تابستون دو سال پیش جایی کلاس میرفتم که ایستگاه مترو دقیقا بهش چسبیده بود.
ساعت هشت که تعطیل میشدیم، تا با بچهها خداحافظی میکردیم ربع ساعتی طول میکشید.
وقتی سوار میشدم یه دختر قد بلند که همیشه کوله پشتی داشت رو میدیدم.
تقریبا سه ماهی میشد که هر شب میدیدمش، اونقدر چهره همو دیده بودیم که حتی تغییرهای کوچیک صورت همدیگه رو هم متوجه میشدیم.
مثلا اولین بار تو زندگیم سیبیل گذاشتم، تا منو دید خندید. افتاده بود رو دور خنده، قطع هم نمیشد. اولین بار سر سیبیل گذاشتنم باهاش هم کلام شدم. بهش گفتم حالا چرا اینقدر می خندی؟
گفت: چهرت شده مثل قصابهایی که اعصاب ندارن.
وقتی میخندید دوتا چال کوچیک زیر چشماش پیدا میشدن. ابروهاش پیوندی بود و همیشه تو دلم می گفتم ابرو قجری رو ببین! انگشتای بلندی داشت، موهاش همیشه یه اندازه از زیر مقنعه بیرون بودن. گوشوارههاشم کوچیک و ریز به نظر میرسیدن. کفش اسپورت و جوراب رنگی رنگی میپوشید. دماغ ریز و گونههای سرخش باعث میشدن که تمام مدتی که تو مترو بودم بهش خیره شم.
دیگه بهش عادت کرده بودم، به حضورش، به اینکه سر ساعت هشت و ربع یه کتاب داستان دستش باشه و خیلی آروم بیاد بشینه جای همیشگیش. تمام مدت سرش تو کتاب بود، الا وقتی که از بلوار چمران شیراز رد میشدیم. تنهایی جایی که قطار از اون زیر زمین تاریک و مخوفش میاومد بالا.
زل میزد به ماشینها، به درختها، به خیابون. انگار بار اولش بود که میدید. شیش ماه تموم این مسیر رو با هم رفتیم و اومدیم. غم و خوشحالی همدیگه رو میفهمیدیم. مثل دوتا رفیق، بیرون از مترو می رفتیم کوهنوردی، تورهای تفریحی. یه روز گفت: دارم از ایران میرم، مجبورم که یه مدت، شاید هم همیشه نباشم. حرف دلم رو بهش نگفتم، گذاشتم بره، شاید ترسیدم بگه نه و همون نیمچه رابطه دوستیمون هم از بین بره. ترس همیشه همراهم بود. ترسی که صدای قلبمو سرکوب میکرد.
بعد دو سال از یه شماره ناشناس برام پیام اومد.
ساعت هشت و ربع میدون احسان، میای؟
نمی دونم چه جوری رفتم، فقط هیجان داشتم، ترس قدرت پاهامو ازم گرفته بود، بالاخره دیدمش؛ با همون طرز لباس پوشیدنش، تغییر نکرده بود، فقط لبخنداش پر رنگ تر شده بودن.
تموم طول مسیر بهم خیره شدیم. دوباره قطار رسید به بلوار چمران، بهش گفتم: هنوز عادت قدیمیت رو ترک نکردی، خیره می شی.
راستی! چرا آخر حرفاتو می خوری. آخر کلماتت رو خوب ادا نمی کنی.
گفت : می ترسم.
اونم مثل من می ترسید، از جاده ای که تهش معلوم نبود، از حرف هایی که نتیجه مشخصی نداشتن، از اینکه دوستی و رابطه عادیمون هم از بین بره.
ترس چیز خوبی نبود. دو سال از بهترین لحظه های که می تونستیم کنار هم باشیم رو به خاطر ترس از دست دادیم.
به قول بابابزرگم: آدم ترسو همیشه می بازه و تقصیرها رو گردن قسمت می ندازه!
اما من دیگه نترسیدم، دستشو گرفتم و دقیقا وسط بلوار چمران شیراز گفتم: دوست دارم ❤️😍
اینم از همون جایی که گفتی داستان های خوبی داری برداشتی یا کار خودت بود؟
قشنگ بود ولی واقعی به نظر نمیوید 🌹
↩ Reza.cool
نمی دونم ، پیام بده سعید سجادیان ، نویسنده داستان 😁😜
↩ Mr.Feeling
سلام محمدآقا ، خوبی !؟
کم پیدایی 😁😉
نه محمد جان ، از یه پیج این/ستا گذاشتم. برای نویسنده ای به نام سعید سجادیان ، داستان های قشنگی مینویسه 😍😍😍
تاپیک قبلیم بری ، یه داستان دیگه ازش گذاشتم
سهم من از این تاپیک ، فقط عکس اولشه و عنوان داستان 😁🥰
↩ Joseph_Cooper
ای بابا
آنلاین برای ۲ سال بلیط مترو خریدم ، چیکارشون کنم الان ؟
کسی بلیط خواست زیر قیمت فروشندم😄
↩ haji6081
نمی دونم ، ازش بپرس اسمش سعید سجادیان هستش یا نه!😁😜
آره خیلی داستانه خوبیه ، به آدم یاد میده برای ابراز عشق همچین هم وقت زیادی نداره ، بعدشم اگر دیر بجنبی،تازه میفهمی چقدر الکی روزهای خوبی که میتونست بینتون باشه رو از دست دادی 🤦🤦🤷
↩ Annabelle
آره از همون جا قبلی برداشتم 😍🥰😊☺️🤗
اگر واقعی بود ، ته داستان مینوشتم برگرفته از یک داستان واقعی
خوشحالم دوست داشتید تاپیک رو دوست عزیز 🙏🌹
↩ Joseph_Cooper
اصلا رابطه نباید با این ذهنیت آغاز بشه ، چون در طول رابطه باعث استرسه
گذشته از این رابطه مثل یه سفر هست ، اگه از همون اول هی بگیم خب آخرش که چی ؟ میرسم به ته سفر
ولی ذهنیت مثبت اینکه که حالا سفر و همسفر تا هر کجا که قراره باشه، بزار باشه . اصل اینکه از اتفاقاتی که طی سفر میافته و مناظری که دیده میشه لذت برد
↩ Reza.cool
شاید قسمت تو توی صف تاکسی باشه ، یا ایستگاه اتوبوس 😁😜
تو که برای کار خیر بلیط خریدی، بدش به یکی که نیاز داره . شاید قسمت بود بخت اون باز بشه و عشقش رو ببینه 😉😍
↩ Joseph_Cooper
هیچی دیگه باید برم سر میدون احسان بشینم داد بزنم بلیطی ام !! بلیطیییی
مشکل گشاس
یکی بخر ۲ تا ببر
↩ Reza.cool
قبول دارم حرفت رو ، ولی یادت باشه هیچ چیزی موندگار نیست!
مثلا توی همین داستان (فرض میگیریم که دختر شاغله و هر روز اون ساعت داره با مترو برمیگرده خونه اش)، اومدیم یهویی دختر از کار اخراج شد و دیگه پسر قصه ، نتونست ببینتش. برای همین تا سال ها حسرت ابراز علاقه اش تو دلش میمونه !
یادت باشه: گاهی خیلی زود ،دیر میشه. اینقدری که دنیا دیگه برات جذاب نیست!!!
↩ Reza.cool
میدون احسان خوب ازت نمی خرن! باید بری فلکه گاز(همون که اکثرا بهش میگیم فلکه گازو)
↩ Joseph_Cooper
درست تایپ نکردم
منظورم همین بود که نباید ترس داشته باشی ، ترس پس زده شدن یا ترس از شکست رابطه و…
↩ Mr.Feeling
فدات محمد جان 🙏🌹
خوشحالم که دوست داشتی تاپیک رو 🥰😍
↩ Joseph_Cooper
پارک بسته شده دیگه اونجا خلوته
همون سمت معالیآباد شلوغ تره ، شاید نیمه گمشده از طریق همون بلیط فروخته شدن پیدا شه 🤣
↩ Reza.cool
اها، پس درست منظورت رو متوجه نشدم 🙏🌹
خیلی هم عالی 👌👏😍
↩ Reza.cool
آها ، پس منتظرت داستان پسرک بلیط فروش هستیم 😍😁😜
به به کوپری یه هنر هم اصافه کردی دست دختر مردمو وسط بلوار میگیری🤣🤣🤣🤣خیلی نترس شدی 😆😆😆😆
↩ Shab.n1
این وصله ها به من نمی چسبه😊☺️🤗
نترس که بودیم از قبلش ، شوما باور نمی کردی 😁😁😜
↩ Joseph_Cooper
بعله پس نعناع؟؟؟ پس تکلیف کراش نعنایی چی میشه؟؟؟😂😂😂😂
خخخ
↩ Shab.n1
کراش جان ، همیشه جاش ثابته🥰🤗🤗
این رو باید بری از سعید سجادیان که داستان رو نوشته بپرسی 😁😁😜😜
↩ Joseph_Cooper
عشق مترویی برابرست با عشق خیابونی ،مساوی با عشق کشکی است 🤣🤣🤣🤣
↩ Shab.n1
به قول قدیمی ها : ایشالا به حق پنج تن ، همین بلا سرت بیاد
#شوخی
↩ Joseph_Cooper
من عشق مترویی پیدا کنم خودم و خودشو میندازم تو دیگ حلیم، جفتمون بجوشیم و تو حلیم حل بشیم 😁😁😁😁