بگذار عشق دوباره آغاز شود(قسمت پنجم)

1400/11/28

...قسمت قبل

دیگه حتی در برابر گریه کردن مقاومت نمی‌کردم!
جوابش رو دادم: نه! نمی‌تونم فرهاد. توروخدا من رو ببخش.
سرد شدن انگشت‌هاش رو می‌تونستم حس کنم. زیر نگاه ناباور و غمگین‌اش ذره ذره اب می‌شدم.
با صدایی لرزون پرسید: داری باهام چی کار می‌کنی گیتی؟ چی تو سرت می‌گذره؟
روی نگاه کردن به چشماش رو نداشتم. خیره شدم به دستایی که  هنوز دستام رو ول نکرده بود.
-دلم می‌خواد برات بجنگم ولی نمی‌دونم چطوری. چون این جنگ خیلی قبل تر از شروع شدنش، شکست خورده!
با دلخوری مشتش رو کوبید روی میز. با صدایی که که بلندتر شده بود گفت: به چشمام نگاه کن و بگو برام نمی‌جنگی. نه، اینا حرفای تو نیست گیتی. چه بلایی سرت آوردن؟
نفس عمیقی کشیدم. خیره شدم تو چشماش و مصمم تر جوابش رو دادم: مادرم عاشق شد و ازدواج کرد. پدرم همیشه بهش خیانت می‌کرد. مادرم شب‌ها منتظرش می‌موند تا بیاد خونه. بیشتر کُلفَت بود تا همسر! من این اشتباه رو نمی‌کنم. نمی‌تونم وارد دنیای تو بشم. فراموشم کن، منم همین کار رو می‌کنم!
ضربه‌ی آخرم کاری بود. تکیه داد به صندلی و دکمه پیرهنش رو باز کرد. مشخص بود نفس تنگی گرفته؛ چون نفس هاش نامنظم شده بود. بزرگ‌ترین عذاب دنیا بود که جلوی خودم رو بگیرم تا بغلش نکنم. بلند شدم و از مهلکه فرار کردم تا همه‌چی رو خراب نکنم.
آریا جلوی راهم رو گرفت و گفت: داری کجا می‌ری؟
بند کیفم رو روی شونه‌ام محکم گرفتم و گفتم: آریا کمکش کن، حالش خوب نیست.
از کافه تا رسیدن به خونه، گریه کردم. برام اهمیتی نداشت که مردم راجبم چی فکر می‌کنند. من به ظلم بابک سر خم کرده بودم و در حق فرهاد ظلم کرده بودم.
وارد خونه که شدم دیدم مامان با چشم‌های نگران، منتظرم روی پله‌ها نشسته بود. به آغوشش پناه بردم، تو اون لحظه من به وجود یک مادر احتیاج داشتم. زار زدم: تموم شد مامان، ترک‌اش کردم.
سکوت کرده بود و موهام رو نوازش می‌کرد.
و من فهمیدم که عمق عشق هیچ وقت شناخته نمی‌شه، جز در زمان جدایی.
*
از امروز رسما زن بابک می‌شدم. بهترین آرایشگر شهر دعوت شده بود تا من رو هر چه زیبا تر برای امشب آماده کنه. با خودم فکر کردم آیا مردن و کشته شدن بهتر از انتخاب این زندگی نبود؟
همه آرزوها، اهدافم و مهم تر از همه عشق زندگیم رو باخته بودم. فرهادی که خالصانه من رو می‌خواست، دیگه سهم من نبود.
زن آرایشگر، لبخندی به رو پاشید و گفت: خانوم کار من تموم شد. اون قدر زیبا بودید که نیاز به کار خاصی نبود.
شاید قرار بود بابک برای خودشیرینی‌اش بیشتر بهش پول بده. من عزیزِ دل فرهاد بودن رو دوست داشتم نه تعریف‌های تو خالی دیگران رو.
لباس عروسی که پر از سنگ‌های ریز و درشت بود رو تنم کردن. انقدر سنگین بود که توانایی حمل کردنش رو نداشتم! قربون صدقه‌های مادرِ بابک و اشک‌های از سر ذوق مادرم، تمومی نداشت.
تو آیینه قدی که خودم رو دیدم یاد لباس عروس ساتن ساده و دنباله‌داری افتادم که با فرهاد پسندیده بودیم. ناخودآگاه شعر فروغ رو زیر لب زمزمه کردم:
من هم زنم، زنی که دلش در هوای تو، می زند پر و بال.
دوستت دارم ای خیال لطیف! دوستت دارم ای امید محال!
از تو آیینه، چشمم افتاد به عسل‌. از صبح ندیده بودمش؛ ولی حالا گوشه‌ی اتاق مثل ابر بهار گریه می‌کرد. آریا نیومده بود، اونم از من دلخور بود.
صدای ساز و دهل رفته رفته بیشتر به گوش می‌رسید. بوی تند اسپندی که هر چند دقیقه یک بار روشن می‌کردن برای چشم نخوردنم، داشت خفه‌ام می‌کرد. یکی از خدمه‌ها خبر داد که بابک پشت در منتظرم هست. از جا بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. تنها کسی که تو اون لحظه بهم دلگرمی می‌داد،خودم بودم!
در رو باز کردم و بابک رو با کت و شلوار مشکی، آراسته دیدم. نگاهش بهم حس عجیبی می‌داد. سریع نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم. دستش رو جلو آورد و دست سرد و کوچکم رو گرفت. از در که خارج شدیم، تازه متوجه جمعیت بزرگ مهمون‌ها شدم.
گوسفند زبون بسته‌ای که داشت دست و پا می‌زد رو آوردن نزدیکمون. رسم بودن که جلوی پای عروس و داماد خون بریزن، گویا خون اون خوشبختی و زندگی بهتری رو نصیب عروس و داماد می‌‌کرد. وحشت زده داشتم به صحنه روبرو نگاه می‌کردم و خدا می‌دونست که من چقدر از خون می‌ترسم!
صدای بابک که داشت خشمش رو کنترل می‌کرد به گوش رسید:
ببرید اون ور زبون بسته رو! نمی‌بینید چقدر ترسیده؟!
با مخالفت بابک نفسی از آسودگی کشیدم.
خطبه عقد رو خوندن و من با صدایی که از ته چاه در می‌اومد، “بله” رو به زبون آوردم. باورم نمی‌شد؛ ولی با خواست خودم همسر شرعی و قانونی بابک شده بودم‌. حلقه جواهر نشان ساده‌ای رو تو انگشت لرزونم جا داد. حلقه اسارتت مبارک گیتی!
تور رو از صورتم کنار زد و گفت:
-تا وقتی من شوهرتم، این حلقه رو از دستت در نمیاری. من به تو متعهد می‌مونم و تو هم همین طور. گیتی من دوستت دارم، حتی اگه دوستم نداشته باشی!
بوسه‌ای روی پیشونیم گذاشت و صدای کل کشیدن زن‌ها بلند شد.
جمله‌ی آخر بابک طوری من رو بهم ریخت که نفهمیدم چه زمانی تمام رسم و رسومات انجام شد و مجلس تموم شد.
بالاخره بعد ورودمون به اتاق، جمعیت ما رو رها کردن. اتاقمون سه برابر اتاق من تو خونه پدریم بود. فک کنم منظور مادرم از اصرار به ازدواجم با بابک هم همین بود؛ رسیدن به مال و منال!
با تصور تنها موندن تو این اتاق بزرگ با این همه پنجره خوف کردم.
لبه تخت نشستم و سرم رو انداختم پایین و اروم گفتم:
-بابک شرطمون که یادت نرفته؟ قرار بود کسی نفهمه که من باکره نیستم.
جلو اومد و گفت: نه یادمه. انقدر به گذشته فکر نکن، من به گذشته‌ات اهمیت نمی‌دم.
یکم دست دست کردم و پرسیدم: چرا من رو انتخاب کردی؟ تو به خواستگاری هر کسی می‌رفتی نه نمی‌اوردن.
“هیچ وقت تلاش نکردی مورد پسند قرار بگیری و این تو رو برام جذاب کرده! دوست ندارم راجب این مورد بیش تر حرف بزنم”
در مقابل اعترافش، لب‌هام رو به دندون کشیدم و سکوت کردم.
در کمد رو باز کرد، لخت شد و یک دست لباس راحتی پوشید.
دورترین نقطه تخت رو انتخاب کرد برای خوابیدن!
با بداخلاقی گفت: به جای این که من رو نگاه کنی، پاشو لباست رو عوض کن و چراغ رو خاموش کن.
پشت در کمد، لباس سنگین و مسخره رو در آوردم و لباس خواب سفیدی که از قبل برام کنار گذاشته بودن رو تنم کردم. صورتم رو پاک کردم و زیر پتو خزیدم.
صدای تیک تاک ساعت، سکوت اتاق رو شکسته بود. فکر و خیال حرف‌هایی که بابک زده بود نمی‌ذاشت بخوام. تو تاریکی، تونستم برق چشماش رو ببینم. اونم نخوابیده بود!
با طعنه پرسیدم: نه به کارای روز خواستگاری نه به الان!
سرش رو سمتم چرخوند و بعد کمی سکوت گفت: روز خواستگاری هم تقصیر خودت بود، یادت که نرفته چطور کرم ریختی!
با حاضر جوابی گفتم: نه یادم نرفته تو هم چطور بعدش زدی زیر قولت!
با حرص پوف بلندی کشید و گفت: الان مشکلت چیه؟ بگیر بخواب دیگه!
قبل این که کار دست خودم بدم، پشتم رو کردم بهش و خوابیدم‌.
نیمه‌های شب که از خواب بیدار شدم، حضورم تو اتاق غریب من رو ترسوند؛ ولی با دیدن بابک که پشت پنجره ایستاده بود یادم اومد از امشب من عروس این خونه شدم و اینجا اتاق ما هست!
با قدم‌های کوتاهی سمت‌اش رفتم. با دیدن انعکاس تصویرم تو شیشه پنجره به سمتم برگشت و گفت:
چرا بیدار شدی؟
خمیازه‌ای کشیدم و با سر انگشت‌هام زیر چشمام رو مالیدم تا خواب از سرم بپره.
-جام عوض شده، خوابم نمی‌بره.
چشماش می‌خندید اما سعی کرد جدیت‌اش رو حفظ کنه.
-از وقتی کنارم خوابیدی، نمی‌تونم در برابر دست زدن بهت مقاومت کنم. در ضمن موقع خمیازه کشیدن، بهتره دستت رو بگیری جلوی دهنت خانوم کوچولو.
نفهمیدم جمله اولش بود که من رو انقدر خجالت زده کرد یا تذکرش به مدل خمیازه کشیدنم.
تا کی قرار بود به خواسته‌ام احترام بذاره؟ اون شوهرم شده بود. باید قبولش می‌کردم. به این زندگی اجباری تن داده بودم و باید تا تهش می‌رفتم.
-لازم نیست انقدر رعایت من رو بکنی. درسته دوستت ندارم؛ ولی تو شوهرم شدی! خودت گفته بودی. بالاخره که اتفاق می‌افته!
تعجب همراه با خوشحالیش رو از صداش فهمیدم:
مطمئنی؟ من نمی‌خوام فکر کنی مجبورت کردم…
حرفش رو بریدم و گفتم: معلومه که مجبورم کردی، انتخاب دیگه‌ای برام‌ نذاشتی! پس حالا هم پاش وایسا.
انگار که مدت‌هاست منتظر اجازه من بوده چون بلافاصله تو یه حرکت دستش رو دور کمرم حلقه می‌کنه و من رو می‌چسبونه به خودش. با دست دیگه، چونه‌ام رو بالا میاره و لباش رو می‌ذاره روی لبام. ناخواسته بدنم منقبض می‌شه و بوسه‌اش رو همراهی نمی‌کنم! دست دیگه‌اش رو از چونه ام بر می‌داره و می‌ذاره روی باسنم. آروم هلم می‌ده عقب و می‌چسبونه به پنجره اتاق.
بوسه آرومش، به سرعت شدت پیدا می‌کنه و دستاش رو دور صورتم قاب می‌کنه. در تمام این لحظات، هیچ فرقی با یه چوب خشک ندارم. چشمام رو باز می‌کنم که می‌بینم با حرارت من رو نگاه می‌کنه!
سرش میاد پایین تا جای بهتری رو برای بوسه انتخاب کنه. گردنم رو اروم مک می‌زنه که چشمام رو می‌بندم و لب‌هام رو فشار می‌دم تا ناله نکنم. انگار از این کارم خوشش نمیاد که یهو بلندم می‌کنه و می‌اندازه رو دوشش و با شکم، پرتم می‌کنه روی تخت. بالا تنم روی تخت و پاهام آویزون می‌مونن.
با جیغ کوتاهی از روی هیجان اسمش رو صدا می‌زنم.
با صدای شهوتی جوابم رو می‌ده: که وقتی می‌بوسمت من رو همراهی نمی‌کنی؟!
لباس خوابم رو کمی بالا می‌زنه و از کنار شورت نازکم انگشتش رو عبور می‌ده و به آمادگی من با مالیدن انگشتش به خیسی بین پاهام پی می‌بره! با وجود تمام سعی‌ای که کرده بودم تا تحریک نشم، باز هم نشده بود.
خم می‌شه روی بدنم و می‌گه: خیلی خوبه که برام آماده‌ای خانوم کوچولو، چون قرار نیست آروم پیش بره!
دست‌های مردونش رو می‌بره پشت کمرم و بند های لباس خواب رو شل می‌کنه و با حرص لباس رو پایین می‌کشه.
سرم رو برمی‌گردونم عقب تا به این وحشی بازی‌ای که در اورده گلایه کنم که می‌بینم با عجله مشغول در آوردن لباس‌های راحتیش هست. با دیدن برجستگی روی شورتش می‌فهمم کارم تمومه! وقتی شرتم رو در میاره، تنم از استرس می‌لرزه؛ اما بی‌توجه به من چند بار کیرش رو تو شیار کسم می‌ماله. تحریک شدنم حس بدی رو بهم می‌ده. انگار که گناه کرده باشم. کیرش به قدری بزرگ و سفت شده که وقتی به ارومی واردم می‌کنه، سوزش و منقبض شدن واژنم رو حس می‌کنم. ناله آرومی از اعماق وجودم بیرون میاد که بیشتر تحریکش می‌کنه و شروع می‌کنه به حرکت کردن و چنگی به پهلو‌هام میزنه. یه تیکه از ملحفه رو فشار می‌دم تا بتونم تاب بیارم. با هر بار جلو اومدنش نوک سینه‌هام، به ملحفه مالیده می‌شه. از پشت بهم چسبیده و نفس‌های داغش به گردنم می‎خوره. همزمان که لاله گوشم رو اروم به دندون می‌گیره دستش رو از زیر شکمم رد می‌کنه و به سینه‌ام می‌رسونه. مقاومتم برای ناله کردن می‌شکنه و اه عمیقی می‌کشم که این کارم بابک رو بیشتر تشویق می‌کنه.
انگشت اشاره‌ش رو از جلو نزدیک کسم می‌کنه و دورانی شروع به مالیدن می‌کنه که این کارش ضربه اخر می‌شه برام و ارضا می‌شم.
کمی بعد از من، کیرش رو بیرون می‌کشه و خودش رو روی کمرم خالی می‌کنه.
چند دقیقه بعد که نفسش جا میاد، کمرم رو پاک می‌کنه و بغلم می‌کنه می‌ذاره رو تخت. این اولین باری هست که بعد سکس حال بدی دارم. قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالشت میفته.
بابک از پشت بغلم کرده و زیر لب، ازم تشکر می‌کنه و بابت تند بودنش معذرت می‌خواد. دستم رو می‌کشم زیر چشمم و سعی می‌کنم افکارم رو جمع و جور کنم. نمی‌خوام با فکر کردن به فرهاد، اونم رو این تخت، به بابک خیانت کنم. برمی‌گردم سمت‌اش و لبخند ضعیفی تحویلش می‌دم.
*
پشت میز آرایش موهام رو شونه می‌کنم و بابک هم کرواتش رو پشت سر من می‌بنده. چشمام رو ازش می‌دزدم، هنوز ازش خجالت می‌کشم. خم می‌شه و بوسه آرومی رو گونه‌ام می‌ذاره.
از تو آیینه نگاش می‌کنم که زیر لب می‌گه: فک کنم صبحونه آماه باشه؛ بریم؟
همین که می‌خوام جواب بابک رو بدم، صدای داد و فریادی که از حیاط به گوش می‌رسه و ما رو شوکه می‌کنه.
هر چقدر صدا نزدیک‌تر میشه بیشتر مطمئن می‌شم که کی اومده. اونم این وقت صبح!

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-02-27 13:48:19 +0330 +0330

↩ Lilak lime
چون دیر رسیدم
گفتنی ها
بخصوص تعاریف رو دوستان گفتند

1 ❤️

2022-02-27 13:57:58 +0330 +0330

↩ Fuzzy01
دیر و زود نداره همه کسایی که وقت میزارن و میخونن به یک میزان عزیزن برام
(تشویق کر کننده حضار)

1 ❤️

2023-03-03 14:51:29 +0330 +0330

در کل داستان خوبی بود…یه سیگار بکشیم😂برقای سینمارو روشن کنن…
ببین خب هرکس یه دیدگاهی داره به اتفاقات زندگی آدما…
شاید اگه فرهاد اول با گیتی ازدواج میکرد نه خودشو داغون میکرد نه گیتی رو…🤔نمیدونم…
ببرید اون ور زبون بسته رو! نمی‌بینید…😆👍
 هیچ وقت تلاش نکردی مورد پسند قرار بگیری 👍
در ضمن موقع خمیازه کشیدن، بهتره دستت🤣👍

من شخصیت گیتی رو تا حدودی دوست داشتم ولی بابک واقعا با اینکه بهش کم پرداختی خیلی خوشگل موشگل دراومده…

فرهاد رو نچ…یه شل کمر و دوست نداشتمش…

در مورد این دوستان نوشته بودن که آفرین آفرین برای اولین بار خیلی خوب مینویسی…🤨من فک نکنم شما اولین بارت باشه و مشخصا خیلی نوشتی…شاید منظور این بوده اولین داستانم روی شهوانی!!! هان!!!
انگار بشینی کنار یکی بره توی جاده ویراژ بده بگه من گواهینامه رو تازه گرفتم😎

1 ❤️

2023-03-03 15:00:40 +0330 +0330

چند روز‌‌‌پیش به سرم زد یه داستان با چندتا نویسنده بنویسیم…فعلن امیرعلی گفته میام…فک کنم خونده باشی داستانشو…جزو تاپها شد داستانش…🤔با چند نفر حرف زدم متاسفانه برخی دوستان یا از کون فیل سقوط کردن یا اینقد از خودشون اعتماد به نفس ندارن یکم دورهم سرگرم باشیم و شاد شیم…اگه دوست دارید اخرین تایپیک من امیرعلی هست داریم صحبت میکنیم …۳تایی بنویسیم یه چیز باحال😎فک کنم جالب باشه

1 ❤️

2023-03-03 20:19:26 +0330 +0330

↩ MasterSepehr

من شخصیت گیتی رو تا حدودی دوست داشتم ولی بابک واقعا با اینکه بهش کم پرداختی خیلی خوشگل موشگل دراومده…

این که این نکته رو گرفتین واقعا خوشحالم کرد
چون قصد خودمم همین بود
که بتونم از بابک شخصیتی بسازم که پرداخت کمی بشه بهش ولی در عین حال بتونه طرفدار هم داشته باشه.

نه واقعا دفعه اولم بود که می‌نوشتم و قبلا سابقه نوشتن رسمی تو هیچ پلتفرمی رو نداشتم.

پفک نمکی: از پارسال که این داستان نیمه‌کاره موند کلی پیام گرفتم از اونایی که اون زمان می‌‌خوندن و کسایی که بعدا ملحق شدن به جمع، که چرا ناقص مونده!
و حقیقتا ناراحتم از این موضوع که نیمه کاره رها کردم.
در نظر دارم حتما بازبینی و بازنویسی کنم و این دفعه کامل منتشرش کنم.
ببینم کی قسمت میشه:)

1 ❤️

2023-03-03 20:24:30 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
از بعد شهریور ماه و اتفاقاتی که افتاد خیلی فاصله گرفتم با داستان‌نویسی.
داستان هم قرار بود منتشر کنم ولی خب نشد.
از شهریور بیشتر تو بخش تاپیکا فعال‌ بودم و بعدم از سایت دور شدم و تازه هفته پیش برگشتم.
الان فرصت داستان نویسی ندارم واقعا، از طرفی اصلا مودش هم ندارم:(

1 ❤️

2023-03-03 20:40:11 +0330 +0330

↩ Lilak lime
🫡اوک…موفق باشید ان شا الله شاید یه زمانی خواستید بنویسید منم عمری بود زنده بودم😂 کنار هم یه چیزی بتونیم بنویسیم…

1 ❤️

2023-03-03 20:44:54 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
ایشالا چرا که نه

0 ❤️

2023-03-04 10:47:50 +0330 +0330

↩ Babakdad
❤🙏🏻
دوتا داستان دیگه دارم، تو بیو لینک کردمش

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «