روزی که یخ اتش گرفت 2

1401/11/13

زمین در نابودی
کتاب اول : روزی که یخ اتش گرفت 2

رادمهر

چشمانش بسته بود . اما با این حال خود را میدید؛بالای سر خود ایستاده بود .بدنش سنگ شده بود و چهره‌اش سیاه ، گویی مجسمه ای به جای او روی تخت دراز کشیده بود. کسی اطراف جسم سنگ شده‌اش نبود.اتاق مزین شده با کاشی کاری ها و سنگ های قیمتی مثل ماهی می درخشید ؛اما در ان لحظه فهمید که تنهایی…

وارد تالار قصر شد. با آن که کل عمرش را در آنجا گذرانده بود باز هم حس عجیبی داشت ؛گویی تنهایی و درد در آن مکان سکنا گزیده بود. پس از چندی شلوغی و همهمه ای را حس کرد. اشرافیان، درباریان و فرماندهان به جان هم افتاده بودند. صدای همه را می شنید. اما با این حال کسی او را نمی دید. مثل روحی سرگردان فریاد زد:« من اینجا هستم! »اما همهمه قطع نشد. دوباره فریاد زد. این بار نه تنها صدای دیگران قطع نشد؛دیگر صدای خود را نشنید. حس درد در عمق قلبش رسوخ کرد. قطره های اشک همانند شبنمی از گوشه چشمش لغزید و بر روی گونه‌اش افتاد. لحظه‌ای با خود گفت :«من چقدر تنهایم!» ناگهان صداهای اطراف بلند شد .توجه اش را با آن صداها داد.

[دوستان بهترین فرصت برای ما فراهم شده؛ از همان ابتدا هم نباید حکومت به بچه ای می رسید. این مسئله باید از مردم مخفی بماند. در این مدت رای گیری میکنیم و ۱۰ نفر را به عنوان جانشین جدید انتخاب می کنیم و همگی باهم حکومت را اداره می کنیم. آیا کسی نظری دیگر دارد ؟]همه موافقت کردند اما ناگهان از میان هیاهو سربازی فریاد زد:« بهتر نیست پزشک پادشاه را ببیند ؟این کار شما خیانت است!» لحظه ای سکوت بر جمع حاکم شد و بعد صدای خنده هایی شیطنت آمیز تالار قصر را پر کرد. [تو ما را به خیانت محکوم می کنی؟ تو یک سرباز ساده ای! چه کارت به حکومت داری؟] سرباز دوباره فریاد زد :«این کار اشتباه است! مردم باید بدانند این حق آنهاست.»

ناگهان کسی از پشت خنجری را به درون گردن سرباز فرو کرد و بیرون کشید. خون چنان قطرات باران بر روی زمین ریخت. سکوتی مرگبار فضا را گرفت. رادمهر با آنکه حسی نداشت؛به خود لرزید. صحنه هایی تکراری از غارت و ظلم و ستم پدرش از جلوی چشمانش به شکل تصاویری وهم اور گذشت. ناگهان در چوبی بزرگی جلوی ظاهر شد و دیگر خبری از تالار جهنمی قصر نبود.

تاریکی مطلق تنها چیزی بود که اطرافش بود و باریکه نور از در چوبی بیرون می آمد. آرام آرام به سمت در رفت. عرق سردی بر روی پیشانی نشست. با این حال به خود جرات داد و در را باز کرد. نور چشمانش را هدف قرار داد؛ اما ناگهان دوباره تاریکی به همه چیز غالب شد. گویی که در افقی تاریک محو شده باشد. اما این بار ۵ در اطرافش را فرا گرفتند که از هرکدام باریکه نوری بیرون می آمد. سردرگمی وجودش را فرا گرفت.ترس را چشید. فریاد زد اما هیچ صدایی نیامد. گویی لال باشد.خواست فرار کند اما هر کجا که میرفت درها هم به دنبال او می‌آمدند؛ گویی در حصاری که تمامی نداشت،زندانی شده بود. اما ناگهان یکی از درها باز شد. چشمانش از شدت نور درد گرفت .اما پشت آن نور تصاویری از پدر و مادرش دید تصویر…


اریان

صدای سنگ ریزه ها در زیر دو پایش به گوش می رسید.بوی سبزی‌های تازه را احساس می کرد. حصار اطراف مزرعه ها که نامنظم در دو طرف جاده سنگی نصب شده بودند؛ خاطرات ۷ سال پیش را برایش زنده می کردند. دقیقاً همین مسیر بود که تمام راهش را با پای برهنه دوید. درد عجیبی را در قلبش حس کرد و آن صدا (آریان من همیشه در قلبت هستم.) و بعد می ایستد. نگاهی به اطراف می کند. کوه های سیاه در دوردست، تک درختی در گوشه جاده و کلبه ای کوچک میان مزرعه گندم ؛از آن روز سال ها می گذرد اما این مکان هنوز در دلش ان روز را حفظ کرده است ؛مبادا! که شاید کسی از یاد ببرد. نسیم سردی صورتش را نوازش می کند .تنها صدای زوزه باد است که سکوت را میشکند. هیچکس به جز آریان و آن خاطرات در آنجا نیست. ادامه می‌دهد. به سوی جنگلی که چون تکه ای ابر سبز خودنمایی می کند و روبه رویش است میرود.

فضای جنگل مرطوب است. پرتوهای نور خورشید از میان شاخه های درختان بر روی زمین می تابد و قطرات شبنم روی برگ درختان، در این نور چنان بلوری می درخشید. صدای پرندگان در گوشه و کنار جنگل به گوش میرسد. زمین خاکی زیر پاهایش خیس خیس بود و راه رفتن را برایش سخت می کرد. پس از چندی به مکان مورد نظر خود رسید و تبری را که همراهش بود برداشت و شروع به بریدن شاخه ی درختی خشک کرد.

مدتی گذشته بود. هوا تاریک شده بود.اما آریان هنوز کار می کرد تا جایی که دیگر توانی برایش نماند. چوب ها را جمع کرد.دور آنها را با طنابی بست و بر روی شانه انداخت و به سمت شهر حرکت کرد. دیگر صدایی نمی امد حتی صدای زوزه های باد ، انگار در شهر ارواح قدم نهاده بود.فضای جنگل حالتی رعب انگیز داشت.سکوتی تلخ بر همه چیز چیره شده بود. از دور در میان شاخه های درختان سایه ای وهم اور دید. سایه ای به بلندی اسمان که حتی درختان را فرا گرفته بود.

از میان درختان عبور کرد.شاخه ها را کنار زد. در انجا بود که تعجب و ترس از درون او را خورد. ذهنش توان درک انچه را که میدید نداشت.برجی بزرگ به بلندای اسمان به رنگ تاریک ترین شب ها روبرویش ظاهر شده بود . ستون ها ی برج با نقوشی عجیب مزین شده بود. برج ابر ها را شکافته بود تا جایی که دیگر چشم توان دیدن نداشت. میدانست که بارها از این مسیر گذشته بود اما هیچوقت چنین چیزی را ندیده بود.

هیزم ها را بر روی زمین گذاشت.با کنجکاوی و ترس دور تا دور برج را بررسی کرد. ناگهان در کنار یکی از ستون ها ، پیرزنی را دید که به ان ستون تکیه داده و نشسته است و عصای چوبی نسبتا بلندی در دست دارد.خواست سلام کند. اما پیرزن زودتر شروع کرد (سلام اریان ! میدانستی که به جای بدی امده ای؟) اسید معده اریان ناگهان چون اتشفشانی فوران کرد. از درون سوخت. ترس چون درد وجودش را گرفت. اسخوان های پایش از درون تیر کشید. خواست بیفتد اما خود را استوار کرد . به خود قوت قلب داد و پرسید:«از کجا من را میشناسی؟تو کی هستی؟»

(مهم نیست که من چه کسیم یا تو را از کجا مشناسیم . مهم این است که تو به من نیاز داری. میدانستی که پادشاهتان بیمار است؟)امواجی از سوالات ساحل ذهن اریان را فرا گرفت.نمیداست که چه کند. ولی خوب میدانست که باید بداند . اگر نمیفهمید وجودش از تهاجم سوالات از درون میپوسید. «پادشاه سالم است اصلا چرا باید حرفت را باور کنم؟تو غریبه ای هستی که من ان را نمیشناسم.پس چرا باید به اعتماد کنم؟»

(اما من تو را بهتر از هرکسی میشناسم.من هرکسی را در این دنیا بهتر از خودش میشناسم.خودت مخفیانه به قصر برو . تو میتوانی پادشاه را نجات دهی . سرنوشت تو و او مثل رشته های طنابی درهم گره خورده . تو و او اغاز پایان همه چیز هستید . ) و بعد از زیر لباس خود ، سنگی سیاه بیرون اورد و ان را به اریان داد.

ناگهان سنگ در دست اریان شفاف شد و چون بلوری درخشید و اریان در توفانی از تعجب و سوال غرق شد و پیرزن مثل شبحی که هیچگاه وجود نداشته در سایه های وهم اور جنگل ، در تاریکی بی پایان شب ناپدید شد تا…


بنیتا

در میان این هیاهو، در سرزمینی دورتر ، پشت کوه های سیاه ملکه ای به دنبال انتقام از رادمهر ، به سوی سرزمین او میتازید…

1810 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-02-02 13:51:01 +0330 +0330

سلام
لطفا اگر کسی میخونه نظر بده ببینم هنوز ادامه بدم یا اینکه ارزش نداره
ممنون

0 ❤️

2023-02-02 17:52:29 +0330 +0330

↩ Radgay
عالیه

0 ❤️

2023-02-02 18:37:06 +0330 +0330

↩ Rira@rira
ممنون به نظرتون ارزش ادامه داره یا نه

1 ❤️

2023-02-03 09:09:00 +0330 +0330

به نظر من که واقعا قشنگ هست . این که لایک و کامنت هم نداره واسه اینه که این جا سایت سکسی هست .
نمی‌دونم واسه دل خودت می‌نویسی یا لایک و کامنت . ولی بدون که حداقل یه نفر این جا هست که رمانت رو میخونه 😁

0 ❤️

2023-02-03 18:07:39 +0330 +0330

↩ dark_man00
ممنون یه نفرم باشه خوبه 🙏

1 ❤️

2023-02-03 21:00:06 +0330 +0330

↩ Radgay
اگه برات لایک و کامنت مهمه باید حتما پورفایلت رو عوض کنی .
همین که جنسیت زن بگذاری حداقل ۵۰ نفر دنبال کننده داری ‌‌. اگه عکس بزاری ( هر عکسی حتی گل ) ۵۰ نفر دیگه هم اضافه میشه بهش !
رمانت رو نخونده لایک میکنن و شروع به تحسین چیزی که اصلا نخوندن میکنن ! ‌‌‌‌‌
این رمانت خیلی فرق داره با تاپیک های قبلیت . اونا رو خوندم زیاد به سلیقه من جالب نیومد ولی این یه چیز دیگه هست

1 ❤️

2023-02-03 23:40:23 +0330 +0330

↩ Radgay
بعله حتما ادامه بده

0 ❤️

2023-02-15 11:24:18 +0330 +0330
0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «