باغچه‌‌ی سپید🎈

1400/02/10


داشتم با تلفن صحبت می‌کردم که وارد مطب شد.
اولین چیزی که به ذهنم رسید «یک باغچه متحرک»بود.
زن جوانی که لباس‌های بلند و گشاد و رنگی پوشیده بود و لبخند دلنشینی داشت.
به طرف میز من اومد و سلام کرد. با حرکت سر جواب دادم، اشاره کردم منتظر بمونه.
مطمئن بودم که به هوای دکتر زنانی که قبلا اینجا بود؛ اومده
به حلقه سفید توی انگشت کشیده‌اش نگاه کردم، حتما مشاوره قبل از بارداری می‌خواست.
با همون لبخند، منتظر تموم شدن تلفن من بود، کمی دورتر به حکم ادب ایستاده بود و دیوار های خالی رو نگاه می‌کرد.
گوشی رو که گذاشتم. لبخندش رو جواب دادم و جانم‌گویان، منتظر بودم که آدرس جدید مطب زنان رو بهش بدم و بگم: مامان شدن پیشاپیش مبارک.
+خسته نباشید، یه نوبت می‌خواستم. واسه همین امروز اگه میشه.
-عزیزم، دکتر صارمی از اینجا رفته، دکتر آریا روانشناس هستن.
+من دکتر زنان نمی‌خواستم. وقت مشاوره می‌خواستم، اگه میشه.
محال بود این زن جوون، مشکلی داشته باشه.
-دکتر فقط مشاوره خانوادگی میدن، تحصیلی …
نذاشت حرفمو تموم کنم، لبخندش کمی کلافه شده بود: میشه بهم یه وقت بدین؟
دستپاچه شدم. با خجالت به دفترم نگاه کردم، برای یک‌ساعت دیگه وقت بود.
خوشحال شد. گفت: اگه اشکالی نداره همین‌جا منتظر بمونم.
-حتما! بفرمایین.
نشست روی صندلی روبروی من و با گوشیش سرگرم شد.
من گاهی زیر چشمی نگاش می‌کردم و سعی می‌کردم حدس بزنم در مورد چه چیزی می‌خواد، مشاوره بگیره؟
آدمای زیادی با مشکلات جور‌واجور و بعضا عجیب اینجا میومدن، هیچ‌وقت کنجکاو نبودم مشکلاتشون رو بدونم، خودم نیم دوجین از بدترین‌هاش رو داشتم؛ حل ناشدنی و طاقت فرسا.
فقط براشون وقت تعیین می‌کردم، پول می‌گرفتم و تمام!
حالا بماند یکی به دکتر می‌گفت: منشیتون عاشق من شده، بهم لبخند می‌زنه.
و یکی می گفت: منشیتون موذیه، پشت در فال‌گوش وایمیسته و همه حرفای منو شنیده، بهم پوزخند می‌زنه.
حالا از دست خودم عصبانی بودم. چرا قضاوت کرده و سوال پیچش کرده بودم؟
این زن، با این همه رنگ؛ با اون صورت قشنگ، چه مشکلی می‌تونست داشته باشه؟
مراجع قبلی از اتاق بیرون اومد، نمی‌خواست کسی ببیندش، روسریش رو جلو کشید و پشتش رو به زن کرد، با آروم‌ترین صدای ممکن تشکر کرد و کارت پولش رو روی میز گذاشت.
بین هر بیمار، چند دقیقه فاصله بود که دکتر کمی استراحت کرده و به قول خودش، مغزش رو آماده‌ی هجوم بعدی کنه.
برای دکتر چای بردم: مراجع دارین، رنگی و خنک.
دکتر لبخندی زد: عالیه، به یکم انرژی مثبت احتیاج دارم.
-بفرمایید، دکتر منتظرن.
تشکر کرد، کمی مضطرب بود. امّا همچنان لبخند می‌زد.
تقه ای به در باز اتاق زد: اجازه هست؟
و در رو بست.
با یک ربع تاخیر، بیرون اومد. اون باغچه رنگی بارونی شده بود. در حالیکه سعی می‌کرد لبخند بزنه، همچنان که توی کیفش دنبال کارت می‌گشت؛ گفت: یکی نیست بگه تو که اشکت دم مشکته چرا ریمل میزنی؟ شبیه جن شدم نه؟
و خندید، یعنی چیزی شبیه خنده فقط کمی کشیدگی عضلات لب و گونه، اثری از شادی و طروات لحظه ورود توی صورتش دیده نمی‌شد.
چشمها و بینیش متورم و قرمز بود، کارت رو گذاشت روی میز: می‌شه از دستشویی استفاده کنم؟ البته فقط از رو شوییش.
چه اصراری داشت شرایطش رو عادی جلوه بده و بخنده؟
مراجع بعدی هنوز نیومده بود، رفتم از دکتر بپرسم آیا چیزی لازم داره؟
چشم‌های او هم قرمز بود: چه لبخند قشنگی داشت.
پیش اومده بود که دکتر گریه کنه، بقول خودش حرفه‌ای نبود، امّا انسانی که بود.
من همیشه می‌گفتم: خانوم دکتر، شما فقط مشاور و درمانگر نیستین؛ سنگ صبورین.
و او جواب می‌داد: نه عزیزم، فقط سعی می‌کنم انسان باشم. همین.
با اینکه بقول خود دکتر، مثل صندوقچه اَسرار، دهنم قرص بود امّا چیزی نپرسیدم.
صدای در اومد، برگشته بود؛ با لحن شرمساری گفت: این‌روزا خیلی حواس پرت شدم. یادم رفت بگم لطف کنین برای هفته‌ی آینده برام یه وقت بذارین.
شماره موبایلش رو خواستم، با تعجّب و کمی ترس پرسید: برای چی؟
-روز قبل بهتون زنگ میزنم بابت یادآوری و یا احتمال کنسلی.
نگاهش خیره شد به یک نقطه نامعلوم و با لحنی عجیب گفت: یادم نمیره، حتما میام و شمارش رو نوشت.
+ممنون میشم پیام بدین به‌جای زنگ زدن.
و رفت.
هفته بعد، یک‌ربع زودتر اومد.
پاییزی بود، هم لباس‌هاش و هم لبخندش.
و بوی عطر خنکی می‌داد.
+سلام،خسته نباشین.
-ممنون، خوش اومدین؛ بفرمایین بشینین الان میان بیرون دیگه.
نگام کرد: امروز ریمل نزدم.
و خندید…
دلم می‌خواست بگم اصلا نرو توی اتاق، چرا باید بری و گریه کنی و لبخند به این زیبایی محو بشه؟
چیزی نگفتم، فقط لبخند محوی زدم. او هم شروع کرد به ور رفتن با سگک کیفش.
این‌بار درست سر وقت کارشون تموم شد. در طول مدت مشاوره، چند بار صدای قهقهه اومد، هم دکتر می‌خندید و هم او، خوشحال شدم.
فکر کردم حتما از این زن‌های رمانتیک و احساساتیه و جلسه پیش هم بخاطر مسائل بی اهمیّت یا مشکلات دیگران گریه کرده بود و چه خوب که امروز می‌خندند.
وقتی چشمای قرمزش رو دیدم، خنده روی صورتم ماسید.
+ریمل نزدم، ولی الان چشام با لباسم ست شده.
این روحیه طناز، اونم در این شرایط برام آزار دهنده بود.
کارت پولش رو روی میز گذاشت. خواستم حرف مثبتی زده باشم: جلسه پیش که اومدین، انگار یه باغچه گل بهاری داشت راه می‌رفت.
+فصلا عوض می‌شن، شاید جلسه بعد زمستون باشه.
و همین‌طور که بینی‌اش را محکم با دستمال تمیز می‌کرد، خندید.
-برای کی بازم نوبت می‌خوایین؟
+هفته بعد، همین ساعت اگه می‌شه.
داشتم می‌نوشتم که گفت: می‌شه فامیلیمو ننویسین؟ همون سپیده کافیه. اگه مشکلی نیست البته.
مشکلی نبود.
برای دکتر چای بردم، بازهم گریه کرده بود: نمیدونی چقد بامزه تعریف می.کنه،صدای خندمون اومد بیرون؟


تقریبا چهار ماه، هر هفته، همون.روز و همون ساعت؛ براش نوبت می‌ذاشتم.
یک ربع زودتر میومد. به مرور متوجه شدم لبخند یکی از اعضای صورتشه، همیشگی، گاهی بشاش و گاهی غمگین، مثل چشم‌ها.
و رنگ!!..
همیشه غرق رنگ بود، گاهی سرد و گاهی گرم، بقول خودش چهارفصل .
دیگه نیازی نبود روز قبل تماس بگیرم برای یاد آوری. گاهی پیام می‌دادم، صرفا مثل یک دوست‌احوال پرسی یا شعری چیزی.
با دکتر هم دوست شده بود.
روزی که نیومد نگران شدم. به هزار دلیل خوب و بد فکر کردم. یک ربع از وقتش گذشته بود. دکتر هم نگران بود. هر چه زنگ زدم در دسترس نبود.
سعی می‌کردیم احتمالات بهتر رو در نظر بگیریم. حتما رفته مسافرت، توی جاده آنتن نداره،‌ یا خدای نکرده شاید یکی از اقوام پیرش فوت کرده، یا…
نیمه‌‌شب بود که پیام داد: بابت امروز شرمنده، یه کاری پیش اومد یهویی. نه تونستم بهتون زنگ بزنم، نه جواب تماسهاتونو بدم. خیلی عذر‌می‌خوام از خانم دکتر هم عذر‌خواهی کنین از طرف من.
برای جلسه بعد خودم بهتون خبر میدم. ببخشید که توضیح بیشتری نمیدم. می‌دونم درک می‌کنید. بازم معذرت، خدانگهدار.
همین؟!
مگه می‌شد؟ یهو بی‌خبر و بدون توضیح؟
فقط نوشتم: امیدوارم خوب باشی و اتّفاق بدی نیفتاده باشه. برای نوبت هم بهم خبر بده.
و تمام…
این آخرین تماس ما بود.
نه من نه دکتر خبری از سپیده نداشتیم. چند باری پیام دادیم، اما جواب نداد.
سکوت…
دکتر نگران بود: می‌ترسم کار دست خودش بده، همیشه اینایی که این‌جوری به روی خودشون نمیارن و سعی می‌کنن خیلی شاد و قوی بنظر برسن یهو…
و حرفش رو تموم نمی‌کرد.


یک‌سال گذشت، گاهی یادش می افتادیم با دکتر، مثل مرورِخاطرات یک دوست قدیمی درباره‌اش حرف می‌زدیم.
از خوش‌پوشی‌اش، ناخون‌های همیشه لاک زده‌اش، بوی عطر خنکش و اون طنّازی مخصوص همیشگیش و چشم‌های درشت و مشکی قشنگش…
عصر گرم و کلافه‌کننده تابستون بود. توی مطب نشسته بودم و سعی می‌کردم کتاب بخونم.
یکی از مراجعین، نیم ساعت زودتر اومده و روبری من نشسته بود. پسر جوونی که مشکل اضطراب داشت.
سعی می‌کردم به حرکت بی‌قرار پاها و دستاش نگاه نکنم، امّا نمی‌تونستم تمرکز کنم. صدای خوردن پاشنه کفشش روی سرامیک و تق تق ساعتش، اعصابم رو بهم می‌ریخت.
تلفن که زنگ زد، انگار کسی برای نجاتم از اون مخمصه اومده بود. بلافاصله گوشی رو برداشتم.
+مطب دکتر آریا؟
همین چند کلمه کافی بود صداش رو بشناسم.
-سپیده! کجایی دختر؟
احساس کردم تماس قطع شد. با تاخیر جواب داد: خسته نباشین، شما خوبین؟
سوالم رو نشنیده گرفته بود.
-ممنون،جانم؟
+یه نوبت می‌خواستم
-همون همیشگی؟
خواستم با شوخی کمی سنگینی مکالمه رو کم کنم.
+نه، زود‌ترین وقت ممکن.
دفتر رو چک کردم.
-فردا شش خوبه؟
+شش اونجاییم، با همسرم میام.
چند دقیقه به شش مونده بود که اومدند. یک زوج معمولی و خوشحال بنظر می‌رسیدند.
سپیده اما…
سپیده‌ی یک‌سال قبل نبود. بجز مانتو کوتاه و ساده کرم‌رنگ، روسری، شلوار و کیف و کفش مشکی بود.
لبخند می‌زد امّا فقط از سر عادت، اثری از نشاط در لبخندش نبود.
بازوی مردی رو گرفته بود که کمترین شباهتی به تجسّمی که من از شوهرش داشتم نداشت.
همیشه از شوهرش با حرارت خاصی حرف می‌زد، از اصطلاح «آقامون»متنفر بود.
روسریش رو جلو می‌کشید و سرش رو پایین می‌انداخت و می‌گفت: این تیپ آقامون گفتنه.
و غش غش می‌خندید.
اسمش رو می‌گفت: امید خیلی تمیز و مرتبه، امید رو غذا خوردن حساسه، امید خیلی مهربونه، امید فلان و امید بهمان.
امید مرد قد بلندی بود و هیکل متوسطی داشت و همونطور که سپیده گفته بود خوش پوش و تمیز.
یه آدم معمولی نه انقدر زشت یا زیبا که به چشم بیاد.
از پشت میز بلند شدم و بطرفش رفتم و بغلش کردم، دلم براش تنگ شده بود. کمی معذّب بنظر می‌رسید.
معرفی کرد: همسرم هستن.
-خوشبختم، خوش اومدین بفرمایین بشینین.
-:ممنون، معلومه خیلی با هم دوستین البته عجیب نیست. زن من هر جا می‌ره سریع با همه دوست میشه.
لحن کلامش و صورتش چیزی غیر دوستانه در خودش داشت، نوعی بدبینی، شکاکی و کمی هم طعنه که آدم رو معذّب می‌کرد.
ده دقیقه از شش گذشته بود: ظاهرا نوبت ما شیش بود نه؟ اینجام مثل بقیه مطب‌هاس؟
نمی‌دونستم چی بگم. سپیده کمکم کرد: عزیزم خب گاهی بیمار، حرفاش زیاده یا وسط یه موضوع مهمن.
امید پوزخندی زد: می‌بینید؟ زن من همه چی رو می‌دونه.
مراجع که از اتاق بیرون اومد، امید بلند شد: بالاخره نوبت ما شد.
نتونستم بگم که باید چند دقیقه منتظر بمونید. سپیده پشت سرش می‌رفت و با نگاه از من عذر‌خواهی کرد.
امید تقّه‌ای به در اتاق زد و کنار ایستاد تا سپیده قبل از او داخل بشه…
مشغول خوندن کتاب شدم، هوا کمی خنک‌تر از دیروز بود. یه ربع نگذشته بود که در باز شد و سپیده بیرون اومد.
متعجّب نگاش کردم.
گفت: بیرونم کردن.
و چشمکی زد: امید خواست تنها حرف بزنه. من نمی‌تونم ساکت بمونم همش می‌زنم تو حرفشون.
با خنده توضیح می‌داد.
دعوتش کردم به نشستن. دوست داشتم حرف بزنیم. سؤال‌های زیادی توی سرم بود. چرا ناگهان غیبش زد؟ چه اتفاقی افتاد؟اون سپیده‌ی شاد و رنگی کجاست؟
اما ساکت موندم.
با یک‌ربع تاخیر امید با خنده از اتاق بیرون اومد: الان حق میدم. باید عذرخواهی کنم، آدم اون تو هی دوست داره حرف بزنه. دکتر هم که انقد خوب و آروم به حرف گوش می‌ده که تمام خاطرات زندگیت یادت میفته.
سپیده از بیرون اتاق از دکتر خداحافظی کرد و رفتند.
نوبت هفته بعد رو بخاطر امید کنسل کردند که نمی‌تونست بیاد.


دو هفته بعد اومدند.
امید کمی صمیمی‌تر شده بود. امّا سپیده مضطرب بود. حتی آرایشش هم نتونسته بود اضطرابش رو پنهانش کنه.
مراجع قبلی که بیرون اومد امید لبخندی زد: تذکّر خوردم که نباید سریع بریم تو، دکتر استراحت می‌خواد.
می‌خندید امّا نمیشد فهمید لحنش دوستانه است یا نه. یک جور طعنه بود یا نوعی عذر‌خواهی بخاطر سری قبل؟
وقتی رفتن داخل اتاق، من شروع کردم به مرتب کردن کشو میزم و گرد‌گیری اطراف. این کارها رو در فاصله بین مشاوره‌ها، وقتی مطب ساکت و خلوت بود انجام می‌دادم.
اغلب موسیقی آرومی هم پخش می‌کردم که صدای احتمالی مراجعین رو نشنوم. هرچند اتاق و در عایق بود و من هم حواسم پرت، امّا گاهی کسی کنترل خودش رو از دست می‌داد و صداش بلند می‌شد. بحث راز‌داری به کنار، نمی‌خواستم مشکلات دیگران رو هم یدک بکشم.
رفتم سراغ گلدون‌ها که ببینم آب لازم دارند یا نه، امّا خشکم زد.
از اتاق صدایی شبیه زوزه اومد، انگار کسی بعد از چند دقیقه خفگی بزور تونسته نفس بکشه و بعد به هق هق دلخراشی تبدیل شد.
من، آبپاش به دست؛ پشت دیوار اتاق مشاوره خشکم زده بود. از این اتاق صدای گریه‌های زیادی شنیده بودم، جیغ و داد؛ فحش و تهدید.
سپیده هر بار آروم اشک ریخته بود، بدون صدا و بعد هم درباره‌اش شوخی کرده بود. حالا داشت زار می‌زد، احساس می‌کردم گل‌های لباسش می‌ریزه…
صدا بلند بود و واضح. من میخکوب شده بودم و می‌شنیدم
: چند بار نصف شبا از خونه بیرونم کردی؟ چند بار هُلَم دادی سمت در و لباسامو پرت کردی جلوم و گفتی از خونه من گم‌شو بیرون؟
صدای امید زیر صدای گریه سپیده گم شد
: هیچی نگو، توجیه نکن… یه بار؟ دوبار؟ ده بار؟نصفه شب کجا می‌رفتم؟ نگفتم نکن؟ نگفتم اینجا خونه منه این‌کارو با من نکن؟نگفتم تو همه کس منی؟ چیکار کردی؟ بعدش پشیمون شدی؟عذر‌خواهی کردی؟ چه فایده؟ وقتی دوباره اون کار رو کردی؟
کسی حرفی نمی‌زد. فقط صدای سپیده بود، از دور اگر می‌شنیدی، انگار کسی برای عزیز از دست رفته‌اش شیون میکنه …
و من باغچه رنگی‌ای رو تصور می‌کردم که خزان می‌شه
:وقتی می‌خواستم برم چی؟ باز پرتم می‌کردی این‌ور خونه‌که حق نداری پاتو از این در بیرون بذاری که اگه جرات داری برو، منِ تحقیر شده، تهدید هم می‌شدم. میترسیدم و هیچ‌کاری ازم ساخته نبود. خوشحال بودی؟ ها؟! لعنتی حرف بزن. خوشحال بودی؟
حالا دیگه کاملا گوش می‌دادم، با چشمایی گشاد از تعجّب و نفسی سنگین از خشم.
صدای امید لابلای هق‌هق آروم سپیده به زور شنیده می‌شد.
-:نمی‌ذاشتم بری چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم برنگردی. می‌ترسیدم از دستت بدم.
باز صدای زوزه‌ی گرگی زخمی…
:از دستم بدی؟ می‌ترسیدی و با من اون کارو می‌کردی؟ بهتر نبود بجای بستن درِ خونه دهنتو می‌بستی؟ می‌ترسیدی من برم و برای نگه داشتنم جز تهدید کاری نکردی؟ چطور تونستی کیف پول منو جلوی پسر‌عموت که مهمون خونه‌ی من بود خالی کنی و پرتم کنی بیرون از خونه؟ چطور خجالت نکشیدی که فقط پنج هزار تومن پول تو کیفم بود؟ چطور تونستی کلید خونه رو ازم بگیری و باز بیای دنبالم؟ چرا فکر کردی اینا فراموشم می‌شه؟

داد می زد: تو چشام نگاه کن. هر‌بار که پسر عموتو دیدم، اون صحنه جلو چشمم زنده شد و خجالت کشیدم. هرررربار لعنتی می‌فهمی؟ خجالت می کشیدم باهات بخندم، یه چیزی خورد می‌شد تو گلوم.
هق‌هق سپیده به سرفه تبدیل شد و عق می‌زد. صدای کشیده شدن صندلی روی زمین حواسم رو جمع کرد. سریع خودم رو به سینک رسوندم.
-:ببخشید یه لیوان آب می‌خوام.
لیوان رو پر کردم و برگشتم به سمتش. انگار نه انگار دیده بودمش. پسربچه‌ای بود که شیشه همسایه رو توی بازی شکسته و حالا پشیمون بود. ردی از قلدری در نگاهش نبود. فقط یأس.

امید که در اتاق رو بست من بلافاصله به مراجع بعدی زنگ زدم و نوبتش رو کنسل کردم احتمالا کارشون طول می‌کشید و بعدش هم دیگه دکتر نایی نداشت برای کس دیگه‌ای.
حرف‌هایی که شنیده بودم مدام توی سرم می‌چرخیدن و شکل می‌گرفتن.
سپیده رو می‌دیدم، موها ریخته روی شونه‌اش. پرت می‌شد سمت در. بعد سعی کردم دلیلش رو بفهمم.چه کار کرده بود که نصف شب، شوهرش از خونه بیرونش کنه؟
خیانت! تنها حدسی که می‌شد زد همین بود.

صدایی بیرون نمیومد. سکوت کرده بودن یا آروم صحبت می‌کردن؟ دلم آشوب بود و کاری از دستم بر نمیومد.
چند دقیقه گذشت، دکتر آروم صحبت می‌کرد.حرف هاش رو نمی‌شنیدم. بعد ناگهان ضجّه‌ی سپیده بلند شد
:نمی‌خوام. دیگه نمی‌خوام. چرا نمی‌فهمین؟ چرا درکم نمی‌کنین؟ من هیچی یادم نمی‌ره. نمی‌تونم فراموش کنم. هیچی درست نمی‌شه. دستایی که با مهربونی منو لمس می‌کنن، تو گوش من زدن؛ تو دهنم زدن چرا؟ عصبیش کردم؟ لباسمو دوس نداشته؟ یا غرغر کردم؟ یا چی؟
زار می‌زد.باورم نمی‌شد اون صدا‌ها از گلوی سپیده خارج می‌شد: نمی‌گم من بی‌تقصیرم و همش تویی ولی نمی‌تونم فراموش کنم. چرا؟امید چرا با من این‌کارو کردی؟ چرا منو به اینجا رسوندی؟ چراااا؟
صدای امید به زحمت شنیده می‌شد.گوش تیز کرده بودم.بلند‌تر شد، با هق هق گریه‌ای که سعی می‌کرد کنترلش کنه: چون دوستت داشتم. می‌ترسیدم از دستت بدم. وقتی آرایش می‌کردی و خوشگلتر می‌شدی احساس می‌کردم همه دنیا دارن تورو نگاه می‌کنن. لباسایی که می‌پوشیدی، حتّی زنا بهت توجه می‌کردن. تو هر جمعی سریع مرکز توجه می‌شدی، با همه گرم می‌گرفتی.از همه چی حرف می‌زدی، همه دوستت داشتن، می‌ترسیدم از دستت بدم.میفهمی؟ دوستت داشتم ولی بلد نبودم.
فقط صدای گریه میومد. شیون بلندِ سپیده و هق‌هق خفه‌ی امید.
دکتر خسته و وامونده تنهاشون گذاشت. کنار من نشست و بغضش رو رها کرد: گاهی از شغلم متنفر می‌شم. وقتی نمی‌ تونی برای اینهمه غم کاری بکنی. اگه پسرِ منم…
اشک اَمونش نداد.


اون‌روز آخرین روزی بود که اومدند. دیگه هرگز ندیدمشون.
گوشی سپیده خاموش شد.هیچ.وقت نتونستم پیداش کنم. هنوز هم امیدوارم یک روز اتفاقی توی خیابان ببینمشون که شاد و خوشحال دست بچه‌شون رو گرفتن و قدم میزنن.بچه هم نبود؛ نبود. فقط خوب باشن…
یه شب خواب دیدم صدای گریه‌ی سپیده رو می‌شنوم. رد صدا رو که می‌گیرم به باغچه کوچکی می‌رسم پر از برگ های پاییزی.
مردی با چشم‌های گریون به اونا آب میده، با عشق نگاهشون می‌کنه و می‌گه: دوسش داشتم بلد نبودم. ولی الان دیگه یاد گرفتم.
بازم سبز میشه، نه؟

پایان
سپیده 🎈


برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-04-30 21:15:40 +0430 +0430

↩ Dark_dragon
مرسی 🙏🎈

3 ❤️

2021-04-30 21:18:58 +0430 +0430

سپید جان…
می‌خوام تملق آمیز کامنت ندم، ولی هرچی بگم خود به خود می‌شه تعریف…!!
از زیبایی فضاسازی بگم، که انگار دوربین دست گرفته بودی و لحظات رو فیلمبرداری کردی و به نمایش گذاشتی…!!
از شخصین پردازی بگم، که بدون نیاز به درگیر شدن با توصیفات اضافی به قشنگترین شکل ممکن و در قالب روایت پرداخت کرده بودی شخصیت‌ها رو…!!
از ادبیات داستانت بگم، که یه جاهایی انگار داشتم شعر می‌خوندم و نه داستان…!!

بگذریم از یکی دو تا اشتباه کوچولو در جمله بندی و نگارش…

جالب‌ترین موضع واسم استفاده از صفت “مراجع” به جای “بیمار” که نشون می‌ده داستانهات رو با تحقیق می‌نویسی و پشتوانه‌ی علمی هم داره متنت…

همه چی عالی…
همه چی… 🍃🌹


2021-04-30 21:23:15 +0430 +0430

😍😍
الان شرایط خوندنش نیس آخر شب حتما میخونم

2 ❤️

2021-04-30 21:24:03 +0430 +0430

↩ Lor-Boy
😅😅😅😅😅😘

2 ❤️

2021-04-30 21:24:24 +0430 +0430

کاش، کاش، کاش دوست داشتن رو یاد میگرفتیم
کاش دشمنی کردن رو هم یاد میگرفتیم
کاش میتونستیم بفهمیم رابطه با دو نفر تعریف میشه
کاش آدمی رو برای رابطه انتخاب میکردیم که به خودمون بخوره، رفتارش، اعمالش و،. ،، ،،،
کاش من پاییزی دنبال هم سنخ خودم باشم
اول خودمو بشناسم، بعد برم دنبال کسی که بهم بخوره
کاش
کاش
کاش

4 ❤️

2021-04-30 21:24:29 +0430 +0430

↩ Me_av
ممنونم عزیزم .خوشحال میشم🙏🎈

3 ❤️

2021-04-30 21:24:48 +0430 +0430

بسیار زیبا و عالی. جذاب و خوندنی بود 👌

3 ❤️

2021-04-30 21:24:50 +0430 +0430

↩ عیسا مولا
عیسا😂😂😂😂تنگش کن🎈

3 ❤️

2021-04-30 21:25:36 +0430 +0430

↩ Power M
چقدر عالی گفتید. احسنت به شما 🎈👌👌

2 ❤️

2021-04-30 21:30:36 +0430 +0430

↩ عیسا مولا
سلام
ناراحت نمیشی شوخی کنم باهات
دادا برو یه تراشکار چشم پاک پیدا کن،
بده برات بوش بزنن
البته اگه بوش خور باشه
زود به دادش برس
دیر بشه مهره واسش پیدا نمیشه
😁😁😁😁🙏🙏🙏🙏🙏

3 ❤️

2021-04-30 21:30:38 +0430 +0430

↩ hamed5678
ممنونم ازتون🙏🎈

2 ❤️

2021-04-30 21:31:50 +0430 +0430

↩ sepideh58
نوشته تو هم عالی بود
ما رو یاد بدهیهای خودم افتادم
دلنوشته بود مال من

2 ❤️

2021-04-30 21:32:29 +0430 +0430

↩ Dark_dragon
آره توی هک سایت پاک شد.
بخش داستان ها گذاشته بودمش.

2 ❤️

2021-04-30 21:33:14 +0430 +0430

↩ عیسا مولا
میگن سنجد خیلی جوابه. نمیدونم چقدر درست باشه 😂

3 ❤️

2021-04-30 21:34:05 +0430 +0430

↩ Power M
😂😂😂😂😂😂👌👌👌

1 ❤️

2021-04-30 21:37:04 +0430 +0430

↩ Masks
خیلی خیلی به من لطف داری عزیزم. خوشحالم میخونی منو و دنبال میکنی.
کاملا باهات موافقم 👌دوست داشتن واقعی با محدود کردن عشقت دو مقوله‌ی متضاده.
اگر کسی رو دوست داری باید با خوشحالیش،شاد باشی و با غمش، غمگین بشی … اسارت رو هیچ کس دوست نداره …😘🎈

3 ❤️

2021-04-30 21:37:13 +0430 +0430

↩ sepideh58
نه قربونت
سنجد جواب نمیده
مزمن شده
همون تراشکار چشم پاک، جوابه

1 ❤️

2021-04-30 21:40:13 +0430 +0430

من تا ته خوندم… چیزی جز عالی بنظرم نمیرسه که بگم… اون تصویر سازی راجب باغچه و فصلا خیلی خوب بود… و پایان زیباش…

خسته نباشید بهت🌹

3 ❤️

2021-04-30 21:40:33 +0430 +0430

خیلی جذاب بود من که میخکوب شدم. ولی آخر قصه را سپردی به خودمون یا ادامه داره…

2 ❤️

2021-04-30 21:40:35 +0430 +0430

↩ عیسا مولا
خدایی خفه میشدم اگه نمیگفتم
یکی طلبت کاکا
قربونعلیم
شرمنده

2 ❤️

2021-04-30 21:44:20 +0430 +0430

↩ عیسا مولا
مخلصیم دادا
شوخی بود

3 ❤️

2021-04-30 21:44:46 +0430 +0430

عکس تاپیک خیلی با موضوع قصه یگانگی داره تبریک میگم که همه چی عالی دستت درد نکنه. سپاس که برامون داستان می نویسی.

3 ❤️

2021-04-30 21:46:37 +0430 +0430

↩ Power M
خیلی عالی بود 👌👌👌

1 ❤️

2021-04-30 21:49:08 +0430 +0430


3 ❤️

2021-04-30 21:54:00 +0430 +0430

↩ عیسا مولا
از‌این‌راه حلها بلد نیستم 😂سنجد رو از لاک غلط گیر یاد گرفتم 😂

2 ❤️

2021-04-30 21:55:02 +0430 +0430

↩ AJ.Styles
مرسی عزیزم 😘😘😘😘

3 ❤️

2021-04-30 21:55:56 +0430 +0430

↩ rrahmog
آخرش رو به سلیقه خودت بساز عزیزم. با هر شناختی که از‌سپیده و امید پیدا کردی 🙏🎈

4 ❤️

2021-04-30 21:56:03 +0430 +0430

↩ sepideh58
🙏🙏🙏

3 ❤️

2021-04-30 21:56:47 +0430 +0430

↩ Masks
ماچ به شما😘 خوشحالم اینو میشنوم 🎈🙏

3 ❤️

2021-04-30 21:58:02 +0430 +0430

↩ rrahmog
لطف دارید عزیزم چشمهای شما عالی میبینه 😘
ممنونم که وقت میذاری و منو میخونی 🙏🎈

4 ❤️

2021-04-30 22:00:43 +0430 +0430

****

↩ sepideh58

>خواهش میکنم خیلی دقیق و ریز بین هستید تبریک میگم ****

4 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «