درود دوستان , اینجا میخوام دلنوشته هامو بذارم…
امیدوارم به دلتون بشینه حرف هایی که از دلم میاد رو کاغذ…
…
(عشق قداست دارد)
…
عشق قداست دارد…
به هیچ وجه چیز کوچکی نیست!
بی شباهت هم به یک بازی خیلی ساده اما پیچیده نیست!!
به سادگیه ده ثانیه مات شدن نگاهی در نگاهی دیگر…
و به پیچیدگی یک عمر زندگی و زنده ماندن ، حتی جان کندن در حوالی همان ده ثانیه ی کوتاه اما ابدی…
عشق زیباترین هدیه خداست…
نامش را خراب نکنیم…
عاشق که شدی…
وقتی نگاهت در نگاهش و دستهایش در دستانت گره خورد…
و وقتی که متعهد شدی…
این یادت باشد که فقط مرگ…
میتواند عهدت را بشکند و بس!
اگر تو ! تو عهد می شکنی شبیه خوردن فنجانی آب…
تو ! عاشق نیستی…
عشق را هیچ نمیدانی…
نام عشق را خراب نکن…
تو راننده ی تاکسیی هستی به نام هوس!!!
نه در یک مسیر بلکه در هر مسیری میرانی…و هربار مسافری هم سفرت است…
عشق یک راه است بی انتها…
یک پیاده رو…
پیاده روی دو نفره…
هیچ بی راهه ای نیست…منظره ش شاید بی حد زیبا باشد…آسمانش آبی…
گاهی هم شاید ابری و بارانی…یا حتی کولاک برف!
پر از پستی و بلندی…
اما این راه با تمام سختی هایش… خداگونه زیباست…
خداگونه عاشق شو…
خداگونه زندگی کن…و بعد پرواز کن…
الف_شین۰۶/۰۶/۹۴
(حواس پرتی)
…
حواسم پرت نمی شد ! حتی بعد از گذشت چند سال و چندین ماه !
نمی دانم او چطور حواسش را به دوردست ها پرت می کرد !
آنقدر دور که دیگر هیچ حواسش نبود!
نمی دانم… نمی دانم با اندیشه ی خاطرات رویاگونه ای که داشتیم چه می کند ؟! …
گرچه می دانن دیگر او را باکی نیست , وقتی که هیچ هیچ و هیچ حواسش نیست !
من حواسم به دیروز و امروز است…به فردایی که می دانم بی او سرد و بی فروغ است …گرچه اینجا این لحظه ها خاطرات پر فروغ می سوزند !
همراه با سیگارهایی که نخ به نخ دود می شوند …
و همان آهنگ هایی که همیشه باهم گوش میدادیم را گوش می کنم زورکی نخند عزیزم ( رضا صادقی ) را گوش می کنم …
حرف هایش بی شباهت به وصف حال من نیست !
من هم زمزمه میکنم , زورکی نخند عزیزم , می دونم اومدی بازی , نمی خوام این آخرین بازی زندگیم ببازی …
دوباره سیگار … دوباره خاطرات …
شبی بود , شبی بس بی تکرار مرا از پشت به آغوشش کشید… دستهایش دور تنم حلقه شده بود … چه بی حد زیبا بود ! حریصانه مرا می بوسید …عاشقانه او را می بوییدم…
زل زدم به چشم هایش
محکم بغلش کردم !
در میان دست هایم فشردمش دوستتدارم … من هم دوستتدارم ,
چقدر زیبا بود …مرا میفشرد در آغوشش و شهوت عشق در وجودمان پر می شد …
به راستی برای این احساس چه نامی می شود گذاشت ؟!
احساسی که بی شباهت است به تمام احساس های هستی…
آه که آن شب با تمام سیاهی اش چقدر روشن بود !
ملتمسانه می گفت وجودت را از من نگیر !
دلبرانه با هراس می گفتم وجود من؟! ! یعنی تو…
می خواهی وجودم را ازت نگیرم , پس باید خودت را از من نگیری…
دیدی چگونه وجودم رفت !
دوباره خاطرات … سیگاری دیگر …
این دفعه صدای ابی بغضم را به بازی می گرفت…
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو … میون خلوت شب تو با من …
بذار بین منوتو دستای ما … پلی باشه واسه از خود گذشتن …
کدامین پل ؟!
آن پل مابین ما که شکسته شد !
من این طرف ماندم … او آن طرف…
من همچنان ماندم…
او اما رفت…
فقط غبار به جامانده از دویدنش را باد با خود آورد که نشست روی لباسم…
چه ساده سحر شد… آن شبی که هردویمان تمام وجودمان التماس بود برای طلوع نکردن خورشید تا بیشتر در آغوش هم ستاره ها تماشا کنیم… …آخر دزدکی هم را ملاقات میکردیم…
فقط تا طلوع خورشید !
نمیدانم ! شاید التماس وجودمان به ثمر نشسته بود !
چون بعد از آن شب خورشیدم دیگر طلوع نکرد !
بعد از آن شبی که به سادگی یک حرف , دنیا ام از حرکت ایستاد !!!
و آن حرف این بود …
رفت …
الف_شین
آفرین . عجب جایی واسه نوشتن دلنوشته انتخاب کردی .
سایت سکسی !!!
خب من از نویسنده های سایتم…گفتم شاید بهتر باشه دلنوشته هامم اینجا بذارم ;)
الف شین عزیز اگه بخوام یه معادله شرطی بصورت زیر بنویسم که اشکال نداره؟
اگر زندگی سر راه یکی یه دونه کوه بزاره ، و سر راه یکی دیگه یه سلسله جبال
انوقت میشه نتیجه گرفت که برای اولی عشق یک راه بوده است و بی انتها و برای دیگری زندگی حدیث مکرر دشت عشق بوده!! آیا ؟؟ :) :) :)
خنده باید زد به ریش روزگار
ورنه دیر یا زود پیرت می کند
سنگ اگر باشی خمیرت می کند
شیر اگر باشی پنیرت می کند
باغ اگر باشی کویرت می کند
شاه اگر باشی حقیرت می کند
ثروت ار داری فقیرت می کند
گاز را بگرفته زیرت می کند
عاقبت از عمر سیرت می کند
گر زدی قهقه به ریش روزگار
ریش را چرخانده شیرت می کند
دل به تو داده دلیرت می کند
خویشتن فرش مسیرت می کند
عشق را نور ضمیرت می کند
خاک اگر باشی حریرت می کند
کورش ار باشی کبیرت می کند
رستم ار باشی امیرت می کند
آشپز باشی وزیرت می کند
پس بخندید و بخندانید هم
خنده دنیا را اسیرت می کند…لبتان پرخنده دلتان همیشه شادوخرم باد…
دوست عزیز تشکر بابت متن های زیباتون…
ولی عذر منو بپذیرید…این تاپیک فقط مختص دلنوشته های خودمه…
متن هایی که از دل خودم بیرون میان…
ممنون میشم ازتون
بستگی به احساسات و خصوصیات اون یکی ها داره…
هر کسی به گونه ای واکنش نشون میده (eyelash)
خیلی خیلی متشکرم ایول جان…ممنون ک دلنوشته هامو خوندی دوست عزیز…
دمت گرم داداش …خیلی وقته تنهام بر اثر تصمیمات غلطم وقتی تو اون خوابگاه خراب شده تو تنهاییمام نوشته هاتو میخونم
یاد گذشته ها میادتو ذهنم…به قول دوستی یاد ایامی که در گلشن اشیانی داشتم…
خیلی خیلی ممنون ازت سوفی جان , خیلی ممنونم که با نظرای دلگرم کننده ت به من قدرت نوشتن میدی دوست عزیزم…
مرسی داداش…امیدوارم تو تک تک مراحل زندگی…با اتکا به قدرت بی بدیل افریدگار…موفق و پایدار باشی…
وقتی بارون میباره…پر میشم از هوای تو…
پشت پنجره ميشينم…شعر ميگم براي تو…
مينويسم، از بهار آشنايي…
از رقص عشق ,زير نوازش بارون !
يا از سر رسیدن ، پاييز جدايي…
مينويسم كه اگه مونده بودي!!
شب بازم مهتابي بود!!
جاي ابراي سياه…
آسمون هنوزم آبي بود …
دلنوشته های الف_شین…
این دل نوشته بی شباهت به شعر نو نیست…
بارون همیشه سوژه ی خوبی واسه دل خستگان بوده و هست… :(
مثل همیشه دوست داشتنی ?
مرسی دوست عزیزم ?
وقتی متناتو میخونم محو میشم اصن…انگار داری ب زبون من این متنارو مینویسی…استعدادت فوق العادس…
دنیا چه بازی هایی که واسه آدم ها تدارک نمیبینه!!
بازی نور , تصویر , صدا , حرکت!
در واقع ما همه مون فقط بازیگریم!!
اسم سناریو تقدیر…
کارگردان هم…نمی دونم…شاید این فیلم کارگردان نداشته باشه!!
پس یک بی نظمی عظیم به بار میاد!!
شبیه مکافات…اما جالب اینجاست!
زندگی پردازشی منظم از بی نظمی هاست…
به طرز پیچیده ای همه چی درست سر جاش قرارگرفته!
با وجود تموم بی نظمی های بشر…
و من در حوالی یکی از این بی نظمی های منظم قرار داشتم…
آروم…آروم…در اتاق باز شد…
( رستگاری اقلیت - قسمت 6 )
سلام و درود بسیاردوست خوبم اساطیر عزیز…
بسیار متشکرم از شما به من خیلی لطف دارین…
بله داستان هایی که گفتین و جسته و گریخته خوندم…جاذبه رو هم که کامل خوندم و پیگیرشم…
واقعا خاص و حرفه ای مینویسی دوست عزیز…
من در اصل شاعر و ترانه سرام !
6 ساله که دارم شعر و ترانه میگم…
و رستگاری اقلیت اولین داستانی بود که نوشتم…
نمیدونم کار نویسندگیم چقدر قابل قبوله؟
اما به چاپ اشعارم فکر میکنم…
پایدار باشی عزیز…
عالی بود
نوشته هات حس خوبی بهم میده
منم یه زمانی مینوشتم اما انگار دیگه چشمه دلم خشکیده
درود اساطیر عزیز…
منم از آشنایی با شما بسیار خوشحالم دوست عزیز…
شما هم همینطور…همیشه سربلند و پایدار باشی…
مرسی ومتشکردوست عزیز…
امیدوارم نوشته های شما رو هم ببینیم…
میتونی تو همین تاپیک بذاریشون…
اشتباه نکن…چشمه ی دل هیچوقت نمیخشکه…حتی بعد ازهزار سال…
داستان بمبئی هزار شاخه ی بلوری…
به قلم الف_شین منتشر شد…