چگونه عاشق شهلا شدم. (قسمت اول)

1401/03/02

عرض سلام و احترام

این داستان واقعیست ولی به تخلیص و تخلص آمیخته است. داستان خبط بزرگ من که به عشقی سوزان انجامید و فراقی بیست و چند ساله ساخت و به حسرتی ابدی انجامید.

سر کلاس درس ریاضی پایه سوم راهنمایی نشسته بودم. دبیر ریاضی معادله ای دو مجهولی روی تخته نوشت و به چشم تک تک بچه ها نگاه کرد. توی دلم غوغایی بود! میدونستم اگر ایندفعه هم بلد نباشم مساله ریاضی رو حل کنم سر و کارم با دفتر و تلفن به خونه ‌و مدرسه اومدن آقام و…
دیگه خیالبافیم به بعد از مدرسه اومدن آقام قد نداد!
احضار شدم! مثل محکومی که اسمش رو خوندن بیاد پای دار! با قدمهای شمرده در حالیکه به چهره همکلاسیهای شاکر از پیدا شدن یک پیشمرگ نگاه میکردم ، رفتم پای چوبه دار!!
دبیر ریاضی ،گچ آبی رو داد بهم و با انگشت اشاره کوتاهی از سر رفع تکلیف به طناب دار یا همون معادله دو مجهولی، کرد و رفت روی میز ردیف اول نشست و منتظر موند تا تاب خوردن منو با طناب داری که روی تخته سیاه نوشته ببینه!!
«مبصر! این کره خر رو ببر دم دفتر تحویل آقای عباسی بده و بگو وایسه تا خودم بیام تکلیفشو روشن کنم


از گوشه پنجره داشتم حرف زدن آقام رو با آقادبیر و آقاعباسی نگاه میکردم. معلم و ناظم جلوی آقام دست به سینه در نهایت احترام ایستاده بودن. سعی داشتم که سر دربیارم که چه چیزایی به آقام میگن و باید بعد از ظهر ضربت شیلنگ رو بجون بخرم یا کمربند و شاید هم با چک و اردنگی همه چیز ختم به خیر بشه. آخ آخ!! کاش آقام از قضیه مدرسه به ننم چیزی نگه تا خودم برم خونه و مغز ننم رو با حرفها و اراجیف خودم پر کنم و بفرستمش پیش آقام تا شفاعتمو بکنه. وگرنه ناهار هم خبری نیست و باید گشنه کتک بخورم.


عزییییییز! ناهار چی داریم؟
کوفت و زهرمار ، درد بی درمون . باز دوباره آقات رو امروز عصبانی کردی. بیچاره از صبح میره سرکار با عالم و آدم ، کس و ناکس سر و کله میزنه واسه شماها . بیا ، بیا اینجا ذلیل مرده. بیا اینو بگیر برو در خونه خانوم خاله . به خانوم (زن عموی خدابیامرزم اسمش خانوم بود) بگو عزیزم سلام رسوند گفت من دو ساعتی اینجا بمونم تا زنگ بزنه بگه کی برگردم اگر گفت چرا بگو توی مدرسه چکار کردی و امروز قراره چی بشه. تا من آقات رو راضی کنم. نگاه ملتمسانه ای به چهره مادرم کردم.( چهره اونروز مادرم یادم میاد . چقدر جوون و زیبا بودی عزیز کاش هنوز پیشمون بودی) رفتم تا دم در حیاط برگشتم به ننم گفتم «عزییییز! مطمئن باشم دیگه هااا»
با زبان اشاره گفت:«کول باشوا گودوخ. آلا باخ آلا!!» (.یعنی خاکستر برسرت!!) از پشت سرم صداش رو شنیدم که داد میزد از کوچه درختی نری توله سگ!! از خیابون اصلی برو.


با آقام اومده بودیم خدمت آقای دکتر. آقای دکتر همساده ما بود. آدم خوبی بود. شریف ، نجیب ، کاربلد و پولدار!! میگفتن آقای دکتر توی خونه اش دستگاه فیلم پخش کن داره. همونایی که تازه آزاد شده. بیچاره داییم رو بخاطر یه فیلم پخش کن خراب که توی تاکسیش بود فرستادن قصر. براش پونزده سال بریدن با سی هزار تومن کفاره جرم.
گوشم مثل میله بغل صندلی بنز شرکت واحد تو دست آقام بود و سرم به سمت بالا کشیده شده بود. دست آقای دکتر هم روی سرم بود و نوازشم میکرد. تضاد جالبی بود . تنبیه و تأدیب هردو روی سر یک نفر. نحوه تربیت قشر تحصیلکرده با سواد و ملت عامی و امل!!
به آقام نگاه کردم . چهار شانه و درشت بود. میگن جوونیاش نوچه آقا طیب ( طیب حاج رضایی) بوده بهش میگفتن محمود ترکه. تو بازار بار فروشا حجره داشت. هنوز هم داره. میگن هرچی درمیاره خیرات و مبرات میکنه. از وقتی انقلاب شده ، دیگه کلاه لبه دار سرش نمیذاره و شیش تیغ نمیکنه. عرق خوری داشته ولی هیچکس یا ش نمیاد. اما الان اهل نماز و روزه است. عزیزم همیشه بهش درمورد صدای ضجه ها وگریه های شبانه اش پای سجاده ترمه یادگار پدرش تذکر میده. ولی من اشکهای آقام رو ندیده ام. عزیز میگه اگر ببینی از سنگینیش کمرت میشکنه. هیچوقت از گذشته اش حرف نمیزد‌. میگفت چیزی واسه گفتن نیست!! بیشتر از اینکه درد کشیدن گوشم اذیتم کنه ، زمختی دست پدرم روی پوستم آزار دهنده بود وگرنه که ننه خدا بیامرز ( مادربزرگم. مادر مادرم) میگفت خدا این گوش رو خلق کرده برای تعلیماتی.( یعنی اگر لازم بود بکشن و باهاش ادب کنن بچه هاشون رو) آقای دکتر برعکس آقام کوتاه بود و خیکی. روپوش سفیدی تنش بود و یه گوشی هم دور گردنش داشت. دستها و زیر ناخوناش همیشه تمیز بود و بوی خوبی میداد. خانمش بهنوش معروف به بهی جون که اصرار عجیبی داشت همه بهش بگن «خانم دکتر» منشی و پرستار و حسابدار و همه کاره مطبش بود!!
آقام گوشم رو ول کرد و همینجوری که داشت با آقای دکتر حرف میزد ، با انگشت گوشه اتاق انتظار مطب رو نشونم داد که یعنی برو اونجا وایسا. با بی میلی رفتم همونجا و ایستادم.
آقام:« نه باآآ! این حرفها فکرشم معصیته. آقا دکتر دوره مم رضای عاری از مهر نیست که!!(پدرم به دوره آریامهر میگفت عاری از مهر) بچه های این دوره چمدونن (چه می دانند) کی به کیه چی به چیه؟! این تخم سگ عینهو داییش بی تخمه.(مثل داییش بی خایه است!) چمدونه خاکبرسری چیه. کجا دیده. کجا شنفته؟ غمت نباشه دکتر»
آقای دکتر:«فرمایش شما هم درسته محمود خان. ما هم از این چیزا نگفتیم فقظ خواستم گل پسرتو ببینم… اونم صبح مدرسه است تا ظهر میاد خونه تاااا عصر که من و بهی جون برگردیم خونه. چشم . معلومه که پسر خوبیه. چشم فردا که نه تعطیله. شنبه ساعت سه بعد از ظهر بیاد در خونه ما.»
آقام:« حق میون دکترا جلوه ات بده آقا دکتر! همین که بتونه بشمره و امسال نندازنش تو کوزه از سر غلامت زیاده. حق میون مردا علمت کنه. عزت زیاد . یاللا آق بهرام!! »
از مطب در اومدیم. آقام جلو راه میرفت و من هروله کنان پشت سرش! قدرت هم سمت چپش با دو قدم فاصله ازش راه میرفت . آقام بسکه دستشو میبرد سمت سینه و دوباره پایین میاورد واسه سلام و علیک با مردم که انگار واسه محرم اباعبدالله داره سینه میزنه! یه خانمی اومد سمت آقام . چادر مشکی سرش بود. یه چیزایی به آقام میگفت . نمی شنیدم ولی آقام سرش رو پایین گرفته بود و داشت حرف میزد. دست کرد توی جیبش و یه دسته کاغذ در آورد ، دو برگ از لای کاغذها برداشت. قدرت طبق معمول یه خودکار پیشکش کرد و پشت به آقام یه خورده دولا شد. آقام دو تا کاغذ رو گذاشت رو کتف و کمر قدرت و یه چیزایی نوشت و امضا کرد و ته برگ برید و داد دست خانمه. زنه خواست پای آقامو ماچ بده. نذاشت. موقع خدافظی بهش گفت:« محمود رو حلالش کنید. سگ حسینو حلالش کنید» نمیدونم چرا وقتی واسه کسی کار خیری چیزی میکرد این حرفو میزد.همیشه بالای امضاهاش مینوشت «الهی العفو »امضا میزد و پای امضا مینوشت «کلب الحسین محمود»
رسیدیم در خونه. آقام درو باز کرد و برگشت بمن گفت:« آق بهرام! درس و مخش نررری؟(درس و مشق نداری؟)»
گفتم :« نه آقاجون. برم پی بازی؟»
گفت:«چرا که نه؟ بازی واس بچه اس. دم اذون مغرب نیومدی دیگه نیا» و لبخندی زد و رفت داخل.
هر وقت میخواست با عزیزم توی اون اتاق پشت مطبخ خلوت کنه با خنده میرفت داخل خونه. دو سه باری دیده بودم اونجا چیکار میکنن. فکر کنم آلت آقام سی سانتی میشد سی سانتی میشد!! (یا شاید هم من کوچیک بودم بنظرم بزرگ بود!!)با عزیز که میپیچیدن بهم ، ننه ام رو به قفسه سینه اش فشار میداد و صدای قهقهه اش تا اون سر حیاط میرفت. تا مدتها برام سوال بود که این مراسم دونفره چه معنایی داره . البته هرگز هردو برهنه نبودند فکر کنم بخاطر اینکه اگر یه وقت مساله اضطراری پیش بیاد و آبروریزی نشه هرگز هیچکدومشون همزمان برهنه نبودند . اگر آقام کاملا برهنه بود عزیز دامنش پاش بود و دکمه های بالاپوشش رو کاملا باز میکرد. وقتی آقام بین دو پای عزیز مینشست ، بالا رو نگاه میکرد و میگفت( الله سنه توکل) و قبلش ننم نخودی میخندید وقتی جمله توکیل آقام تموم میشد یهو خنده اش بند میومد!!!اونوقت بود که آقام نخودی میخندید!!
همیشه موقع کار (!) کف دست راستش روی پیشانی ننم بود و دست چپش رو از بالای ترقوه ننم رد میکرد و از پشت کمرش به خودش فشارش میداد. هرگز ندیدم موقع مجامعت به صورت یا اندام ننم نگاه کنه. سر ننم زیر چونه اش بود و آقام به عربی ذکر میگفت.
همیشه وقتی از سوراخ کلید یا شکاف بین در و چارچوب نگاه میکردم برام سوال بود که چطور مادرم که برعکس آقام خیلی ریزه میزه بود (آقام محض شوخی توی خونه به ننم میگفت سوسن ریزه!!) زیر تن و هیکل آقام دووم میاورد که هیچ بلکه مثل ماهی میلغزید و بدنشو به تن آقام میمالید. این مجامعت یا مقاربت یا نمایش سکسی عشاق قدیمی از زمان شروع به کار حدودا بیست و پنج تا سی دقیقه طول میکشید!! بیخود نبود که هر دو نفر بعد از کار همونجا بغل همدیگه یه چرت مرغوب نیم ساعته میزدن. بعد آقام بدون هیچ حرفی ، لنگ و قطیفه برمیداشت و در حالیکه زیر لب ذکر میگفت بدون اینکه چیزی حواسش رو پرت کنه میرفت حموم ته حیاط واسه غسل کردن و صدای آواز خوندنش میومد .
«کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت. / یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم » تموم شدن آواز و چهچهه مقامی آخرش یعنی آقام داره میاد و کسی سر راهش کاری نکنه که نجسی باشه!!! بعد تر و تمیز و و لباس میپوشید و ننم با یه لیوان چای پررنگ و یه استکان چای واسه خودش برمیگشت توی اتاق. حتی لیوان و استکان آقام و عزیزم هم نمایانگر وجودی خودشون بود. اگر موقع چایی خوردنشون ، بچه مچه توی اتاق نمی رفت ، موقعی که ننم لیوان و استکان رو برمیداشت که برگردونه توی مطبخ، آقام از رو لباس یه اسپنک با اون دستای درشتش بهش میزد و ننم هم یه قر درشت کافه ای براش میومد. و آقام قهقهه میزد که «جوووونم سوسن ریزه» اما اگر بچه ها اون حوالی بودن ، آقام بهش میگفت« سوسن خانوم، حق میون خوشگلاجلوه ات بده»
عزیز هم از بغل گوشش یکی از موهای مثل طناب بافته اش رو میذاشت پشت لبش که یعنی سیبیلشه و صداشو کلفت میکرد میگفت « عزیز اولاسان حاجی ماحمود» که (یعنی عزیز همگان باشی حاج محمود).جالب بود که همیشه این کار ها عینا مثل یک نماز مستحبی و یا یک نیایش آیینی بدون تغییر تکرار میشد و همیشه هم برای هر دوی اونها لذتبخش و غیر تکراری و تازه تازه بود. زمستان و تابستان . محرم و رمضان. نوروز و مهرگان، هیچ تغییری در برنامه نبود. الان که به اون وقتها فکر میکنم ، تازه میفهمم عزیز که نزدیک به بیست سال با آقام اختلاف سنی داشت ، چرا چهار ماه هم بعد از آقام دوام نیاورد و دق کرد؟ تازه میفهمم که چرا وقتی آقام توی خونه توی همون اتاق پشت مطبخ مرد، خزید توی بغل جنازه آقام ، پیشش دراز کشید و گریه و مویه کرد. تازه میفهمم چرا زنی که در نهایت سلامتی جسمی قرار داشت ، تا چهلم آقام هم قند داشت و هم فشار خون و هم قلبش نامیزان میتپید.
بگذریم؛
وقتی خستگیشون در میومد، نوبت دفتر حساب و کتاب بود. عزیز بدون اینکه ازش خواسته بشه ، از ته صندوقش دفتر حسابهای آقام رو میاورد. آقام هم کتش رو میذاشت بغل دستش و گاهگاهی از جیبش تکه کاغذهایی که شبیه ته فیش یا ته چک بود به عزیز میداد و عزیزهم مینوشت و همینجوری که ور دل هم بودن دست آقام هم مدام عزیزم رو انگولک میکرد.
بعد از وفات عزیزم دفترو بازکردم. خداوندا تو پیرو کدوم مکتب و مسلکی بودی که مردی و مردانگی از سراپات میریخت. ته فیش سفته هایی که حاج محمود ترکه برای نجات مردمی که بعد ازفاجعه اقتصادی امضای قطعنامه ورشکست و بدهکار درخطر زندان قرار داشتن ، گردن گرفته و بمرور پرداخته بود.
این اتفاقات همیشه برای من جای سوال داشت که دلیلش چی میتونه باشه و همیشه هم جوابم به خودم این بود که ما مدل زندگی کردنمون با باقی مردم فرق داره. ما تلویزیون نداشتیم. نه که نداشته باشیم بخریم. نه! آقام میگفت « سوسنی! عمقلی (به شاگردش قدرت که یه جورایی نوچه اش بود میگفت عمقلی) میگه قرآن و اینا پخش میکنه واسه بچه ها میگن خوبه. خعلی وخته (خیلی وقته) دامبولی و قرتی بازیش جمع شده»، ننم میگفت:«نه! نمیخوام هر بار میرم توی اتاق خیالات ورم داره که یه مرد غریبه واستاده داره تن و بدنمو میبینه!! » یه تلویزیون داشتیم که شاوب لورنس بود. ازونایی که مثل کمد درش باز میشد . کلید داشت. عزیزم روش قرآن و چراغ لامپا گذاشته بود!
ماشین نداشتیم. آقام میگفت:« اوتول به چیمه؟ از شمرون و سر پل تا ابن بابویه و شابدولعظیم ، بنز زائد رو عشقه»( اگر خاطرتون باشه تا قبل از اتوبوسهای ایکاروس ، اتوبوسهای شرکت واحد بنز بود. به شرکت واحد هم میگفت زائد)
واقعا مدل زندگی کردن ما فرق داشت. چون درب خونه ما ،از اذان صبح باز بود تا اذان مغرب. عزیز واسه هر وعده غذایی ، بجای اینکه غذا اندازه پنج یا شش نفر درست کنه ، قد ده دوازده نفر غذا درست میکرد. به ندرت پیش میامد که فقیر یا مسافر و در راه مانده ای وقت ناهار مهمان ما نباشه . وقتی هوا گرم بود ، عزیزم سفره مهمانان رو توی تراس پهن میکرد و آقام هم با افتخار از اینکه مهمانی سر سفره اش نشسته ، با مهمانانی که هیچ شناختی ازشون نداشت هم سفره میشد. با دست خودش براشون غذا میکشید و هم کلام میشد. با شوخیهاشون میخندید و با دردهاشون اشک میریخت اگر نیاز مالی داشتن در حد توان خودش کمک میکرد. در تمام این کارها مادرم هم در کنارش بود. یکروز به خاطر دارم مهمانان گرفتارمان زیاد بودند. به امر آقام نون و پنیر خوردیم و خورشت پیچاق قیمه معروف عزیز رو مهمانان خوردند. یا پول توی جیبش تموم شده بود ، به عزیز گفت «سوسنی! پول مول این دور و بر ها(با دو دست مانند کسانی که هنگام تفتیش با سینه های زنان هیزی میکنند) قایم نکردی ، قرض حاجیت بدی؟ دارم شرمنده حبیب الله (آقام مهمان حبیب خداست را حبیب الله میگفت) میشم. عزیز انگشتر یادگار مادرش رو داد به آقام گفت:«من اوللم اگر باشیمین کولگه سی خلق قاباقیندا شرمنده اولا ، یعنی من میمیرم اگر سایه سرم جلوی مردم شرمنده بشه» از این اتفاقات در زندگی ما که شبیه زندگی هیچکس نبود بارها پیش میامد.
بگذریم؛
بالاخره همون شنبه ای که آقای دکتر با آقام وعده کرده بود از راه رسید. از مدرسه اومدم خونه. کلی استرس داشتم و توی دلم انگار داشتن ظرف میشستن. قراره ساعت سه برم در خونه آقای دکتر اینا چیکار کنم؟ نکنه مریضی داشته باشم که حساب یاد نمیگیرم و قراره بمن آمپول و سوزن برنند؟ و از این دست نگرانیها !!!
از استرس ناهار هم نتونستم بخورم.
آقام بعد از ناهار ، گفت:«آق بهرام! ، ساعت سه میری در خونه آقادکتر اینا. صبیعه دکتر از شوما بزرگتره ،سرش تو حساب و کتابه و قد هیکلت کمالاتشه! مفهوم؟! پس مث بچه آدم ، خاندایی رو میذاری زمین (خاندایی رو زمین گذاشتن یعنی نشیمنگاه به زمین زدن. نشستن جوری که باسن روی زمین باشه!! روحت شاد آقا!!) و دختره بهت حساب یاد میده که یه وخت جوری نشه که حاجیت ببینه افتادی تو کوزه و قراره بری در دکون اوس نعمت شاگردی! منو نیگا !! اوهوی بهرامی!! (آهای بهرامی!!) آره قند و عسل ! سرت تو حساب باشه. آره!!»
وااای خدای من. صغرا دختر دماغوی دکتر(اسمش شهلا بود. تک فرزند دکتر و زنش بهنوش بود و شدیدا لوس و ننر. خیلی سال قبل که بچه بودیم و توی کوچه بازی میکردیم بچه های محل بهش میگفتن صغرا !! نمیدونم چرا) این دختر به پشتش میگفت با من نیا که بو میدی!! چقدر قرار بود حرص بخورم و تحقیر بشم و از ترس آقام جوابش رو هم نتونم بدم، تا وقتی که بهم ریاضی یاد بده ، خدا میدونه!!!

2060 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-05-23 02:50:10 +0430 +0430

چقدر زیاده
یه یاداوری کن من فردا بخونم

1 ❤️

2022-05-23 08:21:34 +0430 +0430

↩ Ahmad913
سپاسگزارم که مطالعه فرمودید. داستان حقیقی و به نوعی یادآوری زندگی و نحوه سلوک مرحوم پدرم در زندگی بود.

0 ❤️

2022-05-23 11:38:21 +0430 +0430

↩ hansmi
یادآوری میکنم داستان را بخوانید.
ضرری ندارد

1 ❤️

2022-05-23 12:19:43 +0430 +0430

up

0 ❤️

2022-05-23 14:09:58 +0430 +0430

بالا

0 ❤️

2022-05-24 01:53:12 +0430 +0430

بالا

0 ❤️

2022-05-25 04:22:41 +0430 +0430

بالا

0 ❤️

2022-05-25 23:36:31 +0430 +0430

↩ زنی تنها در آستانه فصلی سرد
لطف دارید. ممنونم از تعاریفتون

1 ❤️

2022-05-26 06:06:24 +0430 +0430

↩ malcomx
ممنونم دوست عزیز
بینهایت ممنونم

0 ❤️

2022-05-26 06:31:52 +0430 +0430

↩ Ali.amir12560
یادش خوش

0 ❤️

2022-05-27 07:46:52 +0430 +0430

واقعا بابات اینقدر لات و مشتی بوده؟ خودت هم مث باباتی؟

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «