طعم سینه های مامان 2

1390/05/16

اونایی که از این سبک داستانا خوششون نمیاد لطفا نخونن چون مجبور نیستن و نظر هم ندن چون نظرشون چیزی رو عوض نمی کنه.
سلام مجدد
ادامه :
همینجوری که مامانم مشغول کاراش بود منم رفتم تو دستشویی و یه کف دستی اساسی رفتم. یخورده از حشرم خوابید. بعدش مامانم داشت شام درست میکرد رفتم تو آشپزخونه و نشستم رو صندلی و دوباره رفتم تو فکر. وقتی مامانم پشتش به من بود دلم میخواست برم و از پشت بغلش کنم ولی نمیشد. بهش گفتم مامان میشه بوست کنم؟ که یهو برگشت و گفت چی شده؟ دلت واسم تنگ شده یا باز یه گندی زدی یا پول میخوای؟ گفتم حالا دیگه. چیزی نگفت رفتم و از پشت دستم رو انداختم دور گردنش (البته فاصله قانونی رو رعایت کرده بودم) یه ماچ آبدار ازش کردم. حالم بدتر شد. ترسیدم گند بزنم از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم رو کاناپه دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم و تمام سعیم رو کردم که از این موضوع بیام بیرون. خلاصه بماند که شب ما تو رختخواب چی کشیدیم. فرداش تو مدرسه هی از سر و کول این بچه ها و اینا میرفتم بالا و قضیه رو فراموش کرده بودم. و اون روز امیر رو هم ندیدم تو مدرسه. بعدشم که امیر میموند مدرسه که درس بخونه. تو راه برگشت خونه باز دوباره مغزم رفت طرف مامانم. با خودم گفتم باید یه دستی بجونبونم. به خیلی چیزا فکر کردم ، مثلا اینکه برم مستقیم بهش بگم که آره من قضیه رو میدونم اونم با اخلاقی که من ازش میشناسم یا میگه خوب که چی حالا ، اصلا به تو چه یا حسابی همه اوضاع بهم میریزه. به فکر قرص خواب آور و از این کوس و شعر ها افتادم که دیدم کار من نیست و من تخم این کارها رو ندارم اصلا معلوم نیست عملی هست یا نه. بعد به فکرم رسید یواشکی موقع سکس ازش فیلم بگیرم و بعد نشونش بدم و بگم یا میدی یا فیلمت رو پخش میکنم که دیدم آخه احمق آدم فیلم مامانش رو پخش کنه که آبروی خودشم میره و هزارتا از این فکرهای کیری و مزخرف. عصری شد و مشقام رو نوشتم. ساعت طرفای 5 بود که مامانم اومد. منم خیلی از اتاقم بیرون نیومدم تا اینکه کمتر چشمم بهش بیوفته و حشری نشم. یه چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره 5شنبه شد. شب قبلش به امیر گقتم فردا اوضاع برقراره یا نه و اونم گفت نمیدونم تا چی پیش بیاد.
خلاصه من فرداش رفتم مدرسه و همه فکرم هم این بود که الان تو خونه چه خبره. هرکی باهام حرف میزد یک کلمه اش رو هم نمیفهمیدم. ظهر شد. تیز رفتم خونه. دیدم اوضاع معمولیه یعنی غیر از این نمی تونست باشه. رفتم موبایلم رو برداشتم و به امیر اس ام اس زدم. تو کتابخونه بود. اومد بیرون و بهم زنگ زد. گفتم چه خیر؟ گفت مامانت صبح رفته بود بیرون تا من بیدار شم رفته بود. بهش زنگ زدم گفت طرفای ظهر میاد خونه. گفتم نگفت کجا رفته. امیر گفت نه من نپرسیدم. خلاصه از امیر خداحافظی کردم و اومدم پیش مامانم گفتم چه خبر؟ گفت هیچی یه سر رفتم خونه خالت اینا تازه اومدم. خلاصه نهار رو خوردیم. اومدم اس ام اس بزنم امیر که بگم الان مامانم خونست که یهو مامانش اومد و همه چیز مالید. عصری که مامانم خوابیده بود. رففتم سر ماشین لباس شویی و رختها رو ریختم بهم تا شورت و کرستش رو پیدا کنم. بله 2 دست شرت و کرست اونجا بود. یک کرست بود که زرد بود و یه شرت که سفید بود. و اون شرت و کرست دیگه هم با هم ست بودن و جفتشون مشکی. یه خورده مالیدمشون به کیرم که مامانم بیدار شد و سر و صداش اومد تیز بساتم رو جمع کردم. شب شد و امیر اومد بهش گفتم فردا صبح با هم حرف بزنیم. خلاصه فردا صبحش امیر با تیریپ فوتبال اومد دم خونمون و منم آماده بودم و رفتیم بیرون. رفتیم تو پارک محل نشستیم و فکرایی که دیروز تو سرم اومده بود رو بهش گفتم. وقتی حرفهای من تموم شد امیر گفت ببین ما قرار تا آخر این هفته از تهران بریم شیراز(اونا اصالتا شیرازی هستن) گفتم اِ چرا اینقدر یهویی. گفت دیشب عموم به بابام زنگ زد گفت یه رستوران پیدا کرده طرف اجاره میده بیا با هم دست بگیریم جاش هم خیلی خوبه. تا کی میخوای واسه این و اون کار کنی و از کوس و شعرا. بابام هم فوری قبول کرد. گفتم کار مامانت چی میشه آخه مدرسه تو چی؟ تو پیش دانشگاهی هستی. گفت مامانم قرار تقاضای انتقالی بده فردا ، منم که خوب اونجا میرم مدرسه مگه اونجا مدرسه نیست. گفتم پس قرارمون چی؟ گفت فعلا که هیچی. خلاصه من با قیافه ای مثل علامت تعجب برگشتم خونه. خلاصه واستون بگم شنبه مامان امیر تقاضای انتقالی داد 3 شنبش جواب موافقتش اومد. و امیر اینا واسه روز جمعه قرار شد مهاجرت کنن شیراز. یادم نیست 4 شنبه بود یا 3 شنبه که تو مدرسه به امیر گفتم این 5 شنبه آخرین سکسته؟ گفت نه بابا بالاخره که تهران میام. گفتم خوب برنامت واسه این 5 شنبه چیه گفت تو این هیرو ویری که همه خونن به چه بهونه ای بیام خونتون آخه. گفتم خوب به مامانت بگو میرم از دوستام خداحافظی کنم. امیر گفت حالا بزار ببینیم چی میشه. گفتم خوب منم میخوام یجا قایم بشم خوب. گفت یعنی نمیری مدرسه گفتم نه بابا میپیچونم. اما خوب 5 شنبه جور نشد و امیر اینا هم رفتن. اما امیر گفت قبل اینکه برن مامانم رو تو راه پله ها گیر اورده و حسابی ازش لب گرفته.
خلاصه یه چند وقتی گذشت و آخرای دیماه بود. البته تو این مدت هم منم مامانم هرجا میرفت دنبال کونش راه میوفتادم و میرفتم تا ببینم چیکار میکنه. تو این مدت مامانم تو خونه یه جوری بود یعنی نه خیلی حوصله شوخی داشت بعضی وقتها به همه چی گیر میداد و از این حرفا و البته دائم خودشو تو آینه برانداز میکرد. تا اینکه امیر زنگ زد خونمون و گفت قرار تا چند روز دیگه بیاد تهران و ازم خواست از مامانم اجازه بگیرم که میشه خونه ما بمونه یا نه.( آخه خونه امیر اینا 1 هفته بعد از رفتنشون اجاره رفت و فقط خاله امیر بود که تهران خونه داشت که اونم بخاطر دعوایی که امیر با پسرخاله هاش کرده بود هیچ وقت خونه اونا نمی رفت و تازه واسه تلافی شماره موبایل دختر خاله اش رو هم همه جا تابلو کرده بود به اسمه جنده «یعنی تا این حد» و خواهرهای امیر که یکیشون اسلامشهر زندگی میکنه و یکی دیگشون هم شیرازه) همنطور که گوشی دستم بود موضوع رو به مامانم گفتم. یهو برق از چشمای مامانم پرید اما زود خودشو جمع و جور کرد و با یه قیافه ای که مثلا خوشش نیومده و اینا اومد گوشی رو ازم گرفت و بعد از سلام و اینا اوکی رو به امیر داد و بعدشم که مامان امیر گوشی رو گرفت و رفتن تو فاز کوس و شعر. آهان امیر بخاطر یه جلسه های تست زنی که قبلا ثبت نام کرده بود و برای ادامه شرکت کردن تو اون جلسات میخواست بیاد تهران (میگفت خیلی جلساتش مفیده ولی زر میزد از صبح بود تا ساعت 1 یه سری از این روش های تست زنی و مشاوره و از این کوس و شعرها. که البته منم بعدا تو دام این کوس و شعرها افتادم.) بگذریم… بعد از اینکه مامانم تلفن رو گذاشت انگار که رو پا بند نبود اما سعی میکرد خودش رو کنترل کنه. خلاصه امیر یکشنبه طرفای غروب رسید تهران و من و مامانم هم رفتیم دنبالش(آخه از سبکی قدم امیر اینا دایی من که یه نمایشگاهی کونی به تمام معناست یه پراید مشکی انداخت بهمون که اجازه بدین از همینجا کیرم رو حواله زن و دخترش کنم. بگذریم…) خلاصه رفتیم ترمینال و امیر وایساده بود کنار خیابون. و اینکه مامان من هم همچین بفهمی نفهمی خوشتیپ کرده بود البته اندک پیاده شدیم. یه روبوسی چزئی با امیر و مامانم هم باهاش دست داد. خلاصه سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه. تو راه یه سری کوس و شعر مجددا جاری شد. اومدیم خونه و بساط پذیرایی. وقتی مامانم تو آشپزخونه بود به امیر گفتم ناجنس امشب شبی ها . مامانم هم یه پراهن مردونه پوشیده بود زرد رنگ با چهار خونه های آبی و دامن. پیراهنه همچین نازک بود و رنگ مشکی کرست مامانم یه کمی به چشم میومد. آقا شام رو خوردیم و بعد از یه خورده حرف زدن رفتیم بخوابیم. خوب مامانم رفت تو اتاق خودش و درم بست و من و امیر هم رفتیم تو اتاق من. وقتی همجا ساکت شد و برقا خاموش شد امیر که پایین تخت من رو زمین خوابیده بود بهش گفتم برنامه نداری واسه امشب؟ امیر گفت چرا صبر کنی میفهمی.خلاصه یک ساعتی گذشت و من امیر هم یه ذره حرف زدیم که امیر گفت دیگه وقتشه موبایلش رو برداشت و به مامانم اس ام اس زد و نوشت بیام. مامانم هم فوری جواب داد سامان خوابید. امیر جواب داد آره داره خواب هفت پادشاه رو میبینه. مامانم گفت یه 10 دقیقه صبر کن آماده شم بعد بیا. به امیر گفتم دیوس تو کی باهاش هماهنگ کردی گفت وقتی تو رفتی دستشویی. گفتم ای خوارتو گاییدم. خلاصه به امیر گفتم ببین تو برو تو ولی در رو نبند وقتی رفتی تو منم میام پشت دیوار میشینم. خلاصه 10 دقیقه بعد رفتیم امیر در اتاق رو باز کرد و نیمه بازگذاشت و رفت تو. یهو مامانم با یه صدای یواشی گفت آخ جون عزیزم اومدی و احتمالا پرید بغل امیر و رفتن لب بازی. امیر با همون صدا یواشه بهش گفت راستشو بگو چند بار بهم خیانت کردی که مامانم گفت بخدا هیچی عزیزم و خلاصه انگار رفتن رو کار که مامانم گفت در و ببند صدا بیرون نره. امیر نامرد هم اومد درو بست. رفتم گوشم رو چسبوندم به در اما صداها واضح نبود و اصلا معلوم نبود چه خبر هست. با قیافه ی کیر خورده برگشتم رو تختم و تو فکر کارای امیر و مامانم بودم که خوابم برد. فردا صبحش هم که وقت نشد راجع بهش حرف بزنیم من رفتم مدرسه و امیر رفتم محل برگزاری جلسه و مامانمم که رفت سر کار. ظهر که من اومدم خونه دیدم امیر زودتر از من رسیده (به امیر کلید خونه رو داده بودم) خلاصه نهار رو خوردیم و به امیر گفتم جون مادرت زود تر از دیشب بگو امیر هم شروع کرد به گفتن (این قسمت رو خلاصه نوشتم که داستان طولانی نشه) :
از قول امیر: رفتم تو اتاق دیدم مامانت یه کرست بنفش که گلهای برجسته داره تنشه با شرتی که ست کرستش بود. حسابی هم آرایش کرده بود. رفتم و شروع کردم به لب گرفتن. مامانت حشرش خیلی زیاد بود و با یه دستش کیر من رو میمالید با دست دیگه اش هم منو به خودش فشار میداد. …(همون قضایی که بالا گقتم) … خوابوندمش رو تخت و به اندازه یه دل سیر ازش لب گرفتم و مالیدمش. بعد لباسام رو در اوردم و کرستش رو باز کردم ممه هاشو خوردم خیلی خوردمشون بعد رفتم تو کار کوسش. اینقدر کوس مامانت رو خوردم که مامانت داشت بیهوش میشد. بعدم که مامانت افتاد بجونه کیرم. یه جوری ساک میزد انگار بهترین ساک زن دنیاست. بعدش اومدم کاندومی که تو جیبم بود رو بردارم که مامانت گفت اینجا من یه عالمه خریدم واست عزیزم بیا پیش خودم. خلاصه مامانت کاندوم رو کشید رو کیر منم خوابیدم روش و شروع کردم به کردن.انگار به مامانت دنیا رو داده باشن. بعد خوابوندمش به پشت و دوباره سر کیرم رو فرو کردم تو کوسش و آبمم ریختم رو کمرش. بعدشم که مامانت صبح رفت دوش گرفت.
این حرفا رو که امیر میزد داشتم از شق درد میمردم. دل میخواست وقتی مامانم در و باز میکنه بیاد تو همون جلو در جرش بدم. خلاصه امیر رفت سر درسش و منم رفتم پای مشق ها. عصری مامانم اومد. رفت یه لباس ساده و معمولی پوشید به امیر گفتم من میرم تو اتاقم تو یواشکی برو به مامانم بگو کرستش رو یه جوری ببنده پستوناش بیشتر بزنه بیرون. من رفتم تو اتاق و امیر هم رفت تو آشپزخونه و به مامانم گفت مامانم هم همونجا بند کرستش رو اورد بالاتر و منم از تاق اومدم بیرون. 4 چشمی رو پستونای مامانم بودم. شام رو خوردیم و من و مامانم نشستیم پای تلویزیون و امیر هم رفت تو اتاق من که درس بخونه. معمولا من واسه تلویزیون دیدن میرم جلو تلویزیون دراز میکشم و مامانم هم میشینه رو مبل. اما اون شب رفتم رو مبل دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو پای مامانم و شق درد. وقت خواب شد و من و امیر هم رفتیم تو اتاق. گفتم امشب برنامه چیه گفت همون برنامه دیشب. خلاصه بعد 1 ساعت امیر رفت تو اتاق مامانم و در هم بسته شد. من با یه حال بدی سعی میکردم بخوایم اما نمیشد. انگار که حال مرگ داشتم. خلاصه نفهمیدم که چجوری خوابم برد. اما وقتی بیدار شدم ساعت طرفای 2:30 بود. حس میکردم تمام صورتم گر گرفته. بلند شدم از تخت. امیر سر جاش نبود. با خودم گفتم حتما هنوز رو کارن. از اتاقم اومدم بیرون دیدم بله مامانم تو آشپزخونه داره ظرفای شام رو میشوره و امیر هم نشسته رو صندلی و داشت چایی میخورد و یواشکی با مامانم حرف میزد. مامانم یه تاپ پوشیده با یه شلوارک خیلی کوتاه که تا بالای زانوش بود. موهاشم خیس بود انگار که تازه از حموم اومده باشه. خلاصه ما رفتیم تو آشپزخونه که امیر و مامانم متوجه اومدن من شدن. اولش مامانم عادی بود و امیر هم همینجوری ذول زده بود به من و هی مامانم رو نگاه میکرد. که یهو مامانم متوجه شد لباساش خیلی تابلو و این که هیچوقت جلو امیر یه همچین لباسایی رو نمیپوشید. منم خودم رو زدم به خواب آلودگی و انگار که هیچی نمی فهمم وچشمام اصلا باز نمیشه. همینجوری که داشتم میرفتم سر یخچال به مامانم گفتم مامان امیر سرجاش نیست… که مامان که حسابی حول شده بود با یه صدای حول کرده گفت همین الان رفت دستشویی… خلاصه یه خورده آب خوردم و با همون حالت خواب آلودگی از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم تو اتاقم و خوابیدم. فرداش (سه شنبه) امیر تو خونه بود و اون کلاس رو نداشت. صبح مامانم من رو رسوند دم مدرسه و خودش هم رفت سرکار. بعدازظهر از مدرسه اومدم خونه دیم امیر داره درس میخونه. خلاصه دوتایی نهار خوردیم و گفتم دیشب من اومدم تو آشپزخونه بعدش مامانم چی گفت؟ امیر گفتش هیچی ولی خیلی حول کرده بود از منم پرسید سامان واقعا نفهمید تو اینجایی منم گفتم نمی دونم ولی فکر نکنم فهمیده بود و خیلی حول کرده بود. بعد به امیر گفتم حیف شدا فرصت خوبی بود امیر هم گفت آخه چیکار میخواستیم بکنیم؟ دیدم راست میگه خوب آخه چی میخواستم بگم که خرابکاری نشه و یه چیزی گیر خودم بیاد. امیر رفت سر درس و منم آویزون مشقام شدم. که یهو یه فکری به ذهنم رسید. فوری رفتم سراغ امیر و گفتم یه فکر توپ دارم ، امیر گفت خفه شو بابا تو همه فکرات کیریه. گفتم ببین الان با این اتفاقایی که افتاده بهتره بهش بگی که من همه چیز رو میدونم الان فرصت خوبیه. امیر گفت اگه قرار بود مستقیم بهش بگشم خوب چرا از همون اول بهش نگفتیم مگه مریض بودیم این همه صبر کنیم. گفتم خوب اون موقع که اتفاق دیشب نبوفتاده بود که. خلاصه امیر گفت بهش فکر میکنم. خلاصه مامانم اومد و بازم همه چیر عادی پیش رفت تا شب. به امیر کفتم امشب میری؟ گفت نه امشب برنامه ای نیست گفتم امشب وقتشه که بهش بگی. امیر فبول نکرد ولی من خیلی اصرار کردم تا اینکه امیر به مامانم اس ام اس زد که بیام پیشت میخوام باهات حرف بزنم. مامانم جواب داد خسته ام میخوام بخوابم. امیر نوشت خیلی مهمه. مامانم قبول کرد و نیم ساعت بعد رفت تو اتاق مامانم. از اضطراب و استرس داشتم میمردم میخواستم برم گوشم رو بچسبونم به در گفتم شاید یهو در و باز کنن همه چی بدتر بشه . خلاصه 2 ساعت بعد امیر اومد. بهش گفتم چی شد؟ گفت ریدی با این فکرت گفتم چی شده خوب بنال دیگه. گفت هیچی به مامانت همه چیز رو گفتم اونم خیلی ناراحت شد و به من گفت برم بیرون میخواد بخوابه. به امیر گفتم بهش گفتی منم دوست دارم یه دستی بهش برسونم. امیر گفت نه دیگه اونقدر ناراحت بود که اونو بهش نگفتم. خلاصه اون شب تا صبح من تو فکر گندی که زدم و البته تقصیر امیر هم انداختم که تو از من بزرگتری باید عقلت میرسید و از این حرفا… صبح که شد مامانم با یه حالت خاصی با من حرف میزد یه حالتی که انگار هم خجالت میکشه هم خیلی ناراحته هم عصبانی. اون روز 4 شنبه بود و امیر ساعت 8:30 کلاس داشت. من و مامانم رفتیم بیرون و مامانم من رو رسوند در مدرسه مثل همیشه ولی این بار تو ماشین هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و ساکته ساکت بودیم. بعدازظهر ساعت 3 بود که رسیدم خونه امیر هم اومده بود. به امیر گفتم خوب حالا چی میشه؟ امیر گفت بهتره دیگه کاری نکنیم تا ببینیم چی میشه اوضاع خراب شده. ساعت 5 مامانم اومد و یه نیم ساعتی چرخید ولی نه با من و نه با امیر حرفی میزد تا اینکه گفت سامان لباسات رو بپوش بریم خونه خالت اینا شوهرخالت حالش خوب نیست گفته همه جمع بشن (آخه این شوهر خاله ما کلکسیون مریضی هاس و هر چند وقت یکبار هی میگه دارم میمیرم همه رو جمع کنید ببینمشون) خلاصه امیر مشغول درسش بود و ما هم لباس پوشیدیم. همینجوری که داشتم لباسامو می پوشیدم با خودم گفتم اه بازم باید مثل صبح عین برج زهر مار ساکت بشینیم و بریم و بیایم عجب فکر گوهی کردم. خلاصه رفتیم و سوار ماشین شدیم. اما راه خونه خالم رو نرفتیم به مامانم گفتم مگه نمیریم خونه خاله اینا گفت چرا میریم. یه ذر دلم شور افتاد.

مجددا تا اینجا رو داشته باشید تا بعدا. (شرمنده وقتم خیلی کمه اینه که هر شب یه خورده اش رو می نویسم تا به یه جایی برسه ولی اگر استقبال شد ادامه اش رو زودتر واستون می نویسم)

86614 👀
0 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2011-08-07 17:28:39 +0430 +0430

بنویس بابا بقیه اش رو. گائیدی ما رو تا قسمت دومش رو بنویسی حالا که دیگه قسمت سوم هم داره

0 ❤️

2011-08-08 04:23:37 +0430 +0430

مرده شورت رو ببرند با این داستان سکسیت . بدرد عمه ات میخوره.

0 ❤️

2011-10-29 08:03:36 +0330 +0330

داداش اگه نمیخوای بقیه داستان رو بزاری مرض داری میای مینویسی
از ادمین میخواهیم که این داستان های نیمه کاره رو حذف کنه

0 ❤️

2011-11-20 01:15:51 +0330 +0330

لطفا بقیه اش رو هم بنویس

0 ❤️

2012-07-11 05:50:53 +0430 +0430

aaaaah to ke nemikhay kamel benevisi goh mikhori minevisi
zood baghiyasho bezar
|( |( |( |(

0 ❤️

2013-01-16 09:43:05 +0330 +0330

کیرم دهنت کسکش.تازه داشت کیرم راست میشد.حتمابنویس چجوری زدی توکس مامانت.

0 ❤️

2013-02-04 15:33:13 +0330 +0330

عالی بود دستت درد نکنه اگه میشه زود ادامشو بنویس لطف

1 ❤️

2013-02-04 15:51:40 +0330 +0330

خیلی بی عرضه تشرف داری… ادرسو بده بیام کارو تموم کنم

0 ❤️

2013-02-05 17:19:46 +0330 +0330

جلقو برو جلقتو بزن بی شعور آدم ارزش مادرشو نگه میداره کونی دیگه انتظاری نباید ازت داشت کونی یکم داغه میخوای خنکت کنم بی شعور مادر کلمه ی مفدسیه به دهن کثیفت نیار کونی کیرم تو کون

1 ❤️



تاپیک‌های داغ





‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «