بعد سکسِ گرمی که داشتیم، رویِ نگاه کردن به صورتش رو نداشتم.
کارمون اشتباه محض بود. اونم متوجه این قضیه بود؛ که بهم نگاه نمیکرد. هر دو، تو بغل هم، داشتیم به سقف نگاه میکردیم. با صدای بم و ارومی گفت: گیتی پشیمون که نیستی؟!
《نه فقط میترسم فرهاد، اما… ارزشش رو داشت که برای اولین و اخرین بار باهات دخترانه هامو تجربه کنم》
برگشت سمتم و نگام کرد. حس کردم صداش کمی لرزش داره:《گیتی میدونی که چقدر دوستت دارم؟! اگه بخوام توضیح بدم…》
《فرهاد، یعنی جز من، کسی نیست که توجه ات و جلب کنه؟مطمئنم هست؛ ولی تو چیزی نمیگی》
انگار ناراضی بود از این که حرفشو قطع کرده بودم. خودمم میدونستم از این که کسی حرفش رو قطع کنه بدش میاد اما حسادت دخترونم زمان نمیشناخت!
《نه. اصلا مهم نیست؛ چون چشمام جز تو کسی رو نمیبینه》
جبهه گرفتم، پررو به چشماش نگاه کردم و گفتم: معلومه، نباید هم ببینه!
محکم تو بغلش منو فشرد و در گوشم گفت: چرا اون سوالی که از اول میخوای بپرسی رو به زبون نمیاری؟
لعنتی! چطور انقدر خوب منو شناخته بود؟! گفتم:《 اگه روزی برسه که یکی بیاد سمتت، بیاد بگه که عاشقت شده، چیکار میکنی؟》
《منظورت چیه!》تو چشماش زل زدم و گفتم: یعنی وقتی دو تا زنِ عاشق، جلوت باشن کدومو انتخاب میکنی؟منو یا اون رو؟
چشماش رو ریز کرد و با شیطنت پرسید:این دیگه چه جور بازی هست؟ من باید بدونم اون یکی زن کیه، که خوب فکرام رو بکنم دیگه.
پشتم رو بهش کردم و با قهر، طوری که انگار واقعا زن دیگه ای وجود داشته باشه، گفتم: فرهاد بازی نیست؛ این عشقه. تو باید منو انتخاب میکردی.
حصار دستاش رو دور بدن لختم تنگ تر کرد و از شونه تا گردنمو خیس بوسید. مثل همیشه با ارامش جواب داد: عزیز دلم، داریم راجب عشق صحبت میکنیم. نیازی به انتخاب نیست؛ چون این عشقه که انتخاب میکنه ادم هارو. نه ما.
بلافاصله انگار که جوابم از قبل حاضر بوده باشه گفتم: ولی من تمام خاستگارهایی که داشتم رو رد کردم و تورو انتخاب کردم فرهاد خان!
《چون تو خود عشقی گیتی خانومم. تو من رو انتخاب کردی و انتخاب دیگهای برای من نذاشتی》
با این جملهاش دلم لرزید. خوب بلد بود با جملههای عاشقونه ازم دلبری کنه.
*
همینطور که بدو بدو داشتم از کوچه پس کوچه ها رد میشدم، تو ذهنم جمله هارو آماده میکردم که اگه مامان سوال پیچم کرد، دروغ هام اماده باشه تا شک نکنن بهم. قبلِ باز کردن درِ حیاط، نگاهی به سر و وضعم کردم تا یه موقع چیزِ مشکوک نباشه. از راهروی تنگِ ورودی حیاط رد شدم،دیدم گیسو سینی بزرگی لبه حوض گذاشته و دونه به دونه داره میوه هارو از اب میکشه بیرون. همین که صدای کفشام رو شنید سرش رو بلند کرد گفت: ابجی چرا دیر کردی امروز!
بی توجه به سوالش پرسیدم: چه خبره اینجا؟
ریز ریز خندید و گفت: داره برات خاستگار میاد ابجی اونم خانواده …
دیگه بقیه جملهش رو نشنیدم. اولین کلمه ای که تو ذهنم شکل بست فرهاد بود. نیشگونی که مامان از پهلوم گرفت، منو به خودم آورد: 《گیتی کجا بودی؟هر روز داری دیر تر میای خونه! معلوم نیست تو اون خیاطی چی کار میکنی. نمیگی من جواب بابات رو چی بدم؟ بدو بیا کمک کن کلی کار داریم. باید به خودتم برسی ناسلامتی داره خاستگار میاد مادر.》
همینطور یه ریز با من حرف میزد؛ کارهای مراسمِ خاستگاریِ اجباریِ من رو، انجام میداد. داشت طوری رفتار میکرد که انگار نمیدونست من، فرهاد رو دوست دارم. رفتم سمت اتاقم تا فکرام رو جمع و جور کنم، ببینم این دفعه با چه نقشهای میتونم فراریشون بدم.
*
به انعکاس تصویر خودم تو سینیِ فلزی نگاه میکردم. لباسِ قرمزی که تنم بود صورتم رو زیبا تر کرد بود. فرهاد اگه اینجا بود، با دو تا شعر عاشقونه برام دلبری میکرد . لپ هام از استرس گل انداخته بودن. خانوادهای که امشب اومده بودن، از کله گنده های شهرمون بودن. چطور قرار بود این دفعه خودم رو از دستشون نجات بِدم؟!
گیسو با چشمای نگران دستشو چند بار جلوی چشمام تکون داد و گفت: ابجی دارن صدات میکنن! چایی هارو نمیبری؟
وارد پذیرایی که شدم، بابک توجهام رو به خودش جلب کرد .اولین بار، تو خیاطی دیده بودمش؛ مادرش رو برای سفارش لباس اورده بود. شک نداشتم که حضور امشبشون بی ربط، به دیدار اون روز نیست!
مثل دفعه قبلی اخم هاش قیافشو ترسناک و در عین حال جذاب کرده بود، اما قطعا جذاب تر از فرهاد من نبود.
فکر فرهاد و سکسِ امروزمون، از ذهنم پر نمیکشید.“از چیزی که فکر میکردم بهتر بود”. اصلا نمیفهمیدم که دارن راجب چی حرف میزنن.
تا به خودم اومدم، دیدم رویِ تخت چوبی گوشهی حیاط، با بابک نشستم. مثلا قرار بود باهم راجب ازدواج حرف بزنیم!
به صورت جدی اش که نگاه کردم برای یک لحظه از تنها بودن باهاش ترسیدم. همین که نگاهم رو به خودش دید، چشماش رو ریز کرد و با دقت به صورتم زل زد. بعد چند لحظه با صدای گیرایی پرسید: ببینم، تو از من میترسی؟
یه ذره خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم عادی رفتار کنم،گفتم :
نه، چرا باید بترسم؟!
سیگاری روشن کرد و گفت: به هر حال لازم نیست بترسی. من تا خودم نخوام سمتِ هیچ خانومی نمیرم.
فرهاد هیچ وقت سیگار نمیکشید. منم مردای سیگاری رو دوست نداشتم؛ اما چرا سیگار کشیدن انقدر بهش میومد؟!
از دست خودم که همش داشتم فرهاد و بابک رو باهم مقایسه میکردم، کلافه شدم. با اعتماد به نفس برای خالی نبودن عریضه گفتم: ولی به نظر من، همه مردا با کوچک ترین عشوه یه دختر دست و پاشون رو گم میکنن.
نیشخندی زد؛ پک عمیقی از سیگارشو بیرون داد؛ گفت: من از خودم مطمئنم خانوم کوچولو!
اگه میدونست من چطور تونستم فرهاد رو تسلیم خودم کنم، بهم نمیگفت کوچولو! دلم رو به دریا زدم و تو چشماش خیره شدم، گفتم: من میتونم همین حالا از راه به درت کنم؛ ولی به شرطی.
یکم جا خورد، گفت: شرط!
《اگه بازی رو من بردم، شما و خانوادهتون میذارید میرید دیگه هم اینجا نمیآیید… اما اگه تو بردی،هر چی تو بخوای میشه.》
انگار که از این بازی خوشش اومده باشه،صورتش رو نزدیکم کرد، گفت:《پس خودتو اماده کن خانوم کوچولو》
به صورتش نگاه کردم .مثل این که از اذیت کردنم لذت میبرد. راهی نداشتم جز این که، این کارو انجام بدم و روش رو کم کنم.
نیمچه لبخندی زدم و خودم رو نزدیک تر کردم . یکی از دستام رو گذاشتم رو گردنش و اون یکی رو، رویِ سینه اش. به صورتش نگاه کردم؛ تا ببینم چه تاثیری روش گذاشته. فک کنم تاحالا اونقدر تو عمرش عمیق لبخند نزده بود! سعي کردم تو کارم جدی باشم و به صورتش نگاه نکنم؛ تا زودتر تموم بشه. با نوک انگشتام خطوط فرضی رویِ بدنش میکشیدم و همزمان با دستِ دیگهام گردنش رو نوازش میکردم. دستم رو از گردنش، به آرومی سُر دادم به سمت رون پاش. حس کردم یکم نفس هاش تند و تیز تر شد. صورتم رو بردم دم گوشش و دو تا نفس عمیق کشیدم، طوری که نفس هام لاله گوشش رو تحریک کنه. موفق هم شدم؛ چون سریع گردنشو کج کرد و به صورتم زل زد،آروم گفت: به نفعته که این بازی رو تموم کنی.
به تقلید از خودش با لبخند پیروزمندانه ای نگاش کردم، اروم گفتم: چرا؟ شکستت رو قبول میکنی؟
جوابی نداد. سرش رو یواش یواش نزدیک صورتم آورد. یه دستش رو پشت کمرم گذاشت و با اون یکی صورتم رو گرفت.
ما داشتیم چی کار میکردیم! لباش رو چسبوند روی لبام و پر حرارت بوسید. خودم رو به زور ازش جدا کردم، با نفس نفس گفتم: ولم کن، داری چیکار میکنی. دستش رو رویِ فکم قفل کرد و غرید: ساکت شو!
حلقه دستش رو تنگ تر کرد، دستِ دیگش رو رویِ رونم گذاشت و چنگ زد. ناخودآگاه آخ از دهنم خارج شد.
از این کارم خوشش اومد، سرشو برد سمت گوشم و لاله گوشم رو به دندون گرفت. از ترس آبروریزی نمیتونستم داد بزنم. همین که حس کردم دستش داره سینم و چنگ میزنه، دستو پا زدنم بیشتر شد. انقدر سفت من رو گرفته بود که تقلا هام بی فایده بود. دستش رو سُر داد به سمت کُسم، بلافاصله لب هاشو چسبوند روی لب هام تا صدایی از من در نیاد. پوشیدن دامنم دسترسی رو براش آسون تر کرده بود.
چنگ ملایمی به کسم زد و آه شهوتی کشید. باورم نمیشد که این طور راحت داره بهم تجاوز میکنه! اشکم در اومد، با ناله گفتم : تروخدا ولم کن بابک، الان یکی میبینه.
شنیدن اسمش از دهنم برای اولین بار انگار آرومش کرد. سرش رو برد عقب، برق شهوت رو میتونستم تو چشماش ببینم. از فرصت استفاده کردم و پسش زدم. خودشو جمع جور کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: اشکاتو پاک کن بریم!
سریع بلند شدم که پا به فرار بزارم؛ از پشت کمرم گرفت و کشید.
زیر گوشم با صدایی خمار گفت: قول میدم دفعه بعدی کار نیمه تموممون رو تموم کنم، گیتی خانوم!
خب پیشاپیش باید بگم، درسته که آروتیک و صحنه سکسی این قسمت کم بود ولی قسمت بعدی جبران خواهد شد🙃
امیدوارم از این قسمت هم خوشتون اومده باشی
اگه جایی ایرادی دیدین خوشحال میشم بگید برام تا کیفیت داستان ها بهتر بشه هر دفعه
پ ن: سکانس اول ادامه صحنه سکسی( خواب گیتی) هست دوستان
پ ن ۲: اول از همه از نرگس عزیزم(lPiinkMoon) تشکر میکنم تو ویرایش داستان کمکم کرد❤ و بعد از شیوا و رضا(سفید دندون خودمون) که دم آخری اونا هم کمک کردن😘😘
↩ Power M
چه میکنه این بازیکن، یوووز ایرانی ، افتخار مایی😂😂😂
قبل کامنت خودم کامنت نوشتی
خدایی مستحق جایزه ای👌🏼
↩ MirAli00085
در حالی که وی یک جرعه آب قند میل میکند به علی پاسخ میدهد😂😂
تشکر 🥰🤩
شیوا و سفید دندون داستان و ندیدن علی، فقط مشکل فنی داشتم ازشون پرسیدم حل کردن 🙏🏻
(قسمت قبلی رو چرا شیوا دیده بود، کلی هم به راه راست هدایتم کرد که این چه وضعشه بهتر بنویس😅)
↩ Lilak lime
سرعت رو در نظر نگرفته بودی،
ضریب سرعت در توان حرکت یه ایرانی رو دست کم گرفتی،،
تکون نمیخوره یه ایرانی ولی امان از وقتی که راه بیوفته،،،
لامصب دیگه ترمز میبره،،، 😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁
تکون نمیخوره یه ایرانی ولی امان از وقتی که راه بیوفته،،،
لامصب دیگه ترمز میبره،
دلم خواست عاشقانه بنویسم😅 ولی تهش باید یکی حتما بمیره وگرنه من دلم خنک نمیشه😅انقدر چند مدته دارک نوشتی انتظار مرگ داری دیگه عادی سازی شده برات مردن😂😂😂
حهک بلیم خوا چیو لیبکا بو ئهو ویرایشهی😅 خو نیم فاصله و غلط املاییکهشو چا دکرن مالته😅مدیونی اگه به من فحش داده باشی، یا گفته باشی چرا کمک کردید دیگه کمک نکنید👿👿👿
↩ IPiinkMoon
بابک یکم افسار گسیخته هست
دیگه اینو نوشتم امادگی خشونت های بعدی و داشته باشید😂😂😂
مرسی عزیزممم❤❤
↩ IPiinkMoon
گفتم خسته میشی برا همین کل شو نفرستادم برات نرگس فکر نمیکردم ناراحت بشی!🥺🥺
نیم فاصله ها هم جایی اگه از دستم رفته بگو اوکی میکنم الان🙃
پ ن: سهیل به جای این که به زبون محلی برا نرگس بنویسی که نیم فاصله رعایت نشده به خودم بگو درستش کنم چرا یقه اونو میگیری !؟😐🤦🏻♀️
قشنگ بود مرسی.
کل کل قشنگ و هیجان انگیزی رو تخت توی حیاط رخ داد.
موضوع نویی بود. 👏 👏
اشکال نداره بابا منم ناراحت نشدم تاپیک توعه نویسنده تویی اصلا عشقت میکشه “نزار” بنویسی
↩ Babanoal
دوست عزیز
توصیه میکنم دوباره بخونی داستان رو!
تو پست زیر این قسمت هم نوشتم که سکانس اول ادامه خواب گیتی هست
یعنی قسمت دوم، اتفاقاتی که تو دوره جوانی فرهاد و گیتی افتاده رو بیان کردم، این که چقدر عاشق هم بودن و چطور بابک اومد تو زندگی گیتی
قسمت اول ، زمان حال گیتی بود که بابک رو از دسته داده( روز مرگش) و صحنه معاشقه هم زمان گذشته بود
این قسمت زمان گذشته هست
و در نهایت تشکر از کامنت و وقتی که گذاشتید🌹🙏🏻
خیلی خوب بود
دقیقا منو برد شب خواستگاری خودم
وقتی رفتیم تو اتاق برای حرف زدن
یه معاشقه هول هولکی و استرس زا ولی به شدت دلچسب داشتیم 😈😈😈
↩ Saraaajooon
کاش زیر داستان مینوشتم بر گرفته از زندگی سارا جون😂😂😂😂😂
موضوع خوب، قلم روان، پرورش عالی.
منتظر قسمت های بعدی هستم.
↩ Lilak lime
😂😂😂😂
اخه حرفی نداشتیم بزنیم دیگه
گفتیم یه خاطره ای بسازیم 😋😈
↩ Saraaajooon
لعنت بهت سارا😂😂😂😂😂😂😂
اصلا از جبههات پایین نمیایی این منو نابود کرده
چی از جونم میخوای لاناتی
الان یه چاقو میارم ، فرو میکنم تو شکم خودم ،خون خودم رو میریزم، یه بلایی سر خودم میارم که تو تاریخ بنویسن
↩ Lilak lime
😂😂😂
میخوام ببرمت کافه حشرات یه قهوه بخوریم
در مورد قانون سوم نیوتن حرف بزنیم
البته چون بحث طولانیه بقیه حرفا رو میشه تو تخت هم زد 😂😂😂😂
↩ Lilak lime
خواهش کارت خوب بود واقعا. تا الان از ۱۶ تا داستان۱۱ تاشو خوندم داستان تو یکی از ۳ داستانی بود که نظرمو جلب کرد 👍 👏
↩ Saraaajooon
اوووففف چه بمال بمالی راه بندازیم تو کافه حشرات
من که پایه ام بیبی 😋😋😋😋😋😍😍😍😂😂😂
↩ Power M
خیلی فشار خوردی اقا قدرت😂😂😂😂
( power= به دایره لغت من میشه قدرت)