مجتمع نوشین (2)

1391/05/08

متن خاطره:
قسمت قبل

بعد از اولین سکسم با نوشین رفتم پیش پزشک و با انجام آزمایشهای مختلف مطمئن شدم که تو جریان سکس با سیمین و ثریا ، به ایدز مبتلا نشدم . بعد از دو سال کلنجار رفتن با خودم بالاخره جرات کردم برم دکتر و آزمایش بدم .
پس از فراز و نشیبهای زیاد و اتفاقاتی که بین من و سیمین و ثریا و نوشین افتاده بود ، احساس میکردم وقتشه پای یک نفرو به زندگیم باز کنم . دیگه از بلاتکلیفی خسته شده بودم . همه روزام تقریبا مثل همدیگه میگذشت . یه دختر تو شرکت کار میکرد به نام ساقی ، جذاب و با نمک بود . با دیدنش یاد ثریا برام زنده شد چشماش خیلی شبیه بود . وقتی دیدمش همون حالی رو پیدا کردم که از دیدن ثریا بهم دست میداد . قبل از آشنایی با نوشین زیر نظر گرفته بودمش . یه جورایی هم به طور غیر مستقیم بهش حالی کردم که قصد ازدواج و تشکیل زندگی دارم . اگر میخواستم واقعیت رو در نظر بگیرم واقعا خیلی از من سر بود . ولی چه اشکالی داره که آدم بتونه حداقل تلاششو بکنه ؟ اصلا چه ایرادی داره یک زن زیبا و با وقار به عنوان شریک زندگی کنار یک نفر حضور داشته باشه و بتونه بهش عشق بورزه ؟ دلمو زدم به دریا و یه روز بهش گفتم : خانم ریاحی اگه امکانش باشه بعد از ساعت کاری همدیگر رو ببینیم . کمی این پا اون پا کرد و آخر سرگفت : امروز نمیتونم قبول کنم . بمونه یه وقت دیگه .
از طرفی حدود یکسال میشد ، که با نوشین آشنا شده بودم . روز اول بهش گفتم که قصد ازدواج ندارم . اما تو این مدت بهش وابستگی پیدا کرده بودم . با فروش بیشتر واحدهای مجتمع ، حساب بانکی نوشین سنگین شده بود . اگه پیشنهاد ازدواج بهش میدادم ممکن بود فکرای ناجوری در موردم بکنه و خیال کنه به خاطر پولش بهش پیشنهاد دادم . چند وقتی کمتر به نوشین سر میزدم . مونده بودم با کدومشون قضیه ازدواج رو به صورت قطعی و حتمی ، مطرح کنم .
هفته بعد یکبار دیگه پیشنهاد دادم : خانم ریاحی ! ببخشید میتونم بعد از ساعت کاری شمارو ببینم ؟ اینبار موقرانه قبول کرد . تا هنگام خروج از شرکت حرفایی که میخواستم بگم ، چند بار پیش خودم مرور کردم . بعد از تعطیلی شرکت ، وقتی روی صندلی کافی شاپ جا گرفتم و سفارشمونو آوردن ، شروع کردم : خانم ریاحی من چند وقتیه قصد ازدواج دارم و تو این مدت خیلی ها رو زیر نظر گرفتم. البته سوتفاهم نشه، ولی … راستش شما خیلی به دلم نشستید . زودتر میخواستم پاپیش بزارم ولی منتظر بودم شرایطم جور بشه . میدونم شما خواستگارای خیلی خوبی دارید . میدونم تا حالا حتی به من فکر هم نکردید ولی چند وقته فکر شما منو رها نمیکنه . بعد از تند تند گفتن این جملات ،منتظر بودم جواب بده . هیچی نمیگفت . تا حالا به کسی پیشنهاد ازدواج نداده بودم . فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه . نگاش کردم ، یه لبخندریز و نخودی رو لبش نقش بسته بود که استرس منو بیشتر میکرد . کمی بهم برخورد با لحن و قیافه جدی بهش گفتم : من این چیزا رو نگفتم که بهم بخندین !! من احساسات و قصدم رو از این دیدار صادقانه به شما گفتم . لحنش جدی شد : آقای صادق منم قصد تمسخر شما رو ندارم . یه چیزایی هست که یه دختر نمیتونه خیلی راحت بیان کنه . شما از کجا میدونید جواب من چیه که همینجوری میبرین و میدوزین؟ به تته پته افتادم : نه ساقی سوتفاهم شده . من از لبخند شما برداشت بدی کردم و ازتون عذرخواهی میکنم . از اینکه بدون زمینه قبلی ساقی صداش کرده بودم داشت خندم میگرفت و خودشم متوجه شده بود . هرجوری بود قضیه رو جمع و جور کردم . نخواستم بیشتر از این گند بزنم . چند وقت بعد، ازهمکارای خانم شنیدم یه خواستگار سمج داره که درد سر زیادی براش درست کرده و ردش کرده . یعنی منو قبول کرده ؟ منظورش از صحبت اونروز توی کافی شاپ چی بود ؟ ممکنه جواب مثبت بده ؟ خیلی امیدوار و خوشحال بودم .
یکی از روزهای وسط هفته هوا خیلی گرم بود ، تو شرکت زیر باد کولر نشسته بودم. نوشین زنگ زد و با صدایی گریون از مرگ پدرش با خبرم کرد. سرطان مثل خوره از تو خالیش کرده بود و بالاخره رشته زندگی پیرمرد رو پاره کرده بود . سریع خودمو رسوندم پیشش و کارای مربوط به خاکسپاری و مراسم ترحیم رو شروع کردم . روز خاکسپاری نوشین سر خاک باباش حالش بد شد . برادرش قول داده بود دو روز دیگه میاد . برای مراسم سوم اومد . یه مرد تپل و سفید و خوش تیپ ، برعکس نوشین که برنزه و ترکه ای بود . آدم لارژ و خونگرم و خوش مشربی بود . با مرگ پدر نوشین و دیدن تنهاییش ، تصمیم گرفتم فعلا برای ازدواج عجله نکنم . نوشین خیلی تنها شده بود . حداقل به خاطر رفاقتمون نباید تنهاش میذاشتم . روز مراسم دوباره حال نوشین خراب شد . پیش خودم فکر میکردم نکنه حامله شده باشه؟ از این فکر عرق سردی کل بدنمو فرا گرفت.
چند روز بعد جمشید برگشت ترکیه منم چند روزی رفتم پیش نوشین موندم. تشنجهاش ادامه دار و به طرز مشکوکی شدید شده بود. خیال بد مثل خوره داشت اعصابم و تمام وجودمو میخورد نکنه ایدز گرفتم؟ نکنه به نوشین انتقال داده باشم؟ یعنی پزشک اشتباه کرده؟ برای اطمینان نوشین رو بردم بیمارستان وبه توصیه پزشک ازش چند سری عکس و سونوگرافی و آزمایش کامل گرفتن. خودم جرات دوباره آزمایش دادن رو نداشتم. دو هفته بعد رفتم دنبال جواب آزمایش. تا رسیدن به آزمایشگاه و گرفتن نتیجه آزمایش قلبم اومد تو حلقم.
عکسها و جواب آزمایشها رو با استرس کشنده ای بردم پیش دکترش. آب دهنم از فرط دلهره خشک شده بود دکتر با اون عینک ضخیم و فریم زمختش مثل کفتار بهم نگاه میکرد منتظر بودم دهنشو باز کنه و گلومو فشار بده . با طمانینه عذاب آوری گفت : شما شوهرش هستین یا نامزدش ؟ ننننننامزدشم ، دوستیم !! گفتن همین یه کلمه جونمو بالا آورد . پرسید : با خانوادش آشنایی کامل دارید ؟ بله . کسی از اعضای خانواده به سرطان مبتلا بوده ؟ بله ، یه برادرش که چند سالیه فوت کرده و پدرش که حدود یکماه پیش به رحمت خدا رفته . چیزی شده ؟ گفت : ایشون به سرطان مبتلا هستن . کمی با دکتر درمورد بیماری نوشین صحبت کردم و اینکه خیلی تنهاست . آخرش گفت : این خانم بیشتر از 6 ماه زنده نمیمونه . سعی کن بهش روحیه بدی .
بی هدف و سردرگم . برگه آزمایش در دست زدم بیرون و راه افتادم . از خیابون ولی عصر رد شدم و وارد پارک ساعی شدم و به سمت خیابون وزرا و بعدشم میدون آرژانتین رفتم . تازه به خودم اومدم متوجه شدم ماشینمو پارک کردم روبروی مطب دکتر و این همه راه پیاده اومدم . دوباره برگشتم(یعنی نوشین رو دوست دارم ؟ عاشقش شدم ؟) رفتم خونه خودم . شب بهم زنگ زد : محسن جان آزمایشمو گرفتی ؟ گفتم : نه هنوز امروز وقت نکردم . تلفن که قطع شد ، بغض کرده بودم وچشمام خیس بودن .
بین دیوارای خونه احساس خفگی میکردم . فکر میکردم سقف داره میاد روی سرم . نیاز داشتم هوای تازه به ریه هام برسونم . میخواستم فکرامو بریزم بیرون و حلاجی کنم و دوباره جمعشون کنم وتصمیم بگیرم . بهترین تصمیم رو . نمیدونستم تا مشخص شدن کامل جریان چقدر زمان لازمه ، اما دوستی و علاقه ای که بینمون به وجود اومده بود و وجدان انسانی حکم داده بودن که نباید نوشین رو تنها بذارم . با ساقی که بهش دل بسته بودم ، باید چکار میکردم ؟ زندگی خودم چی ؟ پای نوشین وایسم یا برم دنبال ساقی ؟ هنوز نمیدونستم ساقی رو چقدر دوست دارم ولی به نوشین بد جوری عادت کرده بودم .
داشتم سرسام میگرفتم . تا اون موقع سیگار نکشیده بودم . رفتم از مغازه یه نخ مارلبرو گرفتم و روشنش کردم ، احساس کردم برای آرامش به یه چیزی نیاز دارم . دودش رو تو دهنم چرخوندم و بیرون دادم . نگاهم با پسر جوانی گره خورد که با ولع دود سیگارو به اعماق وجودش میکشید وبعد از چند ثانیه بیرون میفرستاد . منم همون کارو تقلید کردم . چنان سرفه و عطسه شدیدی زدم که از دماغ و چشم و دهنم آب راه افتاد . با عصبانیت و کلافگی انداختمش زیر پام و با خشم لهش کردم . تمام ناراحتیمو میخواستم سر یه نخ سیگار خالی کنم .
راه افتادم سمت خونه نوشین . باید میفهمید چه بیماری داره و چه بلایی قراره سرش بیاد . درمان رو زودتر باید شروع میکرد . هر لحظه از زمان اندازه یه زندگی ارزش داشت . دیر وقت بود که رسیدم دم خونه نوشین که تو یکی از واحدهای مجتمع تازه تاسیس مستقر شده بود . رفتم بالا و دیدمش لباس مشکی اصلا بهش نمیومد . وقتی توی هال نگاهمون با هم تلاقی پیدا کرد احساس خاصی بهم دست داد . ترحم و دلسوزی بود یا عشق ؟ نمیدونم . نمیتونستم احساسمو درست درک کنم . بین ترحم وعادت و عشق گیر افتاده بودم . یاد چشمای ساقی افتادم که منو با خودش برد تا دوره جوانی و نوجوانی و اولین باری که به چشای ثریا دلبسته بودم . چقدر باهم شباهت داشتن . تو خیالات خودم و دلمشغولی که برام به وجود اومده بود ، سیر میکردم . دلم به حال خودم سوخت . آخ … زندگی بی دغدغه .
نوشین گفت : کجا بودی گل پسر ؟ منتظر شنیدن جواب نشد . سه هفته ای بود بهش سر نزده بودم . گرمی لبهاش رو روی لبام حس کردم و مکیدم . زبونمون با هم گره خورد . دستامو انداختم زیر باسنش و اونم پاهاشو دور کمرم حلقه کرد . بردم و آروم خوابوندمش روی تخت . لباسامانو درآوردیم . با اینکه 20 روزی میشد سکس نداشتیم خیلی به سکس کامل اشتیاق نداشتم . من شورت پام بود ولی نوشین کامل لخت شد و زل زد تو چشام منتظر بود تا شروع کنم . دستمو کشید ، افتادم روش و لباشو مکیدم . لب پایینشو بین لبام گرفته بودم و میمکیدم . همزمان با خوردن لبای نوشین با بالای کسش بازی میکردم . خیس خیس شده بود . اونم دستاشو میکشید پشت کمر و گردنم . دست نوشین رو برجستگی زخمهای کمر و پشتم ثابت مونده بود و با نوک انگشتهای ظریفش گوشت اضافه دور زخمها رو میکاوید . داشتم میرفتم سراغ سینه هاش ، که پرسید : راستی محسن . هوم ؟ تا حالا چند بار خواستم ازت در مورد زخمهای پشتت سوال کنم ولی روم نمیشد . کیرم یه دفعه خوابید .
طاق باز دراز کشیدم کنارش ، شروع کردم به تعریف کردن ماجرای ثریا . یه ربعی میشد که داشتم حرف میزدم و اون فقط گوش میداد . یه دستمو از زیر گردنش رد کردم و چرخیدم سمت نوشین و یه پامو از بین پاهاش رد کردم و دستمو حلقه کردم دور بدنش . چشماش اشک آلود بود . با بغض ازم پرسید : محسن ؟ دوستم داری ؟ گفتم : آره . محسن فکر میکردم بهم علاقه نداری ومنو فقط برای سکس میخوای . البته خودتم از اولش گفتی و منم هیچ انتظاری ندارم ولی من خیلی بهت وابسته شدم . من یه بار عشق رو با سعید تجربه کردم و تفاوتش رو با هوس میدونم .
آب دهنشو قورت داد و گفت : محسن من تورو عاشقانه دوست دارم . گفتم : منم دوستت دارم … خیلی زیاد . لب تو لب شدیم و عاشقانه همدیگرو بوسیدیم . دیگه تصویر ساقی رو تو ذهنم نداشتم ، دیگه یاد ثریا نیفتادم .
دوباره رفتیم تو فاز سکس . شروع کردم به لیسیدن گردن و زیر چونه و زیر گوشاش . زبونمو از زیر چونش کشیدم تا نوک سینه هاش و شروع به مکیدن سینش کردم و با اون یکی بازی میکردم . دوباره رفتم پایینتر و تپلی بالای کسشو زبون کشیدم و با انگشت چوچول کسشو تحریک کردم . داشتم با زبون کسشو لیس میزدم که سرمو کشید بالا و گفت دارم میام ادامه نده . شورتمو درآوردم . کیرم که کاملا سفت شده بود آروم فشار دادم روی کس نوشین و بازی بازی دادم . پاهاشو آورد بالا و تا جایی که میتونست باز کرد . سرکیرم از آب کسش خیس و لزج شده بود ، فشار دادم و آروم همشو تو کس نوشین جا دادم . چند ثانیه نگه داشتم و بعد شروع کردم به حرکت دادن کمر و باسنم .
کمی تلمبه زدم . میخواستم بلند شم و از پشت کیرمو تو کسش فرو کنم ولی نوشین محکم منو گرفته بود و پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود . سینه هاشو دست گرفتم و شروع کردم به مالیدن و همزمان تلمبه میزدم . دولا شدم و دستامو از زیر کتفهاش رد کردم . و سرشونه هاشو محکم تو دست گرفتم با تمام توان خودمو بین پاهاش میکوبیدم . صدای برخورد شکمامون به هم دیگه شهوتناک بود . سرعت حرکت کیرمو تو کسش سریعتر کردم . نوشین داشت ارضا میشد ، مثل اکثر اوقات ناخنهاشو توی کتفم فرو کرد و ناله های حشری کنندش شروع شده بود . آه و ناله هوس انگیز نوشین باعث شد آب منم با فشار فضای کسش رو پر کنه . چند ثانیه روش دراز کشیدم و به آرومی لب همدیگرو بوسیدیم . از روش بلند شدم . لزجی مخلوط آب جفتمون رو که از کسش خارج میشد کنار کیرم حس میکردم . چندتا دستمال برداشتم و گرفتم دور کیر خودم و زیر سوراخ کس نوشین که روتختی کثیف نشه . خودمونو تمیز کردیم و شورتامونو پوشیدیم .
داشتیم لبای همدیگرو میبوسیدیم که یاد جواب آزمایش و حرفای دکتر افتادم . تو همون حالت خوشایند ناخودآگاه چشمام بارونی شد و اشکام جاری شد . احساس کردم واقعا نوشین رو دوست دارم . نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم . نوشین با تعجب و شگفتی صورتشو عقب کشید و پرسید چی شده محسن ؟ محسن جان ؟ چته ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ یارای جواب دادن نداشتم . کمی که آروم شدم . حرفایی که از دکتر شنیده بودم رو براش تعریف کردم . با هق هق جانسوزی گریه رو آغاز کرد به سرنوشت خودش لعنت میفرستاد . انقدر رو سینم اشک ریخت تا هر دو خوابمون برد.
فردای اون شب حدود بعد از ظهر بود که با ساناز و عماد هماهنگ کرد بیان بریم دفترخونه و عقد کنیم . رفتیم و رسما شدیم زن و شوهر و دوستاش شاهد عقدمون بودن . کل جشنمون شد یه جعبه شیرینی که بین خودمون و کارکنای دفترخونه پخش شد . اگه به مادرم جریانو میگفتم اصلا تو خونش راهمون نمیداد . قرار شد نوشین رو به عنوان دختری که قراره باهاش ازدواج کنم به مادرم معرفی کنم . عصرش یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مادرم . نوشین رو بهش معرفی کردم و گفتم قراره چند وقتی باهم رفت و آمد کنیم تا اخلاقامون دست هم بیاد . بعد رسما بریم خواستگاری . مادرم نه گذاشت نه برداشت گفت : بچه جون خودتی !! همه کاراتو کردی حالا اومدی اینجا واسه من گردن کج میکنی ؟ برگشتم رو به نوشین دیدم سرش پایینه و شونه هاش تکون میخوره . مادرم پرسید : چی شده دخترم ؟ نوشین با صدایی ضعیف گفت : منو میخواین از کی خواستگاری کنید ؟ یه آن نفسم بالا نیومد . مادرم خودشو کشید نزدیک نوشین و سرشو گذاشت تو دامنش تا یه دل سیر گریه کنه . نتونستم بمونم و از خونه زدم بیرون . یک ساعتی بی هدف اطراف هفت حوض گشتم و برگشتم خونه مادر . نزدیک شام بود ، از پله ها که رفتم بالا بوی غذا مستم کرد خیلی وقت بود دستپخت مادرمو نچشیده بودم . دلم لک زده بود برای لوبیا پلوش . رفتم تو دیدم جفتشون دارن میخندن . سر شام مشخص شد نوشین همه چیزبه جز قضیه بیماریش رو برای مادر گرامی تعریف کرده و تمام پته های این بنده حقیر رو روی آب ریخته . همینکه مادرم بر خلاف انتظاری که داشتم با قضیه کنار اومد ، خوب بود . در ضمن با شنیدن ماجرا از زبان نوشین کار من خیلی راحتتر شده بود . موضوع سرطان نوشین رو هم به مرور با مادر مطرح کردم و براش کامل شرایط رو توضیح دادم . چقدر از مادرم حرف خوردم بماند .
سه روز بعد دکترش گفت : باید شیمی درمانی رو شروع کنیم ولی خود نوشین نمیخواست . میگفت : اگه قراره 6 ماه زنده بمونم میخوام عین آدم زندگی کنم . دوست ندارم دوسال بیشتر زندگی کنم اونم همش رو تخت بیمارستان یا اینکه 24 ساعته چیزی ازم آویزون باشه . 6 ماه کذایی مثل برق و باد میگذشت و نوشین هرروز وضعیتش وخیمتر میشد . هیچکدوم از همکارای اداریم از ازدواج من خبر نداشتن . بیشتر وقت نوشین با مادرم میگذشت . اونو به جای مادر از دست داده و مادرم جای دختر نداشتش فرض میکرد . تو این مدت مادرم به اندازه من زجر کشید و داغون شد …
بازم تو بازی زندگیم مادرمو فراموش کرده بودم .
بیش از 6 ماه از تخمینی که دکتر زده بود میگذشت و نوشین به وضوح به مرگ نزدیک شده بود این وسط من مونده بودم با بقیه زندگیم باید چکار کنم . هرروز نگاههای ساقی تو شرکت سنگینتر و با معنی تر میشد . هنوز جواب درستی بهش نداده بودم . شاید منتظر حرف آخر بود . اگه میرفتم سمتش معنی این کار من در قبال نوشین چی بود ؟ دوباره کاری انجام دادم که تو دوراهی گیر کرده بودم . مستاصل و درمانده نیاز داشتم یکی کنارم باشه و کمکم کنه .
یکی از روزا وقتی صدای گریه سوزناک مادرمو از اون طرف خط تلفن شنیدم . فهمیدم باید اتفاقی که منتظر وقوعش بودیم ، افتاده باشه . یکماه مرخصی بدون حقوق گرفتم و از شرکت زدم بیرون . زمانی که تو بیمارستان به مادرم ملحق شدم تمام صورتش با ناخن خراشیده شده بود . پرستار از اتاق بیرون اومد و از وخامت اوضاع نوشین خبر داد . تا صبح فردا پشت دراتاق مراقبتهای ویزِه منتظر موندم فقط یه وقت 20 دقیقه ای بهم دادن تا باهاش آخرین حرفامو بزنم اون مسافر بود و منم برای بدرقه رفته بودم ، ولی از کاسه آب و قرآن خبری نبود . پیشونیشو بوسیدم و اومدم بیرون . نوشین عزیز 5 روز بعد چشم از جهان فروبست.
یکماه بعد با روحیه ای مچاله و اعصابی به مراتب داغونتر وارد شرکت شدم تو این مدت هیچ کدوم از تماسهامو جواب نداده بودم . زیر چشمام گود افتاده بود و به شکل کاملا مشخصی لاغر شده بودم . عصبی و زودرنج شده بودم . از بدو ورود به شرکت با نگاه کنجکاو و عجیب همکاران مواجه شدم . خبر جدیدی که بهم دادن مثل پتک تو سرم فرود اومد . مغزمو متلاشی کرد و افکارمو چنان آشفته کرد که قلبم تیر کشید . درد شدیدی تو قفسه سینم احساس کردم که نفس کشیدنو برام سخت کرده بود .
وقتی فهمیدم خواستگار ساقی بعد از شنیدن جواب رد صورتشو با اسیدپاشی از بین برده ، تمام دنیا پیش چشمم تیره و تار شد . من موندم با یه کوه غصه به خاطر از دست دادن نوشین . یه دنیا درد و عذاب وجدان به خاطر بلایی که سر ساقی اومده بود . از اون روز تا حالا عذاب وجدان همنشین شب و روزم شده . همدم خواب و بیداریم. پایان٪
.
.
دنیا را بد ساخته اند … کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد … کسی که تورا دوست دارد ، تو دوستش نمی داری … اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد … به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج است … زندگی یعنی این .

دوستان عزیز مدتی نمیتونم در خدمت شما باشم . اگه شتابزدگی در این قسمت دیدید به همین خاطره چون مجبور شدم قسمت دوم و سوم رو یکی کنم .

شادکام باشید . . . درک میرزای شهوانی


👍 2
👎 0
87846 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

328084
2012-07-29 18:21:19 +0430 +0430
NA

به نظرم ی خورده ساختگی بود ی قانونی هس ک میگه ادمی ک بهت میگه همیشه بد اورده و میاره ب راستگوییش شک کن

0 ❤️

328085
2012-07-29 18:40:18 +0430 +0430
NA

mareke bod. chize digeii nadaram k begam

0 ❤️

328086
2012-07-29 18:41:24 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا بود
ولی اخرش خیلی غمگین بود که به نظرم همین زیبایش کرده بود
موفق باشی

0 ❤️

328087
2012-07-29 19:10:31 +0430 +0430
NA

:davie:

0 ❤️

328088
2012-07-29 19:45:46 +0430 +0430

خسته نباشی محسن جان همونطور که قبلا هم بهت گفتم قلم گیرایی داری ولی ای کاش اینقدر عجولانه داستان رو تموم نمیکردی , با این حال که خودت گفتی که یه مدت نمیتونی وقتتو روی نوشتن بذاری اما مطمینا مخاطبان به خاطر علاقه به داستانات مناظر میموندن در کل امیدوارم هرچه زودتر با یه داستان باحال دیگه برگردی چون واقعا وجود شما و چند تا دیگه از دوستان نویسنده یه جذابیت سایت خیلی کمک میکنه .
انشاالله هرجا هستی موفق و سربلند باشی

0 ❤️

328089
2012-07-29 20:21:42 +0430 +0430
NA

قلمت خیلی جذابه داش محسن.
امیدوارم که داستانت واقعیت نداشته باشه.
خیلی حالم گرفته شدتونمیری.
هرجاهستی موفق باشی

0 ❤️

328090
2012-07-29 23:30:25 +0430 +0430
NA

محسن یه دونه باشه
هزار تا قسمت هم داستانت باشه
و مجبور باشی همه را با هم بنویسی
بازم به دل میشینه
ایول دادا
ایول
قابل توجه داستان نویس های جلقی:
این داستان را بخونید یاد بگیرید داستان یعنی چی!
‏ ‏

0 ❤️

328091
2012-07-30 00:49:25 +0430 +0430

دوستان عزیز ممنون از اظهار لطف همگی

من تو این سایت فقط دو خاطره نوشتم و بقیه چیزهایی که تا حالا از من خوندین داستان بوده و زاییده خیال نویسنده همین .
بازهم از دقت نظر و اظهار لطف همه متشکرم
شادکام باشید

0 ❤️

328092
2012-07-30 01:23:21 +0430 +0430
NA

:~ :~ :~ :~ ناراحت شدم

0 ❤️

328094
2012-07-30 02:48:05 +0430 +0430
NA

خوب وسوزناک بود.نشان از نزدیکیه همیشگی مرگ با انسان.مرگ همنشین نزدیکی است که هیچ آدمی اونو نمیخواد ولی مادام درکنارشه.
میرزای عزیز :
بعد از این همه وقتی که منتظر ادامه داستانت بودم واینهمه دیر اومدی ،هنوز نیامده ازرفتن میگویی ؟
همین حرفت به اندازه مرگ نوشین غمگینم کرد.زودتر برگرد منتظرتیم . …

0 ❤️

328095
2012-07-30 03:30:55 +0430 +0430
NA

درک میرزای عزیز و هنر مند شهوانی . من که خودم را از نظر سطح دانایی در اندازه های نقد نمی دانم ولی مطابق روال مرسومه نظرمو می گم و رفع زحمت می کنم؛ اول - بعد از مدتها بالاخره چشممون به جمال یک داستان حرفه ای در این سایت روشن شد . بد نیست عزیزان به اصطلاح پاستیل خور هم با دقت بخونند و حرفه ای نوشتن را ببینند و تمرین کنند و … شاید که رستگار شوند.؟!! سوای این شوخی های شما اصول و قواعد حرفه ای را رعایت می کنید و این به واقع می تونه برای اون عزیزانی که جنم این کار را دارند ولی به خاطر کم تجربگی گند می زنند مثال خوبی باشه . دوم - از اینکه فرمودید مدتی نمی تونیم در خدمتتون باشیم دلتنگ شدم ولی امیدوارم هر کجا باشید موفق باشید . سوم - آخر این داستان هم مثل الباقی کارهاتون تلخ ،خیلی تلخ،تموم شده که شاید به خاطر همون عجله که داشتید کمی باسمه ای و دور از ذهنه ولی به دلیل همون حرفه ای بودن شما به خوبی جمع وجور شده که بازم امیدم موفقیت شماست. و. بازهم موفق باشید

0 ❤️

328096
2012-07-30 04:26:46 +0430 +0430

چقدر تلخ بود میرزا
تلخی داستانت تا مدتها زیر دندونم میمونه و مطمعنم حالا حالا ها هیچ داستان شیرینی نمیتونه این تلخی رو از بین ببره
قلم خوبی داری امیدوارم هرجا هستی خوش و سلامت باشی و این ماجراها در حد یک داستان در این سایت سکسی باقی بمونه
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .*

  • عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *
    *بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود … *
    *بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . *
    *تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. *
    *تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *
    و معنای خداحافـظ، تا فردا بود…!
    شاد باشی
0 ❤️

328097
2012-07-30 04:31:53 +0430 +0430
NA

http://www19.filehosting.org//6de5c22d5a6833095fb7e6b366ed0bfa/______________________________.mp3
مثنوی سكسي ليلي و مجنون
واسه اونايي كه تاحالا نشنيدنش
چندوقت ديگه هم متن داستان تو سايت اپ ميشه

0 ❤️

328098
2012-07-30 04:50:31 +0430 +0430
NA

http://shahvani.com/node/447/submission/19579
داسنان سکسی جدید

0 ❤️

328099
2012-07-30 05:06:32 +0430 +0430

من چقدر آدم بى ذوقى هستم داستانى رو كه بچه ها انقدر باهاش حال كردن اصلا بدل من نشست آخر داستانو راحت ميشد حدس زد و خيلى مصنوعى بنظرم اومد
درك ميرزا جان طنز رو بهتر مينويسى البته من اينطورى فكر ميكنم.

0 ❤️

328100
2012-07-30 07:01:56 +0430 +0430
NA

دستت درد نکنه داش محسن.خیلی دلم واست تنگ میشه زود برگرد.راستی آخر داستانت چه تلخ بود گریه ام گرفت

0 ❤️

328101
2012-07-30 07:49:43 +0430 +0430
NA

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود


خب داداش گلم اشکمونو دراوردی
آخه چرا؟
به کدامین گناه؟
هرچند اگر ادستانت واقعی باشه حتما یه حکمتی داره که این اتفاقات می افته
داداش کجا؟
بفرما در نبود شما باید تو خماری داستان خوب بمونیم
شما که میخوای بری ،ابجی پریچهر هم که داستاناش تموم شد نیست ،پژمانم که به گفته خودش سرش شلوغه
پس ما بمونیم و با یه مشت داستانای گی و سکس با محارم و …
نکن برادر من نکن
اما هرجا هستی شاد باشی وموفق
سهراب/hobbit_70


این نظر از طرف نامزدم گفته میشه
اگر این داستان واقعی باشه
براتون واقعا متاسفم
چون جداشدن عاشق از معشوق واقعا نابود کنندست
این داستان واقعا دیدمو باز کرد که از تک تک لحظاتم با سهراب جونم نهایت استفادرو ببرم ممکنه این داستان واقعی نباشه اما توی دنیا جدا از فرهنگ وملیت ها داستان عشق دونفر روز به روز اتفاق می افته
خب خیلی پرحرفی کردم ببخشید
موفق باشید

0 ❤️

328102
2012-07-30 08:15:55 +0430 +0430
NA

خوب بود و احساسی ممنون

0 ❤️

328104
2012-07-30 08:35:28 +0430 +0430
NA

گریم گرفتـــــــــــــــــ…
عزیزم
خیلی خوب و قشنگ بود :(

0 ❤️

328105
2012-07-30 09:51:00 +0430 +0430
NA

:(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( :(( :((
اشک کیرم که در نیومد هیچ روحیمم ریده شد توش
داستان خوبی بود
سعی کن یه جوری بنویسی که بشه روش جق زد

0 ❤️

328106
2012-07-30 13:01:06 +0430 +0430
NA

بمیرم، من به عنوان جنس مخالف شما نظرم اینه داستانت زیادی یه طرفس! ما رو هم در نظر بگیری بهتره

0 ❤️

328107
2012-07-30 14:26:13 +0430 +0430
NA

آقا داستانت قشنگ بود.
اميدوارم بازم بنويسي.
موفق باشي

0 ❤️

328108
2012-07-30 16:33:54 +0430 +0430
NA

محسن جان يه دونه اي،دردونه اي،
دمت گرم شهواني رو روشن كرديمحسن جان يه دونه اي،دردونه اي،
دمت گرم شهواني رو روشن كردي
هم داستان غمگين مون كرد و هم خبر اينكه يه مدت از فيض خوندن داستانهاي شما محروميم،من درست متوجه نشدم كه اين خاطره زندگي واقعي شما بود يا داستان غير واقعي؟
اگه واقعي بود كه واقعا با شما احساس همدردي ميكنم چون خودم اولين عشق زندگيمو از دست دادم كاملا اين وضعيت را درك ميكنم و ميفهمم در چه شرايطي هستيد،اميدوارم با توكل به ذات اقدس الهي كه فقط اوست كه فاني نيست از اين شرايط پلي بسازيد براي آينده اي بهتر و با موفقيت بيشتر،
سرافراز پيروز و شاد باشيد

0 ❤️

328109
2012-07-30 18:14:05 +0430 +0430
NA

خيلي خيلي دوسش داشتم محسن عزيز. اينكه اونهمه شاخ وبرگ اضافه رو حذف كردي انسجام داستانتو بيشتر كرده بود. موفق باشي هميشه منتظر داستاناي بعديتم.
فقط يه جسارت: ´´لارج´´ نه لارژ.

0 ❤️

328110
2012-07-30 19:33:48 +0430 +0430
NA

:steve: خوب بود
موفق باشی

0 ❤️

328111
2012-07-30 22:43:18 +0430 +0430
NA

سلام بدک نبود ولی جنابی که هنوز شک داری ایدزی هستی یا نه این جا سایت شهوانیه نه جایی که تو بیای از سرطانو اسید پاشی حرف بزنی خوب این همه سایت که مخصوص اراجیف تویه من که باورم نمیشه کسی که تو داستان قبلیش میگه ایدز دارم تا میبینه یکی گفت کاش نمی گفتی ایدزی هستی سریع بیاد تو داستان جدیدش بگه اونم تازه اول داستان که دیگه ایدز ندارم و دوباره بگه با انجام آزمایش های مختلف مطمئن شدم که ندارم پس باز ترست چی بود که بازم بری آزمایش بدی مرض داری راستی منظورت از زخمای پشتت چی بود حتما میخوای بگی ایدزی شده اینبار از کی از همون ثریا یا نوشین من واقعا از بچه ها جای تعجب دارم که همشون بت آفرین گفتم در کل آدمی با این روحه کمتر به سکس فکر میکنه که حالا بخواد بیاد داستان بنویسه اونم تو همچین سایتی.

0 ❤️

328112
2012-07-31 03:04:30 +0430 +0430

جون من کفتار عینک میزنه؟؟
این تشبیه ات منو کشته…دوستان عزیز این جای داستان مشکل داشت چون کفتار اصولا موجود خوشگل و خوشتیپیه که تا نداره ;-)
محسن یه سوال دارم.
من به دلایلی خیلی درگیر این بیماری لعنتی هستم منظورم سرطانه.
کلی هم در مورد درمان و چه میدونم انتقالش و این چیزا تحقیق کردم.
بیماری سرطان وقتی که از لحاظ ژنتیکی منتقل میشه از پدر به دختر و از مادر به پسر منتقل میشه.
الان پدر نوشین سرطان داشت و طبیعتا اگه بیماری غالب باشه از اون به نوشین منتقل شده و اگه مغلوب باشه که دیگه هیچ یعنی امکان داره نوشین مبتلا نشده باشه.
الان یه خورده با اطلاعاتم مغایرت داره که چطوری هم نوشین بیمار شده و هم برادر نوشین.
البته احساسات رو خیلی خوب نشون داده بودی و دقیقا همون اتفاقات برای آدم میوفته.
(الکی نگفتم ها…پدر خودم سر این قضیه در اومده)
در کل خوب بود و من یکی رو آتیش زد.
ممنونم از وقتی که گذاشتی و امیدوارم بازم ازت داستان ببینم.
پاسور فعلا که داره یکی یکی پاس میشه.
nepo…
دوست عزیز منظور از زخم های کمرش جای اون چاقو هایی بود که شوهر ثریا توی داستان انتقال بهش زده بود.
بهتر اون رو هم بخونید و بعد نظرتون رو با داستان تطبیق بدید.
(ببخشید محسن من جوابشون رو دادم)

0 ❤️

328113
2012-07-31 09:09:06 +0430 +0430
NA

خیلی عالی بود اشکم در اومد

0 ❤️

328114
2012-07-31 12:58:52 +0430 +0430
NA

داش Derrick Mirza دمت گرم با اینکه خودت هم گفتی 2قسمت یکی شده بود ولی بازم عالی بود.
راستی دم اون محسن هم گرم کلی پول به جیب زد آخه نوشین رو عقد کرده بود دارایش به اون رسید.
عالی بود

0 ❤️

328115
2012-07-31 22:43:17 +0430 +0430
NA

:love: :love:
محسن جون عزیزم دمت گرم !!!
یکمی غم داشت ولی جذاب بود امید دارم که واقعی نباشه
دوست دارم

0 ❤️

328116
2012-08-01 00:22:04 +0430 +0430

این روزا شدیدا درگیر کار هستم و کمتر وقت میکنم به اینجا سر بزنم ممنون از همه دوستان برای تک تک عزیزان آرزوی موفقیت و سربلندی دارم ، ایشالا غم نبینید.

این داستان غیر واقعی و زاییده تخیل نویسنده میباشد . به جون خودم راست میگم .

یکی میاد قسم میخوره داستانم واقعیه ما باید بیایم قسم بخوریم غیرواقعیه . مملکته داریم ؟

Dada saeed و یاورهمیشه مؤمن و enyA وDANGER MAN وsex and love و hobbit_70 و نامزد گرامیشان ،
عزیزان به پیر به پیغمبراین خاطره نیست فقط یه داستان غیر واقعی بود .
پژمنیف کوفتاروف مرسی اشکال نداره چشم مایی .
nepo گرامی اینم لینک داستانی که کوفتارف بهتون معرفی کرد . سریال انتقال
jik o pik گرامی نمیدونم شما در کدوم گروه سنی هستی ، ولی مخاطبین این سایت به دو دسته خیاردار و شیاردار تقسیم میشن . قرار نیست همه داستانها فقط برای حال کردن کاربران خیاردار نوشته بشه . اکثر کاربران شیاردار دوست دارن اشک خودشون در بیاد . میگی نه از خودشون بپرس .

0 ❤️

328117
2012-08-01 05:38:46 +0430 +0430
NA

خعلی مصنوعی بود داداش…خعلییییییییییی

0 ❤️

328118
2012-08-01 17:42:27 +0430 +0430
NA

بروووووووووو مصنوعی کیر خودته اوسکول!!!

0 ❤️

328119
2012-08-01 17:46:24 +0430 +0430
NA

:)
خوب بود

0 ❤️

328120
2012-08-01 20:55:06 +0430 +0430
NA

سلام محسن جون واقعا چيزي ندارم كه بگم جز اين كه عالي بود . موفق باشي

0 ❤️

328123
2012-08-02 02:21:46 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود بازم بنویس . . . . . . . . . . . . . . . .
قسمت اولش رو قشنگتر نوشته بودی. این قسمت رو کمی با عجله نوشتی که دلیلش رو هم میدونم. بهت خسته نباشی میگم و امیدوارم که همیشه از این داستانهای باحال بنویسی. همه اینجا داستانهای تو رو دوست دارند پس باز هم بنویس.

0 ❤️

328124
2012-08-08 06:07:03 +0430 +0430
NA

dare hamon shahavani ke dost daram mishe mohen jon dash ishala ke in ye dastane o yek khatere nist vali bazam beneiviiiis mah neveshtiii

0 ❤️

328125
2012-08-10 11:01:12 +0430 +0430
NA

تو قسمت بعدی مینویسه با دختره ازدواج کردم معلومه از اون پسرهایی هستی که قوه ی تخیل فوق بالا داری افرین افرین

0 ❤️

328126
2012-08-24 22:03:34 +0430 +0430
NA

koschere mahz bod. mikhay narahat shi ya nashi b tokhmam.

0 ❤️

747544
2019-02-12 13:07:03 +0330 +0330

دنیا را بد ساخته اند … کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد … کسی که تورا دوست دارد ،تو دوسش نمی داری … اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ، به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند … و این رنج است … زندگی یعنی این…??? خیلی زیبا بود … مرسی بابت زحمتی که کشیدی و نوشتی

0 ❤️