امشب دوباره
بادها
افسانهی کهن را آغازکردهاند
«ــ بادها!
بادها!
خنیاگرانِ باد!»
خنیاگرانِ باد
ولیکن
سرگرمِ قصههای ملولند…
□
«ــ خنیاگرانِ باد
امشب
رُکسانا
با جامهی سفیدِ بلندش
پنهان ز هر کسی
مهمانِ من شدهست و کنون
مست
بر بسترم
افتاده است.
[این قصه ناشنیده بگیرید!]
کوته کنید این همه فریاد
خنیاگرانِ باد!
بگذارید
رُکسانا
در مستیِ گرانش امشب
اینجا بمانَد تا سحر.
های!
خنیاگرانِ باد!
اگر بگذارید!..
آنگاه
از شرمِ قصهها که سخنسازان
خواهند راند بر سرِ بازار،
دیگر
رُکسانا
هرگز ز کلبهی من بیرون
نخواهد نهاد پای…»
□
بیرونِ کلبه، بادها
پُرشور میغریوند…
«ــ آرامتر!
بیرحمها!
خنیاگرانِ باد!»
خنیاگرانِ باد، ولیکن
سرگرمِ قصههای ملولند
آنان
از دردهای خویش پریشند،
آنان
سوزندهگانِ آتشِ خویشند…
شبی در شرشر باران تو را بیدار خواهم کرد
وبا زیباترین رویای خود دیدار خواهم کرد
چه دنیایی برایم ساختی با خود، که بعد از این
جهانی را بدون دیدنت انکار خواهم کرد
شبیه خون در رگ های من حکم نفس داری
تو را هر لحظه در قلب خودم تکرار خواهم کرد
برایت هدیه اوردم دلی باعطر تنهایی
اگر حتی نخواهی باز اصرار خواهم کرد
پس از این من بجز مضمون تو چیزی نخواهم داشت
برای عاشقی چشم تو را معیار خواهم کرد
چرا راحت نگویم ماه من" عاشقت هستم"
بگویی هر کجا هر لحظه ای اقرار خواهم کرد…
🥰🌺❤😘
بر آن فانوس کهش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رَف بیصدا ماند
بر آن آیینۀ زنگار بسته
بر آن گهواره کهش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در کهش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کساش ننهاده دیری پای بر سر ــ
بهارِ منتظر بیمصرف افتاد!
شاملو
↩ سالومه۲۸
تا آخرین ستارۀ شب بگذرد مرا
بیخوف و بیخیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار مینشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمیجنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد مینشینم در زیجِ رنجِ کور
میجویمش به کنگرۀ ابرِ شبنورد
میجویمش به سوسوی تکاخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گمشدۀ خود دویدهام
بر هر کلوخپارۀ این راهِ پیچپیچ
نقشی ز شعرِ گمشدۀ خود کشیدهام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت راندهام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برفکاوِ کوهم و از کوه ماندهام.
اکنون در این مغاکِ غماندود، شببهشب
تابوتهای خالی در خاک میکنم.
موجی شکسته میرسد از دور و من عبوس
با پنجههای درد بر او دست میزنم.
تا صبح زیرِ پنجرۀ کورِ آهنین
بیدار مینشینم و میکاوم آسمان
در راههای گمشده، لبهای بیسرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
شاملو
↩ وحید_لاهیجی
غنچگی کردی و بوییدن تو دست نداد
همهتن دست شدم، چیدن تو دست نداد
پابهپا کردم و هی عقربهها رفت جلو
دیر شد، لحظهٔ بوسیدن تو دست نداد
دلم از حسرت دیدار تو دریایی شد
قدر یک قطره ولی دیدن تو دست نداد
با لبم وعدهٔ لبهای کسی جز تو نبود
چه کنم؟ رخصت نوشیدن تو دست نداد
آسمانیتر از آنی که خدایی بکنی
خاکسارم که پرستیدن تو دست نداد
↩ سالومه۲۸
مگذار دیگران نام تو را بدانند …
همین زلال بیکران چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست!