فقط بخاطر تو

1392/01/08

سال 79 بود اون موقع 14.5 ساله بودم عشق اول وآخرم رفته بود واسه همیشه در واقع ولم کرد… خدام بود…بعد رفتنش عصبی و بیقرار شدم… شاگرد ممتاز بودم… همیشه توی 3 تای اول بودم… ولی بعد از رفتنش مدرسه و درس و شل و ول گرفتم… رفتم دانشگاه سال اول نه سال دوم با ضرب و زور و خواهش و تمنا با پدرام دوست شدم… ولی لختم کردو ولم کرد ولی خب کاری باهام نکرد در حد لا پایی … خسته بودم… تنها و بی هدف… درس خوندن واسم شده بود کابوس… خیلی عصبی بودم… توی اینترنت با یه پسر آشنا شدم… خیلی خوشکل و مامانی بود… نمیدونم چرا از شانس من همه پسر خوشکلا رو میخواستم!و اونام باهام دوست میشدن… (وقتی عشقم ولم کرد… فکر میکردم چون من خیلی ساده هستم ولم کرده… ولی خب بعدها فهمیدم چون زیادی پاک بودم و سنم کم بوده نخواسته که بهم آسیبی برسونه…)رابطه من با پسر اینترنتیه که اسمش احمد رضا بود از تلفن شروع شد… اوایل واسم میگفت با یه دختره دوسته که هر شب بهش حال میده… منم چون جذبش شده بودم و عکسش و دیده بودم دیوونه وار میخواستمش! اون اصفهان بود و من اهواز بودم…چند بار بهش زنگ زدم… یه روز مامانش گوشی رو ور داشت گفتم احمد رضا هست؟ گفت تو کجا احمد رضا کجا… و خیلی دعوام کرد ، حسابی به هم ریخته بودم… اصلا فکر این که با همشهری خودم دوست شم و باز دو درم کنن رو نمیتونستم بکنم… ، چند روز گذشت و باز بهش زنگ زدم.و گفتم که مامانت همچین حرفی رو زده و قلبم بد جور شکسته … از قضا چون تو زندگی من همه چیز مسخره و مشکوکه… زد و احمد رضا سربازی افتاد محل تحصیل من ،کرمان ، ذوق کرده بودم و کلی اون روزا خوشحال که بالاخره از نزدیک میبینمش … اولین دیدار توی زمستون بود …
وقتی همدیگه رو دیدیم ازش خوشم اومد … شایدم چون تنها بودم… براش کلی وسیله خریدم تا بتونه توی سرمای اونجا و توی پادگان چیزی کم نداشته باشه دلم میسوخت میگفتم سربازه … خیلی جاها با هم رفتیم و همه خاطره شد… کافی شاپ … و هر کجا … ولی ته دلم احساس میکردم دارم نقش دوست داشتن بازی میکنم ولی در واقع دوسش نداشتم تو ذهنم واسش نقشه ریخته بودم. ولی این نقشه یه شبه اومد و اونم بدون این که واقعا بخوام …الان که به اون سالها نیگا میکنم میبینم که من خودم و نابود کردم… چند ماه گذشت …و احمد رضا بهم گفت که ارشد قبول شده و خودم هم دقیقا هنوز که هنوزه نفهمیدم چی شد و سربازی و ول کرد و رفت اصفهان درس بخونه… به خاطر این همه خاطره که با هم داشتیم گذشت و تابستون همون سال ازم دعوت کرد برم اصفهان… رفتم خونه دانشجویی اش (اصالتا اراکی بود ،) با دو تا پسر دیگه که هر دوتاشون برادر بودن…از راه رسیده بودم… هلاک خواب بودم و خسته … شام خوردیم و در جا رفتیم تو اتاق… خونه خیلی نقلی بود … اگه صدام در میاومد ضایع بود … یادم میاد از خودم اون زمان و شاید هنوزم متنفر بودم… دوست داشتم خودم و به فاک بدم… همیشه عادت داشتم وقتی عصبی میشدم یا از دست کسی ناراحت میشدم درجا زنگ میزدم به شماره هایی که تو گوشیم بود ودر عین ناباوری قرار سکس میذاشتم… میرفتم خونشون ولی نمیدادم! کلا موجود دیوانه ای شده بودم! بگذریم! تو اتاق با احمد رضا بودم… بهش گفتم میخوام پرده امو بزنی … اونم قبول کرد! الان که فکرش رو میکنم میبینم عجب دختر ساده ای بودم.و اونم عجب احمقی بوده!اگه من شکایت میکردم چی؟ ولی من که از این چیزا بلد نبودم!. همیشه.واسه اونی که دوسش داشتم یه فرشته میشدم! حتی حالا! احمد رضا خسته ام کرد… از پشت گذاشته بود جلوم و تو نمیرفت… انگار خورده بود به یه دیوار بتنی… درد شدیدی داشتم ولی لامصب حتی یه انگشت تو نمیرفت… آخراش عصبی شده بودم… قیدشو زدیم و خوابیدیم… ولی انگار یه چیزی به جوونم افتاده بود که باید به فاک بدی خودتو …مگه تو عشقت نرفته؟ مگه پدرام گولت نزده به بهونه ازدواج باهات ولت نکرده؟ اون چیز تو وجود خودم بود … هی میگفت تو از خودت متنفری … تو باید خودتو به فاک بدی… ناگفته نمونه افسردگی شدید داشتم و دارم… با محمد رضا تصمیم گرفتیم بریم تو حموم بلکه اونجا کارم و بسازه… تو حموم اون قدر فشار و زور و همه چی کرد تا بعد از 2.3 ساعت قبلش و نیم ساعت تو حموم جلوم باز شد… وقتی از حموم اومدم بیرون نه خونی بود… نه چیزی… ولی یه حس تازه داشتم که من دیگه اون آدم قبلا نیستم… یادم میاد دوستاش رفته بودن بیرون و ما یواشکی رفته بودیم تو حموم ولی موقعی که زدیم بیرون دوستاش بودندو من کلی خجالت کشیدم… اون زمان موهام مدل خروسی بود و شلوار بگ و مانتو کوتاه میپوشیدم… بعدها فهمیدم که سکس چیه… و چرا همه جذبم میشن… از دید اونها من فوقالعاده زیبا بودم…و این زیبایی شد بلای جونم …خودم و پیدا کردم… به هر کی از راه رسید نه نگفتم… دانشگاه رو انصراف دادم… بعدها فهمیدم پرده ام ارتجایی بوده… یاد گرفتم که حال بدم… به جرات میتونم بگم تا الان جز طعم اولین بوسه های پدرام نمیدونم که لذت یعنی چی؟ همیشه دهنده بودم تا گیرنده… …همه چیمو دادم واسه اونی که منو نگه نداشت… همه چیمو دادم به خاطر اعتمادم… من تنهام … خودم و خودم … ولی خوشحالم که سایه شوم مردی بالای سرم نیست… حلقه بردگی مردی تو دستام نیست… من خودم و نابود کردم… چون عشق واسم مقدس بود… بعد رفتن اون من مرده بودم… الانم یه مرده متحرکم… چه مهمه که من جسمم چه طوری باشه… توی 27 سالگی در عین خوشکلی گلی پر پر شدم.بعدها احمدرضا رفت ارمنستان وبعد که برگشت بعد از 2 سال تماس گرفت خونمو ن… گوشی و ور داشتم .کلی ذوق کرد… تل داد… چند روز با هم صحبت کردیم گفت دوسم داره…چون تو گذاشتی تا اولین نفر زندگی ات باشم… تو زبونم در رفت که من دوستت نداشتم فقط میخواستم خودم و به فاک بدم… ناراحت شد… رفت… و الان سالهاست که از همه اونایی که دوستشون داشتم بیخبرم…
… اولین بارم هم بود که اینجا رو میدیدم… سعی کردم فقط بنویسم… شاید بنویسم اینجا از تجربه های سکسم… تا یه کم آروم شم…

نوشته: نازی


👍 0
👎 0
20656 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

370455
2013-03-28 05:11:35 +0430 +0430
NA

عزیزم شما مشکل داری. حتما به روان شناس مراجعه کن

0 ❤️

370456
2013-03-28 05:14:56 +0430 +0430
NA

اگر اینقد که میگی ناز بودی چرا ولت میکردن؟
احتمالا کس گیرت میاوردن …
خیلی خری که احمد رضا رو پس زدی حداقل از جندگی درت میاورد خنگه…منم یه همچین چیزیو امتحان کردم عشق 14 سالگی و نابود شدن اما نرفتم به همه بدم که خودمو خالی کنم این چه کاری بود اخخه…الانم حالم از اون یارو به هم میخوره میگم چه خری بودم اینقد به خاطرش افسرده شدم …والا

0 ❤️

370457
2013-03-28 05:31:13 +0430 +0430

خودم داغم نمیفهمم زمان راحت جلو میره
میخام چیزی بگم ما گلمو بغض میگیره
ینی دیونگی اینه؟
ینی من دیگه دیوونم؟
چرا هر روز ساعتها به عکست خیره میمونم
جواب این چرا ها رو تویی که خوب میدونی
نمیتونم ازت رد شدم
تویی که خوب میتونی

اینو داشتم گوش میدادم، گفتم بنویسم.
&&&&&&&&
. یادم میاد از خودم اون زمان و شاید هنوزم متنفر بودم… دوست داشتم خودم و به فاک بدم… همیشه عادت داشتم وقتی عصبی میشدم یا از دست کسی ناراحت میشدم درجا زنگ میزدم به شماره هایی که تو گوشیم بود ودرعین ناباوری قرار سکس میذاشتم… میرفتم خونشون ولی نمیدادم! کلا موجود دیوانه ای شده بودم! بگذریم! تو اتاق با احمد رضا بودم… بهش گفتم میخوام پرده امو بزنی… اونم قبول کرد!
&&&&&&&
خانم شما تعادل روانی ندارین
حتما به یه دکتر مراجعه کن.
خوب میشی.
البته الان دیره. ولی امیدتو از دست مده

0 ❤️

370458
2013-03-28 05:55:28 +0430 +0430
NA

وقتی داشتمــ داستانتو میخوندمـ و همونجوری کهــ جلو میرفتمــ و حالتــ هارو میگفتی خیلی باهاشون آشنا بودمــ…خانومــ تو یه بیماری روانی داری به اسمــ مازوخیسمــ که در اون فرد بیمار هر وقتــ ت از چیزی ناراحت میشه به خودش صدمه میزنه حالا میتونه خودزنی باشه یا شکستن وسایل یا همین جنده بازی که تو در میاری!
بهـت دکتر مراجعه کن!
آخه مگهــ 14سالگی وقتــ عشق و عاشقیه؟؟دوستیای نوجوونی هوس های زودگذراهستند که هممون تجربه شون کردیم ولی تو توی بادش خوابــت برد!

عزیزمـت تو خودتــ باعث میشی که پسرا ولت کنند با این ندونم کاری هایی که در میاری!

0 ❤️

370459
2013-03-28 06:40:13 +0430 +0430
NA

نازی خانوم چون همشهری منی ومن هم اهوازیم بت فش نمیدم ولی واقعا کاری که کردی اگه ج ن د گ ی نزاریم دیونگی محض بود خودتو نابود نکن دختر اگه خوشکلی میتونی دوباره شروع کنی دوباره عاشق بشی
به خاطر لیوان شکسته نباید از اب خوردن دست کشید

0 ❤️

370460
2013-03-28 06:48:18 +0430 +0430
NA

حقیقتا دلم برا احمد رضا میسوزه بدبخت 2،3 ساعت پدر خودش در اورده که کیره بره تو کس خانووم من که یودم بیخیال میشدم

0 ❤️

370461
2013-03-28 07:26:21 +0430 +0430
NA

اول داستان ميگي احمد اهوازي بود بعد ميگي اصالتا اراكي بود.
خيلي خنگي…
باقيشو نخوندم.

0 ❤️

370462
2013-03-28 11:42:44 +0430 +0430
NA

قکر می کنم شما عشق را باسکس و محبت کردن را با کادو دادن _ آن هم کادوهای گرانقیمت لابد_ اشتباهی گرفته اید.
درست است که سکس بخشی از عشق است و هدیه دادن نوعی ابراز محبت، اما فقط بخش هایی کوچک و سطحی از این روابط عمیق و پیچیده هستند.
به تعادل نخواهید رسید مگر آنکه عشق منهای سکس و محبت بدون کادو دادن را یاد بگیرید!
هنوز برای یاد گرفتنتان دیر نیست.

0 ❤️

370463
2013-03-28 13:58:00 +0430 +0430
NA

دخترا تا هجده سالگي نميدونن عشق چيه چرا به جاي اينکه به شماره هاي گوشيت بزنگي سعي نکردي درست فک کني که چرا پسرا ولت ميکنن؟تازه گفتي ديوانه وار پسر سربازو دوست داشتي اما بعد گفتي نميخواي تو خودت زندگي و خودتو داغون کردي يکم فک کن

0 ❤️

370464
2013-03-28 15:45:30 +0430 +0430
NA

یاداون موقع بخیرکه به هوای کامنتای زیرداستان میومدیم که یه حکایت ازامیرزاویه انشاازجونورویه خواب ازبوروس لی ببینیم دربارش بابچه هاگفتوگوکنیم اماالان دیگه هیچ رنگی نمونده ازهمه ی اونافقط افسانه19 مونده.امام زاده بیژن.جونور.مهندس,امیرزا,بروس لی همه رفتن
یادشون بخیر.

0 ❤️

370466
2013-03-28 18:58:56 +0430 +0430
NA

ای بابا.داستانای امروز خیلی حالمو گرفتن
چرا اینکارارو باخودت میکنی؟
عشق چی؟کشک چی؟
بخدا هیچ ادمی ارزش نداره که بخاطرش دست به همچین کاری بزنی وقتی عاشق یه نفر بشی بنظر من کارت تموم
میدونی چرا؟چون همه ی ادمای این دوره زمونه وقتی میفهمن که دوسشون داری از هر روشی استفاده میکنن تا لهت کنن تحقیرت کنن اصلا براشون مهم نیست که چی به سر طرف مقابلشون میاد.تو این دوره زمونه عشق کلمه ی مسخره وبی معنی مخصوصا توکشور ما که همه بخاطر هوس کلمه ی عشقو به زبون میارن.امیدوارم به خودت بیایو مسیر زندگیتو عوض بکنی.
خسته نباشی

0 ❤️

370467
2013-03-28 21:21:25 +0430 +0430

مثلا امشب از بیخوابی که به سرم زده اومدم داستانها رو بخونم بلکه چشمم خسته بشه و خوابم ببره ولی فعلا موتور مغزم پیاده شده…
البته یه مقداری حالتهای نویسنده واسم آشنا بود و تعجبی نداشت چون تو فضای واقعی هم با آدمهای این حالتی روبرو بودم.
جدا من اینو توی مقاله های یه پروفسور که سالها تو رشته روانشناسی تحقیق و مطالعه کرده بود،خوندم.خانمهایی که با مردهای زیادی رابطه سکس برقرار میکنن و تو جامعه از دم بهشون جنده خطاب میشه و شماتت میشن در اصل درصد زیادی از اونها مشکل اونها مادیات و پول نیست.بلکه به خاطر گره های متعددی هست که نسبت به همزیستی در کنار جنس مخالف و شناخت از مسائل جنسیتی تو ذهنشون بوجود اومده و باید به چشم بیمار بهشون نگاه کرد و درمان بشن.گاهی اوقات رفتارهای خشونت آمیز پدر خانواده طوری هست که دختر بچه رو توی بزرگسالی در مورد جنس مخالف به چالش میکشه.چون در اصل همه انسانها بنیان تربیت و طرز فکرشون از بچگی گذاشته میشه و طبیعتا خانواده بستری هست واسه سلامت روانی و یا ممکنه یک عمر مشکلات و درگیریهای روانیمون ریشه تو بچگیمون داشته باشه.شما دوست عزیز علیرغم اینکه اولین کاری که انجام میدی یه مشاور حرفه ای مراجعه کن.کسی که بتونه رفتارهات رو ریشه یابی کنه.در ثانی قدم به قدم هر احساسی رو اسم عشق روش نذار.خداییش تقدس کلمه عشق رو زیر سئوال بردی.چون اگه عاشق بودی یقین داشته باش این احساسات گریبانگیرت نمیشد و همه اینها ناشی از مشکلات روحی و روانی هست که خدا میدونه از کجا ریشه گرفته.

0 ❤️

370468
2013-03-29 01:52:00 +0430 +0430
NA

لحظه ی هجوم غربت؛ لحظه ای بود که تو رفتی
سیل غم زندگی مو برد، وقتی که پل و شکستی
اشتباه بود اشتباه بود
دل بتو بستن گناه بود
میتونستی از شکست اولت درس بگیری و پلی بسازی و از مشکلات عبور کنی ولی تو احمقانه خودت رو به دره ی مخوف حماقت و نا امیدی انداختی.
چاره کارت همون ابتدای کار رفتن پیش یه روانکاو بود.تا اینهمه به خودت لطمه نزنی. اینم نتیجه عشق بدون عقله.دوستی تو همون دوستیه خاله خرسه معروفه. اگه عشق اولت هم پیشت میموند، اونم دهنش رو سرویس میکردی. پس بهتره زندگی رو از نو شروع کنی. این مطلب رو فقط واسه تو ننوشتم. بسیارند آدمایی که یه عشق رو از دست میدن و نمیدونن چیکار کنن و ممکنه مثل تو فکرای ابلهانه بسرشون بزنه.

0 ❤️

370469
2013-03-31 15:26:45 +0430 +0430
NA

چرا هرچی آدم عقده ای و روانی میان داستان مینویسن

0 ❤️