انتقام و پشیمانی (۲)

1400/09/01

انتقام و پشیمانی (۲)
بعد از اون دیدار که به مذاق هر دوی ما خوش اومد، بخاطر حس جدید، رابطه بین مون پیش رفت. واسه هر دوی ما اولین رابطه غیر متعارف ولی واقعا لذت بخش بود. بدونه اینکه به عواقب این رابطه فکر کنیم بیشتر به لذت هایی که داشتیم فکر میکردیم و پیش میرفتیم. حالا اون یکیو پیدا کرده بود که کلی درد و دل براش بکنه و بجای رنجهاش محبت ببینه و کمی حرفایی محبت آمیز که درش تحقیر نیست و اجازه داره که حرفشو راحت بزنه. و من هم دست کمی از اون نداشتم. من هم عشقی توی زندگی گذشتم نداشتم و در مقابل زندگی ای که برای سیمین فراهم کرده بودم بی توجهی و حتی یکبار خیانت عاطفی که نمیدونستم آیا منجر به رابطه بوده یا فقط در حد حرف و چت بوده ، دیده بودم و یه جورایی هر دوی ما داشتیم کارمونو توجیه میکردیم و برای ادامه، دلیلی می تراشیدیم. چت و تلفن های ما هر روز بیشتر میشد و مهلا بیشتر وقتشو با چت کردن با من میگذروند و هر باری که نتمو باز میکردم بیشترین پیامی که همش عاشقانه و دراماتیک بود از سوی مهلا بود. درد و دلهای زیاد. از همه چیز زندگیش واسم میگفت. از خیانتهایی که محسن بهش کرده بود. محسن تو دوران مجردیش هم آدم لااُبالی و خانم بازی بود و براش فرقی نمیکرد و خط قرمزی وجود نداشت. همون اخلاقو تو زندگی متاهلیش هم آورده بود و بدتر از همه حجب و حیا را از بین خودش و همسرش برده بود. مهلا میگفت: چندبار اولی که مچشو گرفتم باهم دعوا و بحث کردیم. ولی اونقدر ادامه داد که دیگه واسم عادی شده بود. و هر وقت بروش میاوردم بهم میگفت راه باز و جاده دراز میتونی بچتو برداری و بری ور در بابات. منم بیخیالش شدم و تصمیم گرفتم زندگی خودمو داشته باشم و زیاد حرص اونو نخورم و بیشتر وقتمو با بچم بگذرونم. مهلا حالا یه سرگرمی و شاید دلخوشی تازه ای پیدا کرده بود که بعدا فهمیدم به تلافی کارهای محسن و انتقام ازش ، این کارها رو انجام میده. وقت و بیوقت پیام میداد که دلم تنگ شد و میخام باهات تلفنی حرف بزنم. و حتی چند بار ازم خواست که یه جایی قرار بذاریم که همدیگرو ببینیم ولی یکم سخت بود و من تعلل میکردم و یه مقدار با احتیاط بیشتری پیش میرفتم. از یه طرف اولین تجربه رابطه با یک زنی به غیر از همسرم و بخاطر حس خیانت و منع شرعی و چیزای دیگه را داشتم و از طرفی مهلا روز بروز توجهش بمن بیشتر میشد و بطور عجیبی پیش میرفت و اصلا بفکر خطراتی که خودش و خانوادش و منو تهدید میکرد نبود. یروز پیام داد که امیر هر جوری هست میخام تو این یکی دوروزه میخام ببینمت و خودت یجوری جفت و جورش کن و یجایی ردیف کن. منم همش میپیچوندم و دست دست میکردم تا خوب مطمئن بشم که آیا این کار شدنی هست یا نه. آخه فکرشم نمیکردم که مهلا انقدر سریع باهام صمیمی بشه و براحتی وارد رابطه بشه و انقدر مشتاق دیدار باشه.
به بهانه های مختلف شوهرشو مجبور میکرد که آخر هفته که بچش از پیش دبستانیش تعطیل بود، از محل زندگیشون که حدود نیم ساعت با ما فاصله داشت بیاند و به خونه خالم یعنی مادرشوهر خودش میرفتند و از اونجا پشت سر هم پیام و چت و زنگ که منو ببینه و یجایی قرار بذاره. یه قرار هایی میذاشت که الان که یادم میافته سرم سوت میکشه و پیش خودم میگم من چقدر نفهم بودم ولی قدرت شهوت بیشتر از عقله. حداقل واسه کسی که نتونسته روی خودش کارکنه و افسار مغزش دست عقلش نیست و شهوت و کمبود محبت دیوانش کرده.
ساعت ۱۱ شب بود مهلا پیام داد یه ساختمان نصفه کاره کنار خونه مادر شوهرمه که کسی اونجا نیست و خلوته. بیا اونجا از نزدیک ببینمت. شهر کوچیک ما خیلی کم جمعیته و فصول سرما بسیار کم تردد هست و عمدتا یه شهر ییلاقی محسوب میشه و مردم اکثرا تو بهار و تابستون به اینجا میاند. ساعت ۱۱ شب که یادمه شب جمعه هم بود از خونه بیرون زدم و یه کوچه پائین تر از محل قرار ماشینمو پارک کردم و پیاده به راه افتادم. جلوی ساختمان نصفه نیمه که رسیدم بهش پیام دادم که خیلی زود جواب داد از پله ها بیا بالا بهت علامت میدم. از ترس و استرس یه لرزش ریزی توی بدنم حس میکردم و سرما هم بهش اضافه شده بود. با احتیاط نگاهی به دور و برم کردم و وقتی خاطرم از اینکه هیچکسی اون اطراف نیست جمع شد، رفتم توی ساختمان و از شیب شدید پله های ساخته نشده ساختمان بالا رفتم. گوشه سالن ورودی اتاقیو دیدم که یه نور کمی ازش بیرون میومد. هر لحظه ضربان قلبمو بیشتر حس میکردم. تو همون لحظه گوشی تو دستم لرزید و صدای پیامک اومد. سریع صداشو قطع کردم و پیامو خوندم که مهلا نوشته بود: بیا عزیزم درسته. بسمت اون اتاق رفتم و از نور کم گوشی ای که تو اتاق بود متوجه شدم مهلا کنار اتاق ایستاده. نزدیک تر رفتم و مهلا سریع اومد و بدونه دست دادن و احوالپرسی محکم چسبید تو بغل من و هیچی نگفت. قلبم سریع میزد و از استرس و هیجان دهنم خشک شده بود و بعد از یه مکث یک دقیقه ای گفتم سلام عزیزم. خوبی؟ مهلا هیچی نمیگفت و سرشو محکم چسبونده بود روی سینم و با دو دستش منو محکم گرفته بود. از صداش و لرزش سرش و دستاش متوجه شدم داره آروم گریه میکنه. گریه ای که از روی هیجان و بروز احساسش بود. سعی کردم با لمس پشت کمر از روی چادر و چندتا بوس ریز روی سرش، آرومش کنم. یکم که صبر کردم یواش یواش بدونه این حرفی بزنه تو نور کمی که از تیر چراق کوچه توی اتاق بود بهم نگاه میکرد و با دوتا دستش صورتمو لمس کرد و سرمو به طرف صورتش آروم کشید تا بتونه منو هم قد خودش کنه و بوسم کنه. مهلا لباشو روی لبام چسبوند و چند ثانیه نفسای عمیقی کشید و منهم دوطرف شونه هاشو گرفتم و سعی کردم به خودم و مهلا آرامش بدم و به اوضاع مسلط بشم. بعد از یه بوس طولانی تو چشمام نگاه کرد و خیلی آروم با صدای نازک و لطیف بهم گفت عاشقتم امیر. خیلی دوست دارم. منم گفتم منهم همینطور. ولی چرا اینجا توی این سرما و خاک و خول؟ گفت: دیگه طاقت دوریتو نداشتم و باید حتما میدیدمت. همینم خوبه که تونستم الان ببینمت. گفتم: آخه اینجوری که نمیتونم قشنگ صورت ماهتو ببینم و باهات حرف بزنم. گفت: مقصر خودتی که همکاری نمیکنی و یجای خوب قرار نمیذاری! گفتم: به اونجا هم میرسیم. گفت: کی!؟ زود باش. میخام یه دل سیر ببینمت. گفتم: صبر داشته باش بزودی. دوباره دو دستشو پشت گردنم گذاشت و روی پنجه پاهاش بلند شد و لباشو چسبوند روی لبم و شروع کرد به خوردن. منم باهش همکاری کردم و خودم بسمت جلو و پائین خم کردم و با دست چپ از کمر تا روی باسنش میکشیدم و بادست راستم سینه چپشو میمالیدم و بعد چند دقیقه نفسهای تندش تبدیل شد به آه و ناله. همونجور که پهلوهای منو میمالید، دستشو کم کم بسمت پائین برد و از روی شلوار میکشید روی کیرم. و کمی بعد بنا کرد به چنگ زدن و داشت دنبال زیپ شلوار میگشت که در گوشش گفتم: نه’ خواهش میکنم الان تو این وضعیت نه. ممکنه برامون دردسر شه و الان وقت نداریم و جای خوبی نیست. بذار سر یه فرصت مناسب. تو همون حالت سرشو به نشونه اوکی پائین داد ولی به لب بازی ادامه داد. یکم دیگه تو بغلم موند و ازش جدا شدم و یکم عقب اومدم و باهاش یکم حرف زدم و ازش خواستم که یکم خودشو کنترل کنه و انرژیشو بذاره واسه یه فرصت مناسب. اونم ازم قول گرفت که زودتر ببینمش.
بعدش از توی جیبم یه عطر خوشبو که روز قبلش واسش گرفته بودم تا توی یا فرصت مناسبی بهش بدم، از تو جیب کاپشنم درآوردم و بهش دادم. اونم با چندتا بوس تشکر کرد و ازش خواستم بریم تا ضایع نشدیم. دستشو گرفتم و تا جلوی ساختمان آوردمش. بعدش چک کردم کسی اون دور و بر نباشه و فرستادمش تا بره. و بعد دو دقیقه که مهلا رفت خودمم رفتم بسمت ماشین و رفتم خونه. اون شب تا ۴ صبح چت کردیم و از همه چیز واسه هم گفتیم و حسابی قربون صدقه هم رفتیم. پس فردای اون شب خانمم قرار بود بره خونه مامانش و هر باری که میرفت سه چهار روز میموند ولی من اونجا نمیرفتم. این موضوعو مهلا هم فهمیده بود چون با سیمین در ارتباط بود و گاهی با هم چت میکردن. شب شنبه بود که مهلا چند تا استیکر خوشحالی و آخجون واسم فرستاد. پرسیدم ازش: چی شده خوشحالی؟ گفت: سیمین امشب میره خونه مامانش. گفتم: خب!! گفت: خب نداره من صبح میام خونتون. گفتم: واسه چی؟ خودتو دعوت میکنی!؟ بفرما تو دم در بده. چندتا استیکر خنده فرستاد و خودش برنامرو چید و گفت که: فردا صبح ساعت ۶ از خواب پا میشم و تا ۷ صبحانه مهسارو بهش میدم و میفرستمش مدرسه. محسن رو هم ردش میکنم بره سر کار و تاظهر وقتم آزاده. یه دوش میگیرم واسه اینکه خوشگل باشم میخام بیام پیش عشقم. و یه آژانس میگیرم و ساعت ۸ در پیش شمام عزیزم. گفتم: فکر همه جاشو هم کردی. ولی مطمئنی مهلا. دردسری واست درست نشه. مهلا گفت: آره مطمئنم. محسن تا شب نمیاد. مهسا هم ساعت ۲ میاد خونه.
اونشب ساعت ۷ با سیمین رفتیم خونه مامانش و بعد از خوردن شام و کمی تماشای تلوزیون، مادر خانومم گفت: اتاق بالا میخوابید یا پائین؟ منم گفتم مگه صبح با سیمین نمیخواید بریند دکتر و اینا؟ پس شما همین پائین بخوابید منم میرم خونه خودمون. آخه اخیرا دزد خونه زیاد شده میترسم خونرو خالی کنند. بلافاصله پدر خانمم تائید کرد و گفت: آره بهتره امیر آقا بره و خونه رو خالی نذاره. آخه از من زیاد خوشش نمیاد و تنها وقتی که من از حرفش خوشم اومد همین بود. پا شدم کاپشنمو پوشیدم و خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون. تو راه یکم هله و هوله خریدم و به ذهنم رسید تا از داروخونه یه اسپره تاخیری و کاندوم و قرص ویاگرا گرفتم و رفتم خونه. به مهلا پیام دادم که همونجوری که میخواستی دوستت رفت خونه مامانش و من الان تنهام خونه و منتظرم تا صبح بشه و عشقمو ببینم. بلا فاصله چندتا استیکر خوشحالی و بوس فرستاد و تا یه ساعت چت کرد. تو چت کلی از سکس و خوش و بش احتمالی فردا حرف زدیم و خداحافظی کردیم و رفتم که بخوابم ولی نه من و نه مهلا اونشب از استرس و هیجان نتونستیم بخوابیم و هر یه ساعت یبار دو دقیقه چت میکردیم و باز سعی میکردیم که بخوابیم و اونشبو اونجوری صبح کردیم. طرفای ساعت ۵ بود که من خوابم برد و ساعت ۷/۵ بود که از صدای زنگ گوشیم بیدار شدم، دیدم مهلاست. احوالپرسی کردیم و مهلا گفت: آماده شدم و منتظرم آزانس بیاد و سوار شم و بیام. اوضاع تو چطوره. منم گفتم: اینجا هم همه چی خوبه. تا شما بیای منم یه دوش میگیرم. راستی صبحانه خوردی؟ گفت: یعنی یه صبحانه نمیخای به ما بدی؟ یکی دو لقمه خوردم ولی چی از این بهتر که یه صبحانه دبش در کنار عشقت بخوری! میزو بچین دارم میام. خداحافظی کرد و گفت صدای زنگ آیفون.فک کنم راننده آژانسه. فعلا خداحافظ.

840 👀
0 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «