استاد (جنون)

1400/09/13

روز اول با وارد شدن استاد منم مثل همه ی دختر و پسرها میخکوبش شدم و پشمام به معنای واقعی ریخت، احساس مرغ پر کنده داشتم. مثل این طوطی های که یهو شروع میکنن پرهاشون رو کندن و لُخت شدن یا مثل ریختن کرک های خروس لاری.
من آخر کلاس نشسته بودم و برای اولین بار بود که با دیدن یه زن احساس شهوت کردم! اونم نه شهوت معمولی. نفس هام بدجور حبس شده بود. نیم ساعت اول با معرفی گذشت و منم محو زیبایی هاش بودم. یه زن بی نقص، قد بلند و باسن و سینه ی خوش فرم و کمر قوس‌دار و چشم و ابرو و دماغ و لب های سکسی و پوستی مثل برف. چشمام رو برای چندمین بار مالیدم تا خواب نباشم، دهنم آب افتاده بود و سعی کردم برآمدگی شلوارم رو بپوشونم. با یه پالتوی بلند وارد شد و کنار میزش ایستاد و پالتو رو بیرون آورد و یه مانتوی سفید تا بالای زانو و شلوار مشکی و شال قرمز.
البته همه ساکت و میخ استاد بودن. بعد از معارفه استاد شروع به درس دادن و حل فورمول روی تخته شد، لعنتی نزدیک بود ارضا بشم و به گای سگ برم… شالش رو داده بود روی سینه هاش اما از پشت قرمزی بند سوتینش مشخص بود.
شلوار چند تا از بچه ها هم نگاه کردم و اونا هم کمی شهوتی شده بودن، سرمو گذاشتم روی نیمکت و خوابیدم. ساعت دوم با لبخندی وارد شد و این بار شالش روی سوتینش نبود و قرمزی و برجستگی زیرش کاملا مشخص بود، دوباره احساس شهوت کردم. حتی صدا و بوی عطرش هر کسی رو تحریک میکرد. همون لحظه ی اول روش کراش زدم بدجور، ساعت دوم خسته کننده شده بود و به موقع مزه ریختم و شوخی کردم. استاد فورمول رو نیمه کاره رها کرد و برگشت و مستقیم تو چشمام نگاه کرد با اخم گفت بار آخرت باشه تو ساعت درس دادن من مزه میریزی، گفتم استاد شما انرژی خیلی زیادی داری اما ما از صبح سر کلاس بودیم و الان مغزمون داره منفجر میشه. چند دقیقه بذار نفسی چاق کنیم. گفت بفرمایید بیرون! کاملا جدی و منم بلند شدم که تعجب کرد، دفتر رو گذاشتم توی کیف و حرکت کردم. با بُهت و دهن باز نگاهم کرد تا رفتم بیرون و بعدم خونه، باید میفهمید با کی طرفه و اون شوخی نداره پس منم ندارم. هفته ی بعد ساعت اول خسته بودم و سرمو گذاشتم روی صندلی و چشمام داشت گرم میشد که یه نفر دسته ی صندلی رو محکم چرخوند! ترسیدم و پریدم بالا، با اخم گفت سر کلاس من هیچکس حق خوابیدن نداره. تکیه دادم به صندلی و گفت خوابت میاد برو بیرون بخواب، دوباره جمع کردم و پشت سرش راه افتادم، سرم داد کشید برگرد سر جات! برگشتم و آروم زمزمه کردم مگه پادگانه؟ گفت آقای صدر برگرد، برگشتم و گفت پادگان هست! مشکلی داری الان برو حذف کن. گفتم اگر میتونستم صد درصد حذف میکردم، گفت صحبت میکنم با یه استاد دیگه برداری و گفتم ممنون میشم. اون لحظه کارد بهش می‌زدی خون در نمیاد، اما منم شر بودم و محال بود کم بیارم و کوتاه بیام. ساعت بعد میشد خستگی رو تو ساق پاهاش دید، دوباره وسط فورمول نوشتن مزه پروندم و دوباره برگشت و گفت آقای صدر خواهش میکنم دلقک بازی رو بذاری کنار. گفتم استاد ما خسته نیستیم اما انگار شما اصلا انرژی نداری، برگشت و فورمول رو تموم کرد و نشست روی صندلی و گفت حالا مزه بریز! از حرفش جا خوردم و گفتم استاد مگه دلقکم؟ خندید و کلاس هم پشت سرش خندیدن و از اون وضعیت خشک بیرون اومدیم. این دیوونه از اول کلاس میومد فک میزد تا آخر ساعت، یا بهتر بگم ۴ ساعت پشت سر هم فک میزد و فقط ده دقیقه بین ساعت استراحت میکرد. چند دقیقه ای گوشیش بیرون آورد و بچه ها هم سرگرم پچ پچ شدن. بلند شد و گفت آقای صدر الان من اوکی هستم، اگر حرفی سخنی داری الان بگو. دستامو به نشونه ی تسلیم بردم بالا و لبخند محوی زد و ادامه داد
دو هفته ی اول هر کسی یه ثانیه دیر میومد دیگه راه نمی‌داد و هفته ی سوم منتظر موندم استاد بره سر کلاس و یه دقیقه ای بعدش من رفتم، از پشت شیشه دیدم داره حضور و غیاب میکنه. در زدم و باز کردم و گفت برو ساعت بعد بیا، در رو کامل باز کردم و نشستم کنار چارچوب و دفتر رو بیرون آوردم. بین حضور و غیاب من رو نگاه میکرد و جلوی لبخندش رو داشت میگرفت، حضور و غیاب تموم شد و خیلی نمونده بود بخنده. اومد در رو روی من بست، انتظار چنین حرکتی می‌رفت. ده دقیقه ای گذشت و در رو باز کرد و دید من هنوز نشستم، میخواست جدی باشه و لب پایینش رو کمی بین دندوناش گرفت و فشار داد. از جمع شدن چشماش مشخص بود دندون بدی گرفته، در رو کامل باز کرد و برگشت. اولین بار بود که بوی عطرش از نزدیک به مشامم خورد و مستم کرد، فورمول هاش جوری بود که کل تخته رو پر میکرد و بعد برمیگشت و توضیح میداد. هر یکی دو دقیقه سرش میچرخوند و نگاهی به من میکرد و منم لبخندم محو نمیشد، اونم هر کاری میکرد لبخند نزنه نمیتونست. دیدن نیم رخش بینظیر بود، فورمول که تموم شد دوباره لبش رو گاز گرفت و اومد در رو روی من بست. دو دقیقه ای گذشت و دوباره باز کرد و رفت نشست روی صندلی و سرگرم گوشیش شد تا بچه ها هم جزوه نویسی کنن، اون ساعت با موش و گربه بازی گذشت و ساعت بعد نیمه های کلاس برگشت و نگاهی به من انداخت. میدونستم منتظره من مزه بپرونم، خیلی خیلی خسته بود. اما تا آخر کلاس ساکت موندم و اونم یه ثانیه آروم نگرفت، آخر ساعت صدام زد و بچه ها رفتن و منم رفتم کنار میز. لبخند مرموزی زد و گفت با آقای حسینی صحبت کردم تا از هفته ی آینده بری سر کلاس اون. گفتم ممنون. لبخندش محو شد، انتظار داشت التماسش کنم یا بگم نمی‌خوام کلاسم رو عوض کنم. راه افتادم و صدام زد و برگشتم. میخواست چیزی بگه و پشیمون شد و با هم از کلاس بیرون اومدیم و گفت آقای حسینی با تجربه هست و خیلی بهتر از من درس میده، گفتم شنیدم. گفت پس چرا باهاش کلاس بر نداشتی؟ گفتم از بدشانسیم ظرفیت کلاسش پر بود و مجبور شدم با شما بردارم، خیلی دلم میخواست اون لحظه ببینم چه حالی داره. ساکت شد و تا وسط سالن کنار همدیگه رفتیم و گفت یه لحظه آقای صدر، ایستادم و تو چشماش نگاه کردم
-واقعا مجبوری با من کلاس برداشتی؟
+واقعیتش میخواستم با آقای حسینی کلاس بردارم و نشد
-من بد درس میدم؟
+نگفتم بد درس میدین، آقای حسینی رو همه میشناسن هوای بچه ها رو داره اما شما نه.
قشنگ مشخص بود حالش دگرگون شده، گفت من به شما درس میدم چیزی هم متوجه میشین؟ گفتم آره، توی درس دادن عالی هستین. گفت درباره ی آقای حسینی چی میگن؟ گفتم نمره خوب میده و اونم گفت تو حاظری سوادت پایین باشه و الکی پاس بشی؟ گفتم مدرک به درد کی خورده که بدرد من بخوره؟ گفت همراهم بیا
دنبالش رفتم و رفت اتاق استاد ها و برگشت و راه افتادیم
-پس چرا اومدی دانشگاه؟
+مجبوری بود، از شانس بدم قبول شدم‌ و اومدم
-دروغ میگی تو و مجبوری نبوده
+چرا، مجبوری بود
-اگر مجبوری بود این همه نمیخوندی تا رتبه ی خوبی بیاری، پس برات دانشگاه مهمه
+فقط چند جلسه قلم چی رفتم اونم به اسرار خانواده
کم مونده بود بگه مثل سگ دروغ میگی.
-میدونی کلاس آقای حسینی چه ساعتی هست؟
+آره، یکشنبه ساعت هفت
تا پارکینگ و پیش ماشینش همراهش رفتم و خدافظی کرد و رفت.
از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. دوباره میخواست به غلط کردن بندازتم و نتونست
من عاشق بازی با احساسات آدما بودم و لذت می‌بردم همیشه از بازی هایی که در می آوردم. مطمن شدم چشمش رو گرفتم. یه زن مغرور و خودخواه که شدیدا میخواست توی چشم باشه و هر کاری میکرد برا تو چشم بودنش، مطمن بودم پارتی گردن کلفتی داره. وگرنه هیچ استاد زنی تخم نمی‌کرد آرایش متوسطی داشته باشه توی دانشگاه اما این دیوونه رژ لب جیغ میکشید و آرایش سنگین و یه تیپ حشری کننده و برعکس بقیه ی استادهای زن که مقنعه داشتن این با شال میومد…
از دوران ابتدایی یاد گرفته بودم چطور رو‌ مغز و اعصاب معلم ها برم بدون اینکه کتک بخورم یا دعوا و… خیلی ریز گند میزدم به روان معلم ها، محال بود تا دیپلم یه معلم بیشتر از یه ساعت بیرونم کنه. به موقع مزه میپروندم و به موقع جو کلاس رو درست میکردم و… هر چیزی تایم خودش رو داشت.
هفته ی بعد رو بعد از ناهار رفتم خونه و کلاس ریاضی رو پیچوندم و بعدم تعطیلات عید بود.
جلسه ی بعد از عید دیر رفتم سر کلاس و استاد دوباره لبخند مرموزی زد و گفت مثل اینکه یادت رفته کلاست رو عوض کردی؟ گفتم نه یادم نرفته. گفت پس اینجا چی میخوای؟ گفتم یادم رفت این هفته برم سر کلاسش و گفتم جبران کنم و بیام کلاس شما، گفت برو بشین. یکی از دخترا گفت استاد من جلسه ی قبلی دیر کردم و راهم ندادی، استاد هم گفت به شما ربطی نداره من کی رو راه میدم و کی‌ رو نه. یه اخم به آیدا کردم و رفتم نشستم، دختره ی فضول‌ بیشعور. ولی بد کونش سوخت
خسته بود و نگاهی به من انداخت و یه بحث خارج کلاس راه انداختم و ده دقیقه ای گرم صحبت و نظر سنجی بچه ها شدیم و دوباره ادامه داد. ساعت بعد هم دوباره چند تا مزه پرونده و بحث و… بعد از کلاس صدام زد و گفت صبر کن، روی صندلی کنار در نشستم و منتظر موندم به سوالات بچه ها جواب بده و رفتن و اومد سمت من
گفت آقای صدر کلاست رو نمی‌خواد عوض کنی! پرسیدم چرا؟ گفت می‌خوام یه چیزی حالیت بشه و الکی مدرک نگیری. راه افتادیم و گفتم استاد تغییر تاکتیک دادی؟ گفت نه، فقط دلم میسوزه برات. سریع راه می‌رفتیم و رفت داخل اتاق و چند ثانیه بعد اومد بیرون و دوباره راه افتادیم، حراست داشت چشم قهری می‌رفت و تا بیرون سالن ساکت بودیم. گفتم استاد فقط دلتون میسوزه؟ گفت آره، فکر نمره هم نباش! گفتم هوای بقیه ی بچه ها هم داری؟ گفت نه، فقط تو! چند ثانیه ساکت شدم و گفت این تو‌ بودی که ترسیدی و قرار شد کلاست رو عوض کنی نه بقیه! گفتم خودت از من خوشت نیومد و گفتی کلاست رو عوض میکنم. گفت من بهت پیشنهاد دادم و توهم با خوشحالی قبولش کردی. پیش ماشینش گفت در ضمن یه جلسه ی دیگه غیبت کنی حذف میشی. گفتم استاد تهدید من یکی نکن، اخماش رفت تو هم و پوزخندی بهش زدم. گفت امتحانش مجانی هست. سوار ماشین شد و راه افتاد.
من رو تهدید میکنی؟ هفته ی بعد رو پیچوندم و هفته ی بعدش دیر رفتم سر کلاس و راهم نداد و گفت حذفت کردم هفته ی پیش و میتونی توی سایت بری چک کنی. در رو باز گذاشتم و روبروش تکیه دادم به دیوار نشستم. اولین بار بود جلوی بچه ها لبخند میزد و احساس برد داشت، منم استرس گرفته بودم اما بهش لبخند میزدم. بلند شد و در رو بست و کلاس تموم شد و بچه ها اومدن بیرون. اونم اومد سمتم و گفت دیگه چی میخوای؟ برو خونه، گفتم نشستن توی سالن که مشکلی نداره و آزاد هست. بد زدم تو پرش و رفت، با گوشی چک کرده بودم و واقعا حذفم کرده بود. دو تا کله شق تخس افتاده بودیم به جون همدیگه. ساعت بعد هم رفت سر کلاس و در رو بست.
همه ی بچه ها که اومدن بیرون این اومد و بالای سرم ایستاد
-چی میخونی؟
جلد کتاب رو نشونش دادم، چهل قانون عشق. کتاب رو از دستم کشید و گفت بلند شو بریم. تا پیش ماشینش ساکت بود! چرا حرف نمیزنه؟
-الان دارم میرم سر فلکه امام، سریع آژانس بگیر و بیا
سوار شد و راه افتاد! از تعجب شاخم در اومد، سریع ماشین گرفتم و رفتم. از ماشین پیاده شده بود و به محض دیدن من سوار ماشینش شد! رفتم کنار شیشه ی ماشین و گفت سوار شو. صندلی عقب نشستم و راه افتاد، جاده ی بیرون شهر رو انتخاب کرد!
+استاد کجا داریم میریم؟
-چند نفر منتظر هستن تو رو ببرم و حسابی بزننت!
+استاد بچه زدن نداره
-بچه رو تا نزنی ادب نمیشه
بیست دقیقه ای گذشت و به یه روستا رسیدیم و رفت داخل یه کوچه و پیاده شد و اومد در سمت من رو باز کرد و گفت پیاده شو! ترسیده بودم اما به روی خودم نیاوردم، در یه خونه رو باز کرد و رفتیم داخل. یه حیاط خیلی بزرگ و پر از درخت، استرس و ترس خیلی خیلی زیادی داشتم و احساس کردم کم کم سرم داره سبک میشه و چشمام تار. کمی بدنم می‌لرزید و همراهش رفتم داخل خونه ی نسبتا قدیمی.
گفتم استاد اینجا زندگی میکنی؟ گفت نه، خونه ی پدری هست و گاهی سر میزنم. گفتم تنهایی نمیترسی؟ گفت تنها نیستم. یه پلاستیک دستش بود و گذاشت روی میز و رفت داخل اتاق، با یه پیرهن و دامن برگشت بیرون و گفت روشویی اونجا هست و آبی به دست و صورتت بزن تا چیزی بخوریم که خیلی گرسنمه! دست و صورتم رو شستم و برگشتم، روی مبل نشسته بود و صدام زد برم پیشش. روی مبل کناری نشستم. یه ساندویچ بیرون آورد و بهم داد و یکی هم برا خودش برداشت
+به این سرعت ساندویچ گرفتین؟
-قبلش سفارش داده بودم و آماده بود. نوشابه ی قوطی هم گرفته بود و گذاشت جلوم و توی سکوت تموم کردیم. چرخید سمت من و یه پاش رو گذاشت روی مبل و تکیه داد به دسته. گفتم استاد نمیترسی تنها با یه مرد؟ حلقش رو نشونم داد و گفت تنها با یه پسر بچه! گفتم دوران بچگیم تموم شده و با لبخندی گفت از بچه بچه تر هستی. الان برجستگی سینه هاش بیشتر تو چشم میزد و سریع احساس شهوت کردم. نگاهم رو دزدیدم و چشم انداختم جلوم
-چی و میخوای ثابت کنی آقای صدر؟
+هیچی
-غیبت میکنی، دیر میای، برا خودت مزه میپرونی و کلا سرخوشی
+عادتمه
-سر بقیه ی کلاس ها اینطور نیستی و منظم میری، مشکلت با من چیه؟
+مشکلی ندارم و سر همه ی کلاس ها با استاد شوخی میکنم
-تو چشمام نگاه کن و حرف بزن
+راحتم استاد
بلند شد و یه صندلی برداشت آورد و روبروی من نشست و گفت الان تو چشمام نگاه کن
+استاد راحتم
-چرا میترسی؟
+من از هیچی نمیترسم
-پس چرا تو چشمام نگاه نمیکنی؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم واقعا مشکلی با شما ندارم
-واقعا دنبال چی هستی صدر؟ الان سی و پنج سالم هست و پونزده سال سابقه ی کلاس خصوصی و تدریس دارم و هیچ دانشجویی مثل تو نداشتم. یه دانشجوی سرکش و بی ادب و بی شخصیت و…
حرفاش داشت آتیشم میزد و خوردم میکرد گفتم استاد کافی هست دیگه. حذف شدم و ترم بعد با یه استاد دیگه کلاس برمیدارم. گفت همه ی دانشگاه و استادها از دست تو شاکی هستن و هر روز از بی انضباطی های تو حرف میزنن و مسخرت میکنن، تو این رو میخوای؟ گفتم نه. گفت باید درست بشی و تغییر کنی، قبل از اینکه بیای همه ی استادها از تو میگفتن و من فکر میکردم چه آدم بی چشم و رویی هستی! اما این مدت فهمیدم بد نیستی و فقط کمبود داری! باید ببرمت پیش یه روانشناس خوب. چشمام خیس شده بود و رفتم سمت روشویی و آبی به صورتم زدم و دنبالم اومد
-آقای صدر چرا ناراحت میشی؟ خود کرده را تدبیر نیست. خودت میخوای اینطور باشی
+داری دروغ میگی، فقط دنبال خورد کردن منی اما من با این حرف ها ککم هم نمیگزه
-من یه بار تو عمرم صادق بوده باشم همین الان هست! دلم برات میسوزه
+من نیازی به دلسوزی ندارم، اون استادهایی هم که میان پشت سر من حرف میزنن از کو…
-چی میخواستی بگی؟ از چی هست؟
+هیچی
-میگم بی ادب هستی بخاطر همین هست
+آدم تو اعصاب خوردی همه چی میگه، بعدم من نگفتم
-اول کلمه رو گفتی و دیگه نیازی به ادامش نداشت
+من کل دانشگاه و حراست و رییس رو به سُخره گرفتم، استادها که دیگه چیزی نیستن
-پس منم‌ به تمسخر گرفتی؟
+تنها کسی رو که به تمسخر نگرفتم شما هستین
حرکت کردم و دوباره روی مبل نشستم و اونم صندلی رو آورد روبروی من نشست و گفت از روز اول من رو به تمسخر گرفتی. گفتم تمسخر نبوده، خودت یه کل کل رو راه انداختی و من ادامه دادم
-پس قبول داری بازی راه انداختی
+بله
تکیه داد به صندلی و دست بغل شد و سینه هاش بالاتر اومد و شق تر شد، لعنتی داری با من چیکار می‌کنی
-الکی الکی ریاضی یک حذف شدی بخاطر یه کل کل، ارزش داشت؟
+آره، ترم بعدی برمیدارم
-میدونی ریاضی یک رو پاس نکنی الان ترم های بعدی به مشکل میخوری؟
+برام مهم نیس
-گفتم تو چشمام نگاه کن
نگاه کردم و گفتم بفرمایید
-روی چه حسابی بیرونت میکنم رو به روی من تو سالن میشینی و بهم می‌خندی و پوزخند میزنی؟
لبخندی زدم و گفتم احساس برد داشتم، بیرونم کردی اما هر کاری کردی نتونستی غرورم رو بشکونی
-غرور تو چه بدرد من میخوره؟
+بهتره بگم غرور دوتامون، قبول کن خودت هم توی این کل کل گیر کردی. بخوای نخوای پای خودتم گیره، بازی با تو شروع شد و تموم شد.
-تو انتظار داری جلوی بچه ها کوتاه بیام؟ هر سری دیر کردی و راهت دادم یه نفر اعتراض کرد. من هزار بار کوتاه اومدم و چیزی نگفتم
+خدایی خسته نمیشی سر کلاس؟
-از صبح سر کلاس هستم تا عصر و همش دارم حرف میزنم و راه میرم و می‌نویسم. میخوای خسته نشم؟
+یه سوال میپرسم حقیقت رو بگو
-بپرس
+من حرفی میزنم یا بحثی راه میندازم خستگی از تنت بیرون نمیره؟
-چرا اما

2060 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-12-04 23:15:13 +0330 +0330

پریدم تو حرفش و گفتم من بخاطر خودت چیزی میگم و میدونم خسته هستی و انرژی نداری و نیاز به عوض شدن حال و هوا داری، من که خستم بشه می‌خوابم و میتونم یه کلمه هم حرف نزنم
-تو دلت الکی به حال من نسوخته
+پی برا چی هست؟
-فکر می‌کنی نفهمیدم چشمت دنبالمه؟
+به این سوالت جواب نمیدم
-پس هست
+ببین استاد، من سر همه ی کلاس ها همینطورم و برام استاد خانم و آقا فرقی نداره
-قبول کن سر کلاس من فرق داری
+چه فرقی؟
-لبخند و نگاهت فرق می‌کنه و به دید دیگه ای من رو میبینی
+لبخند من همیشه از رضایت بردن بوده نه چیز دیگه ای.
-خوشت میاد بقیه رو بشکونی؟
+شما رو نه، ما با همدیگه بحثی رو شروع کردیم و من باختم. یا بهتره بگم شما کم آوردی.
-قرار شد تو چشمام نگاه کنی
+چه گیری دادین
-اینطور نمیتونم بحث کنم
به چشماش نگاه کردم و گفتم باش
-ببین، سنم‌ اونقدری هست و هزاران دانشجو و آدم دیدم بفهمم هر کسی چه نگاهی بهم داره
+داری اشتباه میکنی، تنها کسی که تو اون خراب شده به تو نگاه نمیکنه من هستم.
-تو از همه بدتری و الان خودت رو زدی به موش مردگی
+مشکلی نداره راحت حرفمو بزنم؟
-راحت باش
+چند ثانیه ای حرفم و مزه مزه کردم و گفتم هیچی
-چی میخواستی بگی؟
+ناراحت و عصبانی میشی
-نمیشم بگو‌، می‌خوام بدونم
+هفته ی دوم خواستم بگم ظاهرت مناسب نیست و بچه ها میخ دیدنت شدن. اما با خودم گفتم من چیکاره هستم که به ظاهر شما گیر بدم؟
-ظاهر و لباس پوشیدنم هیچ مشکلی نداره
+سوتین قرمز زیر مانتوی سفید و مانتوی اندامی و آرایش سکسی مشکلی نداره؟
توی یه ثانیه سیاه شد و بلند شد رفت توی اتاقش. یه ساعتی گذشت و پیداش نشد! اعصابم ریخت بهم دیگه و رفتم در اتاقش زدم
-چی میخوای؟
+قرار شد ناراحت نشی
-ناراحت نیستم
+صدات چیز دیگه ای میگه
-چیزی نیس
+اجازه هست بیام داخل؟
-نه، برو پای ماهواره بشین تا من بیام
+یه لحظه بیا بیرون
-خودت بیا داخل
در رو باز کردم و روی تخت نشسته بود و تو خودش جمع شده بود. چشماش بدجور سرخ بود و پوستش سرخ تر. اجازه گرفتم و پیشش روی تخت نشستم و گفتم ببخشید بابت حرف هام، واقعا قصدی نداشتم
-بچه ها چی میگن راجبم؟
+گوره بابای بچه ها، چند بار دعواشون کردم
-واقعا دعواشون کردی؟
+آره. منم قاعده و قانونی دارم برا خودم و به بچه ها اجازه نمیدم چه به دخترا گیر بدن و چه استاد
-فکر نکنم چنین آدمی باشی
+از دخترای کلاس بپرس، هر پسری نزدیکشون بشه و اذیتشون کنه مستقیم میان سراغ من. نمی‌خوام تعریف از خودم کنم و بگم من اینطورم اما می‌خوام بدونی اجازه نمیدم بچه ها هر حرفی بزنن. شر هستم اما تعریف هایی که از من کردی نه، واقعا چنین آدمی نیستم
-با خودم میگفتم اینا دانشجو هستن و اصلا تو این فکرها نیستن و هیچکدوم اهل هیزی نیست
+حراست دانشگاه ندیدی چطور نگاهت میکنه؟
-نه، من با هیچکس توی دانشگاه حرف نمی‌زنم. حتی خانوم ها، میام درس میدم و میرم و حتی با دانشجوها هم کلام نمیشم و دیگه خودت دیدی و شنیدی. این چند سال با تنها دانشجویی که حرف زدم تو بودی
+میدونم، خیلی دلم میخواست با شما کلاس بردارم و ببینم چطور هستین. سخت ترین و نچسب ترین استاد دانشگاه که پدر همه ی دانشجوها رو در آورده. یه زن خشک و بی اعصاب که نمره هاش رو یه صدم میده
-بخاطر ظاهرم کلاس برداشتی؟
+بخاطر شخصیتت، میخواستم ببینم واقعا چطور هستی. یه زن سرد و بی روح یا نه
-به چی رسیدی؟
+یه زن فوق احساساتی که احساساتش رو پشت نقابش قایم کرده
-مجبورم اینطور باشم
+بچه ها خیلی دلشون میخواد همسرتون رو ببینن و باهاش صحبت کنن، تا بفهمن چطور شما رو تحمل می‌کنه
-اون ماهی چند روز بیشتر نمیاد.
+می‌دونی تیک داری؟
-نه
+دروغ میگی گوشه ی لبت تیک می‌زنه
-من واقعا شوهر دارم آقای صدر
+قرار شد صداقت داشته باشیم
-من شوهر دارم
+فکر میکردم صداقت برات مهم باشه
-میخوام کمی استراحت کنم و بخوابم
+باش
-یه پتو برا خودت ببر تا سردت نشه
+باش
-فردا کار داری؟
+تعطیله
-همین جا میمونیم پس تا جمعه
+میخوای با یه پسر توی خونه تنها باشی؟
-با یه بچه
لبخندی زدم و اونم لبخندی زد و گفتم باش، فقط یه چیزی
-چی؟
+می‌خوام ناراحت نباشین دیگه و اشک و گریه نباشه
-سردرد گرفتم بدجور، باید حتما بخوابم
+از حرفام ناراحت شدی؟
-نه، خوشحال شدم. تنها کسی که عیب هام رو بهم گفت تو بودی. از این به بعد رعایت میکنم توی دانشگاه
+می‌دونم دلت میخواد شیک پوش باشی اما وقتی حرف بچه ها و نگاهشون رو میبینم اعصابم بهم می‌ریزه
-خودت چی؟
+من از روز اول دیگه نگاهی به اندامتون نداشتم تقریبا
-خوبه
از کمد یه پتو برداشتم و دم در صدام زد و برگشتم، گفت من شوهر ندارم‌. از حرفش جا نخوردم و گفتم میدونستم. گفت می‌خوام صادق باشم.
دو ساعتی خوابیدیم و صدام زد و گفت بریم خرید. یه عالمه خرید کردیم برای این دو روز و برگشتیم. از گوشت برا کباب تا تنقلات و…
شب تا دیروقت بیدار موندیم و صبح حدود ساعت نه صدام زد و بلند شدم. یه تاپ سفید آستین کوتاه چسبون نسبتا نازک با سوتین قرمز و شلوار سفید چسبون و شورت قرمز با رژ لب قرمز جیغ. کلا عاشق ترکیب سفید و قرمز بود. لبخندی روی لب داشت و متوجه شدم این بی صاحاب بیداره و از روی پتو دیده بود. رفت سمت آشپزخونه و منم چند دقیقه ای منتظر موندم تا این خوابش ببره و سفره انداخت روی زمین و منم رفتم سرویس و برگشتم. تخم مرغ درست کرده بود و روبروم دو زانو نشست.‌ سوتینش رو کشیده بود بالا وکمی از لبه ی شورتش از شلوارش بالا زده بود و لباسش هم کمی رفته بود بالا. بین صبحانه نگاهش نمی‌کردم و حرف می‌زدیم. وسایل جمع کردیم و رفتیم بیرون کنار یه سد پر آب و پر از درخت چادر زدیم و آتیشی هم درست کردیم و رفت توی چادر. مانتو شلوارش عوض کرده بود و با تیپ سکسی اومد بیرون و پیش آتیش نشست. گفتم سردت میشه، مثل همیشه لبخند مرموزی زد و گفت آتش هست و هوا هم خوبه. ساکت بودیم چند دقیقه ای
-آقای صدر
+جانم
-عصری بریم و از خونه لباس بردار برار برا شب
+نیازی نیس، با همین ها می‌خوابم
-بوی آتش گرفتی و باید حمام بری
+کو تا عصر
-چشم بذاری رو همدیگه شب شده
+آره
ظهر گوشت ها رو سیخ زدیم با هم و گذاشتم روی آتش و روبروم نشست. لعنتی تا ظهر بیشتر نتونستم، صبح قرار بود یه جق بزنم برا تحریک نشدم و یادم رفت. اصلا نگاهش نمی‌کردم اما بدنش جلوی چشمم بود و شدیدا تحریک شده بودم و مطمن بودم نشسته نگاه میکنه. تا کباب ها آماده بشه کمی صحبت کردیم تا رفت سفره بچینه و آروم گرفتم. دیگه دیده بود و هر کاری کردم قایمش کنم نشد
سرگرم خوردن بودیم و عصر لباس آوردیم و برگشتیم خونه. اول اون دوش گرفت و بعد من رفتم داخل، لباس هاش داخل سبد بود و لباس زیرش هم گوشه ی سبد بود. دو دل بودم بردارم و نگاه کنم یا نه، نشونه گذاشته بود ببینه من چیکار میکنم. خیلی بد شورتش رو پیچیده بود. اما یه شانسی که داشتم این بود که قسمت جلوییش رو به بیرون بود، برداشتم و خیس بود. معلوم بود اونم شدیدا تحریک شده و فقط من اذیت نشدم، لکه های زیادی روی شورتش بود. هم شب قبلش دوش گرفته بود و هم صبحش، شورت رو دقیقا همون طور گذاشتم و دوش گرفتم و اومدم بیرون. گفت شب بریم یا صبح؟! گفتم هر طور خودتون راحت هستین، قرار شد صبح برگردیم.
اردیبهشت بود و روز استاد، تا اون روز دیگه سر کلاسش حرف نزده بودم و بعد از کلاس رفتم پیش میز ایستادم و بچه‌ها که رفتن کادویی رو که براش خریده بودم بهش دادم
-ببخشید آقای صدر من نمیتونم هدیه قبول کنم
+روز استاد هست و فکر بد نکن
-فکر بد ندارم اما هدیه قبول نمیکنم
چند بار اسرار کردم و قبول نکرد، جعبه ی کادو پیچ شده رو گذاشتم داخل کیفم
-چی بود؟
+میخواستی نگاه کنی
-بیارش ببینم
+دیگه پرید
-لوس نشو، الان حراست میادش
بهش دادم و گذاشت داخل کیفش و راه افتادیم
+شما که هدیه نمیگرفتین؟
-برش میگردونم هفته ی دیگه، می‌خوام ببینم چی هست
+ناقابل
-ممنون
هفته ی بعد خوشحال اومد سر کلاس و نشست روی صندلی و دستش رو گرفت جلوی من، چقدر بهش میومد. یه ساعت ظریف زنونه ی خیلی خوشکل. یکی از دخترا پرسید استاد ساعتتون رو از کجا خریدین؟ اونم گفت هدیه هست. بعد از کلاس دوتامون منتظر شدیم بچه ها برن، رفتم پیشش و بهش گفتم قرار شد پسش بدی. کمی خندید و گفت هدیه رو پس نمیدن، گفتم مبارکه
-چند خریدی؟
+رو هدیه قیمت نمیذارن
-خیلی گرون هست و نمیتونم واقعا قبولش کنم مگر پولش رو حساب کنی
+فیک هست نترس
-گوشای من مخملیه؟
+نه
-ساعت طلا خریدی برا من؟
+آره
-بازی جدیدت هست؟
+آتش بس گذاشتیم.
-چرا برا بقیه ی استادها نگرفتی؟
+استاد خوب باید براش هدیه گرفت
-مطمئنی من فقط استاد هستم؟
+آره
راه افتادیم و گفت هنوز هیچی نشده چند تا مشتری پیدا کرده. گفتم حسادت به خوده صاحب ساعته وگرنه اون بچه پولدار هر روزی با یه ساعتی میاد
-خوب دید میزنی پس دخترا رو
+من عاشق ساعتم
-چرا پس خودت نداری؟
+هر کسی میبینه میگه یادگاری بده من، منم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و باید یادگاری بدم
-خوب میکنی، یه مشت لاشخور عوضی ریختن اینجا
+هنوز ناراحتی؟
-نه، احساس میکنم با این تیپم شدم مثل پیرزن ها
+از نظر من خیلی بهتر شدی و بهت میاد
-دروغ نگو
+قرار شد صادق باشیم
-واقعا شدم مثل پیرزن ها
+یه چهره بی بی فیس داری و سنت تهش بیست و پنج میخوره باشه، بعدم پوستت خودت بدون آرایش خیلی بهتره
-اگر تو بگی، وگرنه هیچم خوب نیس
+سوار شو زودتری جیم بزن تا کسی چیزی نگفته
-غلط کرده کسی حرف بزنه، پدرش رو در میارم! اون حراست آشغال هم به زودی از اینجا اخراج میشه!
+شوخی میکنین؟
-نه، چند نفری باید اخراج بشن
+پارتی داری؟
-کاری به این چیزا نداشته باش تو
+باش
خم شد تا سوار ماشین بشه و نشد
-آقای صدر
+جانم
یه مکث کرد و گفت هیچی، من دیگه برم.

4 ❤️

2021-12-04 23:16:44 +0330 +0330

گذشت و هفته ی آینده ساعت اول خیلی گیج بودم و خوابیدم، مستی دیشب و سردرد صبح و بعدم همش کلاس هر کسی رو از پا میندازه. وسط خواب خوش یهو ته کتاب اومد تو سرم! از خواب پریدم و احساس سرمای شدیدی کردم. دستم روی سرم بود و محکم فشار میدادم و نگاهی به بالا انداختم
-آقای صدر گفتم میخواید بخوابید برید خونه، کلاس من جای خوابیدن نیس!
رد شد و رفت روی میزش نشست، صد بار خوابیده بودم و چیزی نگفته بود. صد درصد این خنگول پریوده امروز، کلا از لحظه ای که وارد شد رنگ پریده بود و بی حال
دو دقیقه ای گذشت و یهو بغض کرد و چشماش خیس شد! با صدای سوزناک پر از بغض و گرفته گفت کلاستون خیلی خشک هست! از صبح دارم یه ریز دارم حرف میزنم و سر پا ایستادم، این صدر هم قبلا چند تا مزه ی بی مزه میپروند و همونم دیگه خفه خون گرفته! هممون فکمون افتاده بود، خب خنگول تخم همه ی بچه رو کشیدی از روز اول، هیچکس تخم حرف زدن نداره سر کلاس. حرف زدن منم که برات سو تفاهم شد و دیگه گفتم بهتره ساکت بمونم، بیست ثانیه ای گذشت و اشک هاش جاری شد و یهو از کلاس رفت بیرون. هم همه و پچ پچ ها شروع شدن و یکی از دخترا پرسید با استاد دعوات شده؟ گفتم نه. گفت پس چرا خفه خون گرفتی؟ گفتم ندیدی چطور پاچه ی من رو میگیره؟ خیلی وقت نیس حذفم کرده بود و با بدبختی برگشتم. گفت این بدبخت گناه داره، یه چیزی بگو حال و هواش عوض بشه. گفتم مگه اینجا سیرک هست و منم دلقکشم؟ کلاس منفجر شد از خنده. چند دقیقه ای با بچه ها گرم شوخی و مزه ریختن بودیم که استاد برگشت و کلاس خفه شد، استاد گفت ادامه بدین! چرا نمیخندین دیگه؟ هیچکس حرف نزد و استاد به درس دادن ادامه داد و ساعت بعد هم همینطور. حتی حرف زدنش هم ترسناک بود و بچه ها میترسیدن شوخی کنن. بعد از کلاس صدام زد و با هم رفتم بیرون، گفت برو جای قبلی تا من بیام! حرکت کردم و با تاخیر اومد و خواست سوار بشم! مستقیم رفتیم بام شهر و یه گوشه ی خلوت ایستاد. تو مسیر آروم اشک میریخت! از صندلی پشت یه پلاستیک برداشت و یه نوشابه و ساندویچ بهم داد و برا خودشم برداشت. یه گاز کوچیک از ساندویچ زد و پرتش کرد صندلی عقب و گفت از گرسنگی دارم میمیرم و از گلوم پایین نمیره! گفتم از وقتی اومدی سر کلاس حالت خوب نبود، چرخید سمت من و انگشت گذاشت وسط سینش و گفت من سگم؟ گفتم دور از جونتون، گفت خودت گفتی من پاچه میگیرم. گفتم استاد بچه ها مشکوک شدن به رابطه ی ما و باید یه جوری میپیچوندمشون، گفت با سگ کردنم؟! گفتم ببخشید. گفت خودت میگی پشت سر هوای من رو داری و امروز کلی مسخره ی من کردی پیش بچه ها! از هر کسی توقع داشتم بجز تو، گفتم فقط اون جمله اشتباه بود و بقیه ی جملاتی که گفتم برا نگه داشتن جو کلاس بود. نمی‌خواستم بچه ها ترسشون بریزه و از هفته ی آینده کلاس رو به سخره بگیرن، گفت من استاد هستم و به هیچکس تا حالا اجازه ندادم کلاسم رو به تمسخر بگیره. خودتم خیلی خوب میدونی، حرفات فقط برا خندوندن کلاس بود. گفتم اینطور نبود واقعا، هر کلمه ای که گفتم دلیل داشتم براش. دوباره چرخید و صندلی رو داد عقب و چشماش رو بست. گفتم استاد ساندویچ خودت رو ترکوندی بیا این یکی رو بخور، گفت من دهنی کسی نمی‌خورم. گفتم خیلیم دلت بخواد، بین بغضش نتونست جلوی خندش رو بگیره. چند ثانیه خندید و یهو ورق برگشت و زد زیر گریه و حق حق! گذاشتم به حال خودش باشه، آروم که شد گفتم استاد واقعا داستان چیه؟ من یک سوم ساندویچ رو خورده بودم و دیگه دست کشیدم، ساندویچ رو برداشت و با حرص داشت میخورد
+استاد دهنی بوداااا
-گرسنمه
+دهنی من انگار بد مزه داده بهتون
-پر رو نشو
+جدا راست میگم، همین دهن مزه های شیرین میده بیرون
گفت میذاری ساندویچ رو کوفت کنم یا نه؟ ساکت موندم، ساندویچ رو تموم کرد و حرکت کرد
-امشب دیگه میندازمت به جون سگ ها!
+شوخی میکنی؟
-باید بفهمی کی رو مسخره می‌کنی!
+استاد من میرم خونه، کلی کار دارم آخر هفته ای
-خونه میریم اما برا برداشتن لباس
+جدا راست میگم
-حرف نباشه، اونقدر اعصابم از دستت خرابه که حد نداره
رفتیم خونه لباس برداشتیم و کلی هم خرید کردیم و رفتیم روستا، رفتم داخل اتاق لباس عوض کردم و اومدم بیرون. هنوز توی اتاقش بود، دستشویی رفتم و کمی ناخونک به خریدها زدم و گذاشتم توی یخچال گوشت و یه سری چیزا و  رفتم روی کاناپه نشستم. ده دقیقه ای طول کشید تا بیاد بیرون، با دیدنش انفجاری احساس شهوت کردم. یه نیم تنه و شورت صورتی که فقط باسنش رو پوشونده بود! با آرایش جیغ سکسی و رژ لب صورتی. قسمتی از بالای سینش‌ و خط وسط سینش بیرون بود
با تخته اومد روی کاناپه نشست و بازش کرد. گفتم استاد من یه سر برم دستشویی و بیام، لبخند مرموزی زد و گفت وقتی اومدی رفتی دستشویی. تاس انداخت و سرگرم بازی شدیم، بازی رو باختم
+استاد امروز واقعا حالتون خوب نبود و رنگ پریده هستین
-مسمومیت غذایی
+فکر کردم
-چه فکری کردی؟
+هیچی
-بگو دیگه
+فکر کردم پریود هستین
-دیگه‌از این فکر ها نکن
+شرمنده
-وقتی میگم مسمومیت غذایی ینی مسمومیت غذایی
دستش رو گرفت جلوم و جای سوزن رو نشونم داد و گفت چند روز حالم بد بود و بستری شدم!
+غذای مسموم خوردین؟
-نمیدونم، کلا ضعیف شدم یهو. شاید بخاطر پریودی هم بوده
+همراه داشتی؟
با لبخندی گفت شوهرم بود
+چرا این سبک زندگی رو انتخاب کردی؟
تکیه داد دسته ی صندلی و پوفی کشید. یه زانوش رو خم کرد روی کاناپه و با دستاش گرفتش
-بخاطر آدما، هر کسی بهت نزدیک میشه ضربه میزنه. توام از این قائده مستثنی نیستی
+پس من اینجا چی میکنم؟
-برا سرگرمی و از تنهایی بیرون اومدن
+پس فقط توی دانشگاه سرد و بی روح نیستی
-درسته
+چرا نگفتی بیام پیشت؟
-بیای چیکار؟
+برا مراقبت و پیشت بودن
-من یه عمره تنهام و دارم از خودم مراقبت میکنم
+انتظار داشتم خبرم کنی
-تو هم کلاس داری و باید به درس هات برسی، میومدی دیگه دانشگاه نمیرفتی
+یه جلسه هم غیبت چی میشد؟
-من راضی نبودم
+منم راضی نبودم
-آقای صدر من میتونم از خودم مراقبت کنم
+می‌دونم اما هر کسی به یه نفر حده اقل توی مریضی احتیاج داره. نمی‌دونم چرا به کسی خبر ندادی
-من کسی رو ندارم
+من رو که داشتی
-گفتم برا تنهایی و سرگرمی اینجایی نه بیشتر
ساکت بودیم و گفت میخوای بری دستشویی برو، اوضاع بدی بود و گفتم دیگه نیازی نیس. لبخند مرموزی داشت، نوک سینه هاش کمی مشخص بود. چی رو میخواست اثبات کنه و دنبال چی بود؟
-تو چی؟
+من چی
-من همسن تو بودم شر و شیطون بودم اما تو با الان من فرقی نداری
+منم مشکلات و سختی های خودمو داشتم
-دیدی گفتم کمبود داری
+من هیچ کمبودی ندارم و از هر نظری تامین هستم، اما از بچگی همینطور بودم
-از گذشته ای که داشتی بگو
+گذشته ای نداشتم
-میخوام بشنوم
+شنیدنی نیس
رفت داخل آشپزخونه و نگاهی انداختم به بدن سکسیش تا حال و هوام عوض بشه، یه بدن بینظیر بدون یه درصد چربی. صد درصد ورزش میکنه، بدن تقریبا تو پری داشت رون های عضلانی و یه ذره شکم نداشت و سینه های حدودا هفتاد و پنج. از روی نیم تنه مشخص بود گرد و سفت و سر بالا هست، با یه سینی و دوتا فنجون اومد چند سانتی من نشست و گفت با شکر؟ گفتم آره. شیرین کرد و بهم داد. فنجون خودشم برداشت و چرخید سمت من و یه پاش گذاشت روی مبل، یه لحظه برجستگی بین پاهاش رو دیدم. نگاهی تو چشماش کردم و لبخند همیشگیش رو تحویلم داد، با چشماش داشت می‌گفت بین پاهام چی میخواستی؟
-آقای صدر
+جانم
-میخوام گذشته ی تو رو بدونم
یه خورده از قهوه خوردم و گذاشتم روی میز عسلی و چرخیدم سمتش
+توی بچگی و تقریبا هشت سالگی پدر و مادرم جدا شدن، مامانم من رو برداشت و بابام خواهرم رو. بعد مدتی مامانم من رو گذاشت خونه ی پدربزرگ و خودش ازدواج کرد و رفت خارج از کشور، بعدم فهمیدم بابام همون روزای اول ازدواج کرده و خواهرم رو برده خارج از کشور. سالها حسرت دیدن خواهرم دارم و نمی‌دونم چطور هست و اونم من رو یادش هست و می‌دونه من وجود دارم یا نه. برام فقط عکس های بچگیش مونده، از وقتی دوتاشون رفتن دیگه ندیدمشون. زندگی هم با یه پیرمرد و پیرزن برا هر کسی سخته و مشکلات خودش رو داره و از همه بدتر تو شونزده سالگی دوتاشون رو از دست بدی و تنها بشی، اون روز تازه میفهمی دوتاشون نعمت بودن و قدرشون رو ندونستی.
دستمال گرفت جلوم و رفتم سمت دستشویی و چند دقیقه ای نتونستم جلوی گریه هام رو بگیرم. در زد و خواست برم بیرون، آبی به صورتم زدم و خودمو جمع کردم و اومدم بیرون. دست آورد دورم و بردم توی پذیرایی و روی کاناپه نشستم و سرمو گذاشت روی سینش
+میخواستم بریزی بیرون هرچی هست
آروم اشک میریختم و بعد از چند دقیقه جدام کرد و با لبخند شیرینی گفت دیوونه خیسم کردی که، نیمچه لبخندی زدم و دوباره صورتم و گذاشت روی سینش و موهام رو نوازش میکرد.
-منم زندگی خودمو داشتم، شاید بدتر و سخت تر از تو. البته با تفاوت هایی. من خیلی خیلی بیشتر از تو کمبود داشتم و هنوزم که هنوزه آروم نشدم، میخوای بشنوی؟
+آره
-فعلا آروم بگیر، کم کم نوبت منه گریه کنم
خندم گرفت و اونم زد زیر خنده و توی این وضعیت داغون دوباره دچار شهوت شدم، این بار توی موقعیتی بودم که هیچ کنترل و نگاهی به شلوارم نداشتم و میدونستم داره میبینه اما چیزی نمی‌گفت و سرمو هم جدا نمی‌کرد. ضربات آلتم رو به شلوار احساس میکردم، شدیدا نبض میزد و تکون میخورد. بیست دقیقه ای گذشت و دستاش رو شُل کرد و گفت بیا بازی رو ادامه بدیم، جدا شدم و نگاهی به شلوارم انداختم و کاملا برآمده بود و خیس شده بود، خیسی خیلی زیاد. خجالت کشیدم بهش نگاه کنم. اصلا قابل قایم کردن نبود و منم به روی خودم نیاوردم و مشغول بازی شدیم و چند دقیقه ای طول کشید تا آروم بگیره و بخوابه
-خواهرت خوشکله؟
+عکس قدیمیش رو میخوای ببینی؟
-مگه همراهته؟
+همیشه چند تا از عکس هاش همراهمه
-برو بیارشون
رفتم از داخل کیف عکس ها رو آوردم و نشونش دادم
-خیلی خیلی خوشکله
+آره
-کپی خودت هست
+تو بچگی آره، اما الان زشت شدم
-اعتماد به نفس نداری هااا
+نه
-تو الآنم خیلی خوشکلی، متوجه نشدی دخترا چطور بهت نگاه میکنن؟
+نه
-دوست دختر نداری مگه؟
+نه
-غیر ممکن هست
نفس عمیقی کشیدم و گفتم داشتم اما دیگه نه
-چی شد؟
+خیانت کرد و رفت با یکی دیگه
-نوجونی همینطور هست و هر کسی می‌ره دنبال هوی و هوس خودش
+من چرا نرفتم؟
-تو عاشقش بودی و اون نه
+خودت چی؟
-خیلی سال پیش، همسن و سال تو که بودم تقریبا
+اوووووف، پس چیکار کردی این سالها؟
-هیچی
+نگو دیگه با کسی نبودی
-نبودم
با بُهت و دهن باز نگاهش کردم
-واقعا با هیچکس نبودم خیلی خیلی وقته
+یا طبع سردی داری یا دیوونه ای
-هنوز عاشقشم!
+متوجه نشدم
-هیچی بیا ادامه ی بازی
یه آخر هفته ی عالی دیگه. بهترین احساس دنیا رو داشتم پیشش
جلسه ی بعد تصمیم گرفتم تحریکش کنم تا ببینم واقعا چه احساسی بهم داره، من براش یه سرگرمی بودم برا تنهایی هاش یا بیشتر؟
ردیف جلو نشستم نزدیک میز استاد. دخترها سمت چپ بودن و آس کلاس هم که مثل سگ پا میداد صندلی کناری من اومد نشست، یه بچه پولدار گردن کلفت بود و شدیدا خودخواه و مغرور و عوضی. اما از ترم قبل یه جورایی بدون حرف زدن رو مخش کار کرده بودم، کافی بود بهش اشاره کنم. دختری که کل دانشگاه دنبالش بودن و من تونسته بودم چشماش رو بگیرم و حتی استاد از این دختره خوشش نمیومد.
استاد اومد داخل و دید من ردیف جلو و نزدیکش نشستم یه لبخند مرموز و موزیانه ای زد و سرگرم حضور و غیاب شد، به سارا گفتم ماژیک داری؟ برای خودش گرفت جلوم و گفت با هم استفاده میکنیم. زمان گرفتن ازش انگشت هاش رو نوازش کردم و اونم خوشش اومد، یه نگاهی به استاد انداختم و داشت از شدت خشم منفجر میشد. چند ثانیه ای ساکت بود و به حضور و غیاب ادامه داد و از اسم من گذشت! همیشه با اینکه میدونست هستم اما فامیلم رو صدا میزد، یه ساعتی با کلافگی درس داد و من و سارا دائم ماژیک رو جابجا میکردیم برا هایلایت زدن و اونم زمان گرفتن ماژیک دستش رو عمدا به دست من میکشید. استاد یهو جمع کرد و گفت من حالم خوب نیست و رفت بیرون، منم سریع فورمول رو نوشتم و سارا ماژیک رو گرفت جلوم و گفت دیگه نمیخوای؟ گفتم ممنون، هنوز به سارا نیاز داشتم و ماژیک رو گرفتم.
رفتم داخل محوطه و استاد از پشت شیشه داشت من رو نگاه میکرد و البته متوجه نشد من دیدمش، سارا هم اومد سمتم و گفت نظرت راجب قهوه چی هست؟ گفتم بریم. توی کافه نشستیم و استاد هم پیداش شد و یه قهوه ترک سفارش داد و روبروی من نشست، اصلا نگاهش نکردم و با سارا مشغول بحث راجب درس و امتحانات بودیم. قهوه رو خوردیم و اومدیم بیرون
ساعت بعد با عصبانیت اومد و تا آخر ساعت درس داد و بچه ها رفتن و چند نفری سرگرم سوال پرسیدن شدن و من روی صندلی نشسته بودم. سارای دیوث هم نشسته بود و بیرون نمیرفت! دو دقیقه ای محلش ندادم و خودش رفت بیرون و بچه ها هم رفتن، سرگرم جمع کردن شد استاد و نگاهی به چشمای سرخش انداختم. اومد روبروم ایستاد و یه سیلی خیلی بد بهم زد و گفت بار آخرت باشه سر کلاس من لاس میزنی، دست گذاشتم روی صورتم و لبخندی تحویلش دادم و به سرعت رفت بیرون. منم سریع رفتم در ورودی سالن منتظرش شدم و اومد، چند نفر بودن و نمیشد حرف زد. سوال درسی پرسیدم و اونم جوابم داد تا ماشین. بهش گفتم من برا سرگرمی و تنهاییت بودم، حالا چرا حسادت میکنی؟ از حرفم جا خورد، چند ثانیه ای ایستاد و سوار ماشین شد. منتظر بودم چیزی بگه، دنده عقب زد و دور زد و ایستاد و گفت منتظرتم‌ و رفت. سر فلکه ایستاده بود و سوار شدم و به سرعت حرکت کرد، خرید و هیچی نکردیم و مستقیم رفتیم خونه و توی ورودی خونه یقم رو گرفت و محکم چسبوندم به دیوار و گفت فکر کردی کی هستی تو؟ گفتم من کسی نیستم
-فکر کردی عاشق توی بچه شدم؟
+نشدی؟
یقم و ول کرد و چند قدمی رفت و برگشت و دوباره یه سیلی خیلی بد بهم زد که سرم کوبیده شد به دیوار و رفت داخل اتاقش! پشت در اتاقش ایستادم و متوجه شدم بلند داره گریه می‌کنه! در زدم و گفت گمشو از خونم برو بیرون! گفتم میرمااا. با جیغ کشیده ای گفت گفتم گمشو از خونم برو بیرون، دیگه نمی‌خوام ریختت رو ببینم. در اتاق رو باز کردم و با شورت و سوتین توری مشکی روی تختش نشسته بود و تو خودش جمع شده بود.
-گمشوووو بیروووووون
رفتم کنارش نشستم و گفتم فکر نمی‌کردم حسود باشی. گفت خیلی آشغالی شهرام، خیلی پست و عوضی هستی. توام یه آشغال هرزه ای مثل بقیه. دیگه نمی‌خوام ریخت نحست رو ببینم
+واقعا فکر کردی بین این همه دختر خوب من میرم سراغ اون ریقو؟
-پس چی؟ هم پولداره و هم خوشکله و همه چی هم داره.
+از ترم قبل داره مثل سگ پا میده، خیلی راحت میتونستم همون ترم قبل داشته باشمش
-تو یه آدم کثیف و روانی هستی، یه آشغال هرزه. کسی که میخواد همه رو به بازی بگیره
+فکر میکردم دوتا دوست باشیم
-تو خیانت کردی به دوستیمون. فکر نمی‌کردم هیچوقت جلوی من هرزگی کنی
+منم فکر نمی‌کردم باور کنی، هر دختری میتونست اونجا بشینه و سارا نشست
-خیلی کثیفی شهرام، خیلی خیلی کثیفی، عمدا با احساسات من بازی کردی تو
+من فقط میخواستم ببینم برات مهمم یا نه
-هر هفته دو شبانه روز پیشم بودی و بعد میگی میخواستی ببینی برات مهمم یا نه؟
+آره، میخواستم ببینم طبق حرفت برا سرگرمی و تنهایی من رو انتخاب کردی یا بیشتر
-من تقریبا دو برابر تو سن دارم، پس فکر نکن هیچوقت عاشق تو بشم
+چنین فکری نکرده و نمیکنم
-من بهت گفته بودم خیلی وقته با هیچ مردی نبودم، پس الکی حرف نزن. خودت میدونستی برای من چی هستی، پیش خودت گفتی این زنه یه هرزه هست و هر ترم با پسرها دوست میشه و میارتشون خونه و سکس و تفریح
+یه لحظه هم چنین فکری نکردم
-چرا کردی
+باور کن صادق هستم الان
-پس قبول کن یه هرزه هستی
+یه اشتباه بود استاد، یه بازی یا هر چیزی که بگی. میخواستم حسادتت رو ببینم و ازش لذت ببرم
-تو یه روانی هستی
+آره، اولین باره که میبینم یه نفر من رو دوست داره واقعا و بهم اهمیت میده. من راه و روش های بدی رو انتخاب میکنم همیشه برا فهمیدن چیزایی که میخوام، اما واقعا لذت بردم وقتی وسط حضور و غیاب ساکت شدی و ما رو نگاه میکردی و رنگت عوض شد. وقتی کلاس رو‌ترک کردی و پشت پنجره من رو میپاییدی و اومدی توی کافه. وقتی اون سیلی و حرف رو بهم زدی لذت بردم، برا اولین بار تو عمرم ترسیدم. خیلی خیلی ترسیدم و مطمن شدم از دستت دادم و انتظار نداشتم دیگه من رو بیاری اینجا، از گرفتن یقم لذت بردم و بعدم سیلی ای که بهم زدی. از گریه کردنت لذت بردم، از حرفایی که بهم زدی لذت بردم. آره من یه عوضی روانی ام، اما هیچوقت هرزگی نکردم.
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون و کیفم رو برداشتم و زدم بیرون، آروم قدم زدم تا سر خیابون و مسیر رو قدم میزدم و اعصابم خورد بود. ده دقیقه ای گذشت و ماشینی متوقف نشد. توی جاده همینطور قدم میزدم و ماشین ها از کنارم رد میشدن، دیگه غروب شده بود و جاده هم داشت ترسناک میشد و صدای سگ و گرگ و شغال و… لعنتی این چه وضعی بود؟ یه درخت بزرگ روبرو بود و تنها امیدم برا شب موندن، باید میرفتم تا صبح اون بالا می‌خوابیدم. ماشین که رد نمیشد و اونی هم که رد میشد متوقف نمیشد، سریع دیگه داشت شب‌ میشد و قدم هام رو بلند و سریع کردم تا زودتری برسم به درخت و ازش برم بالا، یه ماشین به سرعت جلوی من ترمز زد و خاک زیادی بلند شد! متوجه نبودم کی هست و تو هوای گرگ و میش و تاریک نمیشد تشخیص داد، سریع در ماشین رو باز کردم و نشستم داخل و سلام کردم و نگاهم به استاد افتاد! با عصبانیت گفت احمق اومدی وسط بیابون تا گرگ ها پارت کنن؟ گفتم ماشین نمی ایستاد، گفت انتظار داری یه مشت روستایی وسط این جاده سوارت کنن؟ گفتم چیکار میکردم؟ گفت غلط کردی از خونه زدی بیرون آشغال. اگر میمردی چی؟ گفتم یه عوضی شرش از دنیا کم میشد. با پشت دست محکم زد توی دهنم و حرکت کرد! دهنم بدجور خون افتاد و تا شهر مجبور شدم خونم رو قورت بدم، با سرعت خیلی بالایی حرکت میکرد. در خونم ایستاد و گفت گمشو پایین آشغال عوضی! پیاده شدم و اونم پیاده شد و گفت کوچیکترین حرفی و هر چیزی سر کلاس ازت ببینم کاری میکنم از دانشگاه اخراجت کنن.
سوار شد و رفت. در کوچه نشستم و داغون بودم، خیلی خیلی ساده و روی بچگی و خیلی احمقانه از دستش دادم

6 ❤️

2021-12-05 00:00:34 +0330 +0330

↩ BaBaooo
سلام
تا اینجاشو خوندم که اصلا فکر نمیکردم بتونم اینهمه رو بخونم،البته فقط بخاطر خستگی خودم،داستانت خوب بود،جاهاییم غلط املایی جزئی بود که به نظرم مهم نیستن و حتی میتونن بخاطر تایپ کردن باشن.اما داستان…جالب بود که همچین موضوعیو انتخاب کردی و خوب تونستی ادامه بدی،خوبه…ادا‌مشو بنویسی میخونم و … مرسی 🙏👌🙏

2 ❤️

2021-12-05 00:41:31 +0330 +0330

↩ BaBaooo
قشنگ و روان نوشتی، خسته نباشی،، 😁😁😁

1 ❤️

2021-12-05 01:05:07 +0330 +0330

↩ BaBaooo
سلام
نیمه شبتون بخیر
بسیار زیبا
سلیس
روان
دلنشین
و
رمانتیک بود.
کمتر نوشته ای رو به این جذابی خوندم.
ولی
بسیار دلگیر و غمبار که اشکو در میاره.
واقعا
قدر چیزایی رو که داریم نمیدونیم.
فقط
با از دست دادنشون
متوجه نبودشون میشیم جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

2 ❤️

2021-12-05 01:16:06 +0330 +0330

↩ داریوشم
ممنون عزیز🌹🌹 آره غلط املایی هست. ویرایش زدم و هرچیش که به چشمم اومد درست کردم اما تصحیح لغت خود گوشی خراب می‌کنه کلمات و حتی تغییر میده❤️🌹
یکی دو قسمت دیگه احتمالا ادامه بدم❤️🌹

2 ❤️

2021-12-05 01:17:15 +0330 +0330

↩ Power M
قربونت عزیز دل😍😘😘

1 ❤️

2021-12-05 01:18:59 +0330 +0330

↩ Farahnaz1212
ممنون عزیز 🌹 خوشحالم که لذت بردین از داستان و البته نیمه ی دوم و سومی هم داره❤️🌹 آخر این قسمت تاریک و سرد بود اما قسمت های شیرین هم داره

1 ❤️

2021-12-05 01:24:12 +0330 +0330

↩ BaBaooo
خوشحالم کردین.
پس
با بی صبری منتظرم.
قلمتون مانا جونم
💅💅💅💅💅💅💅

1 ❤️

2021-12-05 01:32:41 +0330 +0330

↩ Farahnaz1212
۲سال و خوردی بینظیر با یه دختر رابطه داشتم بدون یه بار دعوا و بحث. کلا دختر آروم و رمانتیکی بود و متنفر از بحث کردن.
یهو تو اوج رابطه و عشق ازش خواستگاری کردم و تو افق محو شد! آخرین جملاتش توی گوشمه هنوز
من می‌خوام این رابطه تو اوج تموم بشه، ادامه بدیم دیگه همه ی خاطرات خوشم نابود میشن و معلوم نیس چی میشه…
۳ سال با یه دختره بودم و با اولین بحث و دعوا کشید کنار و رفت! دعوای ساده و مسخره…
۴ سال تقریبا با یه دختره اون اوایل دانشگاه بودم و کلی پستی و بلندی داشت… هر روز دعوا و بحث و بزن بزن و…😁 البته من دست روش بلند نمی‌کردم ولی اون پدرم و در آورده بود😂😅 نه می‌رفت و نه میموند😁 شوتش هم میکردی خودش برمیگشت. البته عاشق و دیوونه بودم، همون روز اول قرار گذاشتیم ازدواج تعطیل. عاشق همدیگه بودیم و آخر دانشگاه توافقی جدا شدیم😁


بیشتر نوشته هام از خاطرات با تغییرات و… هست. این استاد ریاضی عوضی هم واقعا روش کراش زدم روز اول و کلی داستان داشتم که توی داستان آوردم😁 خیلی هاش خاطرات هست با تغییراتی و اضافه و کم شدن🌹
یه اسب چموش و سرکش بود که من رامش کردم😁😍

1 ❤️

2021-12-05 01:35:15 +0330 +0330

↩ BaBaooo
چقدر جالب و
سراسر ماجرا
واقعا که هنرمندین همه جوره جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

1 ❤️

2021-12-05 01:51:46 +0330 +0330

↩ BaBaooo
نه عزیز اصلا مهم نیست،بزار باشن،مگه اینجا قراره نوبل ادبیات داده بشه؟اصلا گاهی همین اشتباه تایپ کردنا به روون نویسی کمک هم میکنن،نباید ملا لغتی بود،مثلا من میخوام بنویسم “ادامه‌شو” خب این درسته اما من با این خستگیم وقتی میخوام همینو بنویسم میام سریع مینویسم “ادامشو” و میدونمم هم من میفهمم هم شما،نباید زیاد سخت گرفت.اصلا شاید من نباید مینوشتم…اما این اصلا از ارزش کار خوب شما کم نمیکنه و همونطور که گفتم در جاهایی باعث روون خوندنم میشه…موفق باشی 👏🙏👏

1 ❤️

2021-12-05 02:18:09 +0330 +0330
1 ❤️

2021-12-05 02:44:52 +0330 +0330

↩ BaBaooo
منتظر ادامه ش هستیم .بسیار عالی بود

1 ❤️

2021-12-09 07:04:24 +0330 +0330

↩ BaBaooo
بهت و سکوت، البته در همراهی با لذت از خوندن نوشته ی خوبت🌹🔥👏
و چه دراماتیک
ترس ها، رنج ها، تردیدها و کشمکش های درونی استاد رو به زیبایی نشون دادی. یاد مادو آکیرا توی tokyo ghoul افتادم‌. نه تماما شبیه، اما عمق دردهای انسانها انگار زیاد پیش میاد که ریشه مشترک داشته باشه
دقایقی که صرف خوندن نوشته ی ارزشمندت شد به رضایت و لذت گذشت، امیدوارم این لذت برای تو هم وجود داشته باشه و پایدار باشه💐👏👍🔥

1 ❤️

2021-12-20 13:48:02 +0330 +0330

↩ BaBaooo
قصد نداری ادامه اش رو بذاری؟

0 ❤️

2021-12-20 20:00:54 +0330 +0330

↩ mr. darvish
چرا، اما یکم درگیر کارم و وقت کمی دارم و دنبال یه ادامه ی بهترم

0 ❤️

2021-12-21 11:19:17 +0330 +0330

↩ BaBaooo
درود بر شما
ننه زیبا وروان قلم میزنی واست ارزوی موفقیت وپیروزی دارم 🌹 🌹 🌹

0 ❤️

2021-12-21 11:20:58 +0330 +0330

↩ BaBaooo
ننه برو تو تنظیمات تصحیح غلط خودکار ویا پیشنهادی رو کنسل کن .موفق باشی

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «