هوا ابری بود. رو سقف یه ساختمون بیست طبقه نشسته بودم و سیگار دود میکردم.
یکی از تفریحام این بود که یواشکی به ساختمونهای بلند سطح شهر وارد میشدم و از روی پشت بوم، ساعت ها به ویوی شهر خیره میشدم.
ماشینا، دود و آلودگی و آدمایی که اندازه یه مورچه بنظر میرسیدن. و خب لذت میبردم ازینکه بدون اینکه هیچ پولی بدم، دارم از ویوی اون ساختمون لذت میبرم.
یه روز که تو حال و هوای خودم رو یکی از ساختمونای مورد علاقم رفته بودم و حین دود کردن سیگار، زیپمو پایین داده بودم و توی ناودون میشاشیدم، یه صدایی شنیدم.
یه دختری بود که بدون توجه به من، لب پشتبوم ایستاد و فندک زد زیر سیگارش.
پنج، شش بار تق تق فندک بی اثر بود و روشن نشد. کلافه دستشو پایین انداخت و با سیگار روی لبش، به من نگاه کرد.
انگار دود سیگارم، امیدوارش کرد که میتونه مال خودشم روشن کنه. یه براندازی کرد و گفت: لایترتو میدی؟
دست کردم تو جیبم و فندکو گیرفتم سمتش. اونم گرفت و بدون هیچ توجهی به کیرم که داشت قطرات آخر شاش ازش میومد، سیگارشو آتیش کرد و فندکو پس داد. رفت اون طرفتر و لب پشت بوم نشست.
پکای آخرو به سیگار زدم و دودشو به آلودگی شهر اضافه کردم و سمت راه پله ها رفتم.
برای آخرین بار با دختر نگاهی بهم انداختیم، برای هم سری تکون دادیم و از پله ها پایین رفتم.
دیگه نه اون دخترو دیدم و نه به اون ساختمون رفتم، و نه حتی از خودم پرسیدم که داستانش چی بود…