با احترام فراوان، این نوشته را به** “کمانگیر افسانهای این سایت و مرشد و بزرگ خودم”**، تقدیم میکنم.!
با داد و صدای بلند روزبه که با تکان شدید و وحشتناکِ من همراه بود، مثل فنر از جا پریدم.
با شوک شدیدِ ناشی از این روشِ بیداری و در حالیکه خشک و بیحرکت مانده بودم و قلبم به شدت میتپید، از شدّت عصبانیت میخواستم فریاد بکشم که با دیدن چهرهیِ بشّاش، خندان، پرانرژی و چشمان برق زده و پرنور روزبه، رام شدم و آرام گرفتم؛ این پسر تمام زندگیِ من بود.!
با دستان نرم و کوچکِ خودش، دستهایم را گرفت و کشید و گفت:
نگاهی به ساعت کردم. ساعت 7 صبح بود.!
با شنیدن این جمله، ناراحت شد و قهر کرد و با عصبانیت و در هنگام خروج از اتاق گفت:
وقتی قهر میکرد و عصبانی میشد، شیرینتر و جذّابتر میشد؛ با خارج شدن از اتاق، در را محکم به هم کوبید. این حرکت، باعث خنده و لبخندِ بیشتر من شد؛ تمام دلخوشیِ من در زندگی، فقط و فقط این پسر بود و اصلاً طاقتِ ناراحتی و گریهاَش را نداشتم؛ با توجه به قبولیِ کلاس چهارم با نمرههای عالی و خواندن و توضیح چند کتاب به من، به او قول داده بودم که امروز به باغ وحش برویم. شب قبل، بر خلاف هر شب، زودتر خوابیده بود و صبح زود هم بلند شده بود و با پوشیدن لباس، منتظرِ بیدار شدن من بود.
بلند شدم و به دنبال روزبه، از اتاق خارج شدم؛ با دیدنِ صبحانهیِ کامل و تزئین شده بر روی میز، و کت و شلوارِ اتو کشیده و تاشده بر رویِ دستهیِ مبل، به شدّت ذوقزده و در عین حال، متعجب شده بودم.! دیدنِ این صحنهها برای من غیر قابل باور بود.! سهبار دیگر و زمانیکه کوچکتر بود، با هم به باغ وحش رفته بودیم ولی ذوق و شوق این بار روزبه برای من عجیب و در عین حال شیرین بود.
روی مبل به حالت قهر و در حالی که سرش را بین دو زانو گذاشته بود، نشسته و مثل ابر بهاری، اشک میریخت. چشمان زیبای این پسر، وقتی گریه میکرد، درشتتر و جذابتر میشد. کنارش نشستم و با گذاشتن دستی بر روی سرش، گفتم:
سرش را به سمت دیگر چرخاند و هیچ چیزی نگفت. سرش را بوسیدم و گفتم:
کماکان قهر بود.! آخرین تیر ترکش را هم زدم.
با شنیدن این جمله، به سمت من برگشت و در حالیکه هنوز اشک میریخت با خندهای بر لب گفت:
در حالیکه چشمهایِ خیسش، برق میزد، با سرعت از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
از داخل اتاق و در حالیکه مشغولِ برداشتن و جمع کردن وسایل شنایِ خودش و من بود، گفت:
با شنیدن این جمله، تعجبِ من بیشتر شد.
به بهانهیِ ترافیک و شلوغی و انجام چند کار دیگر، سعی کردم دیرتر برسیم، ولی ساعت 9:30 جلویِ در باغ وحش بودیم، ولی هنوز در باز نشده بود.!
با شنیدن این جمله، خندهای بر لبم نشست. بلیطفروشِ باغوحش با قهقههای گفت:
مرد به سمت باجه رفت و پس از صحبت با بیسیم، دریچهیِ بلیطفروشی را باز کرد و گفت:
با خرید بلیط، داخل شدیم. روزبه به محض ورود به من گفت:
هر لحظه، تعجب و شگفتی من از کارها و حرکات روزبه، بیشتر و بیشتر میشد. به سمت قفس میمونها راه افتادیم. حدود 50 متر نرسیده به قفس میمونها، روزبه ایستاد و با اشاره به نیمکتی در کنارش گفت:
منتظر تائید و یا عدم تائید من نشد و با گرفتن کتاب از دستم و دعوت به نشستن بر روی صندلی، به سمت قفس میمونها راه افتاد. شنیدن این طرز بیان شیرین، به همراه رفتار عجیب و سلسله اتفاقات صبح تا به حال، باعث شک و تعجب بیش از حد من شده بود. یک لحظه فکری به سرم زد و با صدا زدن روزبه، گفتم:
روزبه که خیالش از بابت من راحت شده بود، به سمت قفس راه افتاد. ولی، هر چند قدم یکبار، برمیگشت تا از رفتن من، اطمینان پیدا کند. منم زیرچشمی مراقب رفتار و حرکاتش بودم. به محض خارج شدن از دید، با سرعت و از پشت درختان و قفسهای دیگر و به شکلی که متوجه تعقیب من نشود، خودم را به روزبه نزدیک کردم. به محض رسیدن به قفس میمونها، دوری زد و به گوشهای خلوت و دنج، در منتهیالیه قفس رفت. من با سرعت خودم را به پشت نزدیکترین پرچین که فاصلهیِ بسیار نزدیکی با قفس و موقعیت روزبه داشت، رساندم. با تکان دادن دست به یکی از بوزینهها، منتظر آمدن آن حیوان به سمت خود شد. تپش قلب شدید به همراه ترس و اضطراب عجیبی، مرا فراگرفته بود.! یعنی چهکاری میخواست انجام بدهد.! بوزینهیِ بسیار پیر و کهنسالی که حتی راه رفتن نیز برایش سخت بود، به سمت روزبه آمد و چسبیده به قفس به روزبه نزدیک شد و به او نگاه کرد.! در یک لحظه از شدت ترس و حملهیِ احتمالی بوزینه به روزبه، میخواستم به سمت آنها حرکت کنم، که با دیدن و شنیدن اتفاق پیشرو، کاملاً در جای خود میخکوب و خشک شدم؛!
ادامه در نظرات
با این جمله و در حالیکه هنوز، گیج و مبهوت به این مکالمهیِ عجیب و غریب و در عین حال تماشایی و زیبا نگاه میکردم، به خودم آمدم و با سرعت خودم را به کافیشاپ رساندم. هنوز نمیتوانستم آن دیدهها و شنیدهها را برای خودم هضم کنم. با ورود روزبه به کافیشاپ، دستی برای او تکان دادم. هنوز چشمهای معصوم و درشت و زیبای این پسر، خیس و قرمز بود.
هنوز خیلی ناراحت بود، دستی به چشمش کشید و کتاب را روی میز گذاشت و گفت:
از روی صندلی بلند شدم، کتم را پوشیدم، کمی خم شدم و با انگشت، اَبروهای کشیده و مشکیِ روزبه را مرتب کردم و با بوسهای بر پیشانی او، گفتم:
به دورهیِ آموزشی داستاننویسی کوتاه، با تدریسِ نویسنده، داستاننویس و مترجم بزرگ ادبیات سرزمین پارس، “صادقخان چوبک” خوش آمدید.
↩ Esn~nzr
یه بار بابام به جای رفتن به استادیوم به فشار مادرم مارو به باغ وحش برد! بی معرفت هر ماموری که دید پرسید قفس قدر این ندارین؟ میشه اینو (حیوونه) رو بدین ببرم به جاش اینو نگه دارین و… خلاصه آنچنان زهرمارمون کرد که دیگه مادرم هرگز جلوی فوتبال رفتنشو نگرفت!! یادش به خیر حتی دل حیوونا هم برام سوخت اونروز!! 😭
↩ .نیکان.
به به…
چقدر خوشحالم از برگشتنت…
خیلی
جات خیلی سبز بود
↩ Esn~nzr
سهراب کی تغییر جنسیت داد شد طناز😁😁😁
طناز خواهری شدی یعنی 😈
↩ Saraaajooon
سهراب را نمیدانم،
ولی طنازی، شیوه مردان بلاکش باشد
↩ .نیکان.
سپاس نیکنام…
کماکان منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم
↩ Esn~nzr
عالی بود، خیلی کیف کردم. دم شما گرم. لذت بردم. چقدر طرح زیبایی برای معرفی صادق چوبک انتخاب کردی. از زبان مخمل. خبلی خوووووب بود. سپاس
↩ Esn~nzr
تقدیم به شما بخشی از خاطرات دو رفیق…
صادق خان چوبک: «هدایت در یک روز زمستانی ۱۳۲۴ در کافۀ فردوسی به من گفت: چوبک به جنگت رفته ام. نفهمیدم مقصودش چیست. شب که داشتیم می رفتیم کافۀ ماسکوت عرق بخوریم، باز گفت پیام نوین را بگیر، ببین چطور به جنگ «بعد از ظهر آخر پائیز»ت رفته ام. مجله را گرفتم. دیدم هدایت داستان «فردا» را بر اساس گرتۀ تکنیکی «بعد از ظهر آخر پائیز» نوشته است. داستان «بعد از ظهر آخر پائیز» قدَمَ اولی از نوع داستان های واقعی بود که راوی از درون خود حکایات و حوادث بیرون را می دید و نقل می کرد. هدایت در «فردا» کارگر چاپخانه را به همین صورت درآورده بود. ساکت می شود و می افزاید: «داستان «فردا» داستان ضعیفی از هدایت است» و با حجّت همیشگی اش از این که هدایت در جنگ باخته، چیزی نمی گوید.
↩ خرس هیز
نوش نگاه مهربونت…
دم شما گرم که خوندید…
سرتون سلامت
↩ Szahed
فوق العاده هستن این دو اثر و بزرگمرد ❤️ ❤️ ❤️
بشون نگید آرش، بگید آرش خان
↩ Esn~nzr
فوق العاده بود واقعا.
یکی از بهترین تاپیک هایی که تا بحال خوندم همین تاپیک بود.
ممنونم ازت❤🙏👌👌👌
**کمانگیر افسانهای این سایت**بهترین لقبی که میتونستی به آرش بدی همین بود . صد البته بزرگ هممون هست. سایهش مستدام❤🙏
↩ Esn~nzr
بذار اشکام رو پاک کنم، صفحه رو تار میبینم.
خب!
عالی بود. همین! 🌹🌹
↩ Saraaajooon
طناز یعنی طنز پرداز!! یکی دیگه تایپک زده من باید ختنه بشم؟
↩ shahx-1
ای بابا
با اینهمه سن هنوز ختنه نشدی
پس یه ختنه سرور افتادیم 😁😁😈
↩ sepideh58
سپاس و درود فراوان…
گوارای نگاه مهربونت، دختر شیرازی…
خوشحالم که پسندیدی…
سرت سلامت…