بعد از اينکه دو قسمت قبلي داستان با استقبال مواجه شد با اينکه يه سري مشکلات خانوادگي دارم و بايد براي کنکور هم درس بخونم ولي تصميم گرفتم اين داستانو بنويسم ، اميدوارم بازم خوشتون بياد ، اگه قسمت هاي قبل رو نخوندين پس حتما بخونيند …
_ ريدي
& من ريدم؟؟؟ تو ريدي
_ ميگم بمبو خنثي کن ، ميري نارنجک ميندازي؟؟
& خب کسکش خودت خنثي کن
_ من که اونور مپ بودم
هميشه موقعي که تو گيم نت ميبازيم بايد اين کسشراي حميد و عماد رو بشنوم ، مخ مارو ميخورن ولي آخرش دوباره با هم دوست ميشن و همديگرو بغل ميکنن و دوتا چرتو پرت عاشقانه به هم ميگن ، هر وقت هم بهشون ميگن شما همجنسبازيد ، ميگن نه ، ولي هميشه دستشون توي کون همديگس
سه نفري از گيم نت زديم بيرون ، دو دقيقه در سکوت قدم زديم سر کوچه که رسيديم عماد مثل گاو نعره کشيد
& بستني بخوريم؟؟
من گفتم : توي هوا به اين سردي ، نگاه داره بارونم مياد
& نترس باو سرما نميخوري ، بچه گيلاني مثلا
من : باش ، ميريم کافه ولي من يه چي گرم ميخورم
& اوکي بابا با کلاس تو فقط کاپوچينو بخور بابا
بعدش عماد و حميد يه جوري مثل کسخلا ميخنديدن که هر کي از کنارش رد ميشديم فکر ميکرد اين دوتا يه چيزي زدن
به کافه که رسيديم حس عجيبي بهم دست داد ، چند ماهي بود که بدون فرناز نيومده بودم اونجا ، بچه ها رفتن تو بشينن ، من گفتم :باشه الان ميام
گوشي مو در آوردم و به يکي زنگ زدم
گفتم : سلام خوبي
& خوبم
_ مشکلي پيش اومده ؟؟ چرا اينقدر سردي
& نه خوبم فقط يکم بي حالم
_ باشه ، شب ميبينمت ؟؟
& خب آممم
_ اگه خسته اي که وللش
& نه نه ، مشکلي نيست ساعت 7 خوبه؟؟
_باشه ، ساعت هفت
گوشي رو غلاف کردم و رفتم توي کافه ، بچه ها رفتن بودن توي طبقه بالا ، ما به طبقه بالا ميگفتيم مکان ،
از پله ها رفتم بالا حميد و عماد نشسته بودن ، به نگاه ميکردن و لبخند ميزدن
بدون اينکه فکر کنم رفتم و کنارشون نشستم چند دقيقه با هم حرف زدن ولي من توي فکر بودم ، بعد از اينکه از کافه اومديم بيرون هر کدوممون رفتيم طرف خونه هامون ، به در خونه رسيدم ، و داخل شدم ، بدون اينکه به کسي سلام کنم رفتم داخل اتاقم ، درشو قفل کردم ، لباسامو کندم و لخت و عور جلوي آينه تمام قدي که توي اتاقم بود نشستم ، به خودم نگاه کردم به نظرم غريبه بودم ، يه شلوار پوشيدم و افتادم روي تخت ، اينقد خوابم ميومد که حواسم به ساعت نبود …
سراسيمه از خواب پريدم به ساعت نگاه کردم ، چند دقيقه از هفت گذشته بود ، سريع لباس پوشيدم و از خونه زدم بيرون و دوان دوان خودمو رسوندم پيش فرناز ، هوا سرد بود و زين يخ زده بود منم خيلي تند ميدويدم و در نتييجه جلوي فرناز سر خوردم و سه متر بعد جوري نقش بر زمين شدم که بهتره بگم کونم اومد تو حلقم
انتظار داشتم الان فرناز بياد به امداد من ولي نيومد ، سرجاش نشسته بود و ميخنديد ، يکم عجيب بود يکم با دقت بهش نگاه کردم و ديدم فرناز نيست ، يکي از دختراي همسايمون بود ، اسمش سميرا بود ازش خوشم نميومد البته يه سري شايعات پشت سرش بود که تن فروشي ميکنه و …
گفتم :خنده داره ؟؟
& نداره؟؟
_ خودت بودي چي ؟
& من که وسط خيابون يخ زده نميدوم
يه لبخند خيلي عجيب داشت ، صورتش شبيه فرناز بود يا شايد من توهم زده بودم ، هيکل نسبتا درشتي داشت و لباس تنگ پوشيده بود ، راستشو بخوام بگم واقعا خوشگل بود ولي يه جوري بود که ازش ميترسيدم ولي بازم نتونستم خودمو کنترل کنم و چند ثانيه به سينه هاش که برجسته شده بود نگاه کردم
سرمو انداختم و چند قدم دور شدم که از پشت سرم گفت
& فرناز ميدونه دوست پسرش اينقد بد چشمه ؟؟
و بعدش لبخندش رو عميق تر کرد
من گفتم : بابات ميدونه که شب رو کي ميخوابي ؟؟
& به تو هيچ ربطي نداره من کجا ميخوابم
_ اوه ، پس دوست پسر فرناز هم به تو ربطي نداره
لبخندش محو شد و يه اخم جاشو گرفت ، چيزي نگفت ، منم رامو کشيدم و رفتم طرف خونه فرناز اينا
در خونه شون که رسيدم خواستم زنگ بزنم که ديدم داره مياد بيرون ، منو ديد و به سمت من حرکت کرد ، هميشه موقعي که ميديدمش ضربان قلبم ميرفت بالا نزديکم که شد بدون اينکه بزارم حرف بزنه دستشو کشيدم و بردمش يه جا خلوت ، دوست نداشتم جلوي مردم با هم باشيم
دستامو دوره گردنش حلقه کردم و بوسيدمش ، مثل هميشه يه حس خوبي داشت
گفتم : چه خبرا خشگل خانوم؟
& خوبم ، بد نيستم
دوتايي مثل هميشه شرووع کرديم به قدم زدن ، همينجوري داشتيم قدم ميزديم که عين اين دانشمندا که يه چيزي کشف ميکنن پريدم جلوش و بش گفتم
_ بريم شهر ؟
& خب ، بريم ولي من بايد زود …
حرفشو قط کردم گفتم : آره ميدونم بايد زود برگردي بابات گير نده
با حرکت سر تاييد کرد
گفتم : خب زود بر مي گرديم حاج خانوم
موافقت کرد و رفتيم سر بلوار منتظر يه ماشين بوديم که بريم سمت مرکز شهر ، هوا سرد بود و نفسامون مثل دود سيگار بود ،دستامون تو جيبامون بود که يه ماشيني وايستاد
گفتم : مستقيم
راننده گفت : بياين بالا
هوا سرد بود ، دوتايي عقب سوار شديم ، موقعي که وارد ماشين شديم از گرماي داخل ماشين خيلي لذت برديم
اول نفهميدم ولي راننده همش مارو از توي آينه عقب نگاه مي کرد
سکوتو شکستم : چيه عمو؟
گفت & شما با هم فاميلين؟؟
فرناز سرخ شد
گفتم :ربطي به شما داره ؟؟
& کلي گفتم
_ کلي نگو ، ما همينجا پياده ميشيم
باهاش حساب کردم و پياده شديم ، فرناز گفت : چرا اينجا پياده شديم؟؟؟؟
_ يارو مشکل داشت بامون
همينجوري بيکار توي شهر ميگشتيم که گفتم : بريم سينما؟
& بريم
رفتيم طرف سينما وارد که شديم فيلمارو ديديم ،دو تا سالن داشت که يکي فعال بود ،طرف گيشه رفتيم ،کسي نبود ، صدا زديم يه نفر اومد
& بفرماييد
_ دوتا بليت ميخوايم
& چشم
فرناز گفت دسشویی داره و رفت توالت منم رفتم بوفه و یکم خوراکی خریدم رفتم داخل سال و منتظر فرناز شدم
یه جای دنج توی سالن سینما گیر آوردیم ، سینما خلوت بود شاید کلا بیست نفر نشسته بودن اکثرا هم زوج بودن ،کاپشنامونو کندیم و نشستیم
چند دقیقه از فیلم گذشته بود ، فیلم کمدی بود یه ربع اول حواسمون کامل به فیلم بود ولی من یکم خوابیم می اومد و چرت میزدم ، یه بار که چرت زدم و بیدار شدم دیدم سر فرناز روی شونه منه ، من دستم انداختم روی دستاش ، داشت با دقت فیلمو نگاه میکرد ولی من حواسم به فرناز شروع که به ماساژ دادنش ،خیلی خوشش میومد
گشنش شد گفت اونو میدی ؟
به قوطی نوشابه اشاره کرد ، براش بازش کردم و دادام بهش ،یکی ازش مزه مزه کرد و بعدش حواسش نبود صاف زدش روی دم ودسگاه من ، از درد ترکیدم ولی صدایی در نیاوردم ، خودشم که نفهمید منو ناقص کرده بعد نیم ساعت کم کم دست من از دست به سمت های دیگه حرکت میکرد ، فرناز خودشو انداخته روی من تقریبا دست راستمو بردم طرف رونش و بعد باسنش ، یک لمسش کردم ببینم واکنشش چیه ،هیچ واکنشی نداد ، احتمالا غرق فیلم بود
با دستم با باسنش بازی میکردم ، خیلی نرم بود و قشنگ تحریک شدم ، سالار هم در همین موقع شق شده بود و شلوارم برجسته شده بود
به وسطای فیلم رسیدیم که چشم فرناز به شلوار من و برجستگی افتاد و خندید ، منم دستمو از پشتش کشیدم بیرون ،فرناز دستشو برد طرف پای من ،یه نگاه بهم کرد و بعدش رفت طرف سالار ، نفسم حبس شده بود ، ضربانم قلبم رفت بالا ،دستشو گذاشت روی آلتم ( روی شلوار ) بعدش یکم فشارش داد ، من یه آه سر دادم ، چند نفر توی سینما برگشتن ببینن چه خبره ، فرناز زیپ شلوار آكوم باز کرد
بهم گفت :میخوام ببینمش
داشتم از از ضربان قلب سکته میکردم دستشو برد توی شرتمو و کیرمو بییرون کشید موقعی که دیدش قیافش تغییر کرد
با دستاش با کیرم بازی کرد و برام جق میزد چند دقیقه بازی کرد و بعدش خم شد روی من و با زبونش با کیرم بازی کرد ، داشتم ارضا میشدم که یه نوری چشممو اذیت کرد ، بــــله نگهبان سینما بود
گفت : شما دارین چیکار میکنین ؟؟؟
خب دوستان این قسمت هم به پایان رسید ، اگه خوشتون اومد بی زحمت اول فالو کنید بعدش هم لایک و سپس کامنت بزارید
منتظر قسمت بعدی هم باشید
عجب
قبلا داستان بازدید مناسبی داشت ، مرسی بابت حمایت :\
منم باید پاشم عکس کونمو بزارم انگار :{{{{{
↩ Jonas
اونو که بزار…😂… ولی خوشم اومد قشنگ مینویسی… ادامه بده منتظرم…
↩ Amirr_135
اونو که یه بار حالم خوش نبود گذاشتم 😑
مرسی … 💗💟