نگاهِ اوّل :
اتوبوس شلوغ بود، زنها بهم چسبیده بودند و هوا شرجی و دم کرده بود.
آن بیرون توی پیاده رو، پیرمردی با کت شلوار طوسی و کراوات بنفش قدم میزد.
رو به یک صندلی تکی ایستاده بودم.
زن جوانی که نشسته بود مانتو شلوار و مقنعه بادمجانی به تن داشت. هندزفری توی گوشهایم بود و آهنگ گوش میدادم.
به نیم رخ صورت زن نگاه کردم، احساس کردم لب شکریست. داشت با موبایلش حرف میزد، گوشی را قطع کرد و رو به زنی که جلوی پایش نشسته بود، چیزی گفت. من فقط یک تکه را متوجه شدم: :از دست این دخترای بی حجاب" ناخودآگاه دستم رفت به سمت شالم.
دست راستم را گرفته بودم به دستگیره، زن برگشت و نگاهی سرتا پا به من انداخت.
معذب شدم، مانتو جلو بازم و تاپ حریری که زیرش پوشیده بودم و نیم تنه زیر تاپ، که حتما حالا که دستم را بلند کرده بودم نافم معلوم شده بود.
بشدت ترسیدم، نفسم بالا نمیآمد. هزار فکر از ذهنم گذشت. اگر این زن، به جرم بدحجابی دستگیرم میکرد، پدرم حتما من را میکشت. ناخودآگاه دستم را پایین آوردم و چرخیدم به طرف مخالف.
زن با سرزنش براندازم کرد و شماره ای گرفت. فکر کردم گزارش یک بدحجابی توی اتوبوس را میدهد. قلبم تند میزد،پاچه های شلوارم را پایین کشیدم، احمقانه بود اما فکر میکردم اگر در ایستگاه بعدی به زور پیادهام کند چه؟
معرکه گرفته بود و بلند بلند حرف میزد، حتّی جرات نداشتم هندزفری را در بیاورم که حرفهایش را بشنوم.
بعضی از زنهای مسن با تائید نگاهش میکردند و جوان ها بیشتر با تمسخر.
جرات نداشتم زیاد آنطرف را نگاه کنم، یک دفعه از جایش بلند شد و به سمت من آمد. فکر کردم الان میزند توی گوشم و آبرویم میرود.
کنار من میله را گرفت و ایستاد، زنِ پیری به زحمت رفت جای او نشست.
نگاهِ دوّم :
از شش صبح داشتم سگ دو میزدم، مقنعه داشت خفه ام میکرد، یکنفر که سیر خورده بود، ولوله بود و هوایی برای نفس کشیدن نبود،
امّا این وسط یکی بلند بلند حرف میزد، دوست داشتم برگردم سمتش و بگویم: خفه شو لطفا
مدام تلفنش زنگ میخورد و حرفهای عجیب میزد: “گوشیم پیش سرهنگمه!”
یکبار که قطع کرد گفت: کثافت افغانی، یکبار هم گفت: این دختر بدحجابا نمیذارن راحت باشیم.
خسته تر از آن بودم که بخواهم یک دعوای حسابی راه بیندازم، امّا بدجور دلم میخواست قیافه اش را ببینم.
یکهو با صدای بلند داد زد: “بگین اون خانوم بیاد جای من بشینه”.
کلا هوچی بود، آمد درست روبروی من ایستاد.
دست پیرزن را گرفت: بفرما حاج خانوم.
دندان جلویی سمت چپ و دندان سه یا چهار سمت راستش افتاده بود.
آرایش زشت و بیسلیقهای داشت، لباس فرم بنفش پوشیده بود و سایه مسی و رژ لب صورتی اکلیلیاش توی ذوق میزد، امّا قدبلند و لاغر بود.
زنی که نشسته بود و فقط صدایش را میشنیدم گفت: ایراد نمیگیرن چادر نمیپوشی خودت؟
پشت چشمی نازک کرد: تو اداره در میارم و بلافاصله با دست به روبرو اشاره کرد: دیشب اینجا یه عالمه دخترو زدیم، پُرِ دختر خرابه، انقققد زدیمشون.
از یادآوری لذّت یا فقط توهمش، چشمهایش برق زد.
دلم برایش سوخت.
اگر آنقدر خسته نبودم میپرسیدم دندانش را توی این دعوا ها از دست داده؟ و او همچنان توضیح میداد: خیلی آشغال بودن، برامون چاقو کشیدن کثافتا، مام زنگ زدیم نیرو اومد، انقد زدیمشون.
از جلویش رد شدم که پیاده شوم، چندشم شد ماهی چقدر حقوق میگرفت؟ ارزش داشت؟ پول چی رو میگرفت؟
نگاهِ سوّم :
تنها چیزی که میخواستم این بود که برسم خانه و تمام لباسهایم را در بیاورم و دراز بکشم.
کاش میشد میانداختمشان دور، بوی بیمارستان میدادند.
روی زیادی تکصندلی نشستم، این اتوبوسهای مسخره که جای نشستن نداشتند.
بدون مخاطب خاصی غر زدم: زنا همیشه بدبختن.
بعد رو کردم به زنی که تقریبا همسن خودم بود و ادامه دادم: حتی اینجا! ببین قسمت مردا پُرِ صندلیه اینجا هیچی.
زن نگاهی به آنطرف انداخت و با دلسوزی گفت: نون درآوردن سخته، مردا خستن.
گر گرفتم: مگه ما نیستیم؟ تمام روز یه لنگه پا پشت در آیسییو وایسادم، سه تا پسر هم داره که اگه بمیره دو برابر من ارث میبرن، امّا هیچکدوم نیم ساعتم نیومدن پیشش.
دختری که روی صندلی نشسته بود گفت: خداشفاش بده، پدرته؟
سرم را بلند کردم که جوابش را بدهم، صورت عجیبی داشت. جوان بود و آرایش کرده، امّا دندان جلوییش شکسته بود.
گفتم: آره
گوشی تلفنش زنگ خورد، چند کلمه حرف زد و با عصبانیت نمایشی قطع کرد: افغانی احمق.
یاد دخترم افتادم، هر روز که میرفتم بیمارستان، میگذاشتمش پیش همسایه افغانیمان.
یکسال پیش، وقتی پسرم با موتور، شوهرش را زیر گرفت؛ نه شکایت کرد و نه حتّی هزینهی بیمارستان را گرفت. فقط به من گفت: گاهی عصرها که من خانه نیستم به خورشید سر بزن؛ ما اینجا غریبیم، زن تنها توی خانه دلش میپوسد.
نگاه نجیب و لهجهی عجیبش جذبم کرد و خورشید شد دوستِ جان جانیم و خواهر نداشتهام.
دخترم را میفرستادم پیشش سوزن دوزی یاد میگرفت.
باید به آن زن میگفتم: نباید بگوید افغانی احمق.
دستش را روی شانهام گذاشت: پاشو برم وایسم، اون پیرزنه بیاد بشینه جای من.
و روبهروی من میله را گرفت و ایستاد، نرسیده به ایستگاه؛ به خیابان ما اشاره کرد: دیشب اینجا انقد دخترا رو زدیم، برامون چاقو کشیدن آشغالا، اینجا پرِ دختر خرابه.
باید میگفتم روی محلّه ما اسم نگذار، امّا ازش ترسیدم.
گفت: سرهنگمون زنگ زد برامون نیرو فرستادن.
کافی است حرفی بزنی، برایت پرونده میسازند، میاندازنت زندان.
لبخندی زدم، چه خوب بود خورشید را دارم. چشم بادامی جان!
نگاهِ چهارم :
بنظرم باید قانون سکوت در اتوبوس تصویب میشد، اینهمه سر و صدا و حرفهای بیهوده، بعد از یکروز خسته کننده کاری انصاف نبود.
هندزفری را فرو کردم توی گوشم و آهنگ را بلند کردم: من لولیتای غمگینی را میشناسم…
موهای وز و شانه نشدهام نمیگذاشت مقنعه حتی یک سانت روی سرم تکان بخورد، اما تاپی که زیر مانتو جلو بازم پوشیده بودم دیوانه ام کرد، یقهاش را درست میکردم؛ شکمم بیرون میماند. آنرا میپوشاندم، زیر بغلم معلوم میشد. فحش آبداری نثار معصومه کردم که لباسهایم را گم گور میکند.
تویِ احوالات خودم بودم که جمعیّت فشارم دادند، هندز فری را در آوردم،خواستم شاکی شوم که دیدم دارند راه باز میکنند برای پیرزنی که برود بنشیند، زن جوانی با مانتو شلوار و مقنعه یکرنگ، جایش را به پیرزن داده بود.
یک طوری بلند بلند حرف میزد و دست پیرزن را برای کمک گرفته بود، انگار دارد جایزه صلح نوبلش را به کسی میدهد.
مزخرفهای خودنما، خواستم هندز فری را دوباره بگذارم توی گوشم که حرفهایش نظرم را جلب کرد: دیشب اینجا انقققد دخترا رو زدیم، همشون خرابن، اینجا پرِ دخترِ خرابه.
جایی که به آن اشاره میکرد پاتوق بچهها بود، بعضی شبها جمع میشدیم و با شور و هیجان در مورد همه چیز حرف میزدیم. از مسائل سیاسی گرفته تا حقوق همجنسگرا ها و گرانی و سکس و آشپزی و همه چیز.
رفتم نزدیکتر، نگاهی تحقیرآمیز به سرتاپایم انداخت و بلند بلند گفت: دیگه شورشو در آوردن، مانتو جلو باز دیگه افتضاح شده، اصلا باید جلوی مغازهها رو بگیرن که نفروشن.
با خونسردی کامل مقنعه ام را انداختم دور گردنم و تاپم را طوری کشیدم پایین که یقه ام حسابی باز باشد.
امروز روز صرفه جویی بود و ناهار فقط کمی ماست و خیار خورده بودم و الان که عصبی هم شده بودم روده هایم پیچ میخورد، تا جایی که ممکن بود خودم را چسباندم بهش و شل کردم، با خونسردی تمام و دو ثانیه بعد نگاه تحقیرآمیزش را جبران کردم و دماغم را با مقنعه گرفتم و رفتم روبرویش.
بو آنچنان که دلم میخواست زیاد نبود امّا همینکه چند نفر نزدیکش با تحقیر نگاهش کردند دلم خنک شد.
دستپاچه شده بود خواست باز هم خودی نشان بدهد. به سفره خانهای اشاره کرد: پریشب رفتیم اینجا یه دختره نشسته بود، رفتم کنارش گفتم چی میخوری؟ گفت مشروب، یکی خوابوندم زیر گوشش. سرهنگمونم اومد اونم یکی زد زیر گوشش.
منتظر تشویق و تایید بود. زنها،با غیظ نگاهش کردند، خواست خودش را توجیه کند: آخه پونزده سال؟
دلم میخواست آن یکی دندانش را هم بشکنم.
گوشی را گرفتم کنار گوشم: الو زینب خوبی؟برنامه امشب پا برجاس؟ من شراب نمیخورما، فقط ویسکی، مزه میخرم نگران نباش. آره بعدشم میریم بیرون یه دوری میزنیم، به امیر و بابک هم گفتی؟خوبه میبینمت. بووووس.
زل زدم توی چشمهایش، هم قد من بود امّا لاغرتر، مشتم گره بود و آماده، امّا چیزی نگفت.
سر ایستگاه تنه محکمی به او زدم و پیاده شدم. از سوپر سر کوچه تخم مرغ و یک بسته لواش خریدم. امروز روز صرفه جویی بود.
نگاه پنجم :
صندلیهای خالی قسمت مردانه فرصت خوبی برای فکر بود اما سر و صدای قسمت زنانه رشته افکارم را پاره میکرد. ناخودآگاه برگشتم و چشم دوختم به مرکز صدا زنی نسبتا لاغر اندام با مانتو و شلوار یک رنگ که پر صدا با موبایلش صحبت میکرد .
چه آرایش زننده ای داشت! من همین الان هم بدون عمل سر و صورتم از او زنتر و طبعا شیکتر هستم…آنطرف تر یک دختر ایستاده بود، مقنعهاش از روی موهای وز لیز خورده و افتاده بود روی گردنش.
حسش نسبت به زنِ چندشآور کاملا معلوم بود.
صدای زن یونیفرم پوش را من هم این طرف اتوبوس می شنیدم "دیشب انققققد اینجا دخترا رو زدیم،همشون خرابن،اینجا پر دختر خرابه. "
کف دستهایم بیشتر عرق کرد. هنوز هم از عمل ام تو اف میترسم!
از زن شدن از نگاه مردها روی اندامم میترسم از قضاوتهای زنهای اینچنینی وحشت دارم. پدرم همیشه میگوید: میخوای کیرتو ببری که بشی زن؟ که بهت بگن دختر خراب؟ بچّه کونی بس نبوده برات!
و من در برابر این برچسبها هیچ ندارم جز سکوت!
خوب بود که مدارکم توی کیف چرمی بود وگرنه خیسی کف دستم را چیکارش میکردم.
نگاهِ آخر :
خسته و کلافه از اتوبوس و نگاه زنهای اطرافم، تلاش میکردم جوّ را به نفع خودم تغییر بدهم و بهترین کار جلب توجه بود. بخاطر همین، از پیرزنی که کمی آنطرفتر بود با صدای بلند و جنجالی خواستم به جایِ من بنشیند.
حس میکردم نگاه چند نفر کمی منعطف تر شد امّا هنوز حجم عظیم نفرت را در فضای اطرافم حس میکردم. بهتر دیدم کمی زهرِ چشم بگیرم بههمین دلیل به کافهای اشاره کردم و گفتم: دیشب انققققد اینجا دخترا رو زدیم، همشون خرابن، اینجا پر دختر خرابه!
ترس و وحشت را در نگاه چند نفر حس کردم و حس لذتبخشی سراسر وجودم را فرا گرفت.
حتّی یکی از دخترها تلاش میکرد مانتوی جلو بازش را با دست ببندد و دختری که نزدیکم بود دستش را پایین آورد تا شکمش را بپوشاند.
میخواستم خودم را برای لحظهای مهم جلوه بدهم و خوشحال بودم که به هدفم رسیدم، برای همین به سفره خانهای اشاره کردم و گفتم : پریشب رفتیم اینجا یه دختره نشسته بود، رفتم کنارش گفتم چی میخوری؟ گفت مشروب، یکی خوابوندم زیر گوشش. سرهنگمونم اومد اونم یکی زد زیر گوشش…
یکی از زنها با موهای وزوزی و مقنعهای که دور گردنش انداخته بود با نفرت به من نزدیک شد و به جای دندانِ نداشته ام خیره شد.
دهانم را بستم و با زبان جایش را لمس کردم. یادم آمد وقتی برای چندمین بار میخواست به من تجاوز شود و مقاومت کردم با مشتی بر دهانم، جواب گستاخیم را گرفتم.
پایان
سپیده🎈
عالی بود و پراز معنیهای خاص و متفاوت…
اولش گفتم طولانیه ولی نگاه اول رو که خوندم نمیشد بقیشو ول کرد…اخریش یکم غم انگیز بود…
درکل عالی❤
↩ نقادباشی
دوست عزیز…
کلمه احساس، درمعنای واقعی خودش برمیگرده به یکی از حواس و ادراکات پنجگانه انسان…
احساس دیدن، شنیدن، بویایی و …
البته این کلمه به دلیل استفاده زیاد در حیطهی ادراک غیر مادی انسانی، مثل محبت، عاطفه، ترس، خشم و … اگر در جای درست خودش به کار گرفته بشه، به نظر چون شمایی نامانوس و عجیب میاد… درصورتی که در همون حیطهی مادی هم استعمالش بدون اشکال هست…
موفق باشید…
↩ Pesar.shirazi.70
میشائیل هانکه رو هم دنبال کن ضرر نمیکنی.
بازی های بامزه آلمانی رو ساخت یه فیلم روانشناسی جالب بود یه نسخه آمریکاییش هم ساخت به اسم بازی های بامزه آمریکایی که برعکس اسمش بشدت با روح و روان آدم بازی میکنه و خیلی جذابه🤤🤤🤤 اونم ببین 🙏
↩ sepideh58
من فقط یه فیلم المانی میشناسم اونم
Life of others
تماااااام😂😂😂😂
حتما دیدیش
ولی حتما هانکه رو هم میرم تو کارش
مرسی از معرفی
↩ Pesar.shirazi.70
ندیدم 😐 باور کن عمر میخواد فیلم های خوب رو دیدن.
تا جشنواره بعدی باید یکم کمتر بیام و بیشتر فیلم ببینم. کلی سریال هم هست کمونده ببینم .اصلا نا امید شدم از خودم 😂🤦♀️
↩ Nightlight Boy
بیا برو اونور ببینم 😂هنوز ۱۰۰۰تومنمو از بیچ کینگ نگرفتم بیام به تو پول بدم؟😂😂😂
↩ sepideh58
حستو درک میکنم
من چند روز پیش یکی بهم گفت فلان فیلمو دیدی؟
گفتم نه و ناگهان حس کردم من هیچی از سینما نمیفهمم😂
قبلا هم تو دوران دانشگاه شیندلر لیست ندیده بودم😂 جلوی دوستان کم و زیاد گشتم.
سلام،آفرین،خیلی خوب نوشتین،چرخش کاراکترها روست داشتم و همینطور انتخاب سوژه رو و … مرسی
↩ Pesar.shirazi.70
دقیقا. یکیو نبینی حس میکنی چقددددر عقبی😂🤦♀️
↩ sepideh58
Old boy
Huntig season
Stalker
Spase odise
کدوم دیدی؟
فقط میخوام یکم حس عذاب وجدان بدم که سادیسمم ارضا بشه😈😈😈😂😂😂😂😂😂
↩ Pesar.shirazi.70
اولی و سومی موضوع و متن قشنگی دارن و دیدم😃😃
↩ Zp_mhd
یعنی اودیسه فضایی ندیدی؟!!!
چه وضعشه؟!؟!؟!
انگار هیچی ندیدی
شوخی میکنما😬😂
↩ Lor-Boy
دوست گرامی میشه لطفا یک نمونه در داستان نویسی نشون من بدید که برای یک مورد فیزیکی که با چشم دیده میشه از کلمه احساس استفاده شده باشه.
↩ sepideh58
میدونم میدونم
😂😂😂😂😂😂
ولی خارج از شوخی
حتی اگه عمر نوح داشته باشی و روزی یه فیلم ببینی، یه روز یه سادیسمی پیدات میکنه و بهت میگه فلان فیلمو ندیدی، تو میگی نه، اون سادیسمی میگه خاک تو سرت، این فیلم جایزه بلدرچین طلایی از جشنواره فیلم موگادیشو رو برده و تو حس بدی بهت دست میده
↩ Pesar.shirazi.70
منظورت از اون سادیسمی خودتی دیگه 😂😂😂😂😂🙄🙄
↩ Pesar.shirazi.70
من نمیدونستم . هنوزم دیر نشده بلاکت میکنم😂😂😂