تجاوز به یلدا (۱)

1395/01/03

سلام . داستانی که میخونید سرگذشت واقعی زندگی منه . کسانی که منتظر داستان تمام سکسی و اروتیک هستن بهتره که نخونن ؛ به دلیل طولانی بودن مجبور شدم دو بخشش کنم . بخش اول شروع این اتفاق تلخ و بخش دوم سرانجامشه که هیچ کودوم شیرین نیست ؛ توی بخش دوم توضیح دادم که چرا این داستانو اینجا گفتم ، امیدوارم که با خوندنش فقط یک نفر چشماشو باز کنه و بفهمه به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد .

جشن تولد شونزده سالگیم بود جلوی آینه واستاده بودم و داشتم به خودم تو لباس چین چینی زرشکی نگاه میکردم تا اونجایی که میتونستم صورتمو کج کرده بودم تا چشمم به دو تا جوش صورتی و ملتهب که تازه دیروز سر و کلشون رو گونه ی راستم پیدا شده بود نیفته تازه یکیشم که یادگار هفته ی پیش بود رو پیشونیم خودنمایی میکرد . یهو غم وجودمو گرفت و حس کردم چقدر زشتم . دست و پاها و بازوهای لاغر رنگ پریده و بدن صاف و سینه های تازه جوونه زده ای که تنها نشونه هایی از دختر بودنم تو این سن بودن و من از اینکه کسی این دو تا برآمدگی کوچیکو با نوک سربالا ببینه همیشه خجالت میکشیدم . از بچگی دختر لاغر و ظریفی بودم و از بعد از سن بلوغم که قدم هم به 166 رسیده بود این لاغری بیشتر خودشو نشون میداد . اون دوران تمام فکر و ذکرم دوستایی از مدرسم بودن که با وجود 16 سال سن بدنشون مثل دخترای 25 ساله گوشتالو و تپل بود و صورتشون مثل آینه صاف . چشمامو بستم و دعا کردم که کادوی این سال تولدم از خدا این باشه که دیگه جوش نزنم و یکم هم تپلی بشم . دیگه دلم نمیخواست به قول مامانم مانکن کمر باریک باشم! تو این افکار غرق بودم که بابام یهو اومد در اتاقمو باز کرد خواست بگه چرا نمیای تو سالن همه ی مهمونا نشستن تو چپیدی تو اتاقت ؛ که چشمش افتاد به پاهام : این چه وضعشه دختر؟ !! یه جوراب سیاهی چیزی پات کن . یه وقت با پای لخت نیای که ما آبرو داریم. اینو گفت و درو محکم بست و رفت بیرون . تو دلم شروع کردم غر زدن : با این قیافه ی زشتم دلم به لباسم خوش بود که حالا با جوراب شلواری کلفت مشکی گند زده میشد بهش… اه شانس ندارم که ؛ اصلا تولدم نخواستم.
اونروز خیلی خجالت کشیدم از اینکه برم تو جمع جلوی مهمونا . مخصوصا که پسرای عمو رضا که از دوران سربازی دوست صمیمی بابام بود و بابام از بس دوسش داشت بهش میگفت داداش ( منو هم از بچگی مجبور کرده بود بهش بگم عمو!) راه به راه مسخرم میکردن با الفاظی مثل : جوش جوشی و جوجه اردک زشت و مرغابی و پپه به دلیل خجالتی و ساکت بودنم. با هر سختی و بدبختی که بود تحمل کردم تا آخر جشن رسید و موقع خداحافظی شد . از ته دلم خوشحال بودم که جشن تموم میشه و همه میرن . ظبق معمول خانواده ی عمو رضا آخرین خانواده ای بودن که میرفتن. همیشه پسراش با داداشای من جفت و جور میشدن و بعد از اذیت کردن من میرفتن تو اتاق داداشام پای پلی استیشن و فوتبال و من همیشه حرص میخوردم که چرا هیچ وقت داداشام ازم دفاع نمیکنن . البته شاید توقع داشتن از دو تا پسر 14 و 12 ساله برای اینکه طرف خواهرشونو بگیرن زیاد بود اما وقتی از دوستام میشنیدم که برادراشون چجوری برای خواهراشون غیرتی میشن واقعا حسودیم میشد . عمو رضا 3 تا پسر داشت . اولیش یه سال از من بزرگتر بود و دو تای دیگشون تقریبا تو رده ی سنی برادرای خودم بودن. وقتی که میومدن خونمون یا ما میرفتیم خونشون ، پسرا همیشه با هم جور میشدن و میرفتن پی بازی های مخصوص خودشون مثل پلی استیشن و گل کوچیک. مامانم هم با زن عمورضا میشستن حرف زدن و منم مثل همیشه که تک میفتادم ؛ یا مظلومانه میشستم پای کارتون یا یه گوشه آروم کتاب میخوندم . اونشب هم موقع رفتن ؛ پسرا تو اتاق داداشام مشغول دلقک بازی بودن و با اینکه باباشون چندبار صداشون زده بود خیال اومدن و رفتن نداشتن . من بیحال و خسته افتاده بودم رو تختم تو اتاق ، که دیدم یکی اومد تو ، فکر کردم بابامه اومده تو اتاقم ؛ رومو برنگردوندم. یهو متوجه شدم یکی نشست رو تختم از جا پریدم دیدم رضاست . یه لبخند بهم زد و گفت :« بازم تولدت مبارک عمو جون ماشاالله دیگه حسابی بزرگ شدی». نگاهش به من نبود بلکه به طور واضح و آزار دهنده ای خیره شده بود به سینه هام .یقم تا زیر گردنم بسته و پوشیده بود و نمیتونستم درست بفهمم به چی زل زده اما معذب و ناراحت شدم و سریع از رو تخت اومدم پایین و با خجالت گفتم ممنون . وقتی دید از رو تخت پاشدم یکم هول شد و با خنده گفت :« نیمدم که از جات بلندت کنم عمو ، میدونم خسته ای . تو که واسه خداحافظی نمیای گفتم من بیام ازت خداحافظی کنم ما هم کم کم دیگه داریم میریم . تولدتم مبارک ایشاالله صدسالگی این خانوم کوچولورو خودم جشن بگیرم» . اومد جلو و محکم بغلم کرد و فشارم داد به خودش و دستشو چنبار به حالت نوازش کشید پشتم . من صورتمو برده بودم اونور و انقدر خودمو کشیده بودم عقب که نتونه بوسم کنه . ریشش میگرفت به گردنم و من خودمو بیشتر میکشیدم عقب . دستامو گذاشته بودم بین خودم و قفسه ی سینش و خودمو خلاف جهتش فشار میدادم تا ولم کنه . اونم که دید من تمایلی به اینکه تو آغوشش باشم ندارم سریع ولم کرد و لپمو کشید و گفت :« یلدا خانومه ما هنوزم مثل بچگی هاش خجالتیه» . دوباره نگاهشو انداخت رو سینه هام و گفت : لباس زیر نپوشیدی خانومی ناز؟ برق از سرم پرید یهویی… خیلی بدم اومد و شرمم شد که چجوری تونست همچین حرفی بهم بزنه . اونم بی مقدمه!!
خب سینه هام هنوز کوچیک بودن و جوری درد میکردن و حساس بودن که برخورده هر لباسی باهاشون واقعا آزارم میداد . نمیتونستم سوتین بپوشم و واقعا هم بدم میومد که قبول کنم آناتومی بدنم در حال تغییره. اما دوست نداشتم اینارو به اون توضیح بدم . تازه با وجود بابام همیشه لباسام درست حسابی و پوشیده بود . اون خیلی بیش از اندازه بهم دقت میکرد. در جوابش سرمو انداختم پایین و پشتمو کردم بهش . هیچی نگفت و از اتاقم رفت بیرون و تا نیم ساعته بعدش همشون از خونمون رفتن اما من اونشب تا صبح خوابم نبرد و همش داشتم به وقاحتش فکر میکردم . ناخودآگاه یاد دوسال پیش افتادم . من پدر و مادر خوبی دارم . خانواده ی خوب و سالمی دارم اما متاسفانه پدرم و مخصووصا مادرم به دلیل شرایط و مشغله های شغلی فرصت اینکه با من مثل دوست باشن و همه چیو بهم بگم و یاد بدن رو هرگز نداشتن. مثلا هیچ وقت یاد ندارم که مادرم در مورد مسایل خصوصی دخترونه باهام صحبت کرده باشه . اولین باری که پریود شدم یادم نمیره . توی دسشویی موقع خشک کردن خودم وقتی با دستمال خونی مواجه شدم آنچنان شوکی بهم وارد شد که همونجا توی دسشویی نشستم بی صدا گریه کردم . فکر میکردم چیزیم شده و عاجزانه سعی میکردم تا زخم نامریی که باعث خونریزیم شده بود رو پیدا کنم . نه دردی حس میکردم و نه سوزشی اما نمیفهمیدم این خون برای چیه و هنوزم صحنه ی اون خون سرخ روی دستمال سفید جزو یکی از بدترین خاطرات زندگیمه چون هیچی ازش نمیدونستم . حدود 6 ماه بعد همه ی جمع خانوادگی (بدون مامانم) همراه خانواده ی رضا رفتیم مسافرت . صبح بود و من برای اولیم بار با مفهوم درد دوران عادت ماهیانه آشنا شدم . رنگم پریده بود و از شدت درد دلم ضعف میرفت .مثل جنازه افتاده بودم روی تخت و جرعت نداشتم به کسی چیزی بگم چون خجالت میکشیدم کسی از این موضوع چیزی بفهمه یا بخواد در موردش حرفی بزنه. تا ساعت 3 بعدازظهر تو تختم غلط میزدم و بی صدا اشک میریختم و از درد پتو رو گاز میزدم و هرچی دعا بلد بودم میخوندم تا این دل درد بره . مریضیو بهونه کرده بودم و از صبح ، به غیر از یه لیوان آب زوری هیچی نخوردم ، تا اینکه حوالی ظهر رضا برای چند دقیقه اومد بالای سرم . فهمیده بود حال ندارم .پتو رو زد کنار دید محکم دلمو چسبیدم یکم موهامو نوازش کرد و دستشو گذاشت زیر دلم و گفت « پ… شدی؟ الهی من بمیرم تا دخترمون اینجوری درد نکشه» . با دستش یکم زیر دلمو ماساژ داد و قربون صدقم رفت من سریع خودمو جمع کردم و دستشو زدم کنار؛ اونم اصلا به روش نیاورد. سریع رفت بیرون از اتاق و برام قرص آورد ، به اصرار اون خوردم و تازه اون موقع فهمیدم که این درد با یه قرص ساده ، خیلی راحت از بین میره . اون موقع خیلی از رضا بدم اومد . راستش بیشتر از اینکه ؛ اون کلمرو انقدر راحت به زبون آورده بود چندشم شد ولی خیلی زودم فراموش کردم . حتی تولد 16 سالگیمم فراموش کردم. دختر ساده ای بودم و تا زمانیکه واقعا چشم و گوشم باز نشده بود به این مسایل کوچیک بها نمیدادم تا اینکه اون اتفاق وحشتناک بالاخره افتاد و بعد از اون اتفاق من تک تک خاطرات ریز و درشت از زمان کودکیم تا اونروزو بارها و بارها مرور کردم. رضا باهام خیلی مهربون بود. اگه زبون زننده و یسری کلماتی که در نظرم خجالت آور میومدن ، مثل همینایی که بهشون اشاره کردم رو میزاشتیم کنار ؛ باید میگفتم که حتی یکی از بهترین مردای روی زمین میتونست باشه .پدرم مثل چشمهاش به رضا اعتماد داشت به قول خودش از زمان جوونیشون هزار بار امتحانشو پس داده بود جوری که بابام با اعتماد کامل مامانم و مارو و خونه زندگیمون رو میتونست بسپاره دستش و مدتی نباشه ، البته حق هم داشت . مادرم بارها و بارها از نجابت رضا و خانوادش گفته بود و منم هیچ برخورد بدی هرگز در قبال مادرم و خانوادم از طرفش ندیده بودم . البته این نجابت ایشون شامل همه کس میشد به غیر از من! خیلی وقتا با خودم فکر میکردم که چطور همچین چیزی میتونه ممکن باشه؟ اینکه من در نظر مردی به سن و سال پدرم که حدود سی سالی از من بزرگتره جذاب باشم . بعدا یعنی الان بعد همه ی این اتفاقات فقط به یک جواب رسیدم : اینکه اون نامرد بیشرف حتما تفکرات مازوخیست پدوفیلی داشته… من احمق نبودم که نفهمم توی سن 16 سالگی هیچ گونه جذابیت خاصی که بخواد تحریک آمیز باشه، هرگز نداشتم . حتی الان که بزرگتر شدم ؛ خودم یه شدت بدم میاد که عکسای اونموقمو نگاه کنم ! اما در نظر رضا انگار همه چیز فرق میکرد ، و منه خنگ به ماهیت حقیقی این مسایل پی نبردم مگر اون شب نحس درست 3 سال بعد وقتی که 19 ساله شدم . تغییرات اساسی من درست از هجده سالگیم شروع شد . میتونم بگم توی همین سن بود که کم کم تبدیل شدم به یه دختر واقعی … همون چیزی که همیشه آرزوشو داشتم .

دیگه از جوشای ریز و درشت خبری نبود و اگه بود خیلی کمرنگ بود . هیکلم پرتر شده بود گرچه هنوز کمرباریک بودم اما دیگه کسی نمیتونست بهم بگه لاغرمردنی یا جوجه اردک زشت! یه دختر توپر و سفید و قد بلند (168) با قیافه ی معصوم و دوست داشتنی . رابطه ی خانوادگی ما همچنان ادامه داشت و من نقریبا همه چیز رو فراموش کرده بودم . رضارو دوست داشتم اما ازش دوری میکردم . اونجوری که باید و شاید باهاش حس نزدیکی نداشتم و این هم به خاطر همون دو سه موردی بود که توی نوجوونیم پیش اومد. ایشونم هنوز این رفتار ماخوذ به حیای منو ربط میداد به خجالتم . وقاحتش انگار کمرنگ تر شده بود و در عوض مهربونیش دو برابر. انقدر باهام مهربون شده بود که خودم هم گاهی اوغات باورم نمیشد . وقتی خونشون میرفتیم اگه دعوا یا مشکلی بین من و بچه هاش پیش میومد حتی اگه تقصیر من بود باز هم طرف منو میگرفت و باهام درست مثل یه پرنسس رفتار میکرد . کم کم خاطرات گذشته جاشو داد به حس علاقه و اعتماد و من ، رضارو مثل پدر دومم میدیدم . قبلا اگه میومد خونمون دوست داشتم برم تو هفت تا سوراخ قایم شم اما دیگه کم کم جای اون حسای تلخو و حس غریبگیرو ؛ احساسات ملایم تری مثل اعتماد و راحتی گرفت . دیگه ازش خجالت نمیکشیدم و میتونستم راحت تو چشماش نگاه کنم و باهاش حرف بزنم.دیگه کاملا اونو مثل پدرم میدونستم.
زمستون 19 سالگیم بود که بین تعطیلات ترم دانشگاهی رفتیم مسافرت . اینبار هم مادرم به خاطر شرایط کاریش نیمد . من برنامه داشتم که شنبه برگردیم چون حق غیبت مضاعف نداشتم اما اتفاقاتی افتاد و برناممون تغییر کرد به بازگشت برای روز سه شنبه! به پدرم اصرار میکردم که بزاره من با اتوبوس برگردم اما اون گفت حتی اگه بکشنش هم محاله اجازه بده دخترش تو این جامعه ی ناامن با اتوبوس تنها برگرده! گفت هنوز بی غیرت و بی ناموس نشده ! خلاصه از من اصرار و از اون انکار. میدونستم حق غیبت ندارم و سعی داشتم هرجورشده پدرمو راضی کنم و آخر سر رضا گفت به خاطر کارش اونم باید زود برگرده و به پدرم پیشنهاد داد که منو میبره تهران و تحویل مادرم میده و خودشم میره سرکار و هم من به دانشگاهم میرسم . در کمال تعجب دیدم بابام قبول کرد که من با رضا برم . دلم میخواست با اتوبوس میرفتم اما بابام گفت یا با رضا میتونی برگردی یا برنمیگردی و میزاری همه سه شنبه باهم برگردیم ! کلی با خودم کلنجار رفتم و آخر سر راضی شدم که با رضا برگردم . طرفای پنج غروب بود که راه افتادیم سمت تهران و بابام یک عااااالمه سفارش کرد و همسر رضا هم یه عالم وسیله و خرید فرستاد که شوهرش براش ببره تهران . با سلام و صلوات راهی شدیم . من ترسی نداشتم از اینکه دارم با رضا میرم تهران . همونجوری که گفته بودم اعتمادم بهش جلب شده بود اما از این عنق بودم که پدرم درخواست با اتوبوس رفتنمو رد کرده بود انگار دخترش نینی کوچولویه . به رضا شکایت پدرمو کردم که این درست نیست که هنوز توی این سن پدرم بهم اعتماد نداره و فکر میکنه من بچم و و و … اونم به طرفداری از پدرم گفت که اون حق داره و الان زمونه ی ناامنی شده و یه دختر جوون و تنها بدون یه مرد نباید جایی بره و خدایی نکرده اگه اتفاقی بیفته بعدا پشیمون میشه و از همین حرفای کلیشه ای که میزنن! بعدش هم برای اینکه ناراحتی منو برطرف کنه طرف چالوس نگه داشت وبرام بستنی و کلی خوراکی وسوغاتی گرفت تا ببرم برای مامانم .

بقیه ی راه با جوک و حرفای بامزه و همخونی با موزیک ، سرمو گرم کرد و من به طور کل همه ی ناراحتیام یادم رفت . هوا تاریک شده بود و ما هم نیمه های راه بودیم . کم کم چشمام سنگین شد ، سرمو تکیه دادم به شیشه و خوابم برد . با خیال راحت خوابیده بودم . یکی از راحت ترین و بهترین و البته آخرین خوابهایی بود که تجربه کردم . نمیدونم تا بحال این حس بهتون دست داده که وسط یه رویا و یه خواب خیلی سنگین یهویی کشیده میشین به دنیای واقعیت و تا چند دقیقه توی دنیای خواب و بیداری هستید تا بیدار شید؟؟ معمولا این حس وقتی پیش میاد که شما توی خواب عمیقید و با اتفاقی بیدار میشید . منم دقیقا همینطوری شدم . حس کردم از میون خواب و رویای سنگینم دارم کشیده میشم به عالم بیداری . توی خواب و بیداری بودم که حس کردم دستی داره رون پامو نوازش میکنه و میماله اول آروم و بعد محکم تر. گوشم تازه داشت صدای جاده و ماشینو میشنید و چشمام بسته بود و حس کردم قاطی صدای جاده و ماشین و موزیک آروم صدای غریب دیگه ای هم داره میاد . یه نجواهای عجیب و غریبی که تا چند دقیقه ی او برام گنگ و نامفهوم بود . حس کردم دستی دستم رو گرفت . حس تماس دستم با زبری ریش و ته ریش و بعد بوسه ای گرم که روی سردی دستم نشست . فکر میکردم دارم خواب میبینم و هنوز تو عالم خوابم . همون
دست ، دستم رو گذاشت روی دنده و بعد کشید روی پاش و بعد دستم رو گذاشت روجلوی شلوارش و فشار داد . تماس دستم با چیزی رو حس میکردم که اول نمیفهمیدم چیه بعدش دست بیحسم گرما و سفتیشو حس کرد اونم نه از روی شلوار بلکه بدون هیچ پوششی که سعی داشت به زور توی دستم جا بگیره .وقتی فهمیدم چیه حالم بد شد . دیگه کاملا بیدار شدم . در عرض 1 دقیقه کل بدنم یخ کرد و آب دهنم و گلوم خشک شد. دچار شوک شدم . باورم نمیشد . حتی جرعت نداشتم چشامو باز کنم . نمیتونستم ، انگار که بدنم فلج شده باشه . کمی طول کشید تا صداش تو گوشم شفاف شه . رضا داشت زیر لب یسری کلمات زشت رو شکسته بسته میگفت . داشت با
الفاظی مثل «جوووون دختر خودمونه . قربوونش برم . میخوام سرتاپاشو بخورم و و » قربون صدقم میرفت و با دستش دستمو میمالید روی جلوی بزرگ و چندش آورش . اون لحظه حتی توان اینو نداشتم که آب دهنمو قورت بدم . باورم نمیشد که داره اینکارو باهام میکنه . با تمام وجودم دلم میخواست چشمامو باز کنم و یکی بزنم توی گوشش و هرچی فحش بلدم نثارش کنم . همه ی توانمو جمع کردم اما تنها کاری که تونستم بکنم این بود که کمی تکون بخورم. سریع دستشو که دست منو گذاشته بود روی جلوش برداشت و گذاشت روی دنده ، دستم افتاد کنار پام . فکر کردم بیخیال شده و ترسیده که بیدار شم . راستش خودم ابدا روم نمی شد که چشمامو باز کنم و با اون صحنه ی شرم آور روبرو بشم. اونم با کسی که برام مثل پدر بود . ابدا نمیتونستم چشمامو باز کنم . به هیچ عنوان نمیتونستم و نمیخواستم اونو ببینم ، اونم لخت… ، داشتم فکر میکردم چجوری تونسته لخت شه و دست منو اونجوری بزاره روی جلوش.به زووور یادم اومد موقع حرکت کردن ، شلوار ورزشی و راحت پاش کرده بود. بیشتر از اینکه اون شرم کنه من شرم زده بودم . چند دقیقه گذشت و فکر کردم پشیمون شده از کار زشتش اما اشتباه فکر کردم! دوباره دستشو گذاشت رو رون پام یکم نوازش کرد و دستشو آورد سمت سینه هام . تنم از داخل داشت میلرزید . انگار عقلم از کار افتاده باشه نمیدونستم باید چیکار کنم . گلوم انقدر خشک شده بود که نفسام به زور خارج میشد ازش . نمیتونستم تکون بخورم . دگمه های بالای مانتومو باز کرد سینه هامو با یه دست از رو لباس لمس کرد و فشار داد اما به همین اکتفا نکرد . بی محابا دستشو برد داخل مانتوم . سوتین بسته بودم و زیر مانتومم یه بلیز پشمی پوشیده بودم . اومد از بالا دستشو بکنه نتونست . بازم ول نکرد . دو دقیقه بعد دوباره دستشو اینبار از زیر برد داخل لباسام و از زیر سوتینم سینمو گرفت تو دستش صداش انقدر بلند بود که بدون هیچ زحمتی شنیدم چی گفت. مردک آشغال با صدایی که میلرزید و تن عادی نداشت گفت « جوووون خدا چه قدر سفته» یکم باهاش ور رفت و بعد دوباره ول کرد . اینبار با صدای آروم تری داشت یه چیزایی زمزمه میکرد که نمیشنیدم . توی دلم غوغا بود . حالت تهوع داشتم و سرگیجه . حس میکردم فشارم انقدر پایینه که همونجا غش میکنم . کاملا حس میکردم که فلج شدم . اومدم دستمو تکون بدم حس کردم انگار 200 کیلو وزن داره . تمام نیرومو بردم توی قفسه ی سینم که فریاد بزنم . داشت بلند بلند نفس میکشید . دوباره دستشو روی سینه هام حس کردم بلند بلند میگفت «جووون» . میخواستم با صدای بلند جیغ بزنم . مرگ یبار شیونم یبار . دستشو برده بود سمت شلوارم و سعی داشت دستشو آروم بکنه توی شلوار ، به خاطر اینکه زمستون بود و هوا هم سرد ، زیر شلوارم یه جوراب شلواری کلفت پام بود . چند بار سعی کرد دستشو بکنه داخل اما به دلیل پوششم نتونست . یا باید خیلی تکونم میداد یا اینکه دستشو با فشار زیاد میفرستاد داخل که ترسید من بیدار شم و بیخیال شد . تصمیم گرفته بودم که چشمامو باز کنم و جیغ و داد کنم. میفهمیدم ماشین در حال حرکت تو جاده ی تاریکه و میدونستم یه دستش به فرمونه . یه لحظه آرزو کردم کاش تصادف کنیم و بمیریم . اون لحظه میخواستم هرکجایی باشم غیر از اونجایی که هستم و کنار اون عوضی. دوباره دستشو برد سمت سینه هام . یه لحظه چشمامو باز کردم و خواستم سر چسبیده به شیشمو تکون بدم و از این خواب خرگوشی بیام بیرون و جیغ و داد کنم که با یه فکر وحشتناک متوقف شدم. نفساش تند شده بود و حالت عادی نداشت . حرفایی که میزد رو با صدای عجیبی میگفت که تابحال نشنیده بودم . یه لحظه این فکر وحشتناک با دیدن محیط سیاه و و تاریک و خلوت بیرون اومد جلوی چشمام که من اگه اون وسط چشمامو باز کنم و داد و بیداد کنم ، کی میخواد صدامو بشنوه؟ اونوخت اگر رضا بفهمه من بیدارم و اونو توی اون وضعیت شرم آور ببینم ، کار ناتمومشو تموم میکنه . خیلی راحت و بدون محدودیت هر کاری دلش بخواد باهام میکنه . وقتی قبح این عمل زشتش بریزه اونوقت دیگه محدودیتی نداره برای اینکه با اون حال غیر طبیعیش کارای بدتر از اونچه که داره انجام میدرو انجام بده . منم که با اون تنهای تنها بودم توی یه ماشین وسط یه دشت بی سرانجام تاریک ، پس ترجیح دادم چیزی نگم تا فکر کنه خوابم و زود کارشو تموم کنه و دست از سرم برداره . قسم خوردم که برسم خونه دیگه هرگز تنها باهاش جایی نرم … اگه رسیدنی به خونه در کار میبود… ، به خاطر پوشیدن جوراب شلواری کلفت زیر شلوارم هزاربار خدارو شکر کردم . دوباره دستمو گرفت ، اینبار تو دستش دستمال بود ، دستمو گذاشت روی جلوش و با دست خودش محکم فشار داد ، دوباره از زیر لباس سینه هامو مالوند و دوباره با دستش دستمو روی جلوش فشار داد و یه آه عمیق کشید .چند دقیقه بعدش حس کردم دستمو ول کرد و با دستش بلیزمو درست کرد و شیشه ی ماشینو کشید پایین و صدای آهنگو کمی بلند کرد و یه سیگار روشن کرد و شروع کرد کشیدن . متوجه شدم همه چی تموم شده ، داشت گریم میگرفت . حالم از اون و از خودم بهم میخورد . تا خود تهران با اینکه گردنم فوق العاده درد میکرد اما تکونش ندادم و توی همون وضعیت موندم . نزدیک خونمون منو از این به اصطلاح کابوس بیدار کرد . جرعت نداشتم نگاش کنم . گردنم به شدت درد میکرد . با خنده ی تهوع آوری گفت «خووووب خوابیدیا دخمر گل» . جواب ندادم ، سعی میکردم عادی رفتار کنم اما به هیچ عنوان نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم . وقتی رسیدیم جلوی در کولمو برداشتم و دویدم تو خونه پیش مامانم . اونم چمدونمو سوغاتیاو ورداشت آورد. مادرم با روی باز ازش استقبال کرد و کللللللللی هم تشکر که زحمت منو کشیده و آورده . از تو اتاقم صداشو میشنیدم که داره با مادرم خوش و بش میکنه . ذره ای نشان از پشیمونی و شرم توی صورتش نبود و اصلا انگار نه انگار که توی راه داشت چه غلطی میکرد . ماتم برد از اینکه یه آدم تا این حد میتونه پست و وقیح باشه. همون لحظه از ته دلم آرزو کردم خدا جواب این کارشو بده.

ادامه…

نوشته: یلدا


👍 21
👎 3
71403 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

534024
2016-03-22 21:22:19 +0430 +0430
NA

هههه این کامنت اولی رید ب کل داستان…امان از دست این ایرانیا

5 ❤️

534031
2016-03-22 21:50:16 +0430 +0430

خوب نگارش شده بود یلدا جان تصویر سازی و صحنه آرایی این خاطره تلختونم عالی بود.
راستی تو مقدمه اشاره کردین که باید چشمامونو باز کنیم و به هیچ مردی اعتماد نکنیم! چشم از این به بعد چشمامو باز میکنم و به خودم اعتماد نمیکنم!!

6 ❤️

534039
2016-03-22 22:14:46 +0430 +0430

سلام
متاسفانه همون خجالتی بودنِ بیش از حد باعث دردسرت شد.اگه همون اوایل میرفتی همه چیزو میگفتی این اتفاق نمی افتاد…ادامه شو بنویس ببینم این مردک دیگه چه غلطایی کرده…اما شما نباید بخاطر اتفاقی که برات افتاده حکم بدی که همهٔ مردا اینطورن(با اتفاقاتی که تو زندگی خودم افتاده،اگه برات بگم،مسلما بیشتر از خودت به من حق میدی که من همین حرفا رو در مورد خانمها بگم!)…مرسی

6 ❤️

534064
2016-03-23 02:10:38 +0430 +0430

بازم یه انتر برقی دیگه دست زد به بیرون ریختن حقارتهاش و عقده دستمالی نشدنهاش و پشت بندشم چهارتا کس لیس برامون تریپ Critic of Story برداشتن! :-|
جمش کن باو غازملوک میرزا! . . .

2 ❤️

534115
2016-03-23 13:26:17 +0430 +0430

یلدا جان زیبا نوشتی و اصلا نمیخواد چشم کسی را باز کنی چون همه میدونن که به نـــــــرها اعتمادی نیست

5 ❤️

534116
2016-03-23 13:35:47 +0430 +0430
NA

Chizi nemishe gofttt…!!!

2 ❤️

534139
2016-03-23 19:19:36 +0430 +0430

سلام یلدای عزیزم ؛متاسفم بابت این اتفاق تلخ ؛ من هم مثل خودت یه دخترم و این خاطرات تلخ رو کامل میتونم حس کنم ؛ از دوران بچگی تا وقتی که بفهمم ماهیت آدمای دور و برم چی هست چند جور اتفاقات تلخ متفاوت رو تجربه کردم تا بفهمم مردا (نرها) کثیف تر از اونچیزی هستن که ما فکرشو میکنیم.
امیدوارم ادامش تلخ تر از اونچیزی که فکرشو میکنم نباشه ؛ ادامشو زودتر بنویس گلم ?

2 ❤️

534194
2016-03-23 22:58:50 +0430 +0430

نمیدونم باید چی بگم…درسته ، کابوسهای تلخ مثل تجاوز به روح و جسم ؛ به این راحتی نه فراموش میشه و نه دردش آروم میشه

1 ❤️

534263
2016-03-24 17:15:30 +0430 +0430

متاسفم… اول برای شما که برگی مملو از تلخی و پلیدی به صفحات زندگیت اضافه شد… دوم برای عقده و بدبختی اون نر سوم برای دوستامون که میگن خانوما توهم بدگویی از اقایون رو دارند…
امیدوارم قسمت دوم بهتر تموم شه
و آرزو میکنم کل این داستان ها توی یه گوشه زهنت کنار فورمول های ریاضی و فیزیک دبیرستانت جا بگیره و به فراموشی سپرده بشه… امروزت رو در حسرت دیروز خراب نکن…

1 ❤️

534306
2016-03-24 22:49:16 +0430 +0430

داستانت خوب بود منتظر ادامش هستم.
جدا از داستان ما ایرانی ها چقدر احساسی با همه چی برخورد می کنیم هم داستان احساسی بود هم کامنت ها

1 ❤️

534315
2016-03-24 23:30:41 +0430 +0430

چه جایی بهتر از کامنت های زیر داستان … واسه دونه پاچی فیک یوزرا؟ (preved)

1 ❤️

534329
2016-03-25 04:38:02 +0430 +0430

سلام چرا ادامه داستان را نمینویسی دیگه/؟منتظر هستیم خیلی قشنگ نوشته بودی ?

1 ❤️

534335
2016-03-25 06:02:16 +0430 +0430
NA

واقعا متاسفم
و واقعا قشنگ نوشتی
خیلی خوب خواننده بات همراه میشه
مرسی بابت وقتی ک گذاشتی

1 ❤️

534438
2016-03-25 20:51:10 +0430 +0430

سلام دوستان عزیزم ؛
از همگیه کسانی که در مورد داستانم نظر دادن تشکر میکنم . بینهایت از افرادی که همدردی کردن از جمله شیدای نازنین که خودشون تجربه ی این درد رو دارن ممنونم.
از دوستانی هم که روحیشون با این مدل داستان همخونی نداشت اما لطف کردن و سرگذشتم رو خوندن متشکرم .

بخش دوم داستان رو پس فردا میفرستم ، پیشاپیش از طولانی بودن نوشتم عذر خواهی میکنم ، قبلا هم گفتم داستانم سکسی نیست و طبعا فقط درد و دل و گوشزدی هست در غالب یک داستان تلخ ؛ همه میگن کسانی که این اتفاق براشون میفته جرعت ابرازشو ندارن این درسته اما بعد گذر یک مدتی اگه تا آخر بخواد فقط توی دل بمونه تبدیل میشه به یه غده پر از درد و زهر ؛ اینکه بتونی دردتو ابراز کنی جایی که کسی تورو ندیده و نمیشناسه و هرگز هم نخواهد شناخت نعمت بزرگیه … شاید درک این جمله برای همه قابل هضم نباشه. اما مطمئنم کسانی که این تلخی رو تجربه کردن با من هم نظرن…
امیدوارم هرگز کسی رابطه ای رو که بهش تمایل نداره تجربه نکنه ، از همراهیتون ممنونم .
(یلدا)

4 ❤️

534615
2016-03-27 08:31:11 +0430 +0430
NA

من حرفی ندارم کسلیس نیسم بگم وای خدا چه بد!
در درجه اول تقصیر خودته که همون اوایل به کسی نگفتی و خجالت کشیدی
در درجه دوم تقصیر پدر و مادرته ک باهات گرم نشدن
در درجه سوم تقصیر خداست ک شهوت رو ایجاد کرد بدون کنترل البته واس کسایی بدونه کنترله ک مثل حیون میشن

0 ❤️

534948
2016-03-29 01:29:47 +0430 +0430

profilamo bebinid

0 ❤️

536272
2016-04-06 10:12:08 +0430 +0430
NA

به نظر من کاملا واقعی بود
خیلی ناراحت خیلی خیلی
واقعا دلم میسوزه به حال دخترهای که هیچ کس پشت شون و بنده خداها از خودشون هم نمی تونن دفاع کنن

از شدت ناراحتی و عصبانیت…دستم میلرزه دارم این کامنت رو تایپ میکنم…

حس بیپناهی حس بی دفاعی خیلی بده -خیلی

0 ❤️

536472
2016-04-07 18:20:11 +0430 +0430

چقد ساده ای ک فک کردی نفمیده
میدونسته بیداری

0 ❤️

675750
2018-03-02 07:58:39 +0330 +0330

چه داستان تلخ زیبایی …لایک 20

0 ❤️