همجنسگرایان در میان مردم مخفی اند (۱)

1396/04/10

موضوع و هدف اصلی این متن همجنسگرایی نیست(حالا یکم هستا) بلکه بیان میراثی از چند دهه پیش که با وجود نمای بد آن در جامعه عده ای مانند من به آن دچارند و چه زیبا خواهد شد اگر کسانی را که ذی هذا المشکل هستند احترام گذارند و با نگاهی فهیمانه به اصلاح نوع دیدگاه ها در جامعه امروزی در کلیه ی فرهنگ ها بپردازند.

““””" “”"""" “”"""" “”"""
کلاس ششمم که تموم شد (کلاس پنجمم که تموم شد همون سال دوره ی آموزشی رو عوض کردن و رفتم ششم)هم مدرسم عوض شد هم شهرم . با اینکه هم تیز هوشان و هم نمونه رو
تو مشهد قبول شده بودم به دلایل کار پدر و مادر و دانشگاه خواهرم به یه شهر دیگه نقل مکان کردیم .
اما قانون این دو تا مدرسه اینه که باید یک سال تو اون شهری که قبول شدی بمونی بعدا می تونی منتقل بشی . واسه همین تو شهر بعد از پرس و جوی بابام تو آموزش و پرورش
بهترین مدرسرو بعد از تیز هوشان و نمونه و شاهد پیدا کردن و چون غیر دولتی بود با شهریه بالا اونجا شروع کردم به تحصیل .
سال هفتم منو به عنوانه بچه مشد گوزم بکوشت می شناختن ولی بعد اینکه تنها معدل بیسته مدرسه تو کل پایه ها بودم توجه همه بهم جلب شد . دیگه تو کلاسو علی الخصوص سر
امتحانا همه می خواستن کنارم بشینن . کلاس هشتمم به همین منوال گذشت. دیگه تو مدرسه با اکثریا رفیق شده بودم و تو جمع شاخای مدرسه اضافه کرده بودنم .
هشتمم که تموم شد سه تا کلاسو دوتا کردن چون یازده نفر از هشتما مدرسشونو عوض کردن و فقط دو نفر جاشون اومدن ماجرای دوم من که اولین گی منم بود با یکی از اینا بود همین امسال که تموم شد یعنی سال دهمم .

خلاصه سال نهم که رفتیم تو صف شکر خدا با همون بچه های قبلی افتاده بودم فقط تکو توکی رفته بودن و یه نفر از جدیدا اومده بود (اونی که باهاش حال کردم رفته بود
اون یکی کلاس) . سر صف همین جوری که بچه ها بعد از سه ماه هم دیگرو دیده بودن کسشر گفتنا گل کرده بود و از هر سر یک صدایی میومد به جز من که داشتم بچه های هفتمو که تازه اومده بودن تماشا می کردم . جلوییم که رفیق فابم بود گفت احسانو نگا کنین حتما داره دنباله بچه خوشگل واسه گی میگرده . بغلیامون زدن زیر خنده .
سال هشتم تو جمع رفیقام یکی ازم پرسید که تا حالا دختر جور کردی ؟ منم بهش گفتم من عشقه گی ام
و از این جمع تو کله کلاس پخش شد . خلاصه جوابشونو ندادم .

تو صفه آخر هفتما چشمم خورد به یه پسره قد بلند که از بقیه صفشون بلند تر بود . یه واووو با صدای کوتاه از ته دل گفتم و بهش خیره شدم بغلیامم که صدامو شنیدن رد نگاهمو دنبال کردن و مثل من به پسره خیره شدن. واقعا هم حق داشتیم اینقدر جا بخوریم . پسره خیلی خوشگل بود . یعنی خیلی خوشگل بودا. موهاش سیاهه پر کلاغی با چشای خمار و پوستی به سفیدی یاس داشت.
قدشم نسبت به بچه های کلاسش خوب بلند بود ولی از من کوتاه تر بود. از شانسه کیری کلاس ما طبقه پایین بود و کلاس اینا طبقه بالا . بعد از چند روز با تحقیق تو دفتر مدرسه اسمشو پیدا کردم . وای خدا ! محمد رضا . محمد رضای من . منی که هیچ وقت زنگ تفریح تو حیاط مدرسه نمی رفتم حالا زود تر از همه می رفتم و کنار اون جایی که میومد مینشست رو قرق می کردم . بعد دو ماه که توجهش بهم جلب شد و میومد کنارم مینشست و حرف میزد. طبق معمول همیشه طاقتم طاق شد و ازش دور شدم . مشکل بزرگ من تو این کار این بود که تحمل نداشتم کسیو که دوس دارم بهم نزدیک بشه یه جورایی تو روابط احساس ضعف می کنم و همیشه باعث شده پارتنر مورد نظرم بی هیچ دلیلی ازم دور شه و همیشه هم با خودم میگم این دفعه آخره ولی هر دفعه این ضعف بهم غلبه می کنه و منو از پا در میاره . اما این دفعه به طور شگفت انگیزی جواب داد . حالا اون به سمت اومد انگاری که یکی از نهمایه نه هفتمی. دیگه تو اکیپ ما راه می رفت و هرجا منو رفیقام میرفتیم محمد رضای منم میومد . دیگه همه چی عادی شد تا اینکه این مدیر جدید بر خلاف مدیر گشاد قبلی که مارو تا پارک بغل به زور می برد این یکی برنامه ای گذاشت که مارو هزار کیلومتر تا اصفهان ببره اردو. من از کلاس اول دبستان یه بارم اردو نرفتم چون دوس نداشتم ولی اینبار چون فهمیدم عشقمم داره میره اردو منم ثبت نام کردم . این اردو بعد نوبته اول بود و فقط اونایی اجازه داشتن بیان که معدلشون بالای نوزده باشه و منم طبق معمول بیست شدم .
مارو با قطار بردن . منو دو تا از رفیقای نزدیکم با محمد رضام تو یه کوپه بودیم . من رو یکی از تختای پایین رفتم و محمد رضا بالای سر من وسایلشو گذاشت . شب دوتا رفیقم بیدار بودن
و داشتن با گوشیاشون کار می کردن . محمد رضا خواست بخوابه دستشو از شکافه کنار تخت انداخت پایین حالا نفهمیدم منظوری داشت با همین جوری مدله خوابیدنش بود . هرچی بود
دستشو که اورده بود منم رومو به دیوار کردم و با دو تا دستم دستشو گرفتم و آروم روی دستشو نوازش می کردم . بر خلاف انتظارم دستشو نکشید . داشتم بال در می اوردم . بعد
ده دقیقه یه ربع خوابم گرفت ولی اون مثله اینکه خوابش پریده بود . سرمو یکم بابا بردم و آروم ولی یکم طولانی طوری که اون دوتا سر خر نفهمن کف دستشو بوسیدم و ولش کردم بعدش رومو برگردوندمو چشمامو بستم . داشتم گرم خواب می شدم که صدای خنده ی دوتا رفیقمو شنیدم معلوم بود جفتشون دارن به یک موضوع می خندن .
چشامو که باز کردم صورت ماه محمد رضارو از روی تخت دیدم که بهم با لبخند مکش مرگ ما با چشمای قهوه ایش که سفیدیش از فرط خواب قرمز شده بود نگاه میکرد . به بچه ها تشر
زدم و چشمامو بستم ولی قیافش از جلو ی چشمم دور نمی شد . قشنگ ترین چشمای مدرسه رو من داشتم . سبز بود با ته مایه ی فیروزه ای که خیلی اسمی بود وگرنه بقیه چیزام
معمولی بود .
خلاصه شب بعدش رسیدیم اصفهان و رفتیم اردوگاه.ساعت ده که رسیدیم اردوگاه هرکس سریع یه جا واسه خودش کنار رفیقش پیدا می کردو وسایلشو روش میذاشت.مدل و سبک چیدن تختا دو طبقه بود و هر دو تختو کنار هم با فاصله کم تر از یک وجب گذاشته بودن.
من سریع رفتم آخر اتاق و دیدم آخرش به یه اتاق دیگه منتهی میشه و توشو که نگاه کردم دیدم دو تا تخته دو نفره کنار هم یه گوشه اتاق گذاشتن . محمد رضا و دو تا رفیقمو صدا زدم که بیاین اینجا و نذاشتم کسه دیگه تو اتاق بره.منو محمد رضا کنار هم و اون دوتا بالا کنار هم . این اتاق ما خیلی کوچیک تر از اتاق وسط بود و فقط واسه چهار نفر جا داشت ولی اون یکی واسه سی نفره دیگه به اضافه مدیرو دوتا ناظم جا داشت و این سه تا واسه جلوگیری از هرگونه اتفاق احتمالی بین تخت ها تشک انداختنو خوابیدن .
بریم تو ماجرا های اتاقمون . من که داشتم وسایلمو در می اوردمو پتو رو تخت می ذاشتم دیدم محمد رضا همون جوری دراز کشیده و داره به من نگاه می کنه. بهش یه لبخندی زدم
و گفتم پسر جان بلند شو ملافتو پهن کن و لباستو عوض کن.من چون تو قطار با یه شلوار ورزشی بودم لازم نبود لباسمو عوض کنم ولی اون با یه شلوار لی تنگ که همه جاشو نشون
میداد اومده بود . با صدای نازکش گفت (با اینکه چهارده سالش بود بر خلاف بقیه بچه هاشون نه زیاد مو داش نه صداش مثه عر عر خر بود )حسش نیس ناموسن (یا ناموسا) .
از اتاق بغلی زیاد به اینجا دید نداشت و اون دوتا رفیقم بالای تختاشون بودن .
از رو تختم بلند شدم و دور زدم و از اون ور کنارش واستادم و گفتم یا خودت بیا پایین یا بندازمت . با خنده از رو تختش بلند شد . از داخل کوله پشیش یکی از ملافه هاشو برداشتم و با مهارت رو تختش پهن کردم . وقتی برگشتم دیدم داره لباسشو عوض می کنه . با تعجب به رون پاش خیره شدم . نه اینکه خیلی بزرگ باشه ها از موهای پاش تعجب کردم به صورت
پشم و کرک و پر یکم در اومده بود . پاش از صورتش سفید تر و سکسی تر بود . وقتی نگاهه هوسناکمو دید خندید و پشتشو به من کرد تا شلوار راحتی پاش کنه حالا یکمم از قصد بود .
بعده این کارا کله بچه ها رفتیم تو محوطه اردوگاه و راهنما داشت جایه دستشویی و آبخوری و رستورانو می گفت . ساعت یازده و نیم رفتم رو تختم و سریع خوابم برد . نصف شب تو اون
سرمای زمستون از گرما بیدار شدم . دیدم محمد رضا بهم چسبیده و روش به منه و خوابه هفت پادشاهو میبینه . با تعجب دیدم انگار اینا تختارو بهم چسبوندن و همون یکم فاصله رو
هم بردن . حالا یادم اومد یه لحظه از سر و صدا بیدار شدم و دوباره خوابیدم واسه چی بود.
یه تکون کوچیکی خوردم دیدم اینم تکون خورد و غلت زد. حالا پشتش به من بود و کونش چسبیده بود بهم . بعدش …

ادامه…

نوشته: بلاگردون عشق


👍 17
👎 3
7319 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

637305
2017-07-01 20:17:47 +0430 +0430

حجیم ترین کسشر سال 2017

2 ❤️

637317
2017-07-01 20:50:04 +0430 +0430

منتظر ادامه اش هستم

1 ❤️

637335
2017-07-01 21:38:24 +0430 +0430

زیادم مخفی نبودین:)…داستان بدی نبود…لایک۳ ?

1 ❤️

637420
2017-07-02 07:37:55 +0430 +0430

ادامه بده ببینم به کجا میروی چنین شتابان. لایک ۸

0 ❤️

637487
2017-07-02 18:25:34 +0430 +0430

منتظرم بنویس ادامشو عزیزم … خوب بود خوشم اومد

0 ❤️

637709
2017-07-03 11:31:11 +0430 +0430
NA

چرت پرت بچه جون چند روز دیگه کنکوره کم تر بجق حداقل بتونی روی جلسه امتحان دوتا تست بزنی

0 ❤️

637715
2017-07-03 12:05:05 +0430 +0430

عالی داش منم دهمم میرم یازدهم

0 ❤️

637755
2017-07-03 16:24:04 +0430 +0430

عالی
خیلی قشنگ بود حتما ادامه بده

0 ❤️

637794
2017-07-03 20:48:06 +0430 +0430

آقا بنویس بینم چی میشه قصه ی این علاقه

0 ❤️