قطره قطره
مردن
و شب جمع را به سحر آوردن
روشنانه زیستن
خاموشانه مردن
مردن با لبخند
و پایان بخشیدن
به دود تردیدی تاریخی
بودن یا نبودن.
برآ، ای آفتاب
ای توشهی امید!
برآ، ای خوشهی خورشید!
تو جوشان چشمهای
من تشنهای بی تاب،
برآ، سر ریز کن،
تا جان شود سیراب…
به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو میخواندی که: دل دریا کن ای دوست
من اما غرق چشمان تو بودم؟
تو میگفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است
من آن ساحلنشین سنگم چه دانی
چهها بر سینه این سنگ رفته است
مکش دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر کنار من نشستی
چو ساحلها گشودم بازوان را
تو چون امواج در ساحل شکستی.
“سیاوش کسرایی”
بسیار زیبا 🌹🍃🌹
نی به آتش گفت:
کین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم
وسیاوش کسرایی هم شاعر و هم اندیشمند بزرگ زمان خودش بود…