لحظه‌ی دیدار امید و ارغوان...!

1401/05/19

یادم آمد، هان!
داشتم می‌گفتم…
آنشب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می‌کرد!
و چه سرمایی!
چه سرمایی…!
باد برف و سوز وحشتناک،
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس،
قهوه خانه …!
قهوه‌خانه نیز، پر از غم بود، همچون درد!
سلامی کردم بر جمع!
اما…!
سلامم را کسی پاسخ نگفت آن دم!
سرها در گريبان،
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن
دست محبت سوي هر كسی يازيدم،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون،
چراکه،
سرما سخت سوزان است…
لیک، خوشبختانه آخر،
نشیمن‌گاهی یافتم جایی!
در نزدیکیِ مدخل،
به زیر لانه‌ی دوتا کفتر!
دو تا كفتر،
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه‌گوی غصه‌های هر دوان با هم
نوازش‌های این، آن را تسلی بخش!
تسلی‌های آن، این نوازشگر…
خطاب ار هست: “خواهر جان!”
جوابش: “جان خواهر جان!”

“نگفتی، جان خواهر؟
اینكه نشسته‌ست اینجا كیست؟
باری، سرگذشتش چیست؟”

“پریشانی غریب و خسته،
ره گم كرده را ماند!
و شاید عاشقی سرگشته‌ی كوه و بیابانها!”

“شاید، خواهر جان!
غریبی، بی‌نصیبی، مانده در راهی
که پناه آورده سوی منزلگاهی!
ببینش…!
پای تا سر،
درد و دلتنگی‌ست…!”

“به رخسارش عرق،
بر چهره‌اش داغی‌ست،
که گوید داستان از سوختن‌هایی!
یكی آواره مرد است این پریشانگرد؟”

“بجای آوردم او را، هان!
همان پرآوازه‌ی بیچاره است او كه شبی دزدان، نامردان، ناجوانمردان…،
به شهرش حمله آوردند…!
و او به مانند یک شاعر،
حماسی نعره زد بر شهر:
دلیران! شیران! زنان! مردان! جوانان! كودكان! پیران!
و بسیاری دلیرانه،
سخن‌ها گفت!
اما…!
پاسخی نشنفت!
صدایی بر نیامد از سری،
زیرا همه،
ناگاه سنگ و سرد گردیدند!
از اینجا نام او شد،
شهریار و امید شهر سنگستان!”

“همان شهزاده است آری كه دیگر سال‌های سال
ز بس دریا و كوه و دشت پیموده‌ست
دلش سیر آمده از جان و
جانش پیر و فرسوده‌ست
و پندارد كه دیگر جست‌و‌جوها پوچ و بیهوده‌ست!
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده اینجا…!
و سنگستان، آن سرزمین گمنامش
كه روزی، روزگاری شب‌چراغ روزگاران بود
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر كدام و كی
به فر سور و آذین‌ها، بهاران در بهاران بود…!
كنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور!”

“بگو آیا تواند بود كو را رستگاری روی بنماید؟
كلیدی هست آیا كه‌ش طلسم بسته بگشاید؟”

“ستان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود كو با ماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان…!”

به ناگاه، در میان جمع،
نقالی آتشین پیغام،
مسیحایی جوانمرد،
ترسایی پیر پیرهن چرکین،
به پا خاست!
برسرش، بسته با زیباترین هنجار،
به سپیدی چون پرِ قو،
ململین دستار،
بسته چونان روستایان خراسانی،
شکرآویزی حمایل کرده برسینه،
چوبدستی منتشا مانند در دستش…
با صدایی گرم،
نایی گرم
و دمی چونان حدیث آشنایش گرم،
به سخن آمد:

“دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامت را من پاسخ می‌دهم حالا!
من که نامم ماث!
منم من،
ميزبان هر شبت،
لولی‌وش مغموم!
لب بگشا؟
کیستی مرد؟”

همگنان خاموش!
گِرد بر گِردش،
به کردار صدف بر گرد مروارید،
پای تا سرگوش!
بگفتم:

“غریبم،
قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار
سخن پوشیده بشنو،
من مرده‌ست و
اصلم پیر و پژمرده‌ست!
ز اسب افتاده‌ام اما،
نه از اصل…!
غم دل با تو گویم حال…،
من آن آواره‌ی این دشت بی‌فرسنگ
من آن شهر اسیرم، ساكنانش سنگ
منم من، سنگ تيپاخورده‌ی رنجور
منم، دشنام پست آفرينش، نغمه‌ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشای دل،
بگشای!
دلتنگم!”

جلو آمد!
جلو آمد!
چشم در چشم!
اندکی اِستاد و خامش ماند!
منتشایش را بسوی غرب با تهدید و با نفرت
و بسوی شرق با تحقیر،
لحظه‌ای جنباند،
گیسوانش را افشاند،
با صدائی مرتعش،
لحنی رجزمانند و دردآلود،
همگنان را خواند:

“قصه است این مرد،
قصه،
آری قصه‌ی دردست!
شعرنیست،
این عیار مهر و کین و مرد و نامردست!
این گلیم تیره بختی‌هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش‌ها،
روکش تابوت تختی هاست…!
راویم من، راویم آری!
باز گویم،
همچنانکه گفته‌ام باری،
راوی افسانه‌های رفته از یادم!
راوی افسانه‌ی این مرد!”

راه می‌رفت و سخن می‌گفت
مست شور و گرم گفتن بود!
صحنه‌ی میدانک خود را
تند و گاه آرام، می‌پیمود.
چوبدستش را تکانی داد:

“او!
عماد تکیه و امید ایرانشهر،
شیرمرد عرصه‌ی ناوردهای هول،
پور زال زر، جهان پهلو
خداوند و سوار رخش بی‌مانند،
او که نامش، چون همآوردی طلب می‌کرد،
در به چار ارکان میدان‌های عالم، لرزه می‌افکند
او که هرگز کس نبودش مرد در ناورد،
زبردست دلاور، پیر شیرافکن!
اوکه هرگز گم نمی‌شد از لبش لبخند،
خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان،
خواه روز جنگ و خورده بهرکین سوگند…!
او،
شیر ایرانشهر، تهمتن گرد سجستانی، کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان، پهلوان هفت‌خوان، نه…!
شهریار شهر سنگستان،
است!”

اشک در چشمانش غلطید:

“ولی اکنون،
در پس تزویر پست و بیشرمانه‌ای مانده!
چشم را باید ببندد،
تا نبیند هیچ!
بس که زشت و نفرت انگیزست این تصویر!
گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید…!
دریغا!
دخمه‌ای در خور این تنهای بدفرجام،
نتوان یافت!”

به ناگاه از جای برخاستم:

“ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم!
به امید رستگاری و کلیدی که این طلسم بسته بگشاید،
راه‌ها پیمودم…
چنین گفتند مهررویان:
پس از كوهی تشنه، دره‌ای ژرف است!
در او نزدیك غاری تار و تنها، چشمه ای روشن،
چنین باید كه شهزاده، در آن چشمه، بشوید تن،
غبار قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید،
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید،
پس از آن،
هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد،
در آن نزدیك‌ها چاهی‌ست،
كنارش آذری افروزد و او را نمازی گرم بگزارد،
پس آنگه،
هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان،
در دهان چاه اندازد!
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان
نشان آنكه،
دیگر خاستش بخت جوان از خواب!
لیک …!”

مرد نقال در حالی کز صدایش ضجه می‌بارید،
همگنان را گفت:

“درخشان چشمه پیش چشم وی خوشید!
فروزان آتشش را باد خاموشید!
فكند ریگ‌ها را یك به یك در چاه،
همه امشاسپندان را به نام آواز داد…
لیك…!
به جای آب،
دود از چاه سر بر كرد!”

باز چشم او به من افتاد:

“مگر دیگر فروغ ایزدی، آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه، خوابشان بس نیست؟
زمین گندید،
آیا بر فراز آسمان كس نیست…؟”

به آرامی به او گفتم:

“سخن گفتم منِ در غار سر کرده،
سخن با تاریکی خلوت،
به مانند مغی دلمرده در آتشگهی خاموش!
ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا کردم!
غمان قرن‌ها را زار، نالیدم!
حزین آوای من در غار می‌گشت و صدا می‌كرد…!
غم دل با تو گویم، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگـ آ…ر…ی نیست…؟
صدا نالنده پاسخ داد:
آ…ر…ی نیست! آ…ر…ِ نیست!”

مرد نقال،
ناگاه ایستاد!
با دو دستانش،
منتشا را، فشار آورد!
سرش را پائین انداخت!
با صدایی رنجور و بغض آلود،
به آرامی گفت:

“حريفا!
ميهمانا!
میزبان سال و ماهت پشت در،
چون موج می‌لرزد!
تگرگی نيست، مرگی نيست،
صدايی گر شنيدی،
صحبت سرما و دندان است!
چه می‌گویی كه بيگه شد،
سحر شد،
بامداد آمد…!
فريبت می‌دهد بر آسمان اين سرخی بعد از سحرگه نيست!
حريفا!
گوش سرما برده است،
اين يادگار سيلی سرد زمستان است!
حريفا!
رو چراغ باده را بفروز،
شب با روز يكسان است…!
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت!
هوا دلگير،
درها بسته،
سرها در گريبان،
دست‌ها پنهان،
نفس‌ها ابر،
دل‌ها خسته و غمگين
درختان، اسكلت‌های بلور آجين
زمين دلمرده،
سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است …”

و به ناگاه،
با تنی خسته و رنجور،
چشمانی خیس و اشک‌آلود…،
بر زمین افتاد…!

به مجلس سوگ با اشعاری حماسی، پرصلابت و پر از درد، همراه با همنوازی تار، به میزبانی شاعر، ادیب و موسیقی پژوه بزرگ ادبیات دیار پارس، مهدی اخوان ثالث، برای بهترین سایه و ارغوان شعر پارسی، هوشنگ‌خان ابتهاج، خوش آمدید.

این تاپیک، ترکیبی از سه شعر معروف و زیبای مهدی خان اخوان، خوان هشتم، زمستان است و قصه‌ی شهر سنگستان است که قسمت‌هایی بسیار کم را از خودم به آن اضافه کردم…
وقتی این شعر را، بامداد امروز، تمام کردم، متوجه شدم، هوشنگ خان دیگه بین ما نیست…! و مثل همیشه دیر رسیدیم…!
روح هر دو شاد و کنار هم ارغوانی و پر از امید!
همین!

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-08-15 10:13:17 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشاند

شبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماند

1 ❤️

2022-08-15 10:55:40 +0430 +0430

↩ وحید_لاهیجی
سپاس وحیدجان از همراهی…
عمرت بلند و دلت شاد

1 ❤️

2022-08-15 10:56:43 +0430 +0430

↩ vahidjudo
درود و سپاس بیکران رفیق جان…
دلت شاد باشه و سرت سلامت… ❤️ 🌹 🌹

1 ❤️

2022-08-16 07:22:01 +0430 +0430

↩ om1d00
درووود بر شما امید عزیز حرف حق زدین 🙏

1 ❤️

2022-08-16 09:02:12 +0430 +0430

↩ om1d00
این مملکت سالهاست که گرفتار این بدبختی است…

1 ❤️

2022-08-16 09:03:29 +0430 +0430

↩ Kurosh_2ku
سرت سلامت و دلت شاد… ❤️ ❤️

0 ❤️

2022-08-26 00:57:24 +0430 +0430

به مناسبت مرگ مهدی خان اخوان.

قصه‌ی روز و شب من سخنی مختصر است
روز در خواب خیالاتم و شب بیدارم…

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «