بگذار عشق دوباره آغاز شود(قسمت چهارم)

1400/11/27

...قسمت قبل

با قدرت بازوم رو گرفت و از ماشین کشيدم بیرون. داد زدم:
ولم کن بابک کجا داری می‌کِشی؟
برگشت و زل زد تو صورتم، با حرص گفت:
ولت کنم بری پیش اون مرتیکه لاس بزنی باهاش؟
فرهاد از ماشین پیاده شد و در رو کوبید به هم:
تو مشکلی داری با این قضیه؟
هر دو به طرف فرهاد برگشتیم که با غیظ داشت بابک رو نگاه می‌کرد. با چند قدم، سریع خودش رو به ما رسوند. بابک سینه سپر کرد جلوش و گفت: مرتیکه عشقی دوره دوستی‌تون دیگه تمومه. اگه یک بارِ دیگه دور‌ و بر گیتی ببینمت، مطمئن باش رعایت هیچی رو نمی‌کنم.
فرهاد با حرص دستم رو از دست بابک کشید بیرون و من رو هدایت کرد به پشت خودش؛ تهدید آمیز گفت:
اتفاقا منتظر این لحظه بودم. کاری نکن که از کوره در برم.
این‌که حتی تو دعوا هم حواسش بهم بود، قشنگ ترین حس بود برام. بابک پوزخندی زد. با پشت دستش تحقیر آمیز زد رو کت فرهاد و گفت:
می‌خوام همین الان از کوره در بری! نشون بده ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی؟! بزن به چاک.
فرهاد خنده کوتاهی کرد و تمسخر آمیز جوابش رو داد:
می‌ترسی به خاطر علاقه‌ای که به من داره بهت جواب منفی بده؟ بدبخت گیتی همین الان هم زنِ منه! تو از هیچی خبر نداری و اومدی…
مشتی که بابک بلافاصله حواله‌ی فرهاد کرد، نذاشت حرفش ادامه پیدا کنه. انقدر ضربه‌‌اش غافلگیرانه بود که فرهاد چند قدم عقب اومد و به من که پشتش پناه داده بود، برخورد کرد. صورتش رو که به خاطر شدت ضربه، به یک سمت خم شده بود، برگردوند سمت بابک. بعد چند لحظه که با نفس نفس و خشم، تو چشمای هم نگاه کردن جواب کارِ بابک رو با یک مشت زیر چشمش داد. همین کافی بود که دعوا اوج بگیره. بابک یقه‌ی فرهاد رو گرفت و کوبید به اتاقک ماشین که صدای بدی ایجاد شد. انقدر همه چی سریع پیش رفت که تو شوک بودم؛ ولی الان وقت ترسیدن نبود. قبل از این که در و همسایه بریزن بیرون و آبرو ریزی بشه باید از هم جداشون می‌‌کردم. سریع رفتم سمتشون و خودم رو میون مشت و لگدهایی که بهم می‌انداختن مانع کردم و با التماس داد زدم:
خواهش می‌کنم تمومش کنین. ادامه ندین!
با دیدن زخمِ روی صورت فرهاد دلم آتیش گرفت. بهم گفت:
برو اون طرف ببینم حرف حساب این مرتیکه چیه؟!
بی‌توجه به حرفش، دست بردم بذارم روی زخمش که بابک با حرص منو کشید عقب و گفت:
تو چقدر چشم سفیدی! جلوی من می‌خوای بهش دست بزنی؟
جفت دستام رو مشت کردم و کوبیدم رو سینه‌اش. با عصبانیت داد زدم: به تو چه؟ تو چه کاره‌ی منی؟ نمی‌‌بینی عاشقشم؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
انگار اعترافم به عشق فرهاد، براش سنگین تموم شد که با نفرت به فرهاد نگاه کوتاهی کرد و گفت:
تکلیف همه‌مون مشخص می‌شه گیتی خانوم. به زودی!
بابک با تکون کوتاهی به سرش، به محافظ‌هاش علامت داد که به سمت فرهاد حمله کنن. تا به خودم بیام و جیغ و داد راه بندازم، بازوم رو گرفت و کشید سمت ماشین. غرور دیگه هیچ معنی‌ای نداشت. با گریه التماس کردم: بابک تو رو جون هر کی دوستش داری بگو ولش کنن. باهات هر جایی بخوای میام. التماست می‌کنم بگو نزنن.
بدون این که ذره‌ای به حرفام اهمیت بده، مثل پرِ کاه پشت خودش می‌کشید. درِ عقبی ماشینش باز بود. من رو پرت کرد رویِ صندلی. خودش هم بلافاصله نشست تا نتونم فرار کنم. با صدایی که از خشم دورگه شده بود رو به راننده‌اش گفت:
راه بیوفت. منتظر چی هستی؟!
برگشتم و از شیشه‌ی عقبی ماشین دیدمش. فرهادم رو زمین، بی‌جون دراز کشیده بود و اون دو تا لعنتی دست از سرش برنداشته بودن.
*
عصبی به بیرون نگاه می‌کرد و پنجه لایِ موهاش می‌کشید. زیر لب غر زد:
رفته دنبال عشق و حال دو قورت و نیمش هم باقیه!
با شنیدن حرفش افسار پاره کردم: هوی کثافت منو کجا داری می‌بری؟ چرا نمی‌ذاری برم دنبال عشق و حالم؟! زندگیه خودمه. به تو هیچ ربطی نداره چی کار می‌کنم.
تیز سرش رو چرخوند سمت‌ام و داد زد: زر نزن. به من چه و حال کردن رو نشونت می‌دم!
از دیدن رگ‌های متورم شده گردنش، عقب نشینی کردم. صدای مشت و لگدهایی که به فرهادم می‌زدن، هنوز تو گوشم می‌پیچید‌.
“پیاده می‌شی یا به روش خودم پیادت کنم؟”
با نفرت از پشت پرده اشکی که جلوی چشم هام رو گرفته بود، نگاش کردم. بدون حرفی پیاده شدم. خواست دستم رو بگیره که کشیدم عقب و با حرص گفتم: لازم نیست با من مثل گوسفند رفتار کنی! نترس از دستت فرار نمی‌کنم.
درِ خونه رو باز کرد و هلم داد: زیادی داری حرف می‌زنی. برو تو.
رو به رانندش که با ترس داشت ما رو نگاه می‌کرد گفت:
برا چی زل زدی به ما؟ سریع گورت رو گم کن کارم تموم شد، خبر می‌دم.
افتاده بودم تو دهن شیر. در حالی که نزدیکم می‌شد گفت:
خب به خونم خوش اومدی عزیزم.
هر چقدر من عقب عقب می‌رفتم سمج‌تر به سمتم می‌اومد. تا جایی که همون طور حیاط کوچیک رو طی کردیم و وارد خونه شدیم.
“اگه بخوای بلایی سرم بیاری انقدر داد می‌زنم تا پدر و مادرت بیان و ببینن چه آدم آشغالی هستی.”
نیشخندی زد و گفت:" اینجا خونه خودمه و هیچکسی نیست." ادامه داد: خب خانوم کوچولوی من! تو که انقدر اهل عشق و حالی، خب کی بهتر از من؟ تازه قراره باهم ازدواج کنیم. نه؟ بلاخره قراره اتفاق بیوفته.
انگار به یک باره زمان برام ایستاد. داشت دکمه‌های پیرهنش رو باز می‌کرد و نزدیک‌تر می‌شد. نفسم بالا نمی‌اومد. انقدر عقب رفتم تا خوردم به دیوار. دستاش رو گذاشت دو سمت بدنم و منو بین حصار دستاش اسیر کرد. با استرس گفتم: ولم کن! برو عقب بابک. برو.
دستش رو برد سمت کمربندش. لرز به تنم افتاد. حتما امشب می‌خواست بهم تجاوز کنه! باگریه گفتم:
نکن بابک؛ توروخدا. غلط کردم. عاشق شدم، جرم نکردم که؟
هر دفعه کلمه عاشق شدم رو می‌شندید، دیوونه می‌شد. با داد گفت:
خفه شو گیتی. تو غلط کردی رفتی باهاش خوابیدی! مگه من نیومدم خواستگاریت؟ به حرف بابات بود که همون شب جواب مثبت رو می‌داد و تو الان زنم بودی. رفتی با اون الدنگ عشق و حال کنی؟
همون جا کنار دیوار سر خوردم و نشستم‌. دوباره دست به کمربندش برد و من از ترس و ناچاری با گریه زیر لب زمزمه می‌کردم: “ازت متنفرم.” جنین وار خوابیدم و سرم رو بین دستام مخفی کردم‌. نمی‌خواستم ببینم چه بلایی سرم میاره. این بار دوم بود که داشت به حریمم دست درازی می‌کرد. این دفعه نمی‌تونستم طاقت بیارم، خودم رو خلاص می‌کردم!
“از جات تکون نخور. این به نفعته. حقت بود رسوات کنم که چه بی آبرویی کردی.”
با سوختن کمرم از جا پریدم. برگشتم و مات و مبهوت بهش نگاه کردم که کمربندش تو دستش بود ولی لخت نشده بود!
با خشم داد زد: مگه نگفتم تکون نمی‌خوری! چی با خودت فکر کردی؟ که تجاوز می‌کنم؟ من با مرد بودنم، تنم حرمت داره. الان هم نه می‌خوام صدات رو بشنوم و نه گریه‌ات رو ببینم‌. برگرد!
هر ضربه‌ ای که به کمرم می‌خورد، ناخن‌هام بیشتر تو کف دستم فرو می‌رفت. جایی از کمرم از ضربه‌هاش در امان نموند‌‌. بی حس شده بودم و حتی ضربه‌های آخر، دیگه تکون هم نمی‌خوردم!
بالاخره دست کشید و کمربند و پرت کرد یه گوشه. دلم نمی‌خواست نگاش کنم.
معاشقه امروز ارزش این همه ترس و درد رو داشت؟
روی زمین کنارم نشست و با صدای آرومی گفت:
از روزی که فهمیدی قراره با من ازدواج کنی، تو مال من شدی گیتی! تو حق نداشتی بری سمت اون بچه زپرتی. من از همه چی خبر داشتم وقتی اومدم خواستگاریت. من تو رو باهاش دیده بودم اما گذشتت برام مهم نبود.
با صدایی که لرزشش فاحش بود ادامه داد: الان هم اگه فک کردی از خیر اون مرتیکه می‌گذرم، اشتباه کردی!
صدای هق هق خفه‌ی من رو که شنید، دستش رو برد تا موهام رو نوازش کنه، که وسط راه منصرف شد.
*
همین که رو صندلی ماشین نشستم کل کمرم تیر کشید. آخی گفتم. دلِ شکنجه‌گرم به رحم اومده بود انگار. اما حاضر نبود پشیمونی توی چشماش رو به زبون بیاره.
-اگه می‌خوای رو صندلی عقب دراز بکش تا…
حرفش رو نصفه گذاشتم و نالیدم: حرف نزن بابک نمی‌خوام صدات رو بشنوم. یکم بهم آرامش بده.
به هر سختی بود نشستم و سعی کردم کمرم با صندلی برخورد نداشته باشه. تو راه هیچ‌کدوممون حرفی نزدیم. وقتی رسیدیم جلوی خونه، قبل از اون، از ماشین پیاده شدم و در خونه رو زدم. سریع خودش رو به من رسوند و گفت:
یادت نره که فقط یک هفته فرصت داری تا انتخاب کنی. و هر انتخابی یه عواقبی داره!
خواستم جوابش رو بدم که مامان در رو باز کرد. از عجله نتونسته بود چادرش رو درست و حسابی رو سرش کنه.
-گیتی تو منو کشتی امروز! تا این وقت شب کجا بودی؟ها؟ این چه ریخت و رویی هست به خودت گرفتی؟!
اگه چیزی نمی‌گفتم همین طور تا خود صبح ادامه می‌داد. بابک نزدیک چارچوب در شد و مسئولیت حرف زدن رو از دوش من برداشت.
-سلام مادر جان. عذر می‌خوام اگه نگرانتون کردم. من بعد خیاطی گیتی رو بردم رستوران تا بیشتر حرف بزنیم، برای اشنایی.
مامانم با دیدن بابک یکم خودش رو جمع و جور کرد و طوری خوشحال شد انگار بابک بردتش رستوران!
-سلام پسرم. پدرش نگران شده بود. بهتر بود می‌گفتین؛ اما خداروشکر پیش شما بوده. بفرما تو، چرا دم در؟
اصلا متوجه حال نزار من نشده بود!
-نه زحمت نمی‌دم؛ فقط امشب حواستون به گیتی خانوم باشه لطفا. متأسفانه غذا بهشون نساخت انگار!
از دروغ‌هاش داشتم شاخ در می‌اوردم. کارش رو خوب بلد بود. از این مرد باید انتظار همه چی رو داشته باشم.
بی توجه به حرف های کسل کنندشون خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و رفتم تو خونه. قبل از این که بابا بتونه یقه‌ی منو به خاطر دیر کردنم بگیره، خودم رو انداختم تو اتاقم و در رو قفل کردم. امروز به اندازه کافی برام سنگین تموم شده بود. دیگه حوصله شنیدن شکایت‌های بابا رو نداشتم.
*
شش روز گذشته بود. نه بابک اومده بود برای گرفتن جواب و نه حتی من زنگ زده بودم به فرهاد. فکر کردن و به جایی نرسیدن خستم کرده بود! از همه چی دست کشیده بودم چون تو این لحظه عاقلانه‌ترین کار بود. کوچیک‌ترین تصمیم اشتباهم می‌تونست منجر به اخراج شدن فرهاد از دانشگاه بشه! نمی‌تونستم آبرو و اعتبار فرهاد و خانوادش رو به خطر بیاندازم.
مامان نگران حالم بود؛ اما چون از روز اول خط و نشون کشیده بودم براش خلوتم رو بهم نمی‌زد. زخم‌های کمرم خوب شده بود. حداقل می‌تونستم راحت تر دراز بکشم! رفتم بیرون تا کمی هوا به سرم بخوره. گیسو کنار دیوار اتاقم نشسته خوابش برده بود! خم شدم کتاب رو از لای دستش بیرون کشیدم که از خواب پرید.
-چرا اینجا نشستی گیسو؟ پاشو کمرت درد می‌گیره.
پاشد، از گردنم آویزون شد و گفت: ابجی چرا شش روزه بیرون نیومدی؟ نگرانت بودم. حتی با من هم حرف نزدی!
بی توجه به غر زدن‌هاش پرسیدم:
مامان گفته اینجا بشینی منو بپای تا یه وقت بیرون نرم؟
سرش رو انداخت پایین و سکوت کرد. دلم براش سوخت، این بچه رو هم به خاطر من داشتن تباه می‌کردن. معلوم نبود کجا رفته که بچه رو برای من بپا گذاشته! رفتم سمت حیاط که دنبالم اومد.
" مامان کجا رفته؟" با هیجان جواب داد: ابجی از من نشنیده بگیری، رفته خیاطی بده لباس بدوزن!
با تعجب برگشتم سمت‌اش و گفتم: برای چی؟
چشماش رو ازم دزدید و با خجالت جواب داد: ابجی مگه قرار نیست عروس بشی؟!
پوزخند بلندی زدم. من چند روزه دارم به آبرو و حیثیت خانواده فکر می‌کنم؛ ولی حتی از من یه بار نمی‌پرسن که راضی هستم به این وصلت یا نه! رفتم سمت حوض تا یه مشت اب بزنم به صورتم بلکه به خودم بیام. گیسو نشست لبه حوض و با مِن و مِن پرسید: اون روز چی شده بود؟ مامان گفت آقا بابک گفته به خاطر غذا مریض شدی؛ اما من که دیدم، تو حالت خوب نبود! بابک اذیتت کرده بود؟
با تلخی بهش توپیدم: نکنه اینم کار مامانه؟! یاد داده چطور ازم حرف بِکشی؟
با ناراحتی سریع جواب داد: نه به جون خودم! مامان چیزی نگفته. فقط سوال خودم بود.
داشتم تمام دلخوری‌‌هام رو سر این طفلی خالی می‌کردم.
-حالم خوب نیست گیسو. از من ناراحت نشو. یه چیزایی شده که نمی‌تونم به زبون بیارم. تو کاری به من نداشته باش. فکرت رو بده به درسات. قول می‌دم خودم کمک کنم بری دانشگاه.
صدای باز شدن درِ حیاط اومد. مامان که تو دستاش کلی میوه بود، اومد داخل و با پاش در رو بست.
-می‌بینم که خورشید خانوم بالاخره از پشت ابرها در اومد! دو تا خواهری خوب نشستید دارید حرف می‌زنید؟ بیایید کمک!
گیسو رفت کمکش کنه؛ ولی من سر جام میخ شده بودم.
-خوب برا خودت می‌بری و می‌دوزی مامان خانوم! خوبه گیسو گفت، مگرنه نمی‌دونستم قراره عروس بشم!
با حرص چادرش رو انداخت رو بند رخت و گفت: بچه تو دردت چیه؟ باز شروع کردی تلخی رو؟
با طعنه جوابش رو دادم: تو درد من رو نمی‌دونی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی حوالم کرد و گفت: گیتی چرا نمی‌فهمی؟ ولگردی با فرهاد تو رو به جایی نمی‌رسونه!
با این حرفش، آمپر چسبوندم و داد زدم: اون عاشق منه. ولگردی یعنی چی مامان؟
دستش رو با حالت نمادین زد رو گونه‌اش و گفت: چه خبرته؟ الان در و همسایه می‌شنون. خب بابک هم عاشقته. چرا آدمِ درست رو انتخاب نمی‌کنی؟
سرم رو به نشونه تاسف تکون و دادم و گفت: آدمِ درست برای من یا شما؟
منتظر جوابش نموندم و رفتم اتاق. اولین لباس‌هایی که دم دستم بود رو برداشتم؛ تنم کردم و خودم رو به کوچه و خیابون زدم. نمی‌دونستم مقصدم کجاست. به خودم که اومدم دیدم جلوی کافه لاله زار هستم. “لعنت به این جا و خاطره‌هاش.”
آریا پشت پیشخون ایستاده بود و داشت به کار گارسون‌ها نظارت می‌کرد. متوجه حضورم که شد، با انگشت اشاره، چارچوب عینکش رو به صورتش فشار داد. این اولین نشونه‌ای بود که می‌تونستی بفهمی متعجب شده. پرسید: گیتی! چه عجب! حالت خوبه؟
-حالم خوب نیست آریا.
با تاسف سرش رو انداخت پایین و گفت: معلومه! خیلی ضعیف شدی. نه تو حواست به فرهاد هست، نه اون به تو.
پرسشگرانه نگاش کردم. انگار از فرهاد خبر داشت. خودش ادامه داد: اونم حالش خوب نیست. درست مثل تو. چهار روز پیش از بیمارستان ترخیص شد. معلوم نیست کدوم از خدا بی‌خبر‌هایی به اون روز انداختنش! خودش یک کلمه هم حرفی نزد بفهمیم چی‌شده. فرهاد آزارش به مورچه هم نمی‌رسه. اونا چه دشمنی داشتن، نمی‌دونم.
به یاد آوردن اون روز برام مثل عذاب بود. با شنیدن وضعیت فرهاد، بغضم شکست. آریا با دیدن گریه‌هام هول شد و سریع دستمال پارچه‌ای کتش رو در آورد و گرفت سمتم. با قدردانی نگاش کردم و گفتم: دیگه ازش خبری نداری؟
آریا که از اولشم پی برده بود رابطه‌مون شکر آب شده، با این سوالم، مطمئن تر شد که من تو این چند روز حتی با فرهاد حرفم نزدم. با افسوس آه کشید و گفت: دعواتون شده؟ دیروز اینجا بود. با من حرف نزد. اومد جای همیشگی نشست و قهوه خورد و رفت! تو هم که شبیه میت شدی با این ریخت و قیافه. کاری از دستم بر‌میاد؟
آریا جزو معدود کسایی بود که از عشق ما خبر داشت و همیشه حمایتمون می‌کرد. با قدردانی نگاش کردم و گفتم: می‌شه زنگ بزنی بهش؟ بگو اینجا متتظرش هستم. نتونستم از خونه زنگ بزنم!
لبخند مهربونی زد و گفت: حتما. تو برو بشین من نمی‌ذارم کسی مزاحم خلوتت بشه تا فرهاد میاد.
بعد از ظهر بود و کافه هنوز شلوغ نشده بود. قسمتی که من و فرهاد انتخاب کرده بودیم، دور از دیدرس و یه جای دنج و آروم بود. اینجا هم سعی کرده بودیم پنهانی باشیم. به دور از نگاه و قضاوت‌های مردم.
شش ماه پیش کافه لاله زار افتتاح شد. خیلی سر و صدا کرده بود تو شهر. من و چند تا از بچه‌ها بعد خیاطی اومدیم کافه. بچه‌ها انقدر عاشق اینجا شدن که قرار شد هفته‌ای دو بار بعد خیاطی بیاییم و دور هم باشیم. دومین باری که اومدیم اینجا، آریا تازه شروع به کار کرده بود. یه پسر چشم سبز عینکی. بچه‌ها انقدر پی‌گیر آریا شده بودن که بالاخره سیر تا پیاز زندگیش رو در اورده بودن. از قرار معلوم، دانشجوی ادبیات بود و نیمه وقت تو کافه می‌کرد. تو این رفت و آمدها آریا هم عاشق عسل شد. عسل هم مثل من، تو خیاطی کار می‌کرد. دو ماه بعدش باهم‌ نامزد کردن. برای شیرینی نامزدی قرار شده بود تو کافه جمع بشیم. من و بچه‌های دیگه مهمون عسل بودیم و آریا هم دوستای دانشگاهش رو دعوت کرده بود. برای اولین بار، فرهاد رو اونجا دیدم. تو همون دفعه اول نوع حرف زدنش و خندیدنش برام خاص به نظر اومد. از این که ناخواسته انقدر بهش توجه کرده بودم، از دست خودم عصبی شدم. به خاطر همینم وقتی از من پرسید که تو چه رشته‌ای درس می‌خونم، با تندی جواب جوابش رو داده بودم. دفعه بعدی که رفتم کافه، از آریا خواستم که از طرف من از دوستش معذرت بخواد؛ اما در کمال تعجب، هفته بعدش خودش اومد کافه و از من خواست رو‌ در‌ رو ازش معذرت بخوام! به غرورم برخورد این کارش؛ اما با بی‌میلی ازش عذر خواهی کردم. اون روز بود که فهمیدم، دانشجوهای ادبیات خوب بلدن با کلمه‌ها بازی کنند و تو رو جذب خودشون کنند. ظاهرا از آریا آمار روزهایی که من و دوستام کافه می‌رفتیم رو در آورده بوده، چون همیشه قبل از من اونجا نشسته بود!
تو اون زمستون سرد، همه چیز یخ می‌زد جز عطر و اشتیاق ما نسبت به هم.
“تو گذشته محو نشو، هر چی که هست پیشِ روته عزیزم”
چقدر تو این شش روز، محتاج شنیدن صدای گرمش بودم! صندلی رو کشید عقب. نشست و دستام رو گرفت. به دستش خیره شدم. مچ دستش باندپیچی شده بود!
قطره اشکی که جلوی چشمم رو گرفته بود، دیدم رو تار می‌کرد. خواستم دستم رو از حصار دست‌هاش بیرون بکشم که گفت: نه گیتی! نمی‌خوام دستت رو ول کنم. مگه نگفتی پنهانی نباشیم؟! خب پس از همین الان شروع می‌کنیم.
با هر جمله‌ای که می‌گفت تردیدم رو نسبت به تصمیم‌ام بیشتر می‌کرد؛ اما این رو خوب می‌دونستم که راه دیگه‌ای نیست.
-تو این نیم ساعتی که منتظرت بودم، هر جور فکری به ذهنم هجوم آورد فرهاد. آدم وقتی دستش به جایی بند نیست، سراغ آرزوهاش می‌ره‌، آرزوها که محال شد غرق می‌شه تو خاطراتش.
قطره‌ی اشک سمج، بالاخره خودش رو رها کرد و سُر خورد رو گونه‌ام. تازه متوجه شدم که کبودی کنار چشمش کامل خوب نشده. گریه‌ام شدید تر شد!
دستام رو فشار داد و با دلخوری گفت: بعد ۶ روز این طوری از من استقبال می‌کنی؟ تو این مدت بهم ثابت شد که من به بدون تو نمی‌تونم گیتی. از دست دادن هیچی برام تا این روز ترسناک نبوده؛ اما اون روز لعنتی، دلهره تمام وجودم رو گرفت. تو دست‌هام چیزی ندارم که بهت بدم؛ ولی یه چیزی هست که با کمال میل تقدیمت می‌کنم.
مکثی کرد، مستقیم نگاه کرد تو چشمام و ادامه داد: و اون زندگیمه!
با من ازدواج می‌کنی گیتی؟ فقط بگو اره و بهترین روز عمرم رو بساز تا من هم همه روزهای زندگیم رو به تو بدم.
کاش می‌تونستم اون لحظات رو جایی انبار کنم برای روز مبادا! کاش می‌تونستم عقربه‌های ساعت رو میخ‌کوب کنم تا سال‌ها تو این قسمت زندگیم، باقی بمونم.

قسمت بعدی...

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-02-17 16:10:08 +0330 +0330

↩ Lilak lime
منتظرم تا عکس العمل گیتی نسبت به اون الاغ متناسب بشه منظورو امیدوارم رسونده باشم…
یکی به این بچه نصیحت کنه از جاهای کم خطر تردد کنه مدتی تا آبها از آسیاب بیفته 😁 🙏

1 ❤️

2022-02-17 16:13:09 +0330 +0330

↩ Nafas7196
نفس عشق دلم آروم باش ❤😂

1 ❤️

2022-02-17 16:16:59 +0330 +0330

↩ Nafas7196

عزیزم اشکالی نداره من موافقم با کوتاه بودن داستان ولی خداییش خیلی خوب مینویسی 

چون که تو عشقی❤❤

ای دوس دارم مامانش رو جرواجر کنم
این تو ذهنم هست...
1 ❤️

2022-02-17 16:42:07 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
امیدوارم 😂😂
ایشالا که منظورو منم رسونده باشم😁
سپهر اصلا حرف گوش کن نیس

1 ❤️

2022-02-17 17:06:19 +0330 +0330
2 ❤️

2022-02-17 17:07:27 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
نه اونجوری دل آدم خنک نمیشه. فقط فرهاد باید بکنه جرشم باید بده.

2 ❤️

2022-02-19 07:39:41 +0330 +0330

↩ …Sphr…
آقا هوای پس و پیشتو نگه دار راه میری ازت ندزدن کلید ملیدارو 😂 😁 😎
تازه فرهاد بابکو زمین بزنه جر بده چی به تو میرسه تو خودتو بپا پسر 😇 🙏 👿

2 ❤️

2022-02-19 07:41:33 +0330 +0330

↩ Lilak lime
صد البته میدونین که ف بگین فرحزاد چایی رو زمین گذاشتم از خودمو پیچ شمرون بهت رسوندم 😁 😎
سپهرم درست میشه یاس جان یکی باید راهشو پیدا کنه بسپرینش دست من 😇 🙏

1 ❤️

2022-02-19 08:11:23 +0330 +0330

↩ …Sphr…
حالا فهمیدی چرا دو ساعت بعد این که فرو کردنش تو قبر سرد اومد به گیتی پیشنهاد داد😉😂

1 ❤️

2022-02-19 09:23:47 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی

تازه فرهاد بابکو زمین بزنه جر بده چی به تو میرسه تو خودتو بپا پسر

این خودش رو داره میذاره جای فرهاد به خاطر اون آتیشی شده🤣

1 ❤️

2022-02-19 10:40:02 +0330 +0330

↩ Lilak lime
نه بابا تا این حد همزاد پنداری کرده در حیرتم بمولا از دست این سپهر خدا آخر و عاقبتو ختم به خیر کنه امیدوارم منظورمو رسونده باشم 😁 😎

1 ❤️

2022-02-19 11:29:25 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
مررررسییی دمتون گرم😁🙌🏼

1 ❤️

2022-02-19 12:48:09 +0330 +0330

↩ Lilak lime
دم شما گرم خوشتیپ 😁 🙏

1 ❤️

2022-02-19 13:02:26 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
اره یهو دیدی سپهر و اوردم تو داستان به آرزوش رسوندم

1 ❤️

2022-02-19 13:08:30 +0330 +0330

↩ Lilak lime
به به چه شود اون داستاااان 😁 😎

1 ❤️

2022-02-19 16:55:41 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
دلم خنک میشه حواسم هست به خودم

1 ❤️

2022-02-19 16:57:00 +0330 +0330

↩ Lilak lime
اونو که همون قسمت دوم فهمیدم 😂 😂

0 ❤️

2022-02-19 17:12:44 +0330 +0330

↩ …Sphr…
آفرین گل پسر 😎

1 ❤️

2022-02-27 06:48:11 +0330 +0330

///

1 ❤️

2023-03-03 14:35:54 +0330 +0330

↩ Lilak lime
مقداری توی نگارش سهل انگار و روی آوردن به تند تند نوشتن و چفت شدن کلمات…یه مقداری فاصله گرفت داستان از قسمت اول… ولی خب جالبه…هنوز تم اصلی منو داره میکشونه…

نیشخندی زد و گفت:" اینجا خونه خودمه😆👍
ناخن‌هام بیشتر تو کف دستم فرو می‌رفت…👍
قطره‌ی اشک سمج، بالاخره خودش رو رها 👍

1 ❤️

2023-03-03 20:14:40 +0330 +0330

↩ MasterSepehr

مقداری توی نگارش سهل انگار و روی آوردن به تند تند نوشتن و چفت شدن کلمات…

واقعا اون زمان نوب بودم
اینو قبول دارم
ولی خب داشتم تلاش خودم رو می‌کردم دیگه🙃😁

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «