با سلام خدمت دوستان عزیز و تمام عزیزانی که تو پاتوق تو این مدت با حضور گرم و صمیمیشون جمعی دوستانه و سرشار از رفاقت خلق کردن و سعی کردن نشون بدن دنیای مجازی نه تنها مانع دوستی های واقعی نمیشه بلکه در کنار هم میشه غم ها و شادیها رو تقسیم کرد و همدیگه رو دوست داشت. همین باعث کلید خوردن طنزهایی با حضور کاربران پاتوق شد که سرانجام با دلگرمی و حمایت دوستان تصمیم بر این شد تا داستانهای عرشه به تایپیک مجزایی تبدیل بشه به عزیزانی که حمایت کردن سپاس ابراز میکنم و ممکنه دوستانی که پاتوق رو نشناسن محتوی این داستانها براشون ملموس و قابل درک نباشه پس اگه احساس کردن که براشون جذاب نیس باید برای درکش کمی با دوستان در پاتوق همراه باشند و در هر حال لطف کنید جز نظر و پیشنهاد و انتقاد از گپ و گفتگو در این تایپیک خودداری و در صورت تمایل گپ و خوش و بش رو در پاتوق انجام بدن .اگر از داستان خوشتون نیومد با کمال میل نقد و حتی عدم خوش اومدنتون رو با احترام و بدون توهین رو چشام میزارم هیچ کس بی نقص نیست و منم از این متمایز نیستم .نقد و حمایت شما مطمئنا باعث میشه مطالب و موضوعات بهتر بشه اگه نقدی هست بمن وارده و اگه جایی نقاط مثبت میبینید دو عزیز بزرگوار چیمن و اسکلت عزیز باعثش هستند که زحمت تایپ و طراحی رو عهده دار شدند .در پایان با دادن لایک به هر داستان بنده و دوستان رو در جریان موفق یا ضعیف بودن سطح هر داستان قرار بدید .سپاسگزارم.کاپیتان جک اسپارو
روی عرشهی مروارید سیاه، روی صندلی راحتی تکیه داده بودم و از امواج زیبا و درخشش نقرهای آفتاب روی دریا و مناظر اطراف لذت میبردم. صدای مرغای ماهیخوار، پهنهی آسمونو پُر کرده بود و بطری گیلاس پر از مشروبم رو داشتم میخوردم که یهو با صدای پاشو حمال لنگ ظهره به خودم اومدمو خودمو تو سلول زندان سیاه و بد بوی حکومتی دیدم در حالی که زندانبان با اون شکم گنده و شلوار کوتاهش ظرف غذامو به سمتم پرت میکرد بادی به گلو انداخت و گفت غذاتو کوفت کن، صبح شنبه آخرین روز زندگی نکبتیته. همه از شر تو و خرابکاریات راحت میشن. ابرو هاشو در هم کشید و با نفرت در حالی که شکم گندهشو یک بار از هوا خالی و پر کرد گفت: عوضی خودم طناب دار رو گردنت وسط هیاهوی جمعیت میندازم. در رو به هم کوبید و منو با این خبر به فکر فرو برد...
این یعنی صبح شنبه اخرین روزیه که کاپیتان زندهست .هیچ راهی واسه فرار و خلاصی نبود پناه بردم گوشه سلول و با بیخیالی چشمامو بستم و باز رفتم به عرشه دریا و همهی اون خاطرات و دوستایی که دورم جمع بودنو تصور کردم...
درِ سلول باز شد و دو زندانی تو سلول پرت شدن . باز صدای زندانبان بلند شد: دو نفر دیگه از دوستات واسه مراسم جشن مرگت بهت ملحق شدن و در رو بست. کمی نگاه کردم تو اون تاریکی سلول به سرعت نمیشد تشخیص داد که کی هستن. به سمتشون رفتم که نزدیک رسیدم باورم نمیشد "اسی" و "سیسی" بودن .اسی با احترام تعظیمی کرد و گفت کونکش تنهایی اینجایی بمیری؟ و سیسی هم گفت سلام عسیسم دیدم زندان ممه سرو نمیکنن تصمیم گرفتم بیام. خوشحال بودم از اینکه اون دو تا دوست قدیمی رو تو این لحظات آخر میدیدم. رو کردم به اسی و گفتم خوشحالم که میبینمتون، برا شنبه با طلوع خورشید کارمون تمومه. اسی در حالی که داشت خشتکش رو میخاروند گفت فکر کردی منو این ضعیفه چرا خودمونو بگا دادیم؟ اینا عمراً ما رو میگرفتن ما واسه تو کیریپیری خودمونو تسلیم کردیم. رو به اسی کردم و گفتم متاسفم. اما جدی جدی خودتونو بگا دادید؟ چون میبینی هیچ راه فراری اینجا نداره و صبح شنبه هر سه تامون... نه ببخشید من و تو رو از خایه و سیسی رو از ممه دار میزنن.
سیسی گفت عه کاپیتان یادم رفت بگم؛ اسی برام تتو زده! و یهو پیرهنشو وا کرد و جفت ممههای بزرگشو انداخت بیرون...
سیسی: میبینی کاپیتان چقد محشره؟!
اسی: حیف نون بفرما اون ممه کلید خارج شدن ما از این زندونه.
رو کردم به اسی و سیسی ماجرا رو ازشون پرسیدم: یعنی چی اسی؟
اسی: کاپیتان تو که انقد خنگ نبودی، نقشه زندونو روی ممه سیسی زدم همه راههای ورودی و خروجی روی ممه سیسی حک شده.
دستی به ریشم کشیدم... راستش خیلی وقت بود از همجواری موجود ماده محروم بودم تصمیم گرفتم با یه تیر دو نشون بزنم، اسی رو بغل کردم و گفتم همیشه روت حساب کردم. بعدش به سمت گوشه سلول رفتم و گفتم اون نقشه رو بیار رو میز. سیسی روی میز دراز کشید و منو اسی با موشکافی بسیار شروع به تجسس و خوندن راههای فرار رو ممههاش کردیم.
در حالی که تو هر بخش تمرکز میکردیم و اشاره به راه خروج میکردیم که سیسی چشماش خمار شده بود و مدام میگفت جوووون خودشه جووون همین راهه و زبونشو دور لباش میمالید.
سیسی: آخ آخ کاپیتان آخ آخ کاپیتان همین راه که دستت روشه بهترینه جووون اسی به نظرت این راه و که نزدیک اینجاست جووون خطر نداره؟
اسی در حالی که خشتکش برآمده شده بود رو کرد به منو گفت همه چیز رو شنبه فقط باید درست انجامش بدیم.
منم در حالی که خودمو به سمت پنجره سلول گرفته بودم تا راستی آلتم معلوم نشه گفتم اسی دوس دارم کیری پیش نره...
با تشکر از دوستان عزیز . ممنون میشم اگه پیشنهاد یا انتقادی از داستان دارید بگید و نقاط ضعف و قوتش رو بگید .نقد رو با روی باز پذیرام
درود نقد من اصلاح شد یا نشد؟
داداشی باور کن یه چیزی گفتم یادم رفته ها با عرض پوزش اینقدر این روزا درگیرم عین کارگر افغانی مدام کار و درگیری دارم.
از همه عزیزان که زحمت کشیدن و نظر گذاشتن و رای دادن تا باعث بشه قسمتهای بعدی رو بهتر و با قدرت بیشتری ادامه بدم ممنونم با نظرات و نقداتون بنده رو در جهت بهتر شدن راهنمایی کنید ایرادات رو حتمن بگید چون اعتقاد دارم نقد کارم رو بهتر میکنه هر چند این تایپیک جهت داستان نویسی نیست و فقط قصدم فان و حس صمیمیت بیشتر بین دوستانه اما بازم نقد باعث بهبود این کار میشه نظر حتمن بدین و پیشاپیش سپاسگزارم.قسمت دوم نوشته شد و به تیم طراحی و ویرایش ارسال شد بمحض آماده شدن قسمت دوم دنباله دار داستانهای عرشه درج میشه
داستان امشب توسط دوست عزیز اسکلت طراحی شده و تا قبل ساعت دوازده میاد رو تایپیک امیدوارم لذت ببرید
لایک 11 خییییلی جالب بود
اون طراحیش و قیافه های بچه ها هخخخخخ ?
مرررررسی
هوا گرگ و میش بود و سکوت همه جا رو گرفته بود .خابم نمیبرد و پیپ لعنتی هم نبود که حالو هوامو عوض کنه ناچار انگشت اشارمو لوله کردم و واسه رفع بیکاری فرستادمش تو دماغم و شروع کردم به کنکاش .با صدای پچ پچ اسی و سیسی به خودم اومدم اما هیچ حرکتی نکردم… نقشمو بخور… ابله نگفتم سمت اغول گوسفندارو بخوری کمی بچپ برو سمت خروجی زندان ج وووون اسی همینجا مکث کن آخ آخ دم همین خروجی بمون جوووون .آه ه قربووون اون لگن خاصره استخونیت برم خوب میخوری.
اسی با صدای آروم سر سیسی دادی کشید و گفت خفه شو نسناس الان کاپیتان رو بیدار میکنی میفته بجون جفتمون اونم که خیلی مدته تو این زندون جق زده به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنه ها…
لحظاتی سکوت حاکم شد و جز صدای جلق فلق و چلق چوولوق که نشون از تکوونهای اون کمر باریک استخونی داشت صدایی بگوش نمیرسید و من همچنان با بیخیالی مشغول کنکاش تو بینی مربوطه بودم که با صدای اوووه ی ی ی یس اسی فهمیدم ماجرای پاتک شبانه اسی به نقشههای حک شده سیسی تموم شده…
برگشتم و رو به اسی کردم و گفتم خسته نباشی دلاوررر. اسی که فهمیده بود من تمام این مدت شاهد تک خوریش بودم خودشو پیدا کرد و گفت شیرین کام باشی کپتن انگشتت خسته نشه؟
گفتم دیدم شما نقشه رو دارین میلرزونین منم دنبال راهای مخفی بودم.حالا این حرفا بسه کوون کپلو جمع کنید که وقت رفتنه.
اسی و سیسی آماده شدن. سیسی زیر نور ماه سینهها رو بیرون انداخت و گفت کاپیتان اول راه کندن گوشه سلول و پیدا کردن راه فاضلابه دقیقا اون گوشه رو باید بکنیم. و اشاره به دستشویی گوشه سلول کرد. منو اسی شروع به کندن مکان اشاره شده سیسی کردیم و بزودی به یه دریچه زنگ زده آهنی رسیدیم با برداشتن اون دریچه یکییکی وارد مجرای کثیف و گه گرفته فاضلاب شدیم که پر بود از موشای بزرگ و حال بهم زن. سیسی چون نقشه همراهش بود وسط موند و اسی مسیریاب شده بود و جلو همه حرکت میکرد .
با دیدن اون صحنه ها آلتم راست شده بود و با مکثای صف جلو هر از گاهی گرمای باسن خیس شده سیسی رو روی تنم حس میکردم. سیسی برگشت و با متلک گفت کپتن بپا نقشه رو خراب نکنی!
گفتم با بیل و کلنگ دیشب خراب نشد اما با مالیدن من خراب میشه؟ صدای خنده اسی و سیسی دالان فاضلاب رو پر کرد. همینجور که اسی هر از گاهی ممه سیسی رو ورنداز میکرد و از پیچ و خم دالانها رد میشد بناگاه توی یه دالان بن بست توقف کرد .در حالی که نگاه تعجب آمیزی به سی سی و من مینداخت و زیر لب غرولند میکرد و چیزای نامفهومی میگفت… اینجا بودا… یعنی راهو غلط اومدی ای کیرم به… شروع کرد چندبار سینههای سیسی رو ورنداز کردن و زیر و روشو دید زدن. درحالی که خشتکشو میخاروند و با کلافگی دست تو موهاش کشید و گفت فکر کنم بگا رفتیم بچاها
گفتم یعنی چی؟ گفت نقشه تا همینجاست و چیزی دیگه قید نشده. با سرآسیمگی سوتین و بالا تنه سیسی رو کندم و شروع به نگاه به نقشه کردم. سیسی باز شروع کرد به خوردن لباش و گفت کاپیتان نقشه رو میبینی معر کس جووو…
هنوز حرفش تموم نشده بود که اسی شترق خابوند پس کله سیسی و با مشت لقد سیسی رو به باد کتک گرفت و گفت همش تقصیر توئه زنیکه حشری فکر کنم دیشب نصف نقشه موقع خوردن من پاک شده. میییکشششمت بعد چاقوی تیزی که زیر شنلش جاسازی کرده بود رو درآورد و داد زد هم نقشتو میبرم هم این کیر لعنتیوووو …من نمیخاااام بمیرررم.
لایک اول ...زیبا ولی کوتاه...بچه های تیم داستان خسته نباشید کلکم اجمعین فتبارک الله ?
خب قسمتا رو طولانی تر کن…
طنز این قسمت بیشتر بود…
سعی میکنم با توجه به مسیر ادامه و حمایت های دوستان بمرور طولانی تر بشه و کاراکترهای بیشتری از شما دوستان وارد داستان میشن .
لایک اول ...زیبا ولی کوتاه...بچه های تیم داستان خسته نباشید کلکم اجمعین فتبارک الله ?
ممنونم صدرا جان خوشحال میشم بتونم خنده رو لبای دوستان بیارم از سی سی و اسکلت و دیگر دوستان که جنبه بالایی دارن و اجازه میدن بتونم فضای شوخی رو بوجود بیارم و صبوری میکنن سپاسگزارم
خسته نباشی عمو جونی
من قلمت دوس خودت می دونی ♥
و یه نکته دوستان لایک منفیندید اگه نقدی دارید بگید تا رفع بشه ......
چیمن عزیز شما و دیگر دوستان عزیز بمن لطف دارید و ممنونم بابت تذکرتون از عزیزانی که لطف میکنن وقت میزارن و داستان رو میخونن و قلم حقیر رو زیبنده وقتشون نمیدونن هم تشکر میکنم اما ازشون خواهش میکنم منفی بدید چون حقتونه اما لطف کنید دلیل و نقد و نظرتون رو هم بنویسید که سعی کنم نقاط کاستی که داشتم رو بدونم و سعی در رفعش کنم چون شما عزیزانی که نمیپسندید باعث میشید نقاط ضعف رو بهتر بدونم و سعی در رفعش کنم پس منت بزارید و نظرتون رو علاوه بر امتیاز منفی قید بفرمایید سپاسگزارم
من یک ماه بیشتر نیست میام شهوانی…آدمای جورواجور اینجا دیدم ولی شما خیلی مودب و صبوری…همیشه و در همه مراحل زندگیت موفق باشی کاپیتان ?
ممنونم و سپاس از وقتی که گذاشتید
صبوریش و آروم بودنش به من رفته… :)
تو هنو توبه نکردی صبور خانوم؟ ?
ممنونم از حامی عزیز دوست داشتی و رفیق قدیمی خودم .
از جوکر خوش قلب
و لاور عزیز و دوست تازه وارد
در مورد کوتاه بودن داستان حق دارید چون من از صبح زود تا نهو ده شب سر کارم و این نوشتهها هم فلبداهه و بدون صرف وقت گاهی که پشت رل نیستم نوشته میشه سعی میکنم بمرور که داستان جلو میره و کاراکترهای بیشتری وارد داستان میشن طولانی تر بشه و وقت بیشتری بزارم بارها هم گفتم اینها فقط شوخی و صمیمیت رو ترویج میده و شاید اصلا اسمشو نشه داستان گذاشت بلکه یه فانه که منو پپسی در پاتوق مدتی اجرا کردیم و مورد توجه دوستان قرار گرفت و با رای و نظر دوستان توی پاتوق براش تایپیک جدا در نظر گرفته شد و ممکنه دوستانی که در حالو هوای پاتوق و صمیمیت ما نیستن یا نبودن این نوشته ها بی معنی و پوچ بنظر بیاد که بازم از اینکه وقت میزارن و قابل میدونن همینش مایه خرسندیه .هدف از این تایپیک صمیمیت بیشتر بین اعضای شهوانی بود که همین باعث میشه سایت مثل سالهای افتتاح اون اعضا حرمت همو به برکت همجواری و دوستی حتی با وجود اختلاف دیدگاه نگه دارن امیدوارم روزی برسه با وجود دیدگاهها و نظرات مختلف در درجه اول رفیق باشیم و حرمت نگه داریم
اقا تو قسمت بعدی از ی راهی برین بعد ببینین چندتا اسکلت ادم افتاده اونجا بعد بزنید تو سر خودتون ک اره بدبخت شدیم و قبلا هم چندتا زندانی میخواستن فرار کنن…بعد تو همین حرفا یهو ی سایه ی عجیب از تو سقف فاضلاب حرکت کنه شما بشاشین ب خودتون…اسی هم کشته بشه…خلاصه خلاق باشین خیلی جالب میشه داستان…منتظر بقیشم
تو قسمتای اول یکی از قهرمانا بمیره؟
تو قسمتای اول یکی از قهرمانا بمیره؟
ن خب…ولی مثلا میشه از شخصیتای منفور شهوانی بعنوان ادم بدای داستان استفاده کرد ک همش سنگ میندازن جلوی پای شخصیتای اصلی داستان…شخصیتای منفور شهوانی هم ک دیگه تا حدودی مشخصه کیا هستن
دست و پنجولت ندرده اخوی خیلی باحال بود…تند تند بذار ,بیشترش هم بکن…به نوعی بیشتر بکنش ما فیض ببریم ?
عمو كاپيتان مهربون هنراتو رو نكرده بوديا ?
خودت ميدونى كه كلى دوست دارم و كلى خوشحالم از اين كه ميتونم دوست خودم بدونمت :-*
فقط اين كه لفطاً زود به زود قسمت جديد بذار! ?
سلام به روی ماهت سوفی جان راستش در مقابل آدمهایی مثل شما و دوستان من حرفی برای گفتن ندارم .و منم همیشه به داشتن دوست خوب و مهربونی مثل تو افتخار کردم و میکنم
ماخ ???
خیلی خوب بود تا اینجا
دمت گرم اخوی ، شادمون کردی ، شاد باشی :)
کپتن عزیز با این که خیلی احترام براتون قاىلم فقط خواستم یه نقد کوچولویی داشته باشم…میدونم مشغله تون زیاده…ولی واقعا فاصله بین دو داستان طولانیه…
دوست گلم نقدت وارده و جز شرمندگی چیزی نمیتونم بگم باور کنید با توجه به شغلم که از سر صبح تا بوووق سگ با کارفرما و پروژه درگیرم وقت آزاد خیلی کم دارم و چون ترجیح میدم بد ننویسم و بار طنز رو میخام مدام قوی تر کنم نمیخام آب ببندم به نوشته ها ولی چشم امشب آماده میکنم تحویل اسکلت عزیز میدم
خیلی خوب بود تا اینجا
دمت گرم اخوی ، شادمون کردی ، شاد باشی :)
خوشحالم بعد یه غیبت صغری چشم بجمال آقا مصطفی روشن شد ایشالا همیشه به خنده و شادی ببینمت