اَنتری که لوطی‌اَش مرده بود...

1401/04/13

با احترام فراوان، این نوشته را به** “کمانگیر افسانه‌ای این سایت و مرشد و بزرگ خودم”**، تقدیم می‌کنم.!

با داد و صدای بلند روزبه که با تکان شدید و وحشتناکِ من همراه بود، مثل فنر از جا پریدم.

  • بابا! بابا! پاشو دیگه! مگه قرار نیست بریم باغ وحش!؟ پاشو! چقدر می‌خوابی؟ دیر می‌شه!

با شوک شدیدِ ناشی از این روشِ بیداری و در حالیکه خشک و بی‌حرکت مانده بودم و قلبم به شدت می‌تپید، از شدّت عصبانیت می‌خواستم فریاد بکشم که با دیدن چهره‌یِ بشّاش، خندان، پرانرژی و چشمان برق زده و پرنور روزبه، رام شدم و آرام گرفتم؛ این پسر تمام زندگیِ من بود.!

  • بابا جون! یه خورده آروم‌تر! ترسیدم! چه خبره؟

با دستان نرم و کوچکِ خودش، دست‌هایم را گرفت و کشید و گفت:

  • پاشو بابا! چقدر می‌خوابی؟ دیرمون می‌شه!

نگاهی به ساعت کردم. ساعت 7 صبح بود.!

  • بابایی چه خبره! مگه می‌خوایم بریم آش بخریم که دیر می‌شه! ساعت هفت‌ـه!
  • خب هفت باشه! تو نمی‌گی یه وقت بلیط گیرمون نیاد؟! زود باش! پاشو!
  • بلیط گیرمون میاد قربونت برم! سینما نیست که پُر بشه! این موقع صب، تموم حیوون‌ها هم خوابن!
  • چی می‌گی بابا! تو کجا درس خوندی؟ حیوون‌ها صبح زود بیدار می‌شن! واقعاً که!
  • قربون تو و اون حرف زدنت بشم! کاشکی وقتی می‌خوای بری مدرسه هم، همین‌طور، زود بیدار بشی!

با شنیدن این جمله، ناراحت شد و قهر کرد و با عصبانیت و در هنگام خروج از اتاق گفت:

  • اصلاً نمی‌خواد بریم! تو هم راحت بخواب! تنبل!

وقتی قهر می‌کرد و عصبانی می‌شد، شیرین‌تر و جذّاب‌تر می‌شد؛ با خارج شدن از اتاق، در را محکم به هم کوبید. این حرکت، باعث خنده و لبخندِ بیشتر من شد؛ تمام دلخوشیِ من در زندگی، فقط و فقط این پسر بود و اصلاً طاقتِ ناراحتی و گریه‌اَش را نداشتم؛ با توجه به قبولیِ کلاس چهارم با نمره‌های عالی و خواندن و توضیح چند کتاب به من، به او قول داده بودم که امروز به باغ وحش برویم. شب قبل، بر خلاف هر شب، زودتر خوابیده بود و صبح زود هم بلند شده بود و با پوشیدن لباس‌، منتظرِ بیدار شدن من بود.
بلند شدم و به دنبال روزبه، از اتاق خارج شدم؛ با دیدنِ صبحانه‌یِ کامل و تزئین شده بر روی میز، و کت‌ و شلوارِ اتو کشیده و تاشده بر رویِ دسته‌یِ مبل، به شدّت ذوق‌زده و در عین حال، متعجب شده بودم.! دیدنِ این صحنه‌ها برای من غیر قابل باور بود.! سه‌بار دیگر و زمانیکه کوچکتر بود، با هم به باغ وحش رفته بودیم ولی ذوق و شوق این بار روزبه برای من عجیب و در عین حال شیرین بود.
روی مبل به حالت قهر و در حالی که سرش را بین دو زانو گذاشته بود، نشسته و مثل ابر بهاری، اشک می‌ریخت. چشمان زیبای این پسر، وقتی گریه می‌کرد، درشت‌تر و جذاب‌تر می‌شد. کنارش نشستم و با گذاشتن دستی بر روی سرش، گفتم:

  • واقعاً معذرت می‌خوام آقا خوشگله! اصلاً یادم نبود که حیوون‌ها سحرخیزن! چه میزِ صبونه‌ای چیدی، آقا چشم درشته!

سرش را به سمت دیگر چرخاند و هیچ چیزی نگفت. سرش را بوسیدم و گفتم:

  • بازم ببخشید نفسم! پاشو دست و صورتت را بشور. منم سریع یه صبونه می‌خورم و آماده می‌شم. اینقدر این میز خوشگله، که دهنِ آدم، آب می‌اُفته!

کماکان قهر بود.! آخرین تیر ترکش را هم زدم.

  • راسی تا من صبونه می‌خورم و آماده می‌شم، تو هم برو وسایل شنای خودت و من را جمع کن، تا بعدش بریم استخر!

با شنیدن این جمله، به سمت من برگشت و در حالیکه هنوز اشک می‌ریخت با خنده‌ای بر لب گفت:

  • راست می‌گی؟
  • مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟ پاشو خوشگل خان! پاشو که دیرمون نشه!

در حالیکه چشم‌هایِ خیسش، برق می‌زد، با سرعت از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

  • راسی، آقا خوشگله! اون کتاب آخر را بهم توضیح ندادی؟

از داخل اتاق و در حالیکه مشغولِ برداشتن و جمع کردن وسایل شنایِ خودش و من بود، گفت:

  • روی میزه! می‌خوام با خودم بیارمش باغ وحش! چنتا سوال برام پیش اومده که اونجا حل می‌شه. برگشتیم بهت توضیح می‌دم!

با شنیدن این جمله، تعجبِ من بیشتر شد.

  • چی؟
  • گفتم که! برگشتیم بهت توضیح می‌دم.!!!..

به بهانه‌یِ ترافیک و شلوغی و انجام چند کار دیگر، سعی کردم دیرتر برسیم، ولی ساعت 9:30 جلویِ در باغ وحش بودیم، ولی هنوز در باز نشده بود.!

  • چرا در بسته‌اَس؟
  • چون ساعت 10 باز می‌کنن!
  • آقا! آقا؟
  • بله!
  • می‌شه در را باز کنید؟
  • نه کوچولو! ساعت ده در را باز می‌کنیم!
  • چه فرقی می‌کنه! حالا امروز زودتر باز کنید!
  • نمی‌شه کوچولو! باید همه چیز آماده بشه! حیوون‌ها هنوز آماده نیستن!
  • مگه می‌خوان آرایش کنن که آماده نیستن! آقا تو رو خدا! لطفاً امروز زودتر در را باز کنید!

با شنیدن این جمله، خنده‌ای بر لبم نشست. بلیط‌فروشِ باغ‌وحش با قهقهه‌ای گفت:

  • آره دیگه! مگه نمی‌دونستی که حیوون‌ها هم آرایش می‌کنن؟
  • نه آقا! الکی نگو! خودم می‌دونم! شما هم مثلِ بابایِ من که فکر می‌کنه حیوون‌ها تا لنگ ظهر می‌خوابن، هستید! آقا باز کن لطفاً! کار داریم!
  • باشه کوچولویِ خوش زبون! بذار ببینم همه چیز آماده‌اَس؟
  • آخ جوون! ممنون!

مرد به سمت باجه رفت و پس از صحبت با بیسیم، دریچه‌یِ بلیط‌فروشی را باز کرد و گفت:

  • بفرما آقا کوچولو! به خاطرِ شما، امروز همه حیوون‌ها، زودتر آماده شدن! می‌دونستن می‌آی!
  • می‌دونم! ممنون آقا!

با خرید بلیط، داخل شدیم. روزبه به محض ورود به من گفت:

  • بابا بریم سمت قفسِ میمون‌ها!
  • چرا اونجا؟
  • بابا لطفاً سوال نپرس! بریم.

هر لحظه، تعجب و شگفتی من از کارها و حرکات روزبه، بیشتر و بیشتر می‌شد. به سمت قفس میمون‌ها راه افتادیم. حدود 50 متر نرسیده به قفس میمون‌ها، روزبه ایستاد و با اشاره به نیمکتی در کنارش گفت:

  • بابا! تو اینجا بشین! خسته می‌شی دنبال من بیای! من خودم می‌رم یه سری به میمون‌ها می‌زنم و می‌آم! تا تو یه جدول حل کنی، من اومدم! فقط اون کتاب را به من بده؟!
  • چی؟
  • نشنیدی چی گفتم؟
  • نه! چرا! ولی …! یعنی من نَیام؟
  • نه دیگه! فارسی صحبت کردم! شما اینجا بشین تا من بیام!

منتظر تائید و یا عدم تائید من نشد و با گرفتن کتاب از دستم و دعوت به نشستن بر روی صندلی، به سمت قفس میمون‌ها راه افتاد. شنیدن این طرز بیان شیرین، به همراه رفتار عجیب و سلسله اتفاقات صبح تا به حال، باعث شک و تعجب بیش از حد من شده بود. یک لحظه فکری به سرم زد و با صدا زدن روزبه، گفتم:

  • روزبه! روزبه!
  • بله بابا!
  • بیا یه لحظه!
  • بله بابا!
  • من می‌رم توی اون کافی‌شاپ بشینم.! هروقت کارت تموم شد، بیا اونجا! این گوشی را هم بگیر که اگه احیاناً همدیگر را پیدا نکردیم، بتونیم با هم تماس بگیریم!
  • باشه بابا! فکر خوبیه! برو! خدافظ!
  • راسی! چقدر کارِت طول می‌کشه؟
  • نمی‌دونم! ولی زود می‌آم! پیدات نکردم بهت زنگ می‌زنم!
  • باشه! مواظب خودت باش! گوشی را هم بذار توی جیبت که گم نشه یا کسی اَزِت ندزده!؟
  • باشه بابا! من دیگه بزرگ شدم! مراقبم.!

روزبه که خیالش از بابت من راحت شده بود، به سمت قفس راه افتاد. ولی، هر چند قدم یکبار، برمی‌گشت تا از رفتن من، اطمینان پیدا کند. منم زیرچشمی مراقب رفتار و حرکاتش بودم. به محض خارج شدن از دید، با سرعت و از پشت درختان و قفس‌های دیگر و به شکلی که متوجه تعقیب من نشود، خودم را به روزبه نزدیک کردم. به محض رسیدن به قفس میمون‌ها، دوری زد و به گوشه‌ای خلوت و دنج، در منتهی‌الیه قفس رفت. من با سرعت خودم را به پشت نزدیکترین پرچین که فاصله‌یِ بسیار نزدیکی با قفس و موقعیت روزبه داشت، رساندم. با تکان دادن دست به یکی از بوزینه‌ها، منتظر آمدن آن حیوان به سمت خود شد. تپش قلب شدید به همراه ترس و اضطراب عجیبی، مرا فراگرفته بود.! یعنی چه‌کاری می‌خواست انجام بدهد.! بوزینه‌یِ بسیار پیر و کهنسالی که حتی راه رفتن نیز برایش سخت بود، به سمت روزبه آمد و چسبیده به قفس به روزبه نزدیک شد و به او نگاه کرد.! در یک لحظه از شدت ترس و حمله‌یِ احتمالی بوزینه به روزبه، می‌خواستم به سمت آنها حرکت کنم، که با دیدن و شنیدن اتفاق پیش‌رو، کاملاً در جای خود میخکوب و خشک شدم؛!

ادامه در نظرات

18 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-07-04 00:50:28 +0430 +0430
  • سلام آقا مخمل!
  • سلام روزبه جان! اومدی بالاخره؟
  • آره! ولی زیاد وقت ندارم! می‌ترسم بابام شک کنه!
  • خب در خدمتم. چه‌کارم داشتی؟
  • چنتا سوال در مورد لوطی و صاحب قبلی شما داشتم؟
  • مگه تو می‌شناسیش؟
  • آره! یکی از کتاباش و یه فیلم و ترجمه‌یِ کتاب پینوکیو را ازش خوندم!
  • واقعاً!؟ باریکلا! مگه تو چند سالته؟
  • فهم و شعور که ربطی به سن و سال نداره! به نظر شما داره؟ ضمنا من 10 سالم هست.!
  • ماشاالله چه زبونی داری! بله شما درست می‌فرمائید.! ماشاالله! ماشاالله!
  • خب! آقا مخمل شما کجا با صاحبتون آشنا شدید؟ یا از کِی با او بودید؟
  • پدرِ صاحب، تاجر بود و در بوشهر زندگی می‌کرد در یکی از سفرهاش، مرا از آفریقا برای پسرش به عنوان هدیه‌یِ تولد آورد.! فکر کنم 14 تیر 1295 بود که صاحب به دنیا اومد.
  • پس چرا نرفت دنبالِ شغل باباش؟
  • علاقه‌ای نداشت! مثل شما از کودکی، عاشق کتاب و ادبیات بود. بچه که بود به خاطر مریضی و آب‌وهوای بوشهر، به همراه خانواده رفتیم شیراز!
  • اِ…! چه جالب! منم شیرازیم! کدوم خیابون بودید؟
  • برای همینه که شیرین زبونی! چه می‌دونم والا! فقط می‌دونم اطرافش کلی مسجد و بازار بود!
  • ها! سمتِ بازار وکیل بودید؟ خونه‌یِ بابابزرگم هم همون نزدیکی‌هاست.! من تابستون‌ها می‌رم پیشش!
  • به سلامتی! زبان انگلیسی هم بلدی؟
  • آره! بابام از کلاس اول من را فرستاد کلاس زبان.! چطور؟
  • صاحب هم خیلی انگلیسی خوب صحبت می‌کرد. از بچگی به خاطر شغل پدرش و بعد هم به دلیل علاقه‌اَش، مثلِ بلبل، انگلیسی حرف می‌زد.!
  • بلبل که انگلیسی حرف نمی‌زنه؟ البته می‌دونم که این یک کنایه است! ولی من هیچوقت نفهمیدم چرا برای زبان انگلیسی اَزش استفاده می‌کنن؟!
  • ماشاالله! خیلی باید مواظبِ حرف زدنم باشم.!
  • بابام می‌گه، آدم باید قبل از حرف زدن، کمی فکر کنه و بعد چیزی بگه! اینطوری هیچوقت اشتباه نمی‌کنه! به نظرم کاملاً درسته!
  • بله کاملاً درسته!
  • می‌شه زودتر بگید؟ دیرم می‌شه! کار دارم!
  • چه کار؟
  • همه چیز که کتاب خوندن نیست! آدم به تفریح هم نیاز داره! می‌خوام زودتر تمام بشه تا برم استخر!
  • آها! پس برای همین عجله داری؟ البته اینجا هم معلوم شد که شیرازی هستی؟
  • نه! ربطی به شیرازی یا جایی دیگه نداره! همه به تفریح نیاز دارن! همه! مثلاً نویسنده‌ها هم اگه برن تفریح، بهتر می‌نویسن.! مطمئنم.!
  • خب حالا اگه اجازه بدی، من ادامه بدم؟
  • من؟ شما همش داری حاشیه می‌ری!
  • وای! وای! وای! چه زبونی داری!؟
  • خب بگید دیگه؟
  • صاحب تقریبا بیست سال داشت که رفت تهران و در یک کالج آمریکایی مشغول تحصیل شد.! می‌دونی کالج چیه؟
  • پَ نه پَ! شما فقط می‌دونید! من می‌گم کلاس زبان می‌رم. کالج یک دانشگاه کوچیکتر یا یک دانشکده است که هم تعداد دانشجوها کمتره وهم رشته‌های کمتری داره و بیشتر به صورت خصوصی اداره می‌شه و از دولت هم پولی نمی‌گیره.!
  • !..
  • چرا دهنتون باز مونده؟
  • ببخشید! می‌گفتم.! دوسال بعد دیپلم گرفت و رفت سربازی.! ولی به خاطر وارد بودن به انگلیسی، مترجم شد و خدمتش زودتر تمام شد. بعد هم زن گرفت. اسم زنش، “قدسی خانم” بود. توی همون کالج با هم آشنا شده بودن.!
  • یعنی اولش، دوست پسر و دوست دختر بودن دیگه؟!
  • !.. از دستِ شما بچه‌های امروزی!
  • چه اشکالی داره؟ زن و مرد باید قبل از ازدواج، با هم آشنا بشن.! از نظر من مشکلی نداره.!
  • !..
  • بچه هم داشتن؟
  • بله دوتا پسر.! روزبه و بابک.
  • چقدر جالب.! شبیه اسم منه.!
  • آره. می‌دونی یعنی چی؟
  • بله! به معنی خوشبخت و نام یکی از شخصیت‌های شاهنامه، نام وزیر بهرام گور، نام اصلی دانشمند معروف ایرانی، ابن‌مقفع، و نام اصلی سلمان فارسی و بازم بگم؟
  • !.. نه! کافیه.!
  • صاحبِ شما، کار نداشت؟
  • چرا! توی یکی از ادارات فرهنگ کار می‌کرد. ولی شغل اصلیش همون نویسندگی بود.
  • تا حالا که شما تعریف کردی، جزء درس خوندن و عشق و عاشقی و بچه‌داری، کاری دیگه نمی‌کرده؟!
  • !.. . خب اجازه نمی‌دی! می‌گم!
  • بفرمائید!
  • من این چیزایی که میگم، یادت می‌مونه؟ جایی نمی‌نویسی؟
  • من کلاس تندخوانی و تقویت حافظه هم رفتم. همه را توی مغزم حفظ می‌کنم.! نوشتن مالِ زمان شما بود.! الان دیگه دوره عوض شده آقا مخمل! ضمناً بچه‌ها هوش و ذهن قویتری دارن.! واقعاً نمی‌دونستید؟!
  • ! … . ببخشید! من دیگه غلط بکنم حرفِ دیگه‌ای بزنم.!
  • دور از جونتون.! این چه حرفیه!؟ شما عزیزی! بابام اولین چیزی که یادم داد، احترام به بزرگترهاست. من که به شما بی‌احترامی نکردم؟
  • نه پسرم.! فقط به بابات بگو بعد از اینجا، حتماً برات اسفند دود کنه.!
  • چشم! حتما! حالا دیگه از کتاب‌های صاحب بگید.؟
  • اولین کتابش، مجموعه داستان‌هایی به نام “خیمه شب بازی” بود. 11تا داستان داشت. مثلِ **نفتی، گل‌های گوشتی، زیر چراغ قرمز، عدل، مردی در قفس و … **.
  • در مورد چی بود؟
  • سبک رئالیست بود!
  • چی؟
  • سبک نوشتن، واقع‌گرایی بود.!
  • ؟! … . بابام همیشه به من می‌گه در خوندن و نوشتن دنبال این چیزها نباشم. البته هنوزم برام زوده این چیزها.!
  • درست گفته.! این کتاب زبان رک و تلخی داره.! از زشتی‌های جامعه می‌گه! از مرگ و بی‌اهمیتی اون می‌گه و از پوچی زندگی.!
  • خب پس فعلاً این کتاب برای سن من خوب نیست.!
  • درسته! بعد در مورد من نوشت.!
  • اَنتری که لوطی‌اَش مرده بود”.!
  • بله! به نظرم معروفترین اثر صاحب، و شامل سه داستان و یک نمایشنامه بود که …
  • بله می‌دونم.! صاحب می‌میره و شما آزاد می‌شی، ولی اتفاقاتی برایِ شما می‌اُفته که می‌فهمی برگردی پیش صاحب مرده‌اَت، بهتره.!
  • خوندی؟
  • بله! اینجاست.! ببین.! برای همین شد که دوست داشتم بیام پیش شما و از صاحب و بقیه‌یِ کتاباش بدونم.! من هر کتابی که می‌خونم را به بابام توضیح می‌دم.! هر چی فهمیدم و یا نفهمیدم.! حالا اومدم پیشِ شما که به من اطلاعات بدی تا برای بابام بگم.! تا بتونم یه جایزه‌یِ خوب ازش بگیرم.!
  • !.. . پس می‌خوای شما توضیح بده تا ما استفاده کنیم؟
  • نه خواهش می‌کنم.! شما بفرمائید.!
  • بعد از اون کتاب “تنگسیر” را نوشت. بر اساس واقعیت.
  • آره! همون که فیلم هم ازش ساختن.! فیلمش را با بابام دیدم. خیلی قشنگه.! “بهش نگید زائرمحمد، بهش بگید شیرمحمد”. اسم کارگردانش کی بود؟ بابام می‌دونه!؟
  • امیر نادری”! اینقدر این فیلم قشنگه که انگار داری کتابش را می‌خونی.!
  • آره منم خوشم اومد ازش. مخصوصاً اونجا که دیگه اعصاب شیرمحمد خورد می‌شه و می‌ره همه‌یِ اون آدم بَدا را می‌کُشه.!
  • ! … .
  • خب! می‌گفتید؟
  • بعدش باز مجموعه داستان نوشت. “روز اول قبر” که ده داستان کوتاه و یک نمایشنامه است. داستان کوتاهی که از همه قشنگتره، اسمش “همراه” است که دوبار و به دو شیوه نوشته. از زبان دوتا گرگ. بزرگتر که شدی، حتما بخونش. اونم در مورد روح شیطانی و پلیدِ انسانهاست. داستان “عروسکِ فروشی” هم قشنگه.!
  • خوبه! چنتا اسم کتاب جدید یاد گرفتم. بابام عاشقه این کاره.!
  • بعد هم مجموعه داستان “چراغ آخر”.
  • دیگه کتاب ننوشت؟
  • چرا یک کتاب دیگه هم نوشت. “سنگ صبور”.! در مورد یک خانه‌یِ اجاره‌ای است که افرادی در آن زندگی می‎‌کنن. یکی به نام بلقیس گم می‌شه و در بیست و چهار قسمت ادامه پیدا می‌کنه و در هر قسمت از زبان یکی از این همسایه‎‌ها، ماجرای گم‌شدن بلقیس نوشته می‌شه.!
  • اینم باید قشنگ باشه؟!
  • آره.! این کتاب یکی از بهترین کتاب‌ها در خصوص شخصیت‌پردازی است. می‌دونی شخصیت‌پردازی چیه؟
  • آره! بابام بهم گفته و می‌گه خیلی مهمه در داستان!
  • هر شخصیت داستان به زبان خودش و براساس سواد، خانواده و سن‌وسالش حرف می‌زنه؛ کودک، هم کودکانه فکر می‌کنه و هم حرف می‌زنه، زن، زنانه و …
  • ؟! … .
  • بزرگترکه شدی، بهتر می‌فهمی!
  • دیگه کتاب یا داستانی نداره؟
  • نه دیگه! چنتا ترجمه هم داره.! ترجمه‌یِ شعر معروف “کلاغ” از “ادگار آلن‌پو”.! اسمش را شنیدی؟
  • آره.! بابا خیلی شعرهاش را دوست داره و می‌خونه.!
  • صاحب هم خیلی ازش خوشش می‌اومد. تویِ داستان‌نویسی هم مثل آلن‌پو می‌نوشت.!
  • کتاب “پینوکیو” را هم ترجمه کرده.! اونم خوندم.!
  • احسنت. آخرین اثرش هم ترجمه‌یِ داستان‌های هندی عاشقانه‌ای به‌ نام “مهپاره” بود.
  • می‌شه خلاصه یک یا چند جمله در خصوص صاحب بگی؟ یه چیزی که بتونم به بابا بگم تا حال کنه! به قول خودش، می‌خوام حالِ دلش را خوب کنم!
  • صاحب، همراه با صادق هدایت، جمالزاده و بزرگ علوی، پدر داستان‌نویسی نوین ایران و استاد داستان‌های کوتاه بود. فقر و بدبختی، تنهایی، مرگ و بی‌عدالتی در آثارش خیلی زیاد دیده می‌شه.! توضیحات و توصیفات دقیق زندگی و داستان و شخصیت پردازی، خیلی براش اهمیت داشت.
  • چقدر خوب.! ممنون آقا‌ مخمل.!
  • راسی یه سوال روزبه‌جان؟
  • بفرمائید! خواهش می‌کنم.
  • سال 55 دیگه ننوشت. یک روز به من گفت که دیگه نمی‌خواد ایران بمونه و می‌خواد بره. ولی من را با خودش نبرد. می‌گفت اونجا به درد تو نمی‌خوره. می‌گفت تویِ غربت زندگی خیلی سخته و دق می‌کنی و با زن و بچّه رفتن. اول انگلیس و بعد آمریکا.
  • خب!؟
  • آخرین خبری که ازش داشتم، این بود که کور شده و دیگه حتّی نمی‌تونه بخونه.!
  • بله درسته.!
  • ازش خبری داری؟
  • آره.! شما نمی‌دونی مگه؟
  • چی شده؟
  • صبر کنید یه لحظه! اینجا نوشته بود.! ببخشید! آها! اینجاست.! “در اواخر عمر بینایی‌اَش را از دست داد و در روز 13 تیر 1377 در برکلی آمریکا در 81 سالگی درگذشت و بنا به وصیتش، جسدش همراه با یادداشت‌های منتشر نشده‌اَش، سوزانده شد.!”
  • ! … .
  • آقا مخمل! شما واقعاً نمی‌دونستید؟! آقا مخمل! حالتون خوبه؟ آقا مخمل! دارید گریه می‌کنید؟
  • آره روزبه‌جان! مگه ما دل نداریم؟ الان دیگه واقعاً شدم اَنتری که لوطی‌اَش مرده بود!
  • آزاد شدید! ولی …، وای …!
  • برو دیگه روزبه‌جان! دیرت می‌شه! به استخر نمی‌رسی!
  • آقا مخمل! شما خوبید؟ تو رو خدا گریه نکنید! منم گریه‌ام گرفت.! آقا مخمل همه یه روز می‌میرن.! اگه نخندید من نمی‌رم.! واقعاً می‌گم! استخر اصلاً برام مهم نیست!
  • تو اگه خدای نکرده، پدرت بمیره، گریه نمی‌کنی؟
  • وااای! خدا نکنه! ولی بله! خیلی هم گریه می‌کنم.! خیلی …!
  • مواظب خودت باش پسر مهربون! خیلی زیاد!
  • باشه آقا مخمل! ولی قول بدید زیاد گریه نکنید؟ برای سن شما خوب نیست!
  • باشه! چشم! خدافظ!
  • خدافظ آقا مخمل! تو رو خدا مواظب خودتون باشید.! خیلی دوستون دارم.! قول می‌دم به شما سر بزنم.! قول می‌دم.!

با این جمله و در حالیکه هنوز، گیج و مبهوت به این مکالمه‌‌یِ عجیب و غریب و در عین حال تماشایی و زیبا نگاه می‌کردم، به خودم آمدم و با سرعت خودم را به کافی‌شاپ رساندم. هنوز نمی‌توانستم آن دیده‌ها و شنیده‌ها را برای خودم هضم کنم. با ورود روزبه به کافی‌شاپ، دستی برای او تکان دادم. هنوز چشم‌های معصوم و درشت و زیبای این پسر، خیس و قرمز بود.

  • چه خبر پسرم؟ خوش گذشت؟

هنوز خیلی ناراحت بود، دستی به چشمش کشید و کتاب را روی میز گذاشت و گفت:

  • بگم بابا؟
  • نمی‌خواد پسرم! نیازی نیست.! قبوله! چقدر بزرگ شدی! داری مَرد می‌شی!
  • چی؟
  • حالِ دلم خیلی خوبه! اگه کاری نداری، زودتر بریم تا به استخر برسیم.؟
  • بریم.! ولی …!؟

از روی صندلی بلند شدم، کتم را پوشیدم، کمی خم شدم و با انگشت، اَبروهای کشیده‌ و مشکیِ روزبه را مرتب کردم و با بوسه‌ای بر پیشانی او، گفتم:

  • خیالت راحت باشه نفسم.! من پیشتم.! به این زودی، نمی‌میرم.!

به دوره‌یِ آموزشی داستان‌نویسی کوتاه، با تدریسِ نویسنده، داستان‌نویس و مترجم بزرگ ادبیات سرزمین پارس، “صادق‌خان چوبک” خوش آمدید.


2022-07-04 01:08:44 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
عالی بود🥲🥲❤️❤️
بعضی خاطراتم زنده شد
ممنون ازتون

2 ❤️

2022-07-04 01:09:43 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
چقدر زیبا و عالی 👏👏👏🌸💖

3 ❤️

2022-07-04 01:16:35 +0430 +0430

↩ negar93
سپاس و درود نگار بانو…
امیدوارم خاطرات خوبی باشه

2 ❤️

2022-07-04 01:17:50 +0430 +0430

↩ Saraaajooon
سپاس و درود دختر مهربون 🌹

2 ❤️

2022-07-04 01:20:19 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
یه بار بابام به جای رفتن به استادیوم به فشار مادرم مارو به باغ وحش برد! بی معرفت هر ماموری که دید پرسید قفس قدر این ندارین؟ میشه اینو (حیوونه) رو بدین ببرم به جاش اینو نگه دارین و… خلاصه آنچنان زهرمارمون کرد که دیگه مادرم هرگز جلوی فوتبال رفتنشو نگرفت!! یادش به خیر حتی دل حیوونا هم برام سوخت اونروز!! 😭

7 ❤️

2022-07-04 01:21:58 +0430 +0430

↩ .نیکان.
به به…
چقدر خوشحالم از برگشتنت…
خیلی
جات خیلی سبز بود

2 ❤️

2022-07-04 01:23:27 +0430 +0430

↩ shahx-1
😂 😂 😂
سپاس از حضورت طناز عزیز

2 ❤️

2022-07-04 01:28:26 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
سهراب کی تغییر جنسیت داد شد طناز😁😁😁

طناز خواهری شدی یعنی 😈

4 ❤️

2022-07-04 01:38:55 +0430 +0430

↩ Saraaajooon
سهراب را نمیدانم،
ولی طنازی، شیوه مردان بلاکش باشد

4 ❤️

2022-07-04 04:09:49 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
عالی بود احسان عزیز،،،

1 ❤️

2022-07-04 04:13:17 +0430 +0430

↩ Power M
درود و سپاس رفیق با معرفت

1 ❤️

2022-07-04 07:00:57 +0430 +0430

↩ .نیکان.
امیدوارم هرجا باشی، لبت خندون باشه

2 ❤️

2022-07-04 07:05:41 +0430 +0430

↩ .نیکان.
سپاس نیکنام…
کماکان منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم

2 ❤️

2022-07-04 07:11:17 +0430 +0430

↩ .نیکان.
و چه هدیه زیبایی در این صبح گرم تابستان…

2 ❤️

2022-07-04 09:30:57 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
عالی بود، خیلی کیف کردم. دم شما گرم. لذت بردم. چقدر طرح زیبایی برای معرفی صادق چوبک انتخاب کردی. از زبان مخمل. خبلی خوووووب بود. سپاس

1 ❤️

2022-07-04 09:55:45 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
تقدیم به شما بخشی از خاطرات دو رفیق…
صادق خان چوبک: «هدایت در یک روز زمستانی ۱۳۲۴ در کافۀ فردوسی به من گفت: چوبک به جنگت رفته ام. نفهمیدم مقصودش چیست. شب که داشتیم می رفتیم کافۀ ماسکوت عرق بخوریم، باز گفت پیام نوین را بگیر، ببین چطور به جنگ «بعد از ظهر آخر پائیز»ت رفته ام. مجله را گرفتم. دیدم هدایت داستان «فردا» را بر اساس گرتۀ تکنیکی «بعد از ظهر آخر پائیز» نوشته است. داستان «بعد از ظهر آخر پائیز» قدَمَ اولی از نوع داستان های واقعی بود که راوی از درون خود حکایات و حوادث بیرون را می دید و نقل می کرد. هدایت در «فردا» کارگر چاپخانه را به همین صورت درآورده بود. ساکت می شود و می افزاید: «داستان «فردا» داستان ضعیفی از هدایت است» و با حجّت همیشگی اش از این که هدایت در جنگ باخته، چیزی نمی گوید.

3 ❤️

2022-07-04 10:27:19 +0430 +0430

↩ خرس هیز
نوش نگاه مهربونت…
دم شما گرم که خوندید…
سرتون سلامت

1 ❤️

2022-07-04 10:29:14 +0430 +0430

↩ وحید_لاهیجی
سپاس یاور همیشه مومن
بهترینی و عزیزترین

2 ❤️

2022-07-04 10:39:49 +0430 +0430

↩ Esn~nzr


دو صادق…

1 ❤️

2022-07-04 12:08:31 +0430 +0430

↩ وحید_لاهیجی
❤️ ❤️ ❤️

1 ❤️

2022-07-04 12:09:45 +0430 +0430

↩ Szahed
فوق العاده هستن این دو اثر و بزرگمرد ❤️ ❤️ ❤️
بشون نگید آرش، بگید آرش خان

2 ❤️

2022-07-04 12:42:46 +0430 +0430

↩ Szahed
سرتون سلامت رفیق جان…
چشمتون بی بلا …

0 ❤️

2022-07-04 15:18:12 +0430 +0430

↩ .نیکان.
🌹 🌹 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

2022-07-04 15:29:35 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
فوق العاده بود واقعا.
یکی از بهترین تاپیک هایی که تا بحال خوندم همین تاپیک بود.
ممنونم ازت❤🙏👌👌👌

2 ❤️

2022-07-04 15:31:24 +0430 +0430
**کمانگیر افسانه‌ای این سایت**
بهترین لقبی که میتونستی به آرش بدی همین بود . صد البته بزرگ هممون هست. سایه‌ش مستدام❤🙏
3 ❤️

2022-07-04 19:47:33 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
بذار اشکام رو پاک کنم، صفحه رو تار می‌بینم.
خب!
عالی بود. همین! 🌹🌹

  • به آرش، حسودی‌م شد!
5 ❤️

2022-07-04 21:37:13 +0430 +0430

چقدر شیرین بود
ممنون از شما 🌹

1 ❤️

2022-07-04 21:40:43 +0430 +0430

↩ Saraaajooon
طناز یعنی طنز پرداز!! یکی دیگه تایپک زده من باید ختنه بشم؟

2 ❤️

2022-07-04 21:41:42 +0430 +0430

↩ shahx-1
ای بابا
با اینهمه سن هنوز ختنه نشدی
پس یه ختنه سرور افتادیم 😁😁😈

2 ❤️

2022-07-04 22:18:03 +0430 +0430

↩ sepideh58
سپاس و درود فراوان…
گوارای نگاه مهربونت، دختر شیرازی…
خوشحالم که پسندیدی…
سرت سلامت…

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «