داستان یک دانشجو (قسمت اول)

1402/08/27



مهسا هستم چهار سال پیش ازدواج ناموفقی داشتم که بعد از ی دوره ناراحتی روحی رفتم دنبال درس الان هم سال دوم دانشگاهم دیگه مثل تازه واردا گیج نمیزنم روحیه م خوب شده و خوشحالم این ترم از ی همکلاسیم خوشم اومده و علیرغم غروری که داشتم سعی کردم ی طوری توجه شو بخودم جلب کنم بابک بنظر بچه بالاشهری و از طبقه مرفه بود ما هم وضعمون بد نبود هفته دوم بودیم کلاس که تموم شد اومدم جلوی دانشگاه تا اسنپ بگیرم یهو ی سراتو جلوی پام وایساد شیشه رو داد پایین و گفت امروز میخوام همکلاسی و بچه محلمون و برسونم اگه اشکالی نداشته باشه.
با لبخند گفتم بچه محلی؟ البته دیدمت با اسنپ کجا پیاده میشی ما هم دو تا خیابون بالاتر از شمائیم. چه جالب. خوب نمیای بالا. با لبخند سوار شدم و حرکت کرد. تو راه بیشتر با هم آشنا شدیم بابک یکسال از من بزرگتر بود و خیلی شیرین زبون یک هفته از اون روز گذشته بود که بابک گفت ی تور گردشی شمال داریم. نگاهش کردم. البته مردونه س. خوش بگذره. و با دخترا هماهنگ کردیم همزمان تور دخترونه هم داشته باشیم. که چی بشه؟ مواظبتون باشیم دیگه. با خنده گفتم تور میذارین نقشه میکشین ما هم باید اجرا کنیم؟ آره دیگه ببین خیلی خوش میگذره. مطمئنم. ۳ روز و ۳ شب تو ی پارک جنگلی که همه مردم چادر میزنن و شب میمونن با هزینه خیلی کم روزها پیش همیم شبها هم دخترا تو چادر خودشون پسرا تو چادر خودشون. اونوقت چادرها کجان؟ بعضیا دارن بقیه هم میخرن چادر دو نفره ۸۰۰ هزار تومنه. خواستم بهانه بیارم گفتم من از این پولها ندارم. اشکال نداره چادرها دونفره ن یکی از دخترا رو پیدا کن که چادر داره باهاش هماهنگ کن. روم نمیشه. من واست جور میکنم خبرشو میدم. تو دلم خیلی خوشحال بودم ولی دیگه چیزی نگفتم یکی دو روز گذشت دوباره بابک و دیدم گفت که ی چادر پیدا کرده. مال کیه من میشناسمش؟ آره بابا فریده تو کلاس ریاضی مهندسی باهامونه. آها میشناسمش. باهاش صحبت کردی؟ نه من با رضا صحبت کردم که دوستشه. خوب؟ امروز باهاش هماهنگ میکنه فردا چهارتایی صحبت میکنیم. فرداش فریده اومد پیشم و کلی صحبت کردیم خوش اخلاق و گرم بود از برنامه شمال هم خیلی خوشحال بود میگفت تجربه شو داشته و بهش کلی خوش گذشته. خلاصه برنامه با ۱۴ نفر و ۷ تا چادر برای دو هفته بعد ردیف شد فریده کم کم ریز برنامه رو برام روشن کرد و بدون مقدمه گفت که میخواد شبها بره تو چادر رضا. اونجا بود که من حس کردم باحتمال زیاد سکس هم تو برنامه هست رفتم تو فکر و دو هفته رو تو خواب و بیداری به سکس با بابک فکر میکردم طبق توصیه فریده ی شورت لامبادا و ی بالاپوش بدون سوتین پوشیدم. الو مهسا حاضری؟ آره. بیا پایین، ی کاپشن و ی کلاه مردونه داد بمن گفت بذار تو ساکت. رفتیم اول جاده که رضا و فریده منتظرمون بودن تو راه بچه های دیگه رو هم دیدیم چهار تا ماشین رفتیم نزدیک کمپ، دخترا رفتن تو ماشینهای دخترونه پسرهام رفتم خرید چادرهامونم تو قسمت زنونه و مردونه بپا کردیم اول غروب دو سه تا باربیکیو گرفتیم و جوجه ها رو سیخ زدیم همینطور که آماده میشد هر کی ی سیخ با ی نوشابه قوطی برمیداشت و میرفت ی گوشه. مهسا جون حواست به چادر بابک باشه شب میری اونجا رضا هم میاد تو چادر من. فکر و خیال ورم داشته بود ینی چی میشه؟ ساعت ۱۱ با لباس پسرونه و احتیاط کامل رفتم سمت چادر بابک نور خیلی کم بود دو تا مامور هم نشسته بودن دم در ورودی کمپ رسیدم یواش صدا کردم بابک چادرو زد بالا سریع رفتم تو. کسی که مشکوک نشد؟ نه حواسم بود. توی چادر دم کرده بود و گرم بود بابک ی زیرانداز لحاف مانند پهن کرده بود با ی دوبنده و ی شورتک نشسته بود. تو نمیخوای لباستو دربیاری؟ چرا خیلی گرمه کاپشن و کلاه و شلوارمو دراوردم و در حالیکه بابک با چشمای از حدقه دراومده هیکلمو نگاه میکرد بالا پوشمم دراوردم اونم دوبندشو دراورد رفتم کنارش نشستم نور کم بود و برای دیدن جزئیات باید از لمس کردن بدنها استفاده میکردیم بابک همزمان با لمس کردن ممه های من لبهاشو گذاشت رو لبام ی شعله آتیش سرتاپای بدنمو گرفت لبهای بابک نمیذاشت درست نفس بکشم ی کم ازش جدا شدم و یواش دراز کشیدم بابک هم نیمرخ اومد روم با لمس بدنم از گردن تا زانو دستشو میبرد و برمیگردوند وقتی دستش از روی کصم رد میشد برق منو میگرفت و منتظر برگشت دستش از رون بطرف کص میموندم کاملا تحریک شده بودم و کمرم بی اختیار بالا و پایین میرفت.

910 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «