دیوار از قسمت ۶ تا ۱۱ (نوشته داروک)

1401/04/29

دیوار (قسمت ششم) نوشته ی داروک

چند تا کوچه مونده به خونه ی مادرم، یه گوشه نگه میدارم و با تندی و اخم بهش میگم: پالتو و شالتو بپوش…
در حالی که دندوناش از سرما داره بهم میخوره، از موتور پیاده میشه و همونطور که داره سعی میکنه توی چشمام نگاه کنه، تا بفهمه که چقدر عصبانیم، با اون صورت گل انداخته از سرماش بهم لبخند میزنه…
اخمام رو بیشتر میکشم درهم و نگاهم رو ازش میدزدم… هر بار به این فکر میکنم، که اگه برده بودنش؟ مو به تنم سیخ میشه! دوباره مینشینه پشت سرم و محکم بغلم میکنه و میگه: حالا چرا اینقدر جدی شدی؟!
ساکت میمونم… چون همچین وقتا ممکنه حرفی بزنم، که بعد جبران کردنش سخت باشه… اما خیلی عصبانیم… میخنده و خودش رو بیشتر بهم فشار میده و میگه:
ولی جدی جدی خیلی حال میده باشون درافتادن…
بازم ساکت میمونم… میدونم داره تحریکم میکنه که حرف بزنم… اما باید بهش حالی کنم که سر این موضوع به هیچ وجه باش مماشات نمیکنم… باید بفهمه که اون همه چیز من و سرش هیچ ریسکی رو نمیپذیرم…
میرسیم خونه ی مادرم…
پرتو رو پیاده میکنم و میرم سراغ یه تلفن عمومی و به گوشی خودم زنگ میزنم. همون پسر جواب میده…
بله؟
-سلام مرد جوون… خوبی؟
سلام خودتونید؟
-آره عزیزم… کجا بیام موتورو بهت بدم؟
هر جا راحترید…
بلاخره باهاش قرار میذارم و میرم تا سر راهم براش یه کادو بخرم… دارم فکر میکنم چی بخرم؟ که چشمم به یه مغازه ی کامپیوتر فروشی میافته… بازم میرم طرف تلفن عمومی و بهش زنگ میزنم…
جانم؟
-یه سوال دارم ازت…
بپرسید…
-تو برا خودت کامپیوتر داری؟
نه… چطور؟
-مهم نیست. تا یک ربع دیگه سر قرارمونم…
باشه منتظرم…
سریع میرم توی کامپیوتر فروشی و یه لپتاپ متوسط انتخاب میکنم و میخرمش… وقتی کارت میکشم و پرینت حسابم رو میگیرم، میبینم پول فروختن ماشینم به نصف رسیده!
وقتی دارم کادو رو به پسر میدم با ممانعت طرف میشم و میگه:
نه آقا من کاری نکردم… یعنی این کارو هر کسی میکرد… نمیتونم یه همچین کادوی گرونیو قبول کنم…
-پسر خوب… گوش کن به من… تو اگه بدونی چه لطف بزرگی بهم کردی، دیگه این حرفا رو نمیزنی… اگه من نتونسته بودم زنم رو از اون مهلکه بیارم بیرون، ممکن بود برا همیشه نتونم خودمو ببخشم… تو هنوز جوونی نمیدونی این کثافتها چه بی شرفهایی هستند… دیدی که همسرمو… یکم زیادی خوشگله… فکر میکنی اگه این آشغالها برده بودنش چه اتفاقی ممکن بود براش بیفته؟ اگه هیچ اتفاقی هم نمیفتاد، تا میومدم از اون خراب شده که میبرندش بیارمش بیرون… باور کن که پیر میشدم… پس تو خدمت بزرگی به من کردی، که من با هیچ چیز نمیتونم جبرانش کنم… درضمن من اینو بهت نمیدم که دیگه برا همیشه از هم جدا بشیم… میخوام با هم دیگه از حالا دوست بشیم… تو پسر با ارزشی هستی. و و و و
بلاخره اونقدر زبون میریزم، تا میتونم متقاعدش کنم که هدیه رو ازم بگیره… شمارشم میگیرم و همچنین اسمش که میگه: من رضا هستم…
ازش جدا میشم و میگم باهات تماس میگیرم و میخوام برم طرف خونه ی مادرم، که رضا میگه:
آقا شهروز بذارید برسونمتون…


از خونه ی مادرم برگشتیم خونه ی خودمون و من همچنان ساکت و سرد… پرتو سعی میکنه سر هر چیز ساده ایی یه ماجرای خنده دار درست کنه، شاید بتونه من رو به خنده بندازه و یا مجبورم کنه حرف بزنم… اما اونقدر از اون موضوع ترسیدم، که هر بار بهش فکر میکنم، ترجیح میدم که یکم باهاش جدی باشم… دارم لباسام رو عوض میکنم، که وارد اتاق میشه و با خنده و یه لحن مضحک میگه: شهروز جون لختش قشنگ…
دارم از خنده میترکم، اما به سختی جلوی خندیدنم رو میگیرم… شروع میکنه وارسی صورتش توی آیینه و از توش من رو زیر نظر داره… بازم میگه:
چرا اینقدر لباس میپوشی؟ مگه نمیخوای بخوابی؟
جوابش رو نمیدم و از اتاق میام بیرون. میرم آشپزخونه که برا خودم قهوه درست کنم…
وقتی کنار اجاق ایستادم و منتظرم تا قهوه آماده بشه، میاد تو آشپزخونه… با یه لباس سکسی که قبلا ندیده بودم بپوش! میره سر یخچال و جوری وانمود میکنه که انگار حواسش به من نیست…
اونقدر با اون لباس جذاب شده، که برا چند لحظه تصمیم میگیرم، که از اون حالت قهر بیام بیرون… اما داروک تو وجودم فریاد میکشه: خاک برسرت… اینقدر ضعیف نباش…
-خفه شو… ببین چه تیکه ایی شده!
بدبخت یه جوری حرف نزن انگار اولین بار میبینیش!
-تو احمقی نمیفهمی که دوستداشتن میتونه رشد کنه و بزرگ بشه… ربطی به اولین بار و آخرین بار نداره… هر روزم که بگذره برام جذابتر میشه…
باشه باشه تو راست میگی… اما یکم خودتو نگهدار خره… آبرومونو نبر تورو خدا…
-دست از سرم بردار… میخوام عادی باشم… میخوامش…
به درک برو هر غلطی دلت میخواد بکن…
اونقدر در گیر این کشمکش با داروک شده م، که به خودم میام میبینم، قهوه سر رفته و اجاق رو به گند کشیدم! پرتو هم ایستاده تو آستانه ی در آشپزخونه و داره با شماتت نگام میکنه و یه لبخند تمسخر آمیزم روی لبای خوشگلش… بازم سعی میکنم خودم رو جدی بگیرم… بلاخره صداش در میاد…
آره… دلت که نسوخته! بلاخره یه کلفت داری که گند کاریهاتو جمع و جور کنه… خجالتم که نمیکشی! من همینجور صبح تا شب باید پشت سر آقا راه برم و ریختو پاشها و کثافتکاریاشونو جمع کنم… میدونی با اون قیافه اییکه گرفتی و تمام تلاشتو میکنی که جدی باشی و نشون بدی آدم بد اخلاقی هستی و میخوای به اصطلاح منو تنبیه کنی چی کم داری؟ هه هه… فقط یه سبیل مثه این سلاخهای قدیمی و یه چاقوی گوسفند کشی…
بعد بلند میخنده و ادامه میده: راستی خیلی باید بامزه بشی…
سعی میکنم نگاهش نکنم. چون نگاه کردن دوتا ضرر داره… اول اینکه، اونقدر داره بامزه و شیرین مسخره بازی در میاره که به سختی جلوی خودم رو گرفتم که نخندم و دوم اینکه، اگه نگاهش کنم، اونقدر وسوسه انگیز شده که بعید میدونم خودم رو در برابرش کنترل کنم… قهوه رو میریزم تو فنجون و میام که از آشپزخونه برم بیرون… جلوی در رو میگیره و میگه:
پس من چی؟ نمیخوای به منم قهوه بدی؟
شونه هام رو بی اهمیت میندازم بالا و میخوام ازش رد بشم. بوی تنش کلافم میکنه… دستش رو جلو میاره و فنجون رو از تو نعلبکیش کش میره و به سرعت میره طرف پذیرایی و میگه:
من میخورم، تا تو باشی همه چی رو با هم قاطی نکنی… برو برا خودت یکی دیگه درست کن…
یکم حرصم میگیره… برمیگردم تو آشپزخونه تا یه قهوه ی دیگه درست کنم… اما حوصله ش رو ندارم و برمیگردم میرم توی اتاق و کامپیوتر رو روشن میکنم و میرم تو سایتی که نوشته ها رو میذارم…
خونه رو سکوت گرفته و من در حال جواب دادن پست خواننده هام…
چند دقیقه ی بعد پرتو وارد اتاق میشه و میره روی تخت مینشینه… تقریبا تو زاویه ی نیم رخ من و زل میزنه بهم… بعد یکم سکوت میگه:
قهوه برا خودت درست نکردی؟ ساکت میمونم… از جاش بلند میشه و میاد از پشت دستاش رو میندازه روی شونه هام و صورتش رو میچسبونه به صورتم و شروع میکنه پست خواننده ها رو بلند بلند خوندن… لحنش مملو از تمسخر و حسادت…
اوووه این یکیو… ببین چی نوشته و همونطور که با یه لحن کشدار شروع میکنه خوندن پست، وسطش مرتب به طعنه میگه… هه… صورتش رو بیشتر به صورتم فشار میده و میگه:
قهوه برا خودت درست نکردی؟ ساکت میمونم… از جاش بلند میشه و میاد از پشت دستاش رو میندازه روی شونه هام و صورتش رو میچسبونه به صورتم و شروع میکنه پست خواننده ها رو بلند بلند خوندن… لحنش مملو از تمسخر و حسادت…
اوووه این یکیو… ببین چی نوشته و همونطور که با یه لحن کشدار شروع میکنه خوندن پست، وسطش مرتب به طعنه میگه… هه… صورتش رو بیشتر به صورتم فشار میده و میگه:
من بدبختم خر همین چیزات شدم… فکر کردم آدم حسابی هستی…
ساکت میمونه تا ببینه حرفی که زده چقدر بد بوده و چقدر تونسته من رو تحت تاثیر قرار بده…
اما به حرفش بی توجه میمونم و بازم ترجیح میدم ساکت باشم… بازم ادامه میده:
از رگ و این چیزا هم که انگار خبری نیست؟! یکی به من بگه آدم حسابی نیستی، دهنشو جر میدم…
کارم تموم شده… از جام بلند میشم… مجبور میشه دستاش رو از روی شونه هام برداره و صورتش رو بکشه عقب… اما من بدبخت مست بوی تنشم… با تمام این وجود دارم سعی میکنم که همونطور مسکوت باقی بمونم… یکم جدی تو چشماش نگاه میکنم… از نگاهش میخونم که داره انتظار این رو میکشه، که به خاطر توهینش جوابش رو بدم… اما بی جواب ترکش میکنم…
میرم مسواک میزنم و برمیگردم و یه پتو و بالش برمیدارم و میرم جلوی شومینه میخوابم… اینبار دیگه عصبی شده… میاد بالای سرم می ایسته و میگه:
میخوای اینجا بخوابی؟ جوابش رو نمیدم و دستم رو میذارم روی صورتم، تا نتونم نگاهش کنم… با پاش یه لگد میزنه به پام و میگه:
جوابمو بده؟ میخوای اینجا بخوابی؟ اهمیت نمیدم…
صدای نفسهاش رو میشنوم، که از روی عصبانیت به شماره افتاده و بعد صدای صندلهاش رو که تند عصبی داره ازم دور میشه… دستم رو برمیدارم. میبینم وارد اتاق خواب میشه و چراغ رو خاموش میکنه…
بلند میشم چراغ پذیرایی رو خاموش میکنم و برمیگردم سر جام… به محض اینکه چشمام رو میذارم روی هم چهره ی سروش جلوی چشمام نقش میبنده… اونقدر به سروش و پرتو فکر میکنم، تا از هوش میرم…
صبح با نوازشهای پرتو بیدار میشم… کنارم نشسته… با یه بلوز و شلوار ساده ی راحتی… داره موهام رو دست میکشه… نگاهم تو نگاه سیاهش باز میشه… مهربون بهم لبخند میزنه و میگه صبح بخیر…
-صبح بخیر
و از جام بلند میشم، تا برم یه آبی به صورتم بزنم… نگاه میکنم روی ساعت. هشت و نیمه صبح… پرتو همونجور سر جاش با افسوس نشسته… دیگه داره از این بی محلی من کلافه میشه…
صورتم رو میشورم و میرم تو آشپزخونه… همه چی آمادست… حتی میز صبحونه رو هم چیده… اما من بی توجه میرم طرف کتری و قوری روی اجاق… پرتو وارد آشپزخونه میشه… بازم سعی میکنه بهم لبخند بزنه و میگه:
داروکی صبحونه نمیخوری؟
جوابش رو نمیدم و به خوردن چاییم ادامه میدم… پرتو میاد و مینشینه روی صندلی و مستقیم نگاهم میکنه… منم دارم چاییم رو تموم میکنم… بعد از توی یخچال بسته ی سیگارم رو در میارم و یدونه روشن میکنم… پرتو چشماش رو تنگ کرده و با تعجب داره نگاهم میکنه و سپس میگه:
تو هیچ وقت صبح سیگار نمیکشیدی؟!
بی اهمیت یه کام عمیق میگیرم و دودش رو به طرف سقف فوت میکنم و بعد از آشپزخونه میرم بیرون و میرم تو اتاقم تا لباس عوض کنم… دارم لباسام رو میپوشم که وارد اتاق میشه…
میخوای بری بیرون؟
جوابش رو نمیدم و به کارم ادامه میدم…
هپلی با توام… خودتو تو آینه دیدی؟ میخوای این ریختی بری بیرون؟ بی اهمیت به حرفاش ادامه میدم… بغض میکنه و میگه:
میخوای آبروی منو ببری؟ اینجوری بری بیرون همه فکر میکنند کلفتت کاراشو درست انجام نمیده و یباره گریه میفته و مینشینه لبه ی تخت… میدونم ریخت و قیافه ی بهم ریخته م، فقط بهونه ی گریه کردنش… بازم بهش اهمیت نمیدم و سریع از خونه میزنم بیرون…
تصمیم دارم برم باقیه ی پول رو بدم به یکی از این شرکتهای نمایندگی، شاید بتونم یه ماشین دیگه بخرم… چون خیلی بهش نیاز دارم…
نزدیک ظهره که گوشیم شروع میکنه به زنگ خوردن… نگاه میکنم رو صفحه، میبینم شماره ی تلفن عمومی!
بله؟
سلاااااام شهروز خان…
وای صدای سروش! تقریبا فریاد میزنم… سلام پسر کجایی تو؟
چطوری داداش؟ شنیدم ازدواج کردی؟
-آره… خوبم. تو چطوری؟ کجایی؟
من دو روزه اومدم اصفهان… دیروز پیامتو تو اون سایت گرفتم… چی شده؟
-سروش باید خصوصی بات حرف بزنم… پشت تلفن نمیشه…
خب. پس باید چند روز صبر کنی… چون فعلا نمیتونم بیام سراغت…
-سروش چیکار کردی که دنبالتند؟
آدرستو بده، تو همین چند روز میام میبینمت…
-نمیشه سروش. وضعیتت خوب نیست… نباید بیای خونه ی من…
نگران نباش… من میدونم چیکار کنم…
-همون خونه کوچیکه م یادت که هست؟ سروش ممکنه تلفن من تحت کنترل باشه…
آره میدونم… برا همین نمیتونم بیشتر از دو دقیقه رو خط باشم… فعلا خدا نگهدار تا فرصتی بشه برا دیدنت…
-سروش شوخی نگیریها… زودتر باید ببینمت…
اوکی… میام سراغت… فعلا
-بدرود…
ارتباط که قطع میشه… درگیری ذهن من شروع میشه… این دیوونه میخواد چیکار کنه؟ اگه بیاد سراغ من ممکنه که گیر بیافته… با همین تفکرات میرم خونه…
وقتی وارد خونه میشم. .پرتو رو میبینم که نشسته روی کاناپه پشت به من، جلوی تلویزیون و داره یه برنامه ی روانشناسی از ماهواره میبینه… حتی روش رو برنمیگردونه طرفم! میفهمم که جنگ شروع شده… یکم که میرم جلوتر، میبینم پالتوش تنشه… میفهمم از بیرون اومده… با تندی میپرسم: کجا بودی؟
برمیگرده با اخم نگاه میکنه و میگه:
به تو ربطی نداره…
اوه نه، جدی جدی تصمیم داره بجنگ… خوب میشناسمش… حالا وقت این که، یا من کوتاه بیام و یا پای عواقب سر لج انداختنش به ایستم…
سریع برمیگردم و میرم تو اتاق تا لباسم رو عوض کنم…
صدای صندلهاش میاد، که تند و عصبانی و نفس زنون داره میاد طرف اتاق… وقتی وارد اتاق میشه، دستاش رو میزنه به کمرش و فریاد میزنه:
من کیم؟ من کجای زندگیتم؟
با تعجب به صورتش که عصبانیت داره ازش فوران میکنه نگاه میکنم! سعی میکنم به حرفش بی توجه باشم و به تعویض لباسم ادامه میدم… بیشتر عصبانی میشه…
با توام… تو چی فکر کردی؟ من یه دخترم که آویزون تو شدم؟ همین حالاشم ده تا مرد نامرد مثه تورو میذارم توی یه جیبم… فکر میکنی بهت محتاجم؟ من همون پرتوام… همون که اومدی تو شرکتش مثه موش بودی… حالا برا من خودتو میگیری؟ فکر کردی کی هستی؟ چهار تا آدم به به و چه چهتو کردند فکر میکنی برا خودت کسی شدی؟ فکر کردی چون دائم دارم میگم دوستتدارم اجازه میدم خردم کنی؟ اونم تو… توی احمق که حتی نمیتونی خرج زندگیت رو در بیاری؟ یا مثه دیوونه ها و زمان مجردیت باید شبگردی کنی و یا مست باشی و یا حالا که احساس وظیفه میکنی، بری راننده تاکسی بشی؟ تو خودتو برام من میگیری؟ یادت رفته با کی طرفی؟
مینشینم لبه ی تخت و نگاهش میکنم و میذارم حرف بزنه… میخوام ببینم تا کجا پردها رو از هم میدره…
اشک تو چشماش جمع شده و بغض داره! ولی همچنان داره فریاد میزنه:
من از این خونه میرم… تو هم بهتره بری سراغ همونهاییکه قبلا باهاشون بودی… برو سراغ همونهاییکه هر جفنگی مینویسی بهت آفرین میگند…
بعد برمیگرده میره سر کشوهاش… بی صدا داره از چشماش اشک میجوشه و در حال جمع کردن لباسهاش…
آروم میگم:
-تو باید اینو بفهمی، که من تحمل اینو ندارم، که خودتو تو چیزای خطرناک درگیر کنی…
یباره برمیگرده و از روی عصبانیت خودش رو میندازه روی من! میفتم روی تخت…
اونقدر عصبانی، که تا حالا اینجور ندیده بودمش… تا میام بفهمم میخواد چیکار کنه، چندتا چک زده تو صورتم و پنجه هاش رو روی پوست صورتم میکشه و همونطور که داره اشک میریزه، داره بهم فحش میده:
کثافت پست! نامرد!
بی رحمانه داره ناخونهای بلندش رو توی گوشتم فرو میکنه…
هر چی تلاش میکنم دستاش رو بگیرم بی فایده ست… عصبانیت قدرتش رو چند برابر کرده… ادامه میده:
فکر کردی چه خری هستی؟ هر غلطی دلت خواسته از اول تا حالا کردی و من هیچی بهت نگفتم… عوضی…
دیگه کم میارم و عصبانی میشم… مچ دستاش رو میگیرم سرش فریاد میزنم بسه دیگه بیشعور… هر چی دلت خواست بهم گفتی!
یباره من رو ول میکنه و صداش آروم میشه و به نرمی و بغض شدید میگه:
سرم داد نزن احمق… بچه م میترسه و سر میخوره کف اتاق و تکیه میده به تخت و دستاش رو میذاره رو صورتش و شروع میکنه هق هق زدن…
دارم با خودم حرفی که از دهنش شنیدم رو حلاجی میکنم… چی شنیدم؟! داد نزن بچه م میترسه؟!
از روی تخت بلند میشم… از جای ناخنش روی گونه م داره خون میاد… میرم رو به روش مینشینم… دستاش رو گرفته جلوی چشماش… دستاش رو میگیرم که از روی صورتش بردارم… یکم مقاومت میکنه. اما برمیداره… صورتش سرخ و از اشک خیس…
-پرتو تو چی گفتی؟ درست شنیدم؟!
گریه ش شدیدتر میشه…
-پرتو تو حامله ایی؟
دست میکنه تو جیب پالتوش و جواب آزمایشش رو میده دستم…
باورم نمیشه! نمیدونم باید چیکار کنم… حتی نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! بازم به صورتش نگاه میکنم. مشکوک میپرسم:
پرتو این واقعیه؟!
با سرش تایید میکنه…
یباره دلم ضعف میره… انگار تازه میفهمم که چی شده…
-فدات بشم عروسکم… تو بچه تو شیکمت داری؟! بچه ی من؟
میونه اشک ریختن لبخند مینشینه رو لباش… اونقدر هیجانزده ام، که یدفعه میگیرم میکشمش تو بغلم…
-قربونت برم… باورم نمیشه… پرتوی من داره بچه برام میاره؟ فدات بشم عزیزم…
درعرض چند ثانیه، انگار هیچ درگیری بینمون نبوده… خودش رو میچسبونه به سینه م و میگه: لعنتی بی شرف… دارم برات میمیرم… توی احمق نمیخوای بفهمی… آخه چقدر تو خری…
بیشتر فشارش میدم به خودم و میگم:
-من قربون تو برم… غلط کردم… هر چی تو بگی درست…
از رو زمین بلندش میکنم و شروع میکنم پالتوش رو از تنش درآوردن… با هر دکمه که باز میکنم، چند تا بوسه رو صورتش میزنم… دست میکشه روی گونه م که داره خون میاد…
بمیرم… صورتتو داغون کردم!
-فدای سرت… قربون تو اون نی نی بشم…
پالتوش رو که در میارم، مجبورش میکنم بخوابه روی تخت و بلوزش رو میزنم بالا و هزار بار شکمش رو میبوسم…
-دوستتون دارم … فدای دوتاییتون بشم…
بغض دارم ولی جلوی خودم رو میگیرم که نشکنه…
-پرتو باید فردا بریم محضر عقد کنیم… دیگه نمیشه کاریش کرد…
همونطور که از گریه هاییکه که کرده فیر فیر میکنه، میخنده و میگه:
بلاخره به آرزوت رسیدی؟ میخواستی منو رسما کلفت خودت کنی، که موفق شدی…
-این حرفو نزن قربونت برم… خودم نوکر هر دوتاییتونم…
میخنده و میگه:
ما نوکر نمیخوایم… برو یه کاری پیدا کن… ما به پول بیشتر از نوکر نیاز داریم…
بازم شکمش رو میبوسم و میگم:
وقتی میگم نوکرم، یعنی همه جوره نوکرم…

ادامه دارد…

2480 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-07-20 14:57:00 +0430 +0430

اقا داروک این کارا چیه.ما اونور منتظر ادامه زمهریر هستیم اونوقت اینجا هنوز داری بازی رو میفرستی؟
اگه بخوای خودم تایپیستت میشم که زحمتت نشه لازم نباشه تنگش کنی برا نوشتن فقط ادرس بده.تقصیر خودته که ایقد خوب مینویسی وگرنه من ادمی نیستم که اینطوری گیر بدم به کسی.بنویس خودتو راحت کن از شرمون

0 ❤️

2022-07-20 18:29:20 +0430 +0430

↩ HOSEINGHOSTHH
درود بر شما

عزیزم اولا که بنده مدتها بود اینجا اسپم شده بودم و ادمین از اسپم خارجم نمیکرد. دوما همونطور که اونطرف گفتم چند روزی رو زندان بودم و به رفرش نیاز داشتم. سوما به روی چشمم. فردا ادامه ش رو آپلود میکنم.

داروک

0 ❤️

2022-07-21 05:25:58 +0430 +0430

↩ darvack
یه شماره کارت بزار مخاطبا پول بفرستن برو یه هفته یه رفرشه حسابی کن بعد بیا ریلکس بشین ده قسمت بنویس.

0 ❤️

2022-07-21 17:56:19 +0430 +0430

↩ HOSEINGHOSTHH
زنده باشی دوست خوبم. به پول نیاز ندارم عزیزم. 😂

0 ❤️

2022-07-22 04:09:34 +0430 +0430

دیوار ( قسمت هفتم) نوشته ی داروک

جلوی محضر ایستاده ایم و تو چشمای هم زل زدیم و داریم به هم لبخند میزنیم… پرتو میگه:
قبل اینکه بریم داخل و منو رسما به کنیزی خودتون در بیارید، باید به حرفام گوش بدی…
-پرتو اینقدر تیکه ننداز! منو به کنیزی خودت در بیاری یعنی چی؟! تو همه ی زندگی منی دیوونه… این حرفا چی؟
ببین بی شرف حقه باز. حالا سه سال که دارم این زبون بازیتو تحمل میکنمو میگم ولشکن، بذار فکر کنه خرم کرده… میدونی چرا؟ چون اگه هر بدی داشته باشی، میدونم که نامرد نیستی… اما اینجا دیگه کوتاه نمیام… باید شرایطمو قبول کنی…
-حالا شرایط خانوم چی هست؟ قربونشون برم…
ببین. ببین… همین حرفات، که حرصمو در میاره… چون میدونم بازم میخوای خرم کنی…
کلافه میشم و سرم رو میگیرم بین دستام و میگم :
-واااای خدا… من کی خواستم اینو خر کنم؟ این حرفا چیه این میزنه؟
بس… بس… کولی بازی در نیار… اولین شرطم این که حق طلاق با من باشه…
یباره جوش میارم و میگم:
-معلوم هست چی میگی؟! مگه قراره من طلاقت بدم؟ تو چته؟! ما تازه داریم بچه دار میشیم. از حالا میخوای این چیزا رو یاد اون فسقلی بدی؟
میخنده و دستش رو میکشه رو شکمش و میگه:
الهی که قربونش برم… فسقلی خودم…
-وای پرتو بخدا از حالا دارم براش بال بال میزنم…
بیخود… اون فقط مال من… تو هم فقط باید به من فکر کنی…
-یعنی چی؟! میخوای به بچه ی خودتم حسودی کنی؟!
نمیدونم… هر اسمی که روی این حس میخوای بذار… اما اگه به اون بیشتر از من توجه کنی، خودم شب تو خواب خفه ت میکنم… هر دوتون مال منید و من میگم که چیکار باید بکنید…
-ای قربون چشمای سیاه و براقت برم… هر چی شما بفرمایید سرورم… خب شرط بعدیتون چی؟
از همین حالا مینویسیم، که اگه فسقلی دختر بود، حضانتش تمامو کمال در صورت جدا شدن حق من و اگر پسر بود، تا چهارسالگی با من و بعدش با توافق هم یه تصمیم دیگه میگیریم…
اونقدر از این حرفش تو دلم شور میفته، که نزدیک عصبانی بشم… اما خودم رو کنترل میکنم و میگم:
-پرتو اینقدر این حرف جدایی رو نزن… خوب نیست…
دستم رو میگیره و میبوسه و میگه:
به جون خودم منظور بدی ندارم… فقط نمیخوام با قوانین مسخره اییکه وجود داره ازدواج کنم…
با حرص میگم:
-دختره ی دیوونه…
صدای شهره در حالیکه داره از ماشینش پیاده میشه بلند میشه…
بلاخره بعد سه سال، مجبور شدید که مثه آدمها زندگی کنید؟
میاد جلو با من دست میده و میگه:
چطوری آقای خانوم باز؟
در جوابش فقط میخندم…
بعد پرتو رو بغل میگیره و میبوسه و سرش رو میذاره روی شکمش و میگه: الهی که خاله ایی قربونش بره… بذار ببین جفتک نمیندازه…
چی داری میگی دیوونه، اون فقط چند روزشه!
ببین پرتو منو خر نکن… اولا که میدونم این فسقلی حداقل یکی دوماهشه و دوم اینکه… اگه بچه ی این باباس؟ میدونم که چه کره خری از آب در میاد…
شهره خفه شو، یذره ادب داشته باش…
آخه مگه دروغ میگم؟ کسیکه که بتونه پرتو بنکدار رو حامله کنه… یا خیلی عوضی… یا خیلی ماه… از این دو حالتم خارج نیست… حالا به نظرت شهروز کدومشونه؟
پرتو دوباره دست منو میگیره و میگه:
خودت خوب میدونی که هر دوشونه…
-دست شما دوتا درد نکنه! بابا اینقدر بنده نوازی میفرمایید، خجالتم میدید!
شهروز اون شب اولی که با هم رفتیم بیرون رو یادته؟ که بهت گفتم اگه بتونی این دختر رو بشونی سر جاش خیلی کارت درسته؟ حالا هم حرفم همونه… یعنی به اینکه کارت درسته دیگه ایمان دارم… حالا حتی اگه عوضیم باشی، بازم یه عوضی کار درستی… حالا چرا اینجا ایستادید؟!
همونطور که از جملات شهره متعجبم میگم:
-منتظرم شاهدای کرایه ایی بیاند… آخه زن ها رو که تو این قانون داخل آدم حساب نمیکنند! رفتم دوتا کارگر
پیدا کردم، که بیاند به عنوان شاهد سند ازدواجمون رو امضا کنند.
شهره با افسوس میگه:
هه خنده داره… شهادت زنی که جزو بهترین دوستای آدم باشه، به تنهایی قبول نیست و حتما باید به ازای هر یک مرد غریبه، دوتا زن شهادت بدند!
میخوام حرفی بزنم، که چشمم میفته به دوتا شاهد کرایه ایی که دارند از کنار خیابون وارد پیاده رو میشند، تا بیاند پیشمون…
وقتی به محضردار که یه مرد حدود پنجاه و خورده ایی سال و معلوم که از اون خشک مقدسای پول پرست، میگم که میخوایم عقد کنیم. میگه:
خب پدر عروس خانوم کجاند؟
بهش میگم: قانون اجباری اذن پدر دیگه برداشته شده و فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه…
ببین پسرجون. من یه آدمی هستم، که برام خونواده خیلی مهمه و کاری هم به تغییر قانون ندارم… ما توی این محضر، فقط با اجازه ی پدر عقد میکنیم…
خنده م میگیره… دست میکنم تو جیبیم و یه اسکناس پنجاهزار تومنی بیرون میکشم و با یه کاغذ مچاله میکنم و بهش میگم: شما این کاغذ رو عنایت بفرمایید… فکر کنم این اجازه کتبی براتون کافی باشه…
کاغذ رو از دستم میگیره و یکم بازش میکنه… نیشش تا بنا گوش باز میشه و میگه:
اجازه بدید بخونمش و کاغذ رو میبره زیر میز و اسکناس رو از لاش برمیداره و بعد چند لحظه میگه:
بله بله… مشکل حل…
پرتو از پشت باسنم رو وشگون میگیره و تو گوشم زمزمه میکنه… بخدا که شهره در موردت هر چی میگه درسته! دوستتدارم عوضی بی شرف…
اونقدر از این زمزمه کردنش تو گوشم لذت میبرم، که دلم میخواد برگردم همون وسط ببوسمش… اما با خودم میگم بذار بعد عقد، این حاجی مذهبی رو سورپرایز میکنم…

به محض اینکه یبار خطبه ی عقد خونده میشه، پرتو یهو و با صدای بلند و کشدار میگه بعله! شهره تو گوشش میگه:
خفه شو دختره ی بی آبرو… سه بار باید خونده بشه…
بعد خودش با یه عشوه ی مرد افکن، که حس میکنم دل حاجی رو به لرزه انداخته میگه:
ببخشید حاج آقا، عروس رفته گل بچینه… همه میزنند زیر خنده…
وقتی برای مرتبه ی سوم خطبه خونده میشه و پرتو هم برای بار سوم میگه بعله… بی اختیار برمیگردیم طرف هم و بدونه توجه به دیگران لبامون میچسبه بهم…
تا به خودمون میایم، میبینم شهره داره به زور پرتو رو از من جدا میکنه و حاجی هم با چشمای دریده داره بهمون نگاه میکنه و میگه:
جلل الخالق… بابا اینها رو زود برسونید به یه اتاقی یه جایی تا ابروی همه رو نبردند…
از محضر که میایم بیرون شهره میگه:
خب، نهار کجا مهمونم؟
پرتو: هر جا تو بگی عزیزم…
نهار رو تو یکی از شیکترین رستورانهای شهر، به پیشنهاد شهره صرف میکنیم و حرکت میکنیم طرف خونه… توی ماشین، من صندلی عقب نشسته ام و شهره داره رانندگی میکنه و پرتو کنارش… دارم به سروش فکر میکنم… خیلی نگرانشم… شهره میگه:
خب من عروسو داماد رو برسونم خونه و به قول حاج آقا بفرستمشون توی یه اتاق و برم خودمو گم و گور کنم… راستی پرتو میدونی چیکار کنی یا باید یادت بدم؟
خفه شو شهره…
وا! چرا اینجوری حرف میزنی؟! خب میخوام کمکت کنم… از مامان و خاله و دایه که خبری نیست… خب یکی باید بهت بگه چه غلطی باید بکنی… بعد از توی آیینه یه چشمک به من میزنه…
گفتم خفه شو شهره…
اصلا به من چه… به درک… شهروز بزن در به داغونش کن… و ریز میخنده…
وقتی میرسیم جلوی خونه ، از چیزیکه میبینیم شوکه میشیم!
پدر و مادر پرتو با خواهر بزرگش و یکی دوتا از خاله و خانباجیها، دم خونه منتظرمون ایستادند!
پرتو رو میکنه به شهره و میگه:
شهره تو اینها رو خبر کردی؟
خب آره… من صبح بهشون زنگ زدم و گفتم که تو باردار شدی و هر چی از دهنم دراومد بارشون کردم… انگار به رگ غیرتشون برخورده! بعدم گفتم میبرش دکتر…
شهره میکشمت بخدا… بذار بعدا دستم بهت برسه…
گمشو دختره ی دیوونه… مگه میشه تو این شرایط کسی ازت مواظبت نکنه؟
وقتی داریم از ماشین پیاده میشیم… بازم شهره میگه:
شهروز دیگه سفارش نکنما… یادت نره با این وحشی چیکار کنی… از روی شوخی بهش چشم غره میرم و در ماشین رو میزنم بهم…
وقتی خونواده ی پرتو ما رو میبینند، چند قدمی بطرفمون میاند… مادرش در حالیکه داره اشک میریزه میاد جلو و پرتو رو میگیره تو بغلش… ظاهرا همه خوشحالند جز من!
از روی ادب یه سلام بلند به همه میدم و میرم در رو باز میکنم و خودم رو کنار میکشم… پدرش سعی میکنه که بهم لبخند بزنه و جوری وانمود کنه، که باید گذشته رو فراموش کرد… میرم کنار پرتو و میگم:
-میرم خرید…
چشماش پر اشک شادی… میخنده و میگه: زود بیا…
طرفای عصر هم ایل و تبار منم میاند و خلاصه تا آخر شب هیهاتی تو خونه راه میافته که بیا و ببین… منم عین این خدمتکارا دارم توی آشپزخونه کار میکنم و سیمن و سارا خواهرام کمک میکنند…
حالم داره از این وضعیت بهم میخوره! از این خاله بازیها متنفرم… اما چاره ایی هم ندارم… فقط هر چند دقیقه یبار پرتو خودش رو میرسونه بهم و با یه بوسه خرم میکنه… خواهرام هم مرتب تیکه بارمون میکنند…
چی بابا؟ چه خبره؟ انگار تازه عروس و دامادند…
پرتو توی گوشم میگه:
بیچاره ها خبر ندارند که دقیقا درست میگند… هر دو بلند میخندیم و خواهرام حیرون و متعجب بهمون نگاه میکنند… سیمین میگه:
هی عروسه… مواظب باش ماها خواهر شوهراتیم ها و کشدار وبلند میخنده…

بلاخره حدود ساعت یازده، همه رضایت میدند که ما دوتا تازه بهم رسیده رو تنها بذارند و برند سر خونه زندگیشون…
آخرین نفرات مامان و سیمین هستند، که من دم خونه دارم به سفارشات مادرم گوش میکنم.
مادر حواست باشه کار سنگین نکنه… میدونم تو یکم جوشی هستی… یه وقت عصبانی شدی سرش داد نزنیها… اگه یه وقت کاری پیش اومد هر وقت که بود اول خودمو خبر کن…
منکه از اینهمه سفارش دیگه عصبی شدم… میگم:
-باشه مادر من، خیالت راحت باشه…
بلاخره با هر زحمتی هست اونها رو راهی میکنم و خسته و کوفته برمیگردم توی خونه… به داروک میگم:
-راحت بودیم زن نداشتیما… آخه این چه بلایی بود که سر خودم آوردم… که با دیدن پرتو نظرم عوض میشه…
دوباره همون لباس اونشبی که با هم دعوامون شد رو پوشیده… برای اولین بار میبینم، آرایشش تند! دستاش رو گذاشته تو دوطرف آستانه ی اتاق خواب و میگه:
زود کاراتو بکن که بات خیلی کار دارم…
می ایستم و سر تا پاش رو برانداز میکنم و میگم:
من که جرات نمیکنم امشب نزدیک تو بشم…
چشماش رو تنگ میکنه و میگه:
بچه پرو تا نیومدم با لگد ببرمت تو اتاق، خودت بدو بیا…
میرم طرف دستشویی تا مسواک بزنم و میگم:
-خب خیلیم بد نیست، آدم یه شبم با زن خودش بخواب، ببینه چه مزه ایی میده… از این حرفم یهو از خنده میترکه!
برمیگردم نگاش میکنم و میگم:
-کوفت، خنده داره؟ خب واقعیت…
میدوه طرفم و همونطور که میخنده میخواد با مشت و لگد من رو بزنه… هر چی اون من رو میزنه، من میکشمش تو بغلم و میبوسمش…


هر دو خیس عرق کنار هم ولو شدیم… پرتو خودش رو میکشه روی سینه م و میگه: وحشی… بی شرف…
تن لختش رو فشار میدم به خودم و میگم: چی؟ خوش گذشته؟
عوضی با یه تازه عروس حامله، اینجوری رفتار میکنند؟
-آخ که الهی من بگردم این تازه عروسو. خودت که از من وحشیتری و دهنش رو میبلعم…
شهروز تو رو خدا دیگه گیر نده… ببین من نمیدونم چه مرگم شده، که همینطوری هم سیر نمیشم ازت… وقتی تو شروع میکنی که دیگه اصلا اختیاری از خودم ندارم… دیروز که رفتم دکتر بهش گفتم… دکتره میگفت:
اصولا خانومهایی که پسر باردار میشند تو زمان بارداریشون حریصترند…
با تعجب میپرسم: مگه چقدر وقتت؟! خودش رو روی بازوم رها میکنه و به سقف خیره میشه و میگه: حدود دوماه…
میچرخم طرفش و صورتش رو میبوسم و میگم: چقدر وقت فهمیدی که بارداری؟
راستش از همون موقعه، که اون ماجرا رو به وجود آوردم، حس میکردم حالم عادی نیست…
از جام بلند میشم و چراغ رو خاموش میکنم و برمیگردم و میکشمش تو بغلم و موهاش رو نوازش میکنم و تنش رو بو میکشم… بوی زندگی میده… حس میکنم از همیشه بیشتر دوستش دارم… برا همین توی گوشش میگم:
-از همیشه بیشتر دوستت دارم… ریز میخنده و میگه:
میتونی تا صبح همین حرفا رو بهم بزنی؟
میبوسمش و بیشتر فشارش میدم به خودم… اونقدر توی اون حالت میمونیم تا خوابمون میبره…


نیمه شب از صدای چند تا قدم محکم که روی پشت بوم برداشته میشه بیدار میشم! یکم میترسم… با خودم فکر میکنم، نکنه دزد اومده… اما خبری نمیشه! چند لحظه بعد از خستگی دوباره داره خوابم میبره، که میشنوم یکی داره میزنه به شیشه ی پنجره ی پذیرایی و آروم صدا میکنه:
شهروز… شهروز!
صدا برام آشناست… دقت میکنم… میبینم صدای سروش! آروم پرتو رو که پشت به من تو بغلم رو از خودم جدا میکنم و بلند میشم. شلوارم رو میپوشم و میرم تو پذیرایی. در اتاق خواب رو میبندم و میرم چراغ پذیرایی رو روشن میکنم… بعد میرم در پذیرایی رو که قفلش کردم باز میکنم…
سروش تو آستانه ی در ایستاده! با اون قامت بلند و اون چهره ی اسطوره ایش. موهای خرمایی و چشمای روشن و دماغی قلمی و دهانی به ظرافت دهن یه دختر. زیباتر شده. چون چهره ش پخته تر شده. شهامت و جسارت داره تو نگاهش موج میزنه… چند لحظه بهم خیره میشیم و یباره میپریم تو بغل هم.
-سروش عزیزم…
دلم برات تنگ شده بود شهروز …
-بیا تو داداش…
با اکراه وارد میشه و میگه: خانومتو ناراحت نکنم این وقت شب؟
-بیا تو… نگران نباش… خانومم هم مثه خودم یاغی… بیا تو…
میریم توی آشپزخونه و من میرم که چای درست کنم… سروش هم مینشینه روی صندلی و میگه: یادش بخیر چقدر تو این خونه شیطونی کردیم… یادته؟ کلید و از بابات میدزدیدی؟
-آره… ههههه…
راستی بابت پدرت متاسفم…
به تلخی بهش لبخند میزنم…
با مهشید چیکار کردی؟
-از ایران رفت بیرون… خبری ازش ندارم…
دختر خوبی بود… اولش که فهمیدم ازدواج کردی با خودم فکر کردم، شاید مهشید تونسته قاپتو بدزده… اما از اونطرف هم با خودم فکر میکردم، تو خیلی چموشتر از اینی، که چند سال با مهشید مونده باشی…
میخوام جواب بدم… که یباره پرتو تو آستانه ی آشپزخونه ظاهر میشه! روبدوشامبرش رو پوشیده و در حالیکه موهاش آشفته دورش پخش و داره چشماش رو میماله میگه: شهروز چه خبره؟
یباره سروش با دیدن پرتو… یه سوت بلند میکشه و میگه:
این خانوم خوشگل زن داداش؟
پرتو که حسابی جا خورده… یکم به سروش خیره میشه و بعد رو میکنه به من و میگه: هی داروکی… نگفته بودی دادشم داری!
خنده م میگیره…
-عزیزم این سروش…
پرتو که انگار یباره بهوش اومده، میاد طرف سروش…
سروش از جاش بلند میشه… پرتو دستش رو دراز میکنه و با سروش دست میده و میگه: ببینم شما عادت دارید نصف شب برید خونه دوستتون؟
سروش: راستش اینجور که معلوم، شهروزم آدم شد و من هنوز آدم نشدم…
پرتو هم مینشینه پشت میز و میگه: خب حرف مهشید خانوم بود ادامه بدید…
سروش به من نگاه میکنه…
-چی میگی پرتو؟ همون حرفای تکراری که هزار بار خودم برات گفتم.
آهان من فکر کردم آقا سروش از عشق گذشتتون براتون خبر آورده…
بهش اخم میکنم و میگم: من هیچ وقت عشقی جز تو نداشتم…
سروش با یه لحن مسخره میگه: آره… آره… راست میگه زن داداش… خیالت راحت باشه… آخه شهروز اگه میخواست عاشق باشه، اونوقت خیلی اوضاع خراب میشد… میدونی؟ اونوقت باید هر هفته یکی به عشقهاش اضافه میشد. هههه…
پرتو دلخور از جاش بلند میشه و میگه: مثه اینکه جای من اینجا نیست… برم بخوابم… بعد دستش رو بالا میاره و با انگشتش به من اشاره میکنه و میگه:
خدمت تو هم بعدا میرسم و بعد مثه یه فرشته از آشپزخونه به نرمی خارج میشه…
سروش به من نگاه میکنه و میگه: چیزی ندارم بگم… درست انتخاب کردی… خود خودشه…

ادامه دارد…

1 ❤️

2022-07-28 17:12:44 +0430 +0430

دیوار (قسمت هشتم) نوشته ی داروک

به یاد اون روزای قدیم با هم لبی تر میکنیم… عرق… عرق سگی که عقل مرد رو ازش بدزد.
عقلم بدزد لختی. چند اختیار دانش؟
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه؟
دم دمای صبح، که همه ی اونچه اتفاق افتاده، از ماجرای پرتو گرفته تا دادگاه و اون قاضی تریاکی باجگیر و درخواستش و، و، و، همه و همه رو توضیح داده ام…
سروش همونطور که داره آستینش رو بالا میزنه و در حال بلند شدنه میگه: در موردش فکر میکنم. خب، کجا میتونم وضو بگیرم؟
به تمسخر نگاش میکنم…
زهرمار چه مرگته؟ چرا مثه سگی که به صاحبش نگاه میکنه نگاه میکنی؟
-هه هه… آره آقا سروش ما سگتیم… اما این ادا اطوارا رو برا من در نیار… بابا بچه مسلمون همین حالا یه بطر عرقو با من خوردی!
میخنده و میگه: یه وقتایی اینقدر خر میشی که دلم میخواد بزنم دهنتو سرویس کنم… هنوز همون عادت ها رو داری! بیچاره پرتو چی میکشه از دستت!
-منو باش! آقا هر غلطی دلت میخواد بکن…
آخه بچه پرو عرق خوردم حالشو بردم. حالا هم دارم میرم شکر خوردن همین عرق رو بجا بیارم. اونو لازم بود امشب بخورم…

-آهان از اون لحاظ! من مشکلم این نیست… من تو ریشه مشکل دارم…
هووووی عوضی حرف زیادی نزنیا…
-چته بابا؟ من که هنوز چیزی نگفتم! فقط میگم خوبه آدم بیشتر تاریخ بخونه… مخصوصا تاریخی که اعراب نوشتند… من نمیخوام بگم اعراب آدمای بدی هستند… اما اینکه برامون یه چیزی آورده باشند، که ما نداشتیم، جز جنگ و خونریزی چیز دیگه ایی نبوده…
شهروز خفه شو…
-برو بابا تو هم. تا دوتا کلمه حرف حساب میزنیم مثه یابوی افسار گسیخته جفتک میندازی!
از پنجره بیرون رو نگاه میکنم… سپیده زده… یکم احساس سر درد دارم… صدای پرتو به گوشم میرسه، که با صدای خواب زده میگه: هنوز شما بیدارید؟ بعد میاد طرفم…
با دستم به سروش دستشویی رو نشون میدم و پرتو رو میگیرم بغلم…
سروش میره دستشویی، که وضو بگیره…
چی داشتین با هم این همه وقت میگفتید؟
چونه شو میبوسم و میگم: حرفای مردونه…
با یه لحنی که حسادت توش موج میزنه میگه:
اونوقت از کی مرد شدی؟
-دقیقا از وقتی عروسکمو دیدم و میکشمش تو بغلم… قلبم داره تند تندتر میزنه…
بیا بریم بخوابیم…
-چی داری میگی؟ منو سروش حالا حالاها با هم حرف داریم… من برات یه پیشنهاد دارم…
یکم سرش رو میکشه عقب و مستقیم تو چشمام نگاه میکنه و میگه: آی که حقه بازی داره از چشمات میریزه… میخوای دست به سرم کنی؟ از لحن حرف زدن میفهمم، که میخوای از خونه بیرونم کنی…
-بیرونت کنم یعنی چی؟! میخوام بگم یه چند روزی برو خونه ی مادرم پیش سیمین… هم مواظبتند هم خوبه دیگه…
ابروهاش رو میکشه توهم و جدی میگه: من جایی نمیرم… باید بدونم میخوایند چیکار کنید…
سروش از دستشویی خارج میشه و میاد تو آشپزخونه… پرتو خودش رو از من جدا میکنه…
سروش همونطور که داره زیر لب برا خودش اذان میگه، داره آستینهاشم میاره پایین… بعد رو به پرتو میگه: آبجی خانوم یه مهر به من بده…
پرتو برمیگرده تو صورت من نگاه میکنه… شوکه شده! چون توی خونه مهر نداریم و منم اینو میدونم…
پرتو به تته پته میافته که من از خنده میترکم…
سروش میگه: ای مررررررگ با اون خندیدنت! مهم نیست خودم یه چیزی جور میکنم…
-آره دیگه همه چیو جور میکنید شما…
خفه شو شهروز…
پرتو میپره وسط حرفمون و میگه: آهای پسرا، اینجا خانوم واستاده!
آی ببخش. هی یادم میره شهروز طوق گردنش… عذر میخوام و باز از آشپزخونه خارج میشه…
پرتو رو میکنه به من و مشکوک میپرسه، منظورش از طوق چی؟
-هیچی بابا منظوری نداره… اونم حرف زدنش مثه من… پرت و پلا زیاد میگه…
پرتو میره که صبحونه رو آماده کنه… چند دقیقه بعد سروش برمیگرده پیشمون…
در حال صبحونه خوردن به سروش میگم: خب حالا تو بگو… با چشماش به پرتو اشاره میکنه… بهش میفهمونم مشکلی نداره…
نمیدونم از کجا شروع کنم… حدود یک سال پیش به واسطه ی یکی از آشناها پرونده ی پدرمو تو یکی از زندانها کشیدیم بیرون… پدرم سال شصت و هفت تو اعدامای دسته جمعی حکومت، توی زندانها اعدام شده. میبینم پرتو گوشاش رو تیز کرده، تا حرفای سروش رو خوب حلاجی کنه…
سروش آهی میکشه و ادامه میده: از اونوقت یه سری حرکتها کردم… به اینجا که میرسه، با ابرو به سروش اشاره میکنم که دیگه ادامه نده… چون میدونم پرتو میترسه…
یباره سروش حال و هواش رو عوض میکنه و میگه: راستی یه کار باحال یاد گرفته ام… البته خیلی سرش زحمت کشیدم؟
-چه کاری که میتونه تو رو اینقدر خوشحال کنه؟!
هیپنوتیزم…
یباره پرتو با لحنی ذوقزده که آلوده به ترس میگه: وای جدی میگی سروش خان؟
آره جون سروش جدی میگم…
اول این شهروزو هیپنوتیزم کن … میخوام ببینم تو اون مغز خرابش چی میگذره؟
هههه. آبجی خانوم شما که رو منم سفید کردی؟
پرتو خیلی جدی میگه: سروش به من نگو آبجی خانوم… خوشم نمیاد… من اسم دارم…
من میزنم زیر خنده…
سروش گردنش رو کج کرده و با تمسخر داره به پرتو نگاه میکنه… پرتو از طرز نگاه کردن سروش خنده ش میگیره و یکی میزنه پشت گردن من…
-آی… منو برا چی میزنی؟!
برا اینکه نمیتونم اونو بزنم… شما دوتا کجا همو شکار کردید؟ خیلی زبون همو خوب میفهمید… با یه اشاره همه چیو بهم میگید!
اینبار من و سروش میزنیم زیر خنده…
حس میکنم پرتو رو به خاطر خندیدن ناراحت کردم… چون تند از جاش بلند میشه و میره که چایی بریزه… تا برمیگرده سر میز، خم میشم تو چشماش نگاه میکنم… بهم لبخند میزنه. اما نگاهش دلخور…
دستش رو میگیرم میبوسم و میگم:
باور کن به تو نخندیدیم… به اینکه همه همینو به ما میگند خندیدیم…
پرتو انگشتام رو فشار میده و میگه: مهم نیست… چاییت رو بخور و باز لبخند میزنه…
تو که گفتی زنم هم مثه خودم یاغی! اینکه خیلی نازنازیه…
سروش جان با من کل کل راه ننداز، پشیمون میشی…
-آره راست میگه… باور کن این آتیشپاره کارایی میکنه، خارق العاده… باورت نمیشه…
هههه… آره شهروز برام گفت چه بلایی سرش آوردی…
میز صبحونه جمع میشه و پرتو داره زمزمه ی هیپنوتیزم رو میکنه…
دارم فکر میکنم، با اینکار که وای به حالم میشه! اگه سروش من رو هیپنوتیزم کنه و من رو بده دست پرتو، که تا چند ماه درگیری رو با پرتو دارم… پس چیکار کنم؟ تو همین افکارم که سروش میگه:
بریم تو پذیرایی…
پرتو دستور میده که بنشینم برا هیپنوتیزم… اونقدر هیجانزده ست که رو پاش بند نیست…
مینشینم روی کاناپه و سروش یه صندلی میذاره روبه روم و مینشینه روش…
پرتو میگه: آخیش حالا تخلیه اطلاعاتیت میکنم…
سروش میگه:
به این قلم که تو دسته من نگاه کن و شروع میکنه قلم رو تو دستش رو به روی چشمای من به صورت افقی نوسان دادن. بعد شروع میکنه تلقین کردن…
خودتو ریلکس کن و فقط به این مداد نگاه کن… چند لحظه میگذره و من دارم به مداد نگاه میکنم… کم کم حس میکنم پلکهام داره سنگین میشه!
سروش میگه: من از ده میشمارم تا صفر… تو به یه خواب عمیق فرو میری… بعد شروع میکنه معکوس شمردن… به عدد پنج که میرسم شروع میکنم چشمامم رو چرخوندن و قبل رسیدن به عدد یک خودم رو به خواب میزنم…
خب تو حالا توی یه خواب عمیقی، که از دستورات من اطاعت میکنی… درسته؟
با سرم علامت تایید میدم…
صدای پرتو در حالی که سعی میکنه از ترس و احتیاط کنترلش کنه به گوشم میرسه که میگه: حالا دیگه خواب خواب؟!
آره… و درضمن مطیع… بیا این آقا شهروز با اختیارات تام در خدمت شما… تا هر چی میخوای ازش بدونی حالا ازش بپرسی.
یعنی هر چی بپرسم جواب میده؟
آره… البته قبلش من بهش میگم… بعد به من میگه: خب آقا شهروز، هر چی پرتو پرسید، بهش جواب صحیح میدی اوکی؟
با سر تایید میکنم…
پرتو نفسی عمیق میکشه و میگه: خب چی ازش بپرسم که خوب باشه… آهان… شهروز تا حالا چند بار به من دروغ گفتی؟
جواب میدم: من هیچ وقت دروغ نمیگم…
میفهمم حرصش گرفته…
میپرسه:
کدوم زنو بیشتر از همه تا حالا دوستداشتی؟
-تورو… قربونت برم…
سروش میزنه زیر خنده… نگاش کن حقه باز تو هیپنوتیزمشم دروغ میگه!
بعد خطاب به پرتو میگه: البته حرف منو جدی نگیر. چون واقعا نمیتونه دروغ بگه… هر چی اینجا ازش میشنوی حقیقت… خاصیت هیپنوتیزم…
پرتو دوباره میپرسه: چند تا دوست دختر داشتی؟
-شروع میکنم شمردن یک، دو، سه
یهو با انزجار میگه: خبه… خبه… نمیخواد بشماری!
سروش میخنده… پرتو خطاب به سروش میگه: بخدا تو بیداری هم ازش پرسیدم… دقیقا همین کارو کرد… سپس ادامه میده:
میشه چند لحظه تنها باشیم؟
آره میشه…
مشکلی نداره؟
نه مشکلی پیش نمیاد… من میرم تو آشپزخونه یه چای میخورم
و بعد سروش میره آشپزخونه…
پرتو صداش رو آروم میکنه و میگه:
تو سکس با من بیشتر لذت میبری یا با مهشید که بودی؟
-با تو سکس نمیکنم… با تو معاشقه میکنم… با تو یکی میشم…
خبه، خبه… دروغ میگی بیشرف… میدونم اون جنده خانوم بهتر بهت کس میداده…
از این طرز حرف زدن پرتو شوکه میشم! سابقه نداشت اینقدر وقیح حرف بزنه!
میگم: نه دروغ نمیگم.
پرتو دوباره آروم میپرسه: توی اون ماجرا تو با نادیا نخوابیدی؟
-نه…
چرااااا؟
-چون تورو دوست دارم…
نادیا چی؟ اونم ازت نخواست باش بخوابی؟
-نه… نه… اون برا عشق حرمت قائل…
داره خنده ام میگیره… به دو دلیل… اول اینکه پرتو نمیدونه فرد هیپنوتیزم، تا ازش نخواند، چیزی رو توضیح نمیده و دوم اینکه، چقدر نگران رابطه ی من با زنهای دیگه ست! البته اینم میدونم که خاصیتشونه…
بلاخره سروش میاد و من رو از دست سوالهای پرتو نجات میده و میگه: خب شهروز من تا ده میشمارم و تو بیدار میشی و هیچی بیاد نداری…
وقتی چشمام رو باز میکنم، میبینم پرتو رو به روم ایستاده و زل زده بهم…
با خودم فکر میکنم، نکنه فهمید خودم رو زدم به خواب؟ از جام بلند میشم و میگم: خب نوبت شماست خانوم…
پرتو با اکراه مینشینه رو کاناپه و سروش همون روند رو طی میکنه و پرتو هیپنوتیزم میشه… به سروش میگم: چی از من پرسید؟
اینکه چند تا دوست دختر داشتیو همین چیزا… چیز خاصی نبود…
سروش میگه: آمادست هر چی بخوای میتونی ازش بپرسی… نگاه میکنم به صورتش که تو خواب به معصومیت دختر بچه هاست… به سروش میگم: میتونم تنها ازش بپرسم؟
آره… مشکلی نداره و بلند میشه میره آشپزخونه…
مینشینم جلوش و دستش رو میگیرم…
-یه بار برا همیشه میگم و دوست دارم که بیاد داشته باشی همیشه و وقتی هم بیدار شدی بازم اینو یادت نره… من هیچ زنی رو بیشتر از تو دوست نداشتم و نخواهم داشت و دستش رو میبوسم… بعد سروش رو صدا میزنم و میگم اوکی بیدارش کن…

ادامه دارد…

0 ❤️

2022-08-11 02:11:19 +0430 +0430

دیوار (قسمت نهم) نوشته ی داروک

روز دومی که سروش پیش ماست… چند روز بیشتر به عید نمونده. پرتو داره توی باغچه بنفشه میکاره و هر چند لحظه با ساعد دستش موهاش که میاد تو صورتش رو کنار میزنه… من و سروش پشت پنجره ایستادیم و اون نمیدونه که ما داریم از پشت پرده ی تور نگاهش میکنیم.
سروش همونطور که غرق تفکر، سکوت حاکم رو میشکنه و میگه: نگاش کن با چه عشقی داره این کارو میکنه!
-آره… دختر عجیبی… هیچ وقت نمیتونی بفهمی چی داره توی اون کله ی کوچولوش میگذره…
هر چی هست، که میبینم تو یکی رو آدم کرده… تونسته یه کاری کنه که از اونهمه بی بند و باری دست برداری…
-مرتیکه یه جوری حرف میزنه، که انگار من دون ژوان بودمو خودش پسر امام جمعه !
هاهاها… آخه پست فطرت، من کی یکی از اون هرزه گی های تو رو کردم؟
-خفه شو سروش… فکر نکن قد و هیکلت از من درشتتر شده، جلوت کم میارما… یادت رفته چقدر مثه سگ ازم کتک میخوردی؟ حالا هم میزنم دهنتو سرویس میکنم…
میدونی از چی زورم میگیره آقای داروک؟ از اینکه هنوزم فکر میکنی بیشتر از من میفهمی…
با تعجب نگاش میکنم و میگم: تو از کجا فهمیدی؟!
چی؟ انتظار نداشتی بدونم چه خری هستی؟ مرتیکه من بیست و چهار ساعت دارم تو نت چرخ میزنم… فکر کردی خیلی زرنگی؟ اونقدر نوشتنت برام تابلوست، که به محض اینکه اولین قسمت روزان ابری رو خوندم، فهمیدم که خود خود بی ذاتت هستی… هنوز یادم نرفته تو دبیرستان چطوری همه رو با نوشتن دورو بر خودت جمع کرده بودی… نوشتنت برام کاملا آشناست رفیق…
-ببین حرومزاده… کی بیشتر از من میدونه که تو چه خواهر جنده ایی هستی؟ اما اینکه فهمیدی من دارم چیکار میکنم، دیگه نشون میده که واقعا باید یه فکری برا خواهرت بکنم…
ههههه… کثافت شانس آوردی که خواهر ندارم. وگرنه میزدم خورد و خمیرت میکردم… درضمن خر خودتی… شاید بتونی پرتو رو فریب بدی، اما منو نمیتونی… میدونم موقعه ی هیپنوتیزم خودتو زدی بخواب…
-خب که چی؟ حالا میخوای اینم بذاری کف دست پرتو؟
اگه پسر خوبی باشی و مثه یه بچه مسلمون رفتار کنی کاری بات ندارم…
-اه، سروش بس کن تورو خدا… تو به دین مذهب من چیکار داری؟
بی غیرت چطور میتونی یباره اینهمه تغییر کرده باشی؟! یادت رفته اونقدر دو آتیشه بودی که همه ازت فرار میکردند… نه به اون شوری شور، نه به این بی نمکی!
-خب آدماها یه جایی پی به اشتباهشون میبرند…
خفه شو… میخوای بگی منم حالا تو اشتباهم؟
جوابشو نمیدم و از پشت پنجره میام و روی راحتی مینشینم. سروشم میاد رو به روم مینشینه… بعد مستقیم تو چشمام نگاه میکنه و در حالی که به صورتش یه فرم مضحک میده، زبونش رو برام در میاره…
-بخدا که تو هیچ وقت بزرگ نمیشی…
آره ترجیح میدم کوچیک بمونم. وگرنه مثه تو باید طوق بندازم گردنم…
-بدبخت، تو هم اگه یه دختری مثه پرتو گیرت بیاد و طوقشو قبول نکنی فقط خری…
یباره در باز میشه و پرتو تو آستانه ی در ظاهر میشه… هیجانزده و برافروخته… صداش داره میلرزه…
شهروز اینو ببیین… از چیزیکه تو دستش میبینم شوکه میشم… یه کلت برتا، از سر لوله توی دستش! جوری گرفته که انگار یه چیز کثیف رو بین پنجه هاش داره… اولین چیزیکه به ذهنم میرسه، این که فقط میتونه مال سروش باشه… بهت زده به طرف سروش نگاه میکنم… که از جاش نیم خیز شده و با تته پته میگه:
پرتو اونو آروم بذارش زمین… آروم باش…
پرتو هم ترسیده و هم از عصبانیت داره میلرزه… از جام میپرم… میرم طرف پرتو… بذارش زمین عزیزم… آروم باش چیزی نیست…
برافروخته فریاد میکشه: اینجا چه خبره؟
-آروم باش قربونت برم چیزی نیست… بذارش زمین… نترس… سروش از جاش بلند میشه، میاد کنار من… میخواد حرف بزنه، که یباره سرش فریاد میکشم… خفه شو سروش… سروش کلام تو دهنش یخ میزنه…
-نترس عزیزم چیزی نیست. بذارش زمین… پرتو آروم خم میشه و اسلحه رو میذار زمین…
یه خیز بلند میگیرم و سریع کلت رو برمیدارم و نگاه میکنم میبینم روی ضامن… کلت رو میذارم توی کمری شلوارم
پرتو سریع و عصبانی میره توی اتاق… منم دنبالش وارد اتاق میشم. با عصبانیت میگه: شهروز این چیکاره ست؟
-چیزی نیست عزیزم. نگران نباش و پیشونیش رو میبوسم… آروم باش عزیزم…
من میترسم…
دست میبرم دور کمرش و میکشمش توی بغلم…
-نترس چیزی نیست… فقط یه اسلحه ست … چیزی نیست که… تقریبا فریاد میکشه:
بهش بگو همین حالا از اینجا بره…
-باشه قربونت برم… حالا آروم باش فعلا…
-به چیزی فکر نکن… خیالت راحت باشه. چیز مهمی نیست… بمون تا من ببینم قضیه چی…
از اتاق خارج میشم…
سروش دستش رو جلو میاره و میگه : اسلحه رو بده…
-خفه شو… تو داری چه غلطی میکنی؟
هیچی جون داداش… فقط برا دفاع از خودم…
-تو سرقت مسلحانه کردی؟
سروش دست میکنه توی موهاش و سرش رو زیر میندازه و کلافه و با غیظ میگه: چی داری میگی؟!
-پس این اسلحه برا چی؟
میره و روی کاناپه مینشینه… گفتم که برا دفاع…
-سروش تو داری چیکار میکنی؟
یباره فریاد میزنه… انتقام… میفهمی؟ دارم انتقام پدرمو میگیرم…
-از کی؟
از همین خونخوارا…
-هه… پس تو هم دست کمی از اونها نداری… همه ی اون حرفا در مورد برتری اندیشه و خرد گراییو این دری وریها که میگفتی شعار بود؟! داری آدم میکشی؟
سرشو گرفته بین دستاش و ساکت و من ادامه میدم: -مرتیکه ی احمق فکر میکنی چند نفر باید کشته بشند، تا تو انتقامت رو گرفته باشی؟
من کسیو نکشتم شهروز. اما چند بار درگیری مسلحانه داشتم…
-اما اگه تو تنگنا بیفتی میکشی؟ هان؟
ساکت و داره به زمین نگاه میکنه…
-جواب بده؟ هان؟ میتونی آدم بکشی؟
از جاش بلند میشه و دوباره میره پشت پنجره و میگه:
من نمیتونم از خون پدرم بگذرم… این حکومت خونخوارم فقط با مبارزه ی مسلحانه از بین میره…
هههه… به همین خیال باش… مرتیکه مگه مغز خر خوردی؟ تو تنهایی میتونی با یه کلت برتا جلو کسایی به ایستی که تا توی شورت ماماناشونم تانک چیفتن قایم کردند؟ مرتیکه الاغ اینها دارند به همه ی منطقه های مسلمون نشین جنگی اسلحه صادر میکنند… یادت رفته تیر هفتاد و هشت چطور اونهمه آدمو با چند تا زره پوش و چند تا لباس شخصی، که تعدادشون به دوسه هزار نفرم نمیرسید، زدند در به داغون کردند؟ جوریکه چند سال صدای هیچ کس در نیومد؟ حالا تو شدی زاپاتا؟ فکر میکنی با یه اسلحه و دست تنها میتونی یه حکومتو ریشه کن کنی؟! راستی که ناامیدم کردی. اصلا فرض میکنم که تو تنها مثه سوپرمن قدرت خارق العاده داشته باشی و با یدونه اسلحه، اونقدر بکشی تا این حکومت سرنگون بشه… اونوقت با وجدانت میخوای چیکار کنی؟
مگه اونا وقتی داشتند پدرمو به جرم سیاسی بودن اعدام میکردند، رگ وجدانشون بیدار شد؟
-بیشعور منم حرفم همین… اگه قرار باشه دائم جنگ حیدری و نعمتی راه بیفته، همیشه همه از هم خونخواهند… آخ که داره از این همه حماقت حالم بهم میخوره…
پس غیرت کجا میره؟ حالا که فهمیدم خونوادم به خاطر قدرت طلبی این آشغالا از بین رفت، میگی بشینمو نگاه کنم؟
-نه احمق نفهم… نشین نگاه کن، اما با آدم کشتن هم نمیتونی کاری از پیش ببری… این عوضیهای خونخوارم تقاص آدم کشیهاشونو میدند… اگه اینجور نشه اونوقت معادله ی تاریخ بهم میخوره… اینو بفهم عوضی…
کی دیگه؟ نسل چهارم هم داره میسوزه… دارند با خون ریزیو شکنجه همه رو خفه میکنند…
-خب، حالا شما بفرمایید با یه کلت درستش کن… بیشعور خون جلو چشماتو گرفته و عقلتو از کار انداخته… تو فقط با این کار خودتو به کشتن میدی… همه جا هم پر میکنند، که آقای سروش شرافت یه سارق مسلح بود، که به حول قوه ی الهی، به دست سربازان گمنام امام زمان فدای گوز رهبر شد… احمق بی پدر مادر، تو که به قول خودت بیست و چهار ساعت تو نت میگردی، چطور ندیدی که به عنوان یه سارق مسلح معرفیت کردند؟!
شهروز تو داری چی میخوای از من؟ نمیتونم آروم باشم…
-من یه پیشنهاد برات دارم… تو که میخوای اینجوری خود کشی کنی، چرا اسم سارق روت بذارند؟ همینجور برو واستا وسط میدون انقلاب و فریاد بکش، به خاطر اینکه پدرمو این نامردا بی گناه کشتند، منم خودمو میکشم و یه تیر بزن تو اون کله ی پوکت و خودتو راحت کن…
همین وقت در اتاق باز میشه و پرتو از اون بیرون میاد! پالتوش تنشه و یه ساک کوچیک هم توی دستش و میگه:
من حرفاتونو شنیدم… فکر میکردم که فقط شهروز احمق و داره با نوشتن خودشو تو خطر میندازه… البته دلم به این خوش بود، که اگه هر اتفاقی هم برا شهروز بیفته حداقل کسی نمیتونه بهش بگه که آدم کشه و یا سارق… اما حالا دیگه یا جای من تو این خونه یا جای سروش… اگه شهروز نمیتونه بهت بگه که از اینجا بری، پس من میرم…
سروش سرش رو زیر میندازه و میگه لازم نیست… من نیومدم که آویزون شما بشم… من فقط اومدم شهروز رو بعد چند سال ببینم و قصد موندن ندارم… من میرم همین حالا…
تلفن خونه شروع میکنه زنگ خوردن… میگم: ساکت باشید ببینم… و از جام بلند میشم میرم تلفن رو برمیدارم…
-بله؟
یه صدای زمخت و خالی از احساس از اونطرف به گوشم میرسه…
آقای شهروز…
-بله بفرمایید؟!
خونتون کاملا تحت محاصره ی سازمان امنیت ملی… میدونیم که دوستتون سروش شرافت، سارق مسلح رو توی خونتون پنهون کردید… فقط ده دقیقه فرصت دارید که خودتونو تسلیم کنید… در غیر این صورت مجبوریم که وارد خونه بشیم… بازم باتون تماس گرفته میشه… سریع تصمیم بگیرید و ارتباط قطع میشه…
گوشی رو میذارم… پاهام توان ایستادن نداره… مینشینم روی زمین و چیزیکه شنیدم رو به سروش میگم…
پرتو هم رنگش میپره…
سروش به طرف من میاد و میگه اسلحه رو بده…
-خفه شو سروش…
فریاد میکشه شهروز اسلحه رو بده… من نمیتونم اینجوری گیر بیفتم…
-مرتیکه مگه نگفتی یه جوری میام که کسی نفهمه؟
نمیدونم چه اتفاقی افتاده… تا منو نگرفتند باید در برم… اسلحه رو بده… از جام بلند میشم و میگم: برو سروش در برو… اسلحه میخوای چیکار؟
به طرفم حمله میکنه و با هم در گیر میشیم… اما قدرت بدنیش خیلی بیشتر از من و میتونه اسلحه رو از کمرم بیرون بکشه… همون وقت صدای برخورد چیزی با در خونه میاد… نگاه میکنم توی حیاط… میبینم چند تا کماندو اومدند توی حیاط و دارند دنبال یه پناهگاه میگردند و بعدش صدای یه نفر که از بلند گو داره حرف میزنه… فقط چند دقیقه وقت دارید… خودتونو تسلیم کنید…
سروش با سر لوله میزنه شیشه رو میشکنه و بعد فریاد میکشه… اگه کسی جلو بیاد به طرفش شلیک میکنم…
-سروش احمق نشو… پسر داری چیکار میکنی؟! و به طرفش حمله میکنم. بازم با هم درگیر میشیم… مچ دستش رو میگیرم و میگم: بده به من اسلحه رو…
ولش کن شهروز… ولشکن… انگشتم روی ماشه ست… یکباره رگبار تیره که به طرفمون شروع به باریدن میکنه!
خودم رو میندازم روی زمین… شیشه ها داره خورد میشه و روی سر و صورتمون میریزه… صدای شلیک گوشم رو کیپ کرده… از زیر دستم نگاه میکنم میبینم… پرتو روی زمین افتاده… نه خدای من، چی دارم میبینم! دستاش روی شکمشه و از خون سرخ… دیوونه میشم… نگاه میکنم به سروش درست مقابلم افتاده… غرق خون… صدای شلیک قطع میشه… سینه خیز خودم رو به پرتو میرسونم… به پهلو افتاده و بیهوش… دستش رو از روی شکمش برمیدارم… باورم نمیشه! یه گلوله خورده به شکمش… بلندش میکنم… میگیرمش روی دستم… در ورودی شکسته میشه و چند تا کماندو وارد ساختمون میشند و دستور میدند که بخوابم روی زمین و دستام رو بذارم روی سرم… در حالی که صورتم از اشک خیس شوکه به روی زمین دراز میکشم و فریاد میکشم… همسرم تیر خورده… خواهش میکنم… خواهش میکنم…

ادامه دارد…

0 ❤️

2022-08-11 17:09:07 +0430 +0430

دیوار ( قسمت دهم ) نوشته ی داروک…

با صدای قدمهایی که پشت در از فاصله ی نه چندان دور میشنوم، چون غیر ساعت معمول سرو غذاست، تو اون تاریکی مطلق، نور امیدی به قلبم میتابه… لحظاتی بعد صدای اون گامها نزدیک و نزدیکتر میشند تا پشت در سلول از حرکت متوقف میشند… صدای کشیده شدن کشاب در بلند و کشدار فضای سلول رو میگیره… قلبم به طپش افتاده… در کاملا باز میشه و نور وارده داره چشمام رو اذیت میکنه… دستم رو حائل چشمام میکنم، تا بتونم ببینم چه اتفاقی در حال وقوع. فقط میتونم تشخیص بدم که دو نفر وارد سلول شدند… چشمام داره میسوزه… صدای یکی بلند میشه…
پاشو راه بیفت…
به سختی از زمین خودم رو جدا میکنم… حس میکنم عضله هام خشک شدند. بعد چشمام رو میبندند و من رو به طرف در میبرند. مقداری راه و چندین پله میگذرونیم و وارد یه اتاق میشیم… روی یه صندلی مینشونندم و خودشون از اتاق خارج میشند و بعد چند لحظه بار دیگه در باز میشه و یکی وارد اتاق میشه…
خب شهروز خان میتونی چشماتو باز کنی…
صدا برام خیلی آشناست… دستام رو بالا میارم و چشم بندم رو باز میکنم… باز سوزش چشمام میاد سراغم و نور اجازه نمیده درست چشمام رو باز کنم… از گوشه ی چشمام اشک راه افتاده. به هر زحمتی هست سعی میکنم چشمام رو به نور عادت بدم… بلاخره موفق میشم تصویری که از چهره ی رو به روم دارم رو کم کم واضح ببینم… درست رو به روم همون قاضی پرونده پرتو رو میبینم… داره بهم لبخند میزنه… بلافاصله مرتبه ایی دیگه در باز میشه و یک نفر دیگه هم وارد اتاق میشه… فضای اتاق سرد و سنگین… فقط یه میز چهار گوش، به رنگ چوب وجود داره و چند تا صندلی دورش… نفر دوم که وارد میشه هم سن و سال همین قاضی. فقط یکم اخمو و جدیتر… اونم میاد روبه روم مینشینه…
قاضی قدیمی شروع میکنه حرف زدن…
خب، حالا یک هفته س که بازداشتی و اطلاعات داره تحقیقاتشو کامل میکنه… این حاجی دوست من و بازپرس پرونده ی تو… خودت رو توی بد ماجرایی گیر انداختی شهروز خان…
بغض گلوم رو گرفته… سعی میکنم خودم رو حفظ کنم… میپرسم… حاجی همسرم چی شد؟
روی صندلی حرکتی میکنه و میگه: زنده ست…
نفس راحتی میکشم و بی صدا اشکی که از چشمام به خاطر سوزش راه افتاده تشدید میشه… حاجی ادامه میده…
همسرت زنده ست. اما متاسفانه بچه ت از دست رفته… بار دیگه میشکنم… با خودم فکر میکنم، حالا پرتو توی چه حالیه؟ بچه شو از دست داده… اونم پرتو که اونجوری عاشق اون بود…
حاجی یه سیگار روشن میکنه، میده دستم و ادامه میده… برا همین اومدم اینجا… اومدم به ضمانت خودم، اگه بشه چند روز برات مرخصی بگیرم، تا بری یه سری به همسرت بزنی… درضمن من دنبال اینم، که مدارکی برای بیگناهیت درست کنم…
-حاجی سروش چی شد؟
ساکت… از اون هیچ سوالی نمیکنی… فهمیدی؟ نه از من، نه از کس دیگه…
سیگار برام مزه ی زهرمار میده… اما خوب…
بازپرس شروع میکنه حرف زدن… صدایی شیپوری داره و لحنش درست مثل آخوند هاست. یه دست کت و شلوار توسی تنشه و یقه ی پیراهن آخوندیش رو تا بیخ گلوش بسته…
ببین پسر جون، ما میتونیم تشخیص بدیم که تو توی این ماجرا فقط قربانی شدی و حتی میدونیم که شرافت شب قبل دستگیری از راه پشت بوم وارد خونه ت شده… اما مملکت قانون داره و چیزی نیست که به این راحتی بشه در موردش چشم پوشی کرد. حتما مجازات داری… اما از امروز به مدت سه روز به ضمانت حاجی میری مرخصی و صبح روز چهارم خودتو به ستاد اطلاعات نیرو انتظامی پیش آقای () معرفی میکنی… سپس از جاش بلند میشه و با حاجی دست میده و از اتاق خارج میشه…
قاضی میگه: همینجا بشین تا من مراحل قانونی رو طی کنم و از اتاق خارج میشه…
از یکطرف خوشحالم و از طرف دیگه نگران رو به رو شدن با پرتو… حدود نیم ساعت میگذره و قاضی با یک نفر دیگه وارد اتاق میشه… بازم چشمام رو میبندند و قاضی میگه: بچه ها میبرندت دم خونت پیادت میکنند… مواظب باش منو تو مخمصه نندازی… من فقط به خاطر جناب فرخی این کارو کردم… با سر علامت تایید میدم… میزنه سر شونه م و میگه:
امیدوارم بتونی با همسرت کنار بیای…

وقتی رو به روی خونه از ماشیبن پیاده م میکنند و سریع از اون منطقه دور میشند… چشمام رو باز میکنم… حدود ظهره… آروم میرم طرف سوپر مارکت محل و وارد میشم… وقتی صاحب سوپر مارکت من رو میبینه، حس میکنم که ترسیده… به آرومی بهش میگم:
-من میتونم از تلفنتون یه تماس بگیرم؟
شروع میکنه منو من کردن… میفهمم دردش چی…
بهش میگم: مطمئن باشید میخوام خونه ی پدرم زنگ بزنم… با اکراه قبول میکنه…
گوشی رو مادرم برمیداره…
سلام مادر…
حس میکنم داره اونطرف خط پس میافته… لحظات سختی داره طی میشه…
مادرم نمیتونه حرف بزنه و گوشی رو میده به سیمین… سیمین هم داره گریه میکنه…
سیمین اگه کلید خونه پیشتونه سریع بردار برسون به من، پشت در خونه م و ارتباط رو قطع میکنم و با عذر خواهی از مغازه خارج میشم…
بیشتر از یک ربع نگذشته، که مادرم و سیمین جلوی در خونه از تاکسی پیاده میشند… هر دو اشکریزان… میگیرمشون تو بغلم… یکم آروم میشم… سیمین در رو باز میکنه و هر سه وارد خونه میشیم…
-پرتو کجاست؟
نگران نباش داداش… بیمارستان بستری، ولی حالش خوب…
وارد ساختمان که میشم، میبینم پرده ی از گلوله ها تیکه پاره شده رو از جا در آوردند و انداختند پشت در ورودی… همه ی شیشه های پنجره شکسته و دیوار رو به روی پنجره پر از سوراخهای گلوله ست… چشمم میافته جایی که پرتو افتاده بود… فرش اون قسمت نیست… معلوم جمعش کردند که من نبینم… همینطور جاییکه سروش افتاده بود و غرق خون بود هم تمیز شده… یراست میرم تو اتاق. میبینم کامپیوترم نیست… میفهمم که برا تخلیه ی اطلاعت بردند. همینطور نوع سازماندهی اتاق عوض شده… مشخص که این اتاق زیر و زبر شده و دوباره چیده شده. میرم سر کمد که لباس بردارم… یه دست لباس برمیدارم و میندازم روی تخت… خودم رو توی آینه ی قدی میبینم. هنوز با لباس تو خونه م… همون لباس هنگام دستگیری… حس میکنم پیرتر شدم… ریشم بلند شده و موهام کثیف و چرب… تو بلا تکلیفی میفتم که حمام کنم یا همینجوری برم؟ اما بی حوصله تر از اینم که برم حمام. پس شروع میکنم لباسهام رو عوض کردن و بعد از اتاق خارج میشم… مادرم و سیمین توی آشپزخونه اند… صداشون میکنم و میگم من دارم میرم بیمارستان… هر دوشون دوباره چشماشون از اشک پر میشه… سیمین میگه: یه دوش میگرفتی…
-حوصله ندارم… باید پرتو رو ببینم… کدوم بیمارستان؟
سیمین جواب میده: عیسی ابن مریم…
از خونه خارج میشم و یراست میرم طرف یه عابر بانک… مقداری پول میگیرم و یه تاکسی دربست میکنم و میرم طرف بیمارستان…
حدود ساعت دو بعد ازظهر، که وارد بیمارستان میشم و با گذاشتن یه اسکناس دو هزار تومنی کف دست نگهبان، از سد نگهبان داخلی رد میشم و میرم طرف بخش جراحی زنان…
لحظات داره برام به کندی میگذره و دلشوره داره نفسم رو ازم میگیره… ضربان قلبم بالاست… دم و بازدمم سخت…
وقتی وارد بخش میشم… چشمم میفته به مادر پرتو و شهره که روبه روی یه اتاق ایستادند و دارند با هم حرف میزنند… حرکت میکنم طرفشون… مادر پرتو با دیدن من صورتش رو کج و معوج میکنه و از شهره فاصله میگیره… شهره داره بهم نگاه میکنه و سعی میکنه لبخند بزنه. وقتی میرسم بهش… سلام میکنه…
-سلام…
خوبی؟
-میبینی که… همین وقت در باز میشه و نادیا از اتاق میاد بیرون و با تعجب میگه: ئه! آزاد شدی؟! و با من دست میده…
-آره فقط سه روز… میخوام برم پیش پرتو…
نادیا: من میگم فعلا این کارو نکن… یکم صبر کن…
-نادی من وقتی ندارم… معلوم نیست چی پیش میاد… باید پرتو رو ببینم و دست میبرم، دستگیره رو میگیرم و آروم بازش میکم و وارد اتاق میشم… پرتو روی تخت، پشت به من و رو به پنجره نشسته و زانوهاش رو تو سینه ش جمع کرده و به بیرون زل زده… یه لباس ساده ی نخی تنش… لباس بیمارستان نیست… وقتی میبینه در اتاق بسته شد، ولی صدایی نمیاد! برمیگرده و منو میبینه… از دیدن من شوکه میشه… چند لحظه با بهت بهم خیره میشه و سپس روش رو ازم برمیگردونه و میگه:
برو بیرون شهروز… اشتباه کردی اومدی…
آروم حرکت میکنم طرفش، تا بگیرمش توی بغلم… اما به سرعت از تخت پایین میاد و میره پشت پنجره و با صدای بغض کرده و ملتمس میگه:
برو بیرون شهروز…
بلا تکلیفم…
برمیگرده طرفم و سرم فریاد میکشه:
برو بیرون… نمیخوام ببینمت…
توی سینه م داره میجوش…
سیل اشک از چشماش راه میافته… دستاش رو توی شکمش جمع میکنه و خم میشه و همونطور که داره اشک میریزه، با صدایی مبهم شروع میکنه حرف زدن…
التماست میکنم برو… دیگه نمیخوام ببینمت… برو شهروز… برای همیشه برو… ازت متنفرم…
داره تلاش میکنه، که صداش بیرون نره… زار زنون ادامه میده:
ازت متنفرم … برو… به هر که میپرستی فقط برو…
بچه مو کشتی… برو دیگه… وجود نحست رو از زندگیم ببر بیرون… نگاهم رو به زمین دوختم… هیچ چیزی برای گفتن ندارم… ادامه میده:
میدونی چی شد؟ بچه م کشته شد… رحممو در آوردند… یعنی دیگه هیچ وقت نمیتونی جای خالیشو پر کنی… برو شهروز… حالم از دیدنت بهم میخوره… برو اینقدر منو عذاب نده… اونقدر با رنج و از ته دل این رو ازم میخواد، که نمیتونم مقاومت کنم و برمیگردم تا از اتاق خارج بشم…

ادامه دارد…

1 ❤️

2022-12-13 14:11:17 +0330 +0330

↩ darvack
عالی بود ادامش کی میاد داروک جان

0 ❤️

2023-04-18 02:08:50 +0330 +0330

↩ HOSEINGHOSTHH
داش این زمهریر داستانه؟
کجا داره مینویسه

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «