لزبین بودم اما برادرم دنبال کردن من بود.

1400/08/11

یه وقت هایی تو زندگی هست که وقتی دفتر خاطرات زندگیتو ورق میزنی،به چیزایی می رسی که نمیدونی تقدیرت بوده یا تقصیرت…به آدم هایی میرسی که نمیدونی دردن یا همدرد…به لحظه هایی می رسی که هضمش واسه دل کوچیکت سخته و به دردایی میرسی که برای سن و سالت بزرگه… و دست آخر به دنیایی می رسی که بهت پشت کرده و باز هم انتهای دفتر خودت می مانی و خودت.
تو یه جایی تو سن۱۸- ۱۷ سالگی تو زندگیم جوری زمین خوردم که تا مدت ها نتونستم بلند بشم و این دست نوشته ها ماجرای اون روزای زندگی منه…
از سن ۱۶ سالگی خواستگار داشتم.دختر بی ریختی نبودم اما حریص بودم؛ برای همین به بابام فشار آوردم تا بینی ام رو عمل کنم و زیباتر بشم.
سه تا برادر دارم که دوتاشون ازدواج کرده بودن و فقط منو عرفان مونده بودیم.
منم دیگه به بلوغ رسیده بودم و از اینکه می دیدم تو راه دبیرستان مورد توجه پسرها هستم عصبی می شدم. برجستگی های بدنم به خصوص باسنم هر از گاهی تو راه مدرسه مورد هجمه پسرهای هم سن و سالم قرار میگرفت و با حرفاشون از خجالتش در می اومدند.حتی از تیکه پرونی دوستای عرفان تو راه مدرسه هم در امان نبودم.برادرم نزدیک دو سال از من بزرگتر بود. پشت کنکوری بود. انصافا پسر جذابی بود. با این حال همیشه با هم کل کل و دعوا داشتیم. زیر آب همدیگه رو پیش پدر و مادرمون می زدیم.
چون سن و سالمون به هم نزدیک بود رفتارمون تو خونه مثل سگ و گربه و یا شبیه شخصیت های کارتونی تام و جری شده بود.دعواهای ما از بچگی شروع شده بود و تو دوره نوجوانی به اوج خودش رسیده بود.
حتی تو حالت عادی هم به همدیگه کرم می ریختیم. من موقع عبور از کنارش وقتی خوابیده بود از عمدی از روی پاهاش رد میشدم؛ یا چایی که کنارش بود با پام می زدم می ریختم؛ دوستاش وقتی خونه ما بودن فقط یک چایی یا میوه براشون می بردم؛ وقتی دوستاش تو اتاقش بودن، بدون حجاب تو اتاقش می رفتمو درب اتاقشو محکم می بستم. مسواکشو به فلفل آغشته میکردم.
عرفان هم با انداختن سوسک تو اتاقم تلافی میکرد. ساعت قدیمی منو تو اتاقم واسه زنگ زدن تو نصف شب تنظیم میکرد. وقتی میخواستم مدرسه برم تو کفشم آب می ریخت و یا موقع بیرون رفتنم لوازم آرایشمو پنهان میکرد.پدرو مادرمون هم نتونسته بودن رابطه من و عرفانو درست کنن.
سوم دبیرستان که بودم بیشتر همکلاسی هام دوست پسر داشتن؛ همیشه به من میگفتن باورمون نمیشه تو با این قیافه و هیکلت دوست پسر نداشته باشی، اما من نداشتم؛ چون هم عرفان به عنوان یه پسر روی من تاثیر بدی گذاشته بود و هم یه دوست و همکلاسی جدید پیدا کرده بودم که اون سال جز دوستای صمیمیم شده بود و همیشه از پسرها به بدی یاد میکرد. اسمش مهسا بود. همون هفته اول سال تحصیلی تو اولین زنگ ورزش نگاه سنگینشو روی خودم حس کردم. چند روزی تو کلاس و حیاط مدرسه حس میکردم منو نگاه میکنه تا اینکه یه روز که داشتم از بوفه مدرسه ساندویچ می خریدم اومد کنارمو گفت: بدن رو فرمی داریا، همه چیزتم میزونه. خوشگلم هستی. حتما دوست پسرم داری؟
وقتی فهمید ندارم، حس کردم نفس راحتی کشید و آهش دراومد.
اون روز من و مهسا با هم دوست شدیمو، همون روز اومد تو کلاس و از دختر کناریم خواست جاشو با اون عوض کنه. هلیا که رفت ،مهسا هم اومد ته کلاس کنار من نشست.
بدین ترتیب مهسا اون سال دوست صمیمی من شد. حس میکردم تو وجودش یه چیزی داره که منو جذب خودش میکنه. تو همون هفته های اول خودشو به عنوان یه دوست خوب تو دلم جا کرده بود. کارهای منو تو کلاس انجام میداد. برام ساندویچ می خرید. منو عشقم صدا میکرد. مثل پروانه دورم می چرخید و هر روز از خوشگلیم میگفت. احساس میکردم به من وابسته شده. مدام از پسرها بد میگفت. روزی نبود که از نامردی پسرها نگه. رفتار مهسا چنان روی من تاثیر گذاشته بود که تو خونه خودمون با عرفان بیشتر از قبل دعوام میشد. بالاخره یه بار تو حیاط مدرسه به طور جدی دلیل این همه تنفرش از پسرها رو ازش پرسیدم. به من گفت که از پسرها خوشش نمیاد و همجنس خودشو دوست داره. برای این کارش هم دلایل زیادی آورد.
با عمیق تر شدن دوستی من و مهسا، بیشتر از قبل به خصوصیات اخلاقیش پی می بردم. یه بار تو سکوت بچه های کلاس موقعی که دبیرمون در حال درس دادن بود دست راستشو به روی رون چپم قرار داد و با انگشتای دستش فشار داد،بعد روی یه تیکه کاغذ می نوشت چه رون های نرمی داری. یا یه روز وقتی هنوز خانم دبیرمون به کلاس نیومده بود سینه هامو تو دستش گرفت و گفت مال تو یه ذره از مال من بزرگتره.
حالا دیگه فهمیده بودم مهسا تمایلات همجنسگرایانه داره و به جای پسرها از من خوشش اومده بود. من هم به خاطر کتک کاری ها و دعواهایی که با عرفان میکردم حسی شبیه به مهسا پیدا کرده بودم. مهسا لزبین بود و من هم دست کمی ازش نداشتم. به مهسا هم حس پیدا کرده بودم.از اینکه میدونستم مهسا عاشقمه لذت می بردم. قبلا شنیده بودم اگه بفهمی یه نفر دوست داره، تو هم ناخودآگاه به طرف حس پیدامیکنی و حالا این اتفاق برای من هم افتاده بود.
تو مدرسه هر دومون این حس و تمایلاتو از بقیه بچه ها پنهان کرده بودیم. همه جا با هم بودیم. تو زنگ های ورزش کنار هم می نشستیم و به دور از چشم های بچه ها دستامون تو لاپای همدیگه بود. چند بار با دستای مهسا به اوج لذت رسیده بودم.
با نزدیک شدن به زمان امتحانات دی ماه یواش یواش پای مهسا هم واسه درس خوندن به خونه ما باز شد. تو اتاقم دیگه مثل مدرسه محدویت نداشتیم به دور از هیاهوی مدرسه و حین درس خوندن لبامون تو لبای همدیگه قفل می‌شد. اندامهای جنسی همدیگر را دیده و لمس کرده بودیم. اولین بارکه مهسا خیار تو کونم کرد خیلی دردم گرفت. اما بعدا تو خونه خودشون تلافیشو سرش در آوردم. موقع درس خوندن تو خونه همدیگه اول همدیگه رو ارضا میکردیم و بعد سراغ درس می رفتیم . اینطوری تمرکز ما واسه درس خوندن از بین نمی رفت.
تفریبا وسط امتحانات دی ماه بود.طبق روال اون چند روز این بار نوبت مهسا بود که واسه درس خوندن به خونه ما بیاد. امتحان زمین شناسی داشتیم. مهسا از همون لحظه ورود وقتی دید کسی خونه نیست از همون جلوی درب کرم ریختنو شروع کرد.
کسی خونه ما نبود. عرفان هم تازه بیرون رفته بود.
مهسا وقتی اومد تو پذیرایی نشست اول ازش با شیرینی و کیک پذیرایی کردم. حسابی هیجان داشتم چون این بار قرار بود اول من ارضا بشم.
وقتی هم به دستشویی رفت؛ منم بلند شدم رفتم از تو یخچال دو تا خیار برداشتم و به اتاقم رفتمو روی کمر دراز کشیدم. منتظر بودم تا به اتاقم بیاد. کتاب و جزوه هم کنارمون پخش زمین بود.
وقتی اومد منو اونطوری دراز کش دید؛ قهقهه ای زد و گفت: چه خوش اشتها!!. لباشو برام غنچه کرد. چند لحظه بعد روی پاهام نشست. چشمامو بستم تا با حرفای عاشقانه و لمس ظریف دستاش، به بدن و سینه هام نیرویی تازه ببخشه.این بار برام گفت: از همون روز اول که تو کلاس دیدمت عاشقت شدم. از اینکه تو هم مثل منی و فقط از بودن با همجنس لذت می بری خوشحالم. کمکش کردم تاپ و سوتینمو از تنم در بیاره. شلوار و شورتمو هم تا زانو پایین کشید. بعد هم تاپ و سوتین خودشو در آورد و با دستاش به جون سینه هام افتاد. گاهی سینه هامو می مالید، گاهی هم طولانی از هم لب می گرفتیم. قرار بود یکی از خیارها رو تو کونم بکنه و همزمان کسمو بماله تا ارضا شم اما همینجوری هم حسابی خیس شده بودم. وقتی داشت با زبونش به روی سینه هام میکشید و نوک سینه هامو میخورد از لذت زیاد داشتم لبامو گاز می گرفتم.
همون لحظه یهو صدای جیغ مهسا و وای مامان گفتنش تو فضای اتاق پیچید، منم که انگاری اصلاً تو این دنیا نبودم فقط داشتم مهسا رو نگاه می کردم، اما وقتی یک لحظه سمت راست و درب اتاقو نگاه کردم عرفان رو دیدم که گوشی موبایلش تو دستش بود و یه دست دیگش هم لاپاش بود. داشت من و مهسا رو نگاه میکرد.


بچه ها این اولین خاطرات منه اگه خوشتون اومد بگین تا بقیشو بنویسم.

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-11-02 17:52:20 +0330 +0330

↩ Az80…alireza80
مال خودمه

4 ❤️

2021-11-02 17:55:54 +0330 +0330

قشنگ بود
واقعا مشتاقم تا بقیه داستانتو بشنوم .

❤❤❤❤❤

2 ❤️

2021-11-02 18:09:10 +0330 +0330

↩ sheyda_banooo
مرسی عزیزم

1 ❤️

2021-11-02 18:16:00 +0330 +0330

ادامه‌ش رو هم بنویسید. گل برای شما 🌹

1 ❤️

2021-11-02 18:21:47 +0330 +0330

منتظر ادامه داستانت هستیم عزیزم
واقعا متاسفم💚❤

1 ❤️

2021-11-02 18:25:50 +0330 +0330

سلام ، خوب بود لطفا ادامه بده.

1 ❤️

2021-11-02 18:29:12 +0330 +0330

کلا داستان نمیخونم اما جذاب بود و خوشم اومد…لطفا ادامه بده عزیزم

0 ❤️

2021-11-02 18:42:25 +0330 +0330

↩ Mamali_Refresh
مرسی بابت گل 🌹

2 ❤️

2021-11-02 19:09:11 +0330 +0330

هنوزم با اون دوستتی؟

0 ❤️

2021-11-02 19:09:48 +0330 +0330

↩ Sam08
خیر این ماجرا مال چند سال پیشه

0 ❤️

2021-11-02 19:35:22 +0330 +0330

↩ bahar_2001
اها بخاطر اینکه گفتی ۱۶ سالته الا ۱۹ گفتم شاید باهمین منتظر ادامه داستانت هستم ولی از عکست حدس میزنم بهت تجاوز کرده

1 ❤️

2021-11-02 20:51:45 +0330 +0330

زود زود ادامه لطفا

1 ❤️

2021-11-02 21:03:43 +0330 +0330

خوب بود

1 ❤️

2021-11-03 09:34:17 +0330 +0330

منتظر ادامش هستم

1 ❤️

2021-11-05 09:46:45 +0330 +0330

↩ استاد علیرضا باقری
داره کامل میشه

1 ❤️

2021-11-05 09:55:28 +0330 +0330

عزیز دلم. واقعا چرا ایران اینطوریه؟

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «