دنبالۀ کتاب رستم التواریخ

1402/08/14

اشرف خان از من پرسید دیگر چه هنر داری عرض نمودم…شاهد بازی مکار،فرمود بچه قسم شاهد بازی کرده ای، عرض کردم هر ظالم مردم ازار بی باک را به رندی و پهلوانی،زنش و دخترش را و پسرش را گادم…و همیشه هر ستمکار را …از دیوار خانه اش بالا رفتم اگر چه ده ذرع ارتفاع آن بود و زنش را یا دخترش یا پسرش را بداروی بیهوشی ،بیهوش می نمودم و در ردای خودم می نهادم و می رفتم بر تخت رستم…و با وی عشرت رندانه می کردم …اما هر گز خیانت از من سر نزده و نامردی از من صادر نشده…

شاه طهماسب ثانی
در مجلس مینو مثال خاقانی در غایت عیش و کامرانی با امردان گلرخسار ،سیمین بر سرو قد نرگس چشم کرشمه ساز شکر لب و ساقیان لاله عذار ماهروی زهره جبین هلالی ابروی چشم جادوی مشکین موی پر عشوه و ناز ،بلورین غبغبب ،با خنیا گران خوش آواز و مطربان خوش ساز نغمه پرداز ،روز و شب باده بی غش دلپذیر روح پرور و خوشگوار و لطیفه گوئی و ظرافت و هم آغوشی و بوس وکنار و کام گرفتن بطریقۀ خروس مذهبی ،از شاهدان طناز پر ناز عشوه پرداز خوش آطوار و باکل و شرب اطعمه و اشربه لذیذه سازگار مشغول بود

چون شاه جم جاه از بادۀ گلرنگ خوشگوار مخمور و سرمست شد و دین و دلش از دست رفت بی اختیار مستانه از جا بر جست و برهنه گردید و غلامان امرد خود را فرمود همهبرهنه شدند و دستها بر زمین انداختند و دبرها بر افراشتند و شخصی لعابچی ،ظرف طلائی پر لعابی در دست داشت و بر مقعد هایشان لعاب می مالید و شاه سرمست به هر کدام میل می نمود در نهایت خوبی بلی ،بلی ، بلی…
آن شاه جم جاه لیلا و نهرا به عیش و عشرت و لهو و لعب مشغول و به شرب بادۀ خوشگوار و بوس و کنار و وطی امردان ماه طلعت گلرخسار ،آمل و واصل بکل مامول بوده و در خروس مذهبی فرد کامل بود…و ارباب عقول این رفتار را عیب کلی پادشاهان ندانند…

علی مردان خان
پنجاه شصت هزار نفر بجانب شهر اصفهان آمد …در سه روز سامان سیصد ساله …ملوک صفویه را بر هم زدند…
پردۀ ناموس پرده نشینان ماه روی گلرخسار را پاره کردند و خورشید طلعتان سیمین بناگوش را بعد از مجروح نمودن اسافل اعضا بضرب عمود گران لحمی،پاره کردند.
زنان و دختران ماهروی حور طلعت در مسجد ها و امام زاده ها و بقعه ها پناه بردند .آن بی غیرتان بی دیانت ، هر چه خواستند با ایشان کردند تا آن که بعضی از نازنیان با نزاکت از ضرب عمود های لحمی آن بدبختان مردند و از بسیاری ازالۀ بکارت دوشیزگان سرو قد نرگس چشم سنبل زلف غنچه دهان سیب غبغب نار پستان ،آن زمین های پاکیزه …نا پاک گردید.

ابدال خان پسر علی مردان خان به مانوک ارمنی گفت: این جلد سمور را بر کلاه من بدوز …مانوک گفت:مامورم آن را به یقۀ بالا پوش خان بابایت بدوزم.گفت: زن خان بایای خود ر ا گائیدم و بزور مانوک ماه طلعت را برو خوابانید و بند شلوارش را گشود و عمود لحمی خود را بر سپر شحمیش فرو کوفت…

امیر حسن خوش حکایت می گوید:از در خانۀ میرزا مصطفای مستوفی می گذشتم و در آن وقت آن خانه نشیمن بالیوز انگلیز بود.لرهای بسیاردر آن جا هجوم نموده بودند. بالیوز از راه خوف از درخت بالا رفت او را بضرب سنگ از درخت بزیر آوردند و چون بالیوز جوانی بود خوش شکل و شمایل و معشوقیت تمام دااشت آن لران بی مروت بزور و ضرب آنقدر با آن دلارام پری سیما وطی نمودند که از ضرب عمودهای لحمی آن بی تمیزان سپر شحمی آن محبوب با نزاکت چاک چاک گردید و در میان خون غوطه ور گردید و نزدیک به هلاکت رسید…تا یکسال تمام جراحان با مهارت به معالجۀ او پراختند تا آن نازنین را صحیخ و سالم ساختند.

کریم خان زند
بر دانشمندان معلوم باد که چون والا جاه وکیل الدوله زند…بنای شرب خمر داشت …بوی عرض نمودند که اگر می خواهی جهانگیر بشوی باید ازالۀ چهل دختر باکره نمائی و خون ازالۀ بکارت شان را بر کرباس نازک هندی مالیده همیشه با خود نگاه داری که مجربست و در این باب از آن جهان سالار باده پرست سرمست رخصت یافتند و فاحشۀ که به چکمۀ زرد شهرت یافته ،به خانه های شریف و وضیع و غنی می فرستادند و از بسیارتر ها رشوه می گرفتند و از بعضی دیگر دختر جمیلۀ دلارامی می گرفتند و اورا به حمام برده وبه حلی و حلل آراسته و بفنون مشاطگی پیراسته بقانون شرع انور در حبالۀ آن سرور در می اوردند و او را به حرم پادشاهی می بردند و عروس وار او را به ان شاه داماد رند سرمست عیار می سپردند و وی را در حالت سرمستی آن زیبا صنم را در آغوش خود بشیرین زبانی و مهربانی کشیده و از جام وصال دلگشای جان بخشش شراب کام چشیده …مرخص می فرمود و آن ناپاک ها که بانی این کار ناپسند بودند آن جمیله را بخانۀ خود می بردند و کامی از او حاصل کرده بعد بخانۀ پدر و مادرش می فرستاندند.

بر دانشمندان مفهوم باد که چون دارای جمشید جاه محمد کریم خان خسروی بود حکیم منش و فیلسوف روش و ارادۀ سفر آذربایجان داشت و می دانست که این سفر بطول خواهد انجامید ،با خود اندیشه بسیار نمود در باب لشکریان که همه عزب دست شهوت می باشند و به هر سرزمینی که وارد گردند ایشان لابد و ناچار و بی احتیار ،به زن و فرزند و اهل و عیال مردم دست درازی خواهند نمود و چاره ایشان را به همین وجه نمی تواند بود.احدی از مقربان درگاه خود را فرستاد نزد احدی از فقهای صاحب رای صواب و اجتهاد و از وی سوال نمود که ما اراده سفر آذربایجان داریم و ظن غالب آنست که این سفر ما به شش هفت سال بانجامد و لشکر و سپاه ما از عزوبت و غلبه شهوت ناچار و بی اختیار قصد اهل و عیال مردم خواهند نمود و ما از چاره ایشان عاجزیم اگر چنانچه از روی مصلحت ملکی ،فوجی از فیوج (طوایف کولی)را با اردوی خود همه جا داشته باشیم که سپری باشند از برای زن و فرزند مردم ،شما در این باب چه می فرمائید.آن فاضل فقید با اجتهاد گفت:هرگز این فعل زشت را از قوه به فعل نی اور…آن والا جاه بوی فرمود سمعنا و اطعنا اما از شما خواهش آن داریم که چهل روز و شب مهمان ما باشی و از سرای ما بیرون نروی و جهت و ی میزبانی مقرر فرمود وروز و شب اطعمه و اشربه سازگار خوشگوار بسیار از برایش می اوردند هچنان شهوت بر آن عالی جناب غلبه و استیلا یافت که آب و آتش را از هم فرق نمی نمود.
در شب پنجم دیوانه وار مانند مستان بی اختیار از جامه خواب بیرون آمد ه ،بجانب طویله روان شد و عمود لحمی خود را بر سپر شحمی استری فرو کوفت…قاطر چی از خواب بیدار شد و پنداشت که آن جناب دزد است …چون این خبر علی الصباح به والا جاه کریم خان رسید ان جناب را با کمال عزت و احترام احضار نمود …و از وی پرسید که بر شما چه عارضه رو داده …آن جناب از خجالت در زبانش لکنتی پیدا شد ه در جواب دادن فرو ماند.
والا جاه کریم خان به آن جناب فرمود:ای پیشوای اهل اسلام،از آنچه به تو رو داده منفعل مباش که قاطبه بنی آدم در دست شهوت اسیر می باشند .ما خود در حالت اضطرار با حیوانات بسیار نزدیکی نموده ایم .الان با وجود آنکه حوری وشان بسیار در حریم ما می باشند باز طالب خوبتر و بهتر می باشیم و در این کار بسیار حریص می باشیم.ما شنیده ایم که در احادیث وارد شده که حضرت داوود با وجود نبوت و نفس قدسی 99 زن داشت و عاشق زن برادر خود شد و به حیلت برادر خود را بهلاکت رسانید و زنش را ضبط و تصرف نمود.
آن جناب از سخنان والا جاه کریم خان هوشمند خوشحال شد و عرض نمود که بر من علم الیقین شد که تو پادشاه و ظل اللهی . نیز حکیم و فیلسوفی و در این زمان عقل کل می باشی…

بر دانشوران پوشیده مباد که ان مزبان جمشید عز وشانرا قاپوچی باشی … قوی هیکلی بود که او را زنی بوده بسیار جمیله که در حلاوت و صباحت و ظرافت ، …و در اب و رنگ خوشتر از گل و لاله و بقد و قامت رشک شمشاد و سرو و صنوبر …و بسیار عاشق پیشه وشیطان اندیشه بود.
عالی جاه طاهر خان زند خواهر زاده والا جاه کریم خان … در جوانی بود در زیبائی و مقبولی و محبوبی بی نظیر و یکه سواری شیر گیر… میگسارس علی الدوام،سرمست معشوقه بازی ،از همه غافل وبیگانۀ صنم پرست.
آن فاحشه شوخ و شنگ و آن صنم پر نیرنگ،بلطایف الحیل در زیر پرده محبت ،برنگ های گوناگون مانند جلوه های طاووس و شعبده های بوقلمون،آن ن.جوان شاهوش شیر دل را به کمند زلف پرچین مشکبار گرفتار و به غزال چشم جادوی مست ،آن غضنفر نر را شکار کرده و از باغ وصالش پیوسته نوبری می خورد ودر گفتن هل من یزید بی اختیار بود.
اتفاقا روزی آن قاپو چی باشی…اتفاقا روزی آن قاپو چی باشی…به خانه خود آمد،چون داخل شد دید که هر دو پای زن گلرخسار نسرین بدنش بر هوا و طاهر خان زند سرمست هر دو دست بر کمرش انداخته و اژد های زرین خود را در غار سیمینش رانده و از فرط لذت هر دو بی خود شده اند.قاپوچی زبر دست خونخوار گرز آهنین خود را بلند کرد…طاهر خان جستن نمود و گرز از دست وی ربود و وی را بر زمین افکند …دست ها و پاهایش را بر هم بست ودر برابرش و پیش چشمش با زن ماه طلعتش چند بار رستمانه مجامعت کرد و دست در جیب آن خونخوار نمود و دینار و درهم و زرش را بیرون آورد ه… و بجانب حمام رفت.قاپوچی به زن خود گفت :ای کس ده برخیز و دست ها وپاهایم را بگشا ،آن شوخ بی پروای طناز پرناز گفت:ای قرمساق زن قحبه بچشم خود ببین و اورا از هم گشود و فی الفور آن زیبا صنم را در آغوش کشیده و با او جماع نموده و بعد گفت:ای قحبه چرا می گذاری که طاهر خان به کست بگذارد.آن لعبت عشوه گر گفت:ای قرمساق بخیل بی انصاف خر،تو چرا گذاردی که دست ها و پاهایت را ببندد.گفت:نتوانستم چاره اش را بکنم.
آن صنم گفت:در صورتی که تو چارۀ او نتوانی نمود ،من چگونه چاره او می توانم نمود بعد گفت:ای قرمساق بخیل خر،حمد می کنم خدا را که مال خوب ارزنده بمن داد ه که خریدارنش بسیارند و چنین مال با برکتیست که هر قدر آن را می دهم کم نمی شود و روز بروز رونق و آب و تابش بیشتر می شود.
هر وقت که دل نخست ان را می خواهد نقد و موجود و حاضر و در کمال آراستگی و پیراستگی هر قدر که می خواهی آن را بکن.
دیگر ان که من به نفقه وکسوه تو احتیاجی ندارم یا طلاقم بده یا ان که من دست رد بر سینه احدی نحواهم نهاد و کلاه قرمساقی را بر سرت خواهی نخواهی خواهم نهاد، دیگر ان که در حالی که من صنم پری اطوار به همسری تو خرس شوم ناهموار بر قرار و سازگار باشم مرض توچیست و داد و بیدادت چراست ،دیگر آنکه تو مدتی است مدید از کام بخشی من با خبر و آگاه می باشی و بی گفتگو بودی امروز گویا دلت از برای سیم و زرت می سوزد نه برای کس دادن من.
آن مرد گفت:حالا می روم و این واقعه را بعرض والا جاه وکیل می رسانم:
آن صنم گفت:ای خرس ناهموار اولا انکه خود را عبث بد نام و رسوا مکن و قرمساقی خود را بروز مده.آن خونخوار بی وقوف …بدربار آمد … گفت:طاهر خان زند خواهر زادۀ والاجاه وکیل بزور و پهلوانی دست ها و پاهایم را بست و زنم را در برابر چشمم چنان گاد که هیچ کافر مبیناد.
والا جاه وکیل الئله … باو فرمود:والا جاه وکیل الئله … باو فرمود:زن تو از خدا بیگانه و با همه کس آشنا و دائم از تو.پنهان ،داخل دذ چنین بیع و شری است و چنان شوخ و طناز یست که دست رد بر سینه احدی از سفید و سیاه ننهاده و دائم هر دو دستتش بر کمر ها استوار بسته و پاهایش از هم گشاده ،اورا طلاق بگو و یک زن نجیبه نکاح کن…
قاپوچی گفت:همۀ اهل این ولایت زن مرا دوست می دارند …من چگونه اورا دوست ندارم و او را نخواهم و دست از او بردارم.آن والاجاه فرمود:در صورتی که زن نو فاحشه و خراباتی باشد باید هر روز یک جوان کار ساز را به سبب او بکشیم…آن مرد بی معرفت فریاد کرد . آن والا جاه حلیم پر حوصله متغیر گردید .فرمود طاهر خانئ را آوردند (و اورا به سختی مجازات کردند).

خرابات و خراباتیان در زمان زندیه
ذکرداستان خوش و دلکش خرابات و خراباتیان و فواخش دلربای با لطف وو صفای آن زمان و اسامی لولیان شیرین کار شهر آشوب آن عهد طرب نشان که همه را به چشم خود دیدیم به تفصیل ،نه آنکه شنیده باشیم.
بر ارباب دانش و بینش پوشیده مباد که والاجاه کریم خان زند وکیل الدله جم اقتدار داراب رفتار ،دارا کردار ،بهرام اطوار،از روی مصلحت ملکی به جهت میگساران و باده کشان ودرد نوشان ،میخانه و خراباتی با لطف و صفا و پر نشو و نما فرمود بنا نمودند و آن محله را که جایگاه فواحش و شاهدان دلکش طناز پرعشوه و ناز قرار دادند و آن را خیل می خواندند.
بقدر پنج شش هزار نفر زنان ماهروی گلرخسار ،مشکین موی دلربای خوش اطوار،همه خوش آواز و بازی گر و رقاص و جمله رامشگر عام و خاص ،همه با ادب و و مکال معرفت و نکته پرداز، همه اشاره فهم و مونس جان و دل اهل راز و نیاز ،در آن خیل خوش و دار اللذت دلکش جا دادند.
شاهوشان گردنکش و بهادران با کشمکش و وزیران با فضل و کمال و ادب و سرهنگان سلطنت طلب وامیران و گردان با حسب و نسب ،بلکه همۀ ساکنین و متوسطین دارالعلم شیراز را شب و روز مقید باده کشی و شاهد بازی و مشغول بشغل مجلس آرائی و محفل پردازی نمود و چنان سر گرم این کار و شیفته این اطوار گردیدند که اهل و عیال و یار و دیار را فراموش وبا لعبت غرور دمساز و با شاهد غفلت هم آغوش گردیدند و آن وکیل کاردان جم جاه ایران و قاطبه خلایق ،سیما صلحا و اتقیا و مصلحین آن زمان از فتنه و شر اهل فساد و از ضرر و گزند ارباب افساد محفوظ و آسوده گردیند.
چند نفر از آن فواحش دلربای ماهروی سرو قد گلرخسار پر کرشمه و ناز ،و چند تن از آن شاهدان شکر خند نسرین بدن سمنبر ،هلال ابروی نرگش چشم طناز،که هر یک در خوبی . زیبائی و دلربائی طاق و در حسن آداب و اخلاق و خوش منشی مشهور آفاق بودند،اسم های ایشان اینانست که به تفصیل ذکر می شود.
ذکر اسامی خواص لولیان شیرین کار شهر آشوب طناز و شاهدان پر رنگ و نیرنگ عابد فریب زاهد شکار خیل شهر شیراز پر نعمت و ناز که رشک فردوس برین است:

ا-گلنار2-کشور3-مرصع4-ستاره5-زهره6-ماه پیکر7-خورشید8-ناهید9-ماه سیما10-پری زاد
11-ماه پاره12-گل چهره13-مایل14-سرو ناز15-شیرین16-شکر-17-ملا فاطمه18-شاخ نبات19-آب حیات20-قند مکرر21-تذرو22-طاووس23-کبک خرامان24-شیرین جان25-نور افشان26-ماه لقا27-پری سیما28-منیژه29-منظر30-نگارین31-بلورین32-ناز دار33-سنبل34-یاسمن35-شکوفه36-ارغوان37-شمشاد38-نیلوفر39-بنفشه40-نرگس41-نسترن42-ریحان43-سوسن44-گلشن45-گلزار46-لاله زار47-چمن48-گلستان49-بوستان50-طوطی51-صندل52-مرمر53-دلستان54-روح بخش55-ماه زاده56-شاه پسند57-پری خان58-مشک افشان59-عنبر بو60-صنوبر61 مستانه62-جانانه63-همیشه بهار64حور زاد65-زمرد66-زبرجد67-مرجان68-مروارید69-گوهر
غرض آن که هر یک از ایشان در فنون معشوقگی و دلربائی رشک شیرین و زلیخا و لیلی و در مراسم عشوه گری و کرشمه پردازی و ناز فروشی ،دل های شیفته را از ایشان تسلی بود ، و حور بهشتی در حسن و جمال و رعنائی از ایشان شرمتده و پری از گفتار و رفتار و اطوار دلپسند شان از خجالت سر بزیر افکنده و از دیدنشان ،زاهدان صومعه نشین ،مسجد را با خرابات معاوضه می نمودند و تاسف بر غبن گذشته می خوردند و عابدان خردمند خلوت گزین ،از تماشای ایشان دیوانه وار رو بجانب صحرا چاک گریبان ،می دویدند و در دشت از حسرت ایشان می مردند.

از آن جمله ملا فاطمه مذکور ه،زنی بودمیانه بالا و سیاه چرده نزدیک به گندم گونی و لیمو پستان و باریک بینی و میان باریک و بزرگ کفل و چشم جادو و هلال ابروو مشکین مو و عنبر مو و با ملاحت و آنیت و شیرین گفتگو بوده و در نغمه پردازی و خوش آوازی رشک بلبلان گلستانی و در جلوه گری و بازی گری و رقاصی غیرت طاووسان …و کبک روش و خوش خو و دلجو و نیکو منش بوده و هرگز به کسی تکبر نمی کرده و دل شاه و گدا را بی تفاوت بدست میآورده و هر کسی را از خود راضی مینمود ه بقدر بیست هزار بیت از منتخبات اشعار شعرای قدیم و جدید د ر بر داشت که در هر مجلسی ان ها را بمناسبت و بموافقت آواز دف و نقاره و ناله نی و نغمه چنگ و بر بط و صدای عود و رود و سرود و رباب می خواند و هزار دستان از شنیدن آواز خوش جان بخش آز شاخه گلبن بیهوش می افتاد و طاووس مست در حالت جلوه گری از تماشای رقص آن سرو قامت متحیر ومات می ایستاد.

اتفاقا نو جوان صاحب کمال زیبای شاعری که کیسه اش از دنیا و درهم و سیم و زر خالی و عاشق پیشه و مهر ورز و شاهد باز و رند و لاابالی بود در ملک عشاق پر کیسۀ آن صنم شوخ چشم خوشخوی دقیقه فهم طناز ، با هزاز کرشمه وغمزه و عشوه و ناز ،احساس رنجش از طبع عشاق خود نموده ،از مفتاح لطیفه گوئی ،قفل ناطقه خود را گشوده،دف بر کف گرفته و به نوای خوش بنواخت وبمناسبت ،این دو بیت را بالحان خوش ادا ساخت و آن بی تعارف مغرور را خجل و ان نوجوان تهی کیسه را منفعل نمود.
پسران حسن یوسفی دارند
دختران طلعت زلیخائی
بزر و سیم سر فرو آرند
نه بافسون شعر و ملائی

دیگر ان که مرحمت پناه ،جنت آرامگاه،شیخ عبد النبی ،اما جمعه و جماعت شیراز ،روزی از کوچه ای می گذشت دید که ملا فاطمه خوش الحان ، با چند نفر از رنود،حلقه وار نشسته اند و پیمانه می بدور انداخنه اند و راه بر مترددین مسدود وبسته شده ،معطل و حیران مانده و از روی تعجب بایشان نگاه می نمود که ناگاه ملا فاطمه مذکوره باواز خوش و سرود دلکش بمناسبت این شعر را بر خواند.
زاهد از حلقه رندان بسلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بد نامی چند
آن عالم حق پرست از روی وعظ و نصیحت بآن نگار سرمست فرمود،
ای ملعونه گمراه ،بیا از خدا بترس و ترک این افعال قبیحه کن و از عذاب الهی و آتش جهنم در حذر باش.
آن صنم ،با آه و ناله و گریه این شعر را بر خواند:
در کوی نیکنامی مارا گذر ندادند
گرتو نمی پسندی تغییر ده قضا را

ملای فاضلی با ملا فاطمه شیرین شمایل بحث نمود که:تو با این فهم و کمال و ادراک و معرفت ،صد حیف که ارتکاب به معاصی داری،
آن صنم ماهرو در جوابش گفت:
ای احمق و ای کودن،هزار افسوس که نان گندم خوردی سال ها و ملا شدی و آدم نشدی ،من و امثال من همه یائسه می باشیم و دوائی استعمال نموده ایم که آبستن نخواهیم شد و از برای یائسه عده نمی باشد و در یک روز با یائسه هزار نفر می تواند…
تهران-1373-بیژن آ زاد

.

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .



تاپیک‌های داغ





‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «