال اونم و اون مال من.وقتی لبهام رو لباشه انگار هیچ پناهی جزمن نداره و فقط من جای خالی توی زندگیشم.
دوباره برگشته بودم به اون حالی که پدرم منو تنها گذاشته بود.کنج اتاق تاریکم میشستم و به اون روز هاکه چطور بهم تکیه میکرد و از اون حرفهای عاشقانه میزد فکر میکردم.به این فکر میکردم که چطور میتونست تو این مدت اینقدر خوب نقش بازی کنه.من همه جوره دوستش داشتم اما اون…
اما باز دوباره سامان همدم تنهاییم شد وخیلی زود تونست جلوی فکری شدنمو بگیره.نذاشت به خاطر یه دختر از پا دربیام.هرروز صبح میومد دنبالمو میرفتیم پارک واسه ورزش کردن.ظهر میومدیم خونه و نهار درست میکردیمو میخوردیم و تا شب میرفتیم بیرون واسه عشق و حال.واقعا اگه سامانو نداشتم باید چیکار میکردم.
راستی از این قضیه سه سال و چهار ماه گذشته،ومن نتونستم مبینا رو پیدا کنم.حتی نتونستم خودمو پیدا کنم.چون با کاری که مبینا کرد هنوز باهیچ دختری رابطه برقرار نکردم.چون میترسم که اعتماد کنمو دوباره ضرر کنم.
سیزدهم اردیبهشت 1392 هجری شمسی.

نوشته:‌ امیر


👍 0
👎 0
61358 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

396997
2013-08-28 09:18:11 +0430 +0430
NA

(|: خسته نباشی چقد تایپ کردی میکردیش 2 داستان یه کم بیشترش میکردی، یا خلاصه تر میکردی الان 1 داستان و نیم هستش

0 ❤️

396998
2013-08-28 09:55:03 +0430 +0430
NA

:D :D :D :D :D :D :D :^o

0 ❤️

396999
2013-08-28 12:13:14 +0430 +0430

اول خسته نباشی :-D
دوم اینکه چند تا ایراد و اشکال از داستانت بگیرم تا دلم خنک بشه! خیلی طولانی بود و راستش رو بگم منو تا آخر داستان نکشید. چند تا غلط املایی داشتی. نگارشت خیلی جاها اشتباه بود. یه نکته ی مهم هم اینه که خیلی زیاد به حاشیه و زمینه سازی تکیه کردی و تا جایی که من خوندم (تقریبآ نصف داستان) فقط شب ها تلفنی صحبت میکردی و باز هم رفتی خارج از موضوع (از دست دادن پدر و …).
اگه بخوام همینطور ایراد بگیرم که نمیشه :-D
با این که الآن هم نسبت به خیلی از داستانها خوب بود، اگه یه کمی دقت کنی خوب تر هم میشه.
نمیدونم چرا حس میکنم نایریکا همین نزدیکی ها هست!؟ :-D

خ

0 ❤️

397000
2013-08-28 15:25:01 +0430 +0430
NA

چرا امروز همه ی داستانها شده رمان

0 ❤️

397001
2013-08-28 15:56:20 +0430 +0430

اسپید عزیز داستان این دوستمون رو نخوندم ولی یه چیزی رو همیشه یادت باشه نائیریکا نوشته ای رو که نتونه پاش وایسه و از امضاش دفاع کنه صنار واسش ارزش نداره پس بیخودم وقت صرفش نمیکنه.اگر دوست داری کم ارزش کنی کارمو بهتره از راه جوونمردونه تری وارد بشی.درسته نویسنده مبتدی هستم با شهوانی شروع کردم و هزار حرف نگفته دیگه.اینم درسته که خیلی ها ممکنه تو این سایت ازم خوششون نیاد ولی دلیل نمیشه حرفمو تحت کاربری دیگه بزنم.جسارت داشتم حرفمو میزنم نداشتم ترجیح میدم حرفمو فرو بخورم و بگذرم تا توی ذهنم از خودم به عنوان یه ترسو خجالت بکشم. امدتهاست سعی کردم به جای نقد داستانهای دوستان انرژیمو صرف بهتر شدن کارهای خودم بکنم.ارادتم به دوستان مخاطب نوشته هام یه دنیاست اما اگر کسی هم نخونه گله مند نیستم.هدف من این نزدیکیها نیست که به آسونی خدشه دار بشه عزیز.

0 ❤️

397002
2013-08-28 17:20:09 +0430 +0430
NA

واقعا ارزشه خوندن داشت
قدر پسرعموتو بدون
ادمین دمت گرم این یکی عالی بود

0 ❤️

397003
2013-08-28 17:43:32 +0430 +0430
NA

یعنی دهنت سرویس با این داستانت مردک.
اعصابم ریده شده.نمیدونم چه حکمتیه ولی دقیق …بگذریم. چون پدرت به رحمت خدارفته و درد یتیم بودن رو میدونم بهت چیزی نمیگم فقط اینکه دست به قلمت خوبه اگه دوقسمت داستانش میکردی بهتر بود تلاشت برای به زنده نگه داشتن خط خوب بود باید بگم شاید خیلی این مشکل رو داشتن…
موفق باشی

0 ❤️

397004
2013-08-28 17:45:55 +0430 +0430

نایریکای عزیزم!!/ فکر میکنم منظورم رو اشتباه گرفتی عزیز/ البته این که از نظر من اینطور برداشت داشته باشی زیاد هم دور از انتظار نبوده، اون هم بخاطر کوتاه و مختصر نوشتن من بوده و من همینجا بخاطر سوءتفاهمی که پیش اومده معذرت میخوام.
در اصل منظور بنده این بوده که متنی نوشته شده الگو برداری شده از داستان های شما میتونه باشه (البته جدای از خطاهایی که به هیچ وجه وارد به شما و باقی نویسنده های سایت هست).
کاربرهایی که واقعآ به نویسنده ها و داستان های ارسالی اونها اهمیت میدن خیلی راحت میتونن تشخیص بدن که این چنین متنی رو چجور نویسنده ای ارسال کرده (البته نمیخوام ارزش کار رو کم کنم، به هر حال اولین تجارب حتمآ کم و کاستی خواهند داشت).
باز هم در پایان حرفهام بخاطر اینکه ناخواسته باعث آزار شما شدم معذرت میخوام.

0 ❤️

397005
2013-08-28 18:11:23 +0430 +0430
NA

تو مدرسه می رفتی اونوقت بیست سالت بود؟ تو مدرسه آرایش ملایم می کنن دخترا؟‌ یا للعجب.

اول داستان خوب بود جز اون کونده پررویی که با عمو اکبر شوخی کردی که نشون داد عجب کون دریده وقیحی هستی عین باقی هم نسل هات.
بعد که دیگه رفتی خونه دختره و اون کلمات و اون حرفا و عشوه خرکی ها حالم رو به هم زد . ولی اینا همه هیچ ، این که دوست داری بهت بگه امیر آقا و از تو عقب تر راه بره تو خیابون ، حالیم کرد که یه کس کش هستی که فقط کونده پر روییت به نسل جدید رفته و خودخواهی و مردسالاری مردان دگم و احمق نسل های قبل هم به وفور در تو دیده می شه.
مرتیکه خوار قحبه، عقده ای، واسه چی باید زن یه قدم از تو عقب تر راه بره ، اگه دم دستم بودی کونی ازت پاره می کردم که تا عمر داری یه وری راه بری .

0 ❤️

397006
2013-08-28 18:14:10 +0430 +0430

اوه اوه!! نایریکا توپت از کی پره عزیز؟!/
جا داره که پای همین داستان موضع خودم رو نسبت به داستان ها و نویسنده های سایت اعلام کنم.
یادم نمیاد برای کاری که براش زحمت کشیده شده، بی احترامی کرده باشم و اگر هم در قسمت نظر داستان ها نکته ای به نظرم میاد و اون رو پست نظر میکنم قصدم نه بزرگنمایی خود هست و نه کوچک کردن و یا خراب جلوه دادن نوشته و یا شخصی هست، بلکه کمک به بهتر شدن کارهای بعدی هست.
و درمورد نویسنده های داستان های خوب سایت هم هیچ گونه حالت تهاجمی، چه جوانمردانه (تن به تن) و چه ناجوانمردانه (ستون پنجمی) نداشته و ندارم، بلکه برعکس اندکی از دوستان، به همشون احترام میذارم و همیشه بهشون از جمله شما نایریکا ارادت دارم.
والسلام علیکم و رحمت و برکاته شهوانی برای تمامی کاربران شهوانی

0 ❤️

397007
2013-08-28 18:35:31 +0430 +0430

نه عزیزم واسه چی احساس کردی توپم پره؟!
اینجا یه محل فان و دور موندن از استرس دنیای بیرونه نه اینکه بخواییم دق دلمون رو سر هم خالی کنیم.فقط دلم گرفت از اینکه بعد از اینهمه وقت نتونستم حرفمو به گوش بقیه برسونم همین و بس.البته کم کم دارم پوست کلفت میشم.نگران نباش عزیز رنجشی در کار نبود بلکه یادآوری به خودم بود که یادم نره انسانم و باید پای حرف و نوشته ام بمونم و بازهم هدفم یادم بیاد.بهرحال تلنگری بود ممنون دوست عزیز.

0 ❤️

397008
2013-08-29 07:53:34 +0430 +0430
NA

داشت،گرد و سفت.تا اون موقع سینه های زیادی مالیده بدوم ولی این یه چیز دیگه بود.مثل سگ سینه هاشو میمالیدم.
.
.
واقعا متاسفم بعضیا انتظار دارن طرف مقابل معصوم و دوستی نداشته باشه اما خودشونو نگاه میكنی هزار جور كثیفیو داشتن حالم بد شد با این ادب و طرز فكر!

mr.teacher خیلی عالی گفتید ;-)

0 ❤️

397010
2013-08-29 08:52:15 +0430 +0430
NA

امیر آقابیای پیش ما جرت میدیم والا

0 ❤️

397011
2013-08-30 09:56:33 +0430 +0430
NA

آورررين خوشم اومد. تازه اين آقاى خسته و شكست خورده يه طورى حرف ميزنه كه انگار دخترا يه مشت دزد و هرزه هستن كه بخاطر يه گوشى "گرون قيمت"دست دوم زير پسرا ميخوابن و از كون ميدن.نه فقط تو ده شما اينجوريه تا جايى هم كه ما ديديم هميشه برعكس بوده دخترا حداقل تو رابطه ها احساس دارن فقط واسه سكس دوستى نميكنن. شما اگه خييييلى آدم حسابى بودين كه تو خونتون بخارى نداشتين كه بچه مايه دار. گوشى گرون. دست به گريه اتم خوبه هااااا

0 ❤️