به دیوار تکیه زده بود و با بهت و حیرت به موبایلش خیره شده بود !
-ای وای من ! وحید اینارو دیدی!؟ روسیه به اوکراین حمله کرد!!!
-آره دیدمشون، چه میشه کرد! دنیا تا بوده همین بوده! فکر میکردیم جنگ فقط برای دوران نفهمی انسانها بوده و الان که همهُ مردم دنیا اطلاعات و فرهنگشون بالا رفته دیگه با توپ و تانک باهم نمیجنگن و با تحریم و جنگ نرم به حساب هم میرسن! زهی خیال باطل!!
وقتی چشم خیس ستاره رو دیدم ، از پشت میزم بلند شدم و به سمتش رفتم ، وقتی نزدیکش شدم بخاطره اینکه بغضش نترکه ، بی صدا گوشیش رو به سمتم چرخوند و با دستش لرزش لبهاش رو کنترل کرد، فیلم خداحافظی پر درد سرباز اوکراینی از معشوقش بود، به خودم جرات دادم و برای اولین بار بازوی ستاره رو لمس کردم!
از وقتی که ستاره همکارم شده بود، مثل خواهرم باهاش برخورد کرده بودم و اونهم این موضوع رو درک کرده بود و مثل یکی از اعضای خانوادهاش باهام رفتار میکرد، یک ماه از عمر همکاری و رفاقتمون میگذشت و همین یکماه کافی بود تا رابطمون از شکل رسمی به صمیمی تغییر پیدا کنه!
اون روز کاملا اتفاقی من و ستاره باهم تنها شدیم و بعداز لمس بازوی ستاره ، چینی نازک بغضش شکست و با گذاشتن سرش روی شونهام چند قطره اشکی برای اون دو عاشق پریشان احوال ریخت و من… پریشان احوال و مبهوت ، برای دلداری دادن به همکار زیبا و دل نازکم ، دستی به پشتش کشیدم و وای از این لطافت …
فرشته مهربون درونم بهم بدو بیراه میگفت!”خاک به سرت کنن!! اون غم داره ، اونوقت تو راست کردی!! ننگ به شرفت جَووون!! اون جای خواهرته!!! خجالت بکش!!”
اما شیطان درونم طبق معمول نظری متفاوت داشت! “ جُووون! چه جیگری بوده این ستاره!! اصلا معلومه که میخواد بده! اوکراین بهانهاس!!! بیشتر دلداری بده پسر! ببر پایین تر اون دستت رو، یخورده حال کنیم، اون کیر بدبختت که دق کرد از دست تو!! هر دفعه زیپ شلوارت رو پایین کشیدی، سوراخ دستشویی رو بهش نشون دادی!! دِ بجنب دیگه ، الان اشکاش تموم میشه و میره دنبال کارش هااا!!”
بی توجه به شیطان و دوست عزیز راست قامتم! از ستاره جدا شدم و صندلی چرخ دار نزدیکش رو براش جلو کشیدم تا بشینه؛
-واقعا وحید متنفرم از جنگ، دوست ندارم هیچ بچهای بخاطر جنگ مثل من بدون پدرش بزرگ بشه!
تازه اونجا بود که برای اولین بار فهمیدم، پدر ستاره شهید شده!! انقدر عصبی و ناراحت شده بودم که حال خودم روهم نمیفهمیدم ، جعبه دستمال کاغذی رو جلوی چشمای پر از بغض ستاره گذاشتم و کنارش به میز تکیه زدم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم و یاد متن زیبایی افتادم؛
-پیراهنت در باد
تکان میخورد
این تنها پرچمی است
که دوستش دارم.
ستاره که انگاری مثل من از این جمله خوشش اومده بود ، دستش رو روی دستم گذاشت و با همون چشمای نمناکش لبخندی پر از عشق و تشکر بهم زد؛
-مرسیییی عزیزم…
↩ آقای تنها
عزیز دلی برادر🙏🏻🌸
انقدر تاپیک محدودیت کاراکترش زیاد بود که بیخیال داستان “خاطرات مجتمع “ شدم!🤦🏻♂️😅
↩ Viki775
نه به نظرم ادامه بده اون رو هم.
شخصیت پردازی و توصیف نقاط قوت قلم تو هست که توی داستان هات هم ثابت کردی.
👌👌🌷🍃
↩ آقای تنها
کاملش رو فرستادم برای بخش داستان ، حال نداشتم هر شب چند پاراگراف تاپیک کنم !! داستان از دهن میفتاد!!
↩ Viki775
به به عالی دیگه😍😍👌🌷
منم باید یه داستان بفرستم
تنبل شدم چند وقتی😅😅
↩ آقای تنها
یک داستانم واسه جشنواره فجر فرستادم! قسمت دومش رو هم نوشتم و همچنان منتظر انتشار قسمت اول توسط سپیده بانو و ادمین جان و داوران محترم هستیم !
زیبا بود.
تکنولوژی باعث ارتقاء شعور نمیشه باعث عادت میشه. خواه غلط خواه صحیح.
جنگ مضخرفه اما باید تمام ابعادش بررسی بشه. جدیدا میبینم همه یک طرفه فقط روسیه رو مقصر میدونن. (نمیگم معصوم و پاکه اما نقد باید منصفانه باشه. گول رسانه ها رو نباید خورد.)